- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: اکتبر 2011

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰

ولي‌پورهايي كه ما بوديم

دوران دانشجويي ليسانس اولم٬ تابستان 80 دو سه ماهي رفته بودم در يك كارخانه‌اي جايي اطراف قائم‌شهر براي كارآموزي. وقت‌تلف‌كني. در آن قسمتي كه ما بوديم يك ولي‌پور نامي بود٬ آبدارچي يا نمي‌دانم پستچي شايد؛ همه كاري مي‌كرد به گمانم. از اين آدم‌هاي آچار فرانسه كه بودنشان به چشم نمي‌آيد٬ اما نبودنشان زمين مي‌زند همه اداره و تشكيلاتش را. چهل و خرده‌اي داشت و عيالوار بود. چه عيالواري؛ خودش مي‌گفت با خانواده‌ش قطع رابطه كرده است. مي‌گفت خانواده او را فقط براي خرجي دادن مي‌خواهند٬ او هم ماه به ماه خرجيشان را مي‌گذارد لب طاقچه و ديگر كاري به كارشان ندارد تا ماه بعد. اوضاع مالي‌ش البته بد نبود. هم از كارخانه حقوق مي‌گرفت٬ هم زمين كشاورزي داشت كه سر سال مواجبي بهش مي‌داد و كمك حالش مي‌شد. مي‌گفت وقتي خانه نيست٬ زن و بچه‌هايش مي‌نشينند پشت سرش به حرف زدن. نوعي وسواس و بيماري داشت به گمانم؛ وگرنه چه حرفي داشت ولي‌پور كه خانواده بخواهند پشت سرش بگويند. لابد آن‌ها هم از همين اخلاق و وسواسش خسته شده بودند. مي‌گفت دوستش ندارند و او هم مهري بهشان ندارد. در همان چند ماهي كه آن‌جا بودم٬ ده بار اين‌ها را برايم گفت. هميشه هم اينجاي حرف كه مي‌رسيد٬ سرش را مي‌آورد زير گوشم پچ‌پچي مي‌كرد كه مهندس٬ باور كن خدا وكيلي 15 سال است با زنم روي يك تشك نخوابيده‌ام. حالا انگار باور كردن و نكردنش چه توفيري به حال من داشته باشد. خلاصه اين‌قدري دستگيرم شده بود كه زندگيش را سوا كرده بود از اهل و عيالش. آن‌ها به سي خودشان٬ او هم به سي خودش.

همان ماه اول كارآموزيم مصادف شد با سفر يك هفته‌اي ولي‌پور به تركيه. داستان از اين‌جا دستگيرم شد كه ديدم همه با خنده اين موضوع را به هم مي‌گويند كه فلاني دارد مي‌رود تركيه و ولي‌پور را هم كه مي‌ديدند شوخي‌اي باهاش مي‌كردند كه آقا ولي٬ رفتي خارج ما را فراموش نكني كه او هم مثلا تواضعي مي‌كرد كه اي آقا٬ شما توي دل ما جا داريد. مخلص كلام٬ ولي‌پور كه حساب زندگيش را سوا كرده بود از خانواده‌ش٬ هوس كرد مجردي با يكي از اين تورهاي ارزان‌قيمت اتوبوسي برود تركيه٬ كه رفت. آن‌جا هم بردند چرخاندنشان اين‌طرف و آن‌طرف و از قضا يك شب هم بردندشان كافه‌ي ايراني‌اي حوالي اِمينونو (Eminönü) كه شهناز تهراني برنامه‌ي زنده اجرا مي‌كرد. هي آن‌جا نشست به عرق خوردن و شهناز تهراني با آن باسن و دم و دستگاهش جلوش قر داد و بالا و پايين رفت و خلاصه اين‌طور شد كه وقتي ولي‌پور برگشت٬ ديگر ولي‌پور سابق نبود. آدم ديگري شده بود؛ چشم و گوشش باز. خودش مي‌گفت مهندس نگاهم به زندگي عوض شد از وقتي رفتم خارج. مي‌گفت پيشرفت ترك‌ها در صنعت برام حيرت‌آور بوده. كه دروغ مي‌گفت. معلوم بود از تمام سفر همان دم و دستگاه شهناز تهراني چشمش را گرفته بود و باقي‌ش ديگر براي حفظ ظاهر و آبرو بود كه مي‌گفت. چشمانش داد مي‌زد اگر ولش كني٬ همين الان دوان دوان خودش را مي‌رساند امينونو كه دوباره بنشيند آن‌جا به عرق‌خوري و شهناز با آهنگ‌هاي دمبلي برايش قر بدهد.

حالا اين‌ها هيچ. مشكل از اين‌جا شروع شد كه بعد از اين سفر٬ معيار خوش گذشتن براي ولي‌پور شد سفر تركيه‌. بيچاره‌مان كرده بود با اين تجربه‌ي سفرش. هر تقي كه به توقي مي‌خورد٬ ولي‌پور مقايسه‌اي با سفر تركيه مي‌كرد و آخرش هم نتيجه مي‌گرفت كه بعدِ آن سفر ديگر هيچ چيزي بهش نمي‌چسبد. اصطلاحش اين بود كه مهندس٬ ارضام نمي‌كند چيزي. چنان هم تأكيد روي ارضا مي‌كرد كه انگار همين الان آرزويش را دارد. آخرهاي تابستان همكارها تور سد لفور گذاشته بودند كه ولي‌پور نيامد. با همان استدلال معروفش كه خاطره‌ي تركيه و خوش‌گذراني‌هاش٬ مزه‌ي هر سفر ديگري را برايش بي‌رنگ كرده است. خلاصه ولي‌پور ماند در همان خاطره‌ي سفر تركيه و امينونو و دم و دستگاه شهناز تهراني. بعد آن تابستان٬ يكي دو سال بعدترش٬ دوباره براي كاري رفته بودم همان كارخانه. ولي‌پور را ديدم و درآمديم به حال و احوال. مقر آمد كه تابستان سال بعدش هم رفته تركيه به هواي همان خوشگذراني سال قبل. كه انگار ديگر از آن خبرها نبود و به دلش ننشسته بود. خودش مي‌گفت مهندس٬ هر چيزي اولين بارش به دل آدم مي‌نشيند. كه باز هم دروغ مي‌گفت. كمي كه پاپي‌اش شدم٬ حرف دلش را زد كه تابستان دوم٬ شهناز تهراني ديگر در آن كافه برنامه نداشت و اصلا تركيه چه صفايي دارد بدون شهناز و دم و دستگاهش.

يكي دو ماه پيش٬ اتفاقي يكي از همكاران همان كارخانه را روي فيس‌بوك پيدا كردم. هر دو از ديدار هم خوشحال شديم. ازش حال و احوال ولي‌پور را پرسيدم. گفت خوب است و روابطش با خانواده‌ش بهتر شده است. خوشحال شدم٬ اما سوال من اين نبود. از خاطرات تركيه و سفرهاي بعدي‌ش پرسيدم. خنديد كه بعد بار دوم٬ كه رفت و بهش نچسبيد٬ ديگر جايي نرفت. دلش را خوش كرد به همان خاطرات سفر اول. گفت همچنان از هر فرصتي براي تكرار صدباره‌ي خاطرات آن سفر استفاده مي‌كند و البته اين دو سه سال اخير٬ تكه‌ي جديدي هم٬ راست يا دروغ٬ به خاطرات سفرش اضافه كرده كه مي‌گويد بعد از اجراي شهناز تهراني رفته بالا و –لابد به بهانه‌ي تجليل از هنرمند مردمي- او را بغل كرده و بوسيده و خلاصي دستي به ضريح رسانده است. چه مي‌دانيم. شايد تخيلاتش باشد. آدم است ديگر. 10 سال كه بنشيند فقط به يك چيز فكر كند٬ شاخ و بالش هم مي‌دهد ناخواسته.


اين‌ها همه را گفتم كه بگويم این روزها که همه جا صحبت برچیده شدن بساط گودر است و همه دارند بارشان را می بندند که کوچ کنند به جای دیگری٬ خانه دیگری٬ احساس مي‌كنم گودر هم براي بعضي از ما حكم سفر اول ولي‌پور را خواهد داشت به تركيه كه ديگر بعد از آن هيچ چيزي جايش را نگرفت. آدم مي‌ماند با مشتي خاطره از چيزي كه ديگر در ميان نيست و صدبار حكايتش را براي دور و بري‌هايش گفته است. تنها چيزي كه به جا مي‌ماند٬ اين است كه آدم بنشيند به تعريف براي اين و آن كه اين فيس‌بوك و گوگل‌پلاس و فرندفيدي كه شما اين‌قدر با آن حال مي‌كنيد٬ پيش آن گودري كه من مي‌شناختم و اختش بودم٬ حكم همان سد لفور را دارد پيش تركيه‌اي كه ولي‌پور رفت. مي‌ترسم مثل ولي شويم آخرش همه‌مان.

ارضامان نكند؛ با همان تأكيدي كه ولي مي‌گفت.

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

خوش به حال شاه‌دوماد

ديده‌ايد گاهي هوا همزمان كه آفتابي است٬ باران هم مي‌بارد؟ در مازندراني ضرب‌المثلي داريم كه اين‌جور وقت‌ها مي‌گويد "شالِ مارِ عاروسيه." به اين معنا كه عروسي مادر شغال است. البته نگارنده هيچ اطلاعي از شأن نزول اين ضرب‌المثل ندارد و تا جايي كه مي‌داند٬ هيچ محقق عاقلي هم اين‌قدر بيكار نبوده كه بيايد وقتش را صرف بررسي درستي اين فرضيه‌ي موهوم كند كه آيا وقتي هوا آفتابي و باراني است٬ به واقع مادر شغال با كسي مي‌خوابد يا نه. اما هيچ‌كدام از اين ترديدها سبب نمي‌شود كه نگارنده شما خواننده‌ي عزيز را در جريان اين واقعيت مهم قرار ندهد كه در ساعت 2:33 بعد از ظهر روز سه‌شنبه مورخ 25 اكتبر 2011 شالِ مارِ عاروسي بود كه طي آن يك شغال سوييسي به عقد نكاح دايم يك شغال سوييسي ديگر درآمد و به سلامتي و ميمنت راهي خانه‌ي بخت شد. بر اساس شواهد موجود و با توجه به اين‌كه مادرِ شغال نامبرده داراي فرزند مي‌باشد٬ چنين به نظر مي‌آيد كه ازدواج اول مادر شغال ازدواج ناموفقي بوده و لذا٬ وي با استفاده از اين تجربه‌ي ناموفق٬ انتخاب دوم خود را با معيارهاي واقع‌گرايانه‌تري به انجام رسانيده باشد.

به اميد آن‌كه هيچ مادرِ شغال آرزومندي تنها نماند و هر روز مادرهاي شغال‌ها عروسي كنند و البته من نمي‌دانم چرا خود بچه‌شغال‌ها هيچ غلطي نمي‌كنند كه فقط نشسته‌اند و از بي‌غيرتي مادرهايشان را هل مي‌دهند توي بغل اين و آن. حالا همه با هم٬ همراه آقاي ويگن عزيز: خوش به حال شاه‌دوماد.

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

از بابل تا سوييس

امروز علاوه بر يادداشتم در صفحه‌ي اول روزنامه‌ي اعتماد٬ يك يادداشت ديگر هم در صفحه‌ي آخر روزنامه به من مربوط مي‌شود. عليرضا خامسيان٬ دبير يكي از سرويس‌هاي روزنامه كه از دوستان قديم و همكلاسي دبستان و دبيرستانم بوده است٬ از ديدار اتفاقي‌مان پس از 15 سال بي‌خبري مي‌گويد. خواندنش خالي از لطف نيست. اصل يادداشت را در صفحه‌ي آخر روزنامه مي‌توانيد اين‌جا بخوانيد:


اصولا آدمي نيستم كه ستون كسي را اشغال كنم مخصوصا وقتي اين ستون متعلق به مهران كرمي عزيز باشد كه سندش را به نام او زدند. ولي وقتي موضوع مورد اشاره در اين يادداشت كوتاه را به مهران گفتم٬ پيشنهاد خودش بود كه استثنائا ستون پشت صفحه را به مدت يك روز اجاره كنم و در صورت دريافت حقوق، اجاره‌بها هم به ايشان پرداخت شود.

موضوع از اين قرار است كه چهارشنبه هفته گذشته كه طبق معمول مشغول رتق و فتق امور بودم تلفن سرويس سياسي به زنگ درآمد و پوريا عالمي كه در حال آوردن شخصيت مورد نظر روي كاناپه بود تلفن را برداشت و بعد از يك مكالمه كوتاه گوشي تلفن را به من داد. پشت خط فردي از كشور سويس بود كه خواهان ارسال يادداشتي براي روزنامه بود و براي اين كار آدرس ايميلي درخواست كرد. در حال گفتن آدرس ايميل خودم بودم كه بعضي از اعضاي سرويس با ايما و اشاره به من مي‌گفتند آدرس ايميل خودم را ندهم چون طرف از خارج است و حتما اجنبي است و من را از دادن آدرس ايميلم برحذر داشتند؛ ولي در نهايت بر اساس مثل معروف «آن را كه حساب پاك است٬ از محاسبه چه باك است» ايميل خود را دادم. بعد از دقايقي ايميلم را چك كردم و يادداشت مورد نظر را دريافت كردم. نام نويسنده يادداشت برايم بسيار آشنا آمد: اويس رضوانيان. حدس زدم از همشهري‌هاي خودم يعني بابل است. به اويس ايميل زدم و از او خواستم كه بگويد به كدام شهر ايران تعلق دارد. خودش از ايميلم متوجه شد كه دوران دبستان و دبيرستان را با هم گذرانده‌ايم. فكرش را نمي‌كرديم بعد از مدت‌ها بتوانيم از طريق فضاي مجازي همديگر را پيدا كنيم. واقعا دنيا چقدر كوچك است.

اتهام ابلهانه٬ پاسخ خردمندانه

اين يادداشت را در روزنامه‌ي اعتماد اين‌جا بخوانيد:


در اين‌كه اتهام تروري كه آمريكا عليه ايران علم كرده است٬ آن‌قدر ابلهانه و غيرواقعي است كه هيچ عقل سليمي آن را نمي‌پذيرد٬ ترديدي نيست. به واقع دروغ‌ها و بلوف‌هاي اين‌چنيني در بازي‌هاي سياسي سابقه‌ي طولاني دارد و موضوع جديد و ناشناخته‌اي به شمار نمي‌آيد. شايد مشخص‌ترين اين‌گونه دروغ‌ها را در سال‌هاي اخير بتوان موضع‌گيري‌هاي آمريكا و متحدانش براي توجيه حمله‌ي نظامي به عراق دانست. در سال 2003 آقاي كالين پاول٬ وزير خارجه‌ي وقت آمريكا اسناد و مداركي را به شوراي امنيت سازمان ملل ارائه داد و متعاقب آن در سخنراني‌اي در همان شورا مدعي شد آمريكا شواهد موثقي در دست دارد كه وجود سلاح‌هاي كشتار جمعي در عراق را تأييد مي‌كند. در همان دوران٬ آقاي توني بلر نخست‌وزير انگليس هم در سخنراني مشابهي در پارلمان اين كشور ادعاهاي آمريكا را تكرار و بر توان تسليحاتي عراق صحه گذاشت. تنها سال‌ها پس از آن سخنراني‌ها و با گذشت زمان بود كه مشخص شد تمامي اين سخنان و ادعاها دروغ بوده و شواهدي هم كه در تأييد آن‌ها ارائه شد٬ مخدوش بوده‌اند.

اما نكته اين‌جاست كه ظاهر ساده و خام‌دستانه‌ي اتهام‌هايي كه آمريكا در اين داستان ترور متوجه ايران كرده است٬ نبايد سبب شود كه از توجه به دو نكته‌ي اساسي غافل بمانيم:

اول اين‌كه سياستمداران آمريكايي آدم‌هاي احمق و ناداني نيستند كه توانايي طراحي سناريوهاي واقعي‌تر و باوركردني‌تر را نداشته باشند. سوال اين‌حاست كه چرا براي چنين ماجرايي هزينه‌ي بيشتري نكرده و نقشه‌ي قابل‌قبول‌تري نكشيده‌اند. به نظر نگارنده اين موضوع دست‌كم مي‌تواند دو جواب ابتدايي داشته باشد. اول اين‌كه همين سناريو براي برآوردن مقاصد آن‌ها كفايت مي‌كرده و لذا نيازي به صرف زمان و هزينه‌ي بيشتر براي آن احساس نكردند. به ديگر كلام٬ چنان‌چه هدف آمريكا همراه كردن متحدان خود براي اعمال تحريم‌هاي جدي‌تر عليه ايران بوده است٬ با توجه به هماهنگي موجود ميان اين كشورها٬ تنها ايجاد بهانه‌اي –ولو ساده- كفايت مي‌كرده تا اجماعي عليه ايران به وجود آورند و در واقع همين اتهام هم مقصود آمريكا را برآورده مي‌كرده است. بر اساس اين تحليل مي‌توان نتيجه گرفت كه طرح حمله‌ي نظامي آمريكا به ايران –در اين مقطع و به دليل اين اتهام- هرگز از مرحله‌ي حرف فراتر نخواهد رفت. چرا كه حمله‌ي نظامي علاوه بر اجماع و همراهي‌هاي بين‌المللي نياز به حمايت افكار عمومي جامعه‌ي آمريكا نيز دارد و سياستمداران آمريكايي خوب مي‌دانند كه پس از تجارب عراق و افعانستان چنين اتهام ساده‌لوحانه‌اي هرگز براي اقناع افكار عمومي آن جامعه و شروع يك جنگ جديد كفايت نخواهد كرد. احتمال ديگر اين است كه اين سناريو تعمدا به صورت ابلهانه‌اي طراحي شده باشد تا ضمن فراهم‌آوري بهانه‌اي براي اجماع جهاني عليه ايران٬ قدرت عملياتي و برنامه‌ريزي ايران را نيز به مسخره و استهزا بگيرد. در واقع در اين حالت٬ آمريكا در وهله‌ي اول توانسته است متحدان خود را براي منزوي كردن ايران همراه خود كند و در وهله‌ي دوم –در صورت اثبات اين ادعا٬ ولو به صورت صوري- ناتواني اطلاعاتي و عملياتي ايران را به زعم خود در جامعه‌ي جهاني به تصوير كشيده است.

نكته‌ي دوم اين‌كه در چنين شرايطي بسيار ضروري است با اتخاذ يك تصميم قطعي در عالي‌ترين سطوح نظام٬ تمامي سياستمداران و مسؤولان كشور موظف به حفظ يك موضع واحد شوند تا به اين ترتيب از پراكنده‌گويي و پخش سخنان ضد و نقيض پرهيز شود. به نظر نگارنده٬ در چنين شرايطي سخنان غيرمسؤولانه و نسنجيده از سوي هر مقامي –براي مثال فرماندار يك شهرستان يا امام جمعه‌ي يك بخش- مي‌تواند بهانه‌اي را به دست بهانه‌جويان بدهد. اين نكته‌اي است كه بارها در گذشته براي كشورمان مسئله‌ساز شده است كه افراد غير مرتبط با اظهارات برنامه‌ريزي‌نشده مشكلاتي را براي كشور به همراه آورده‌اند. تا همين‌جاي كار هم٬ چنين به نظر مي‌رسد كه رويه‌ي واحدي براي مواجهه با اين اتهام و برخورد با آن در دستگاه ديپلماسي كشور اتخاذ نشده است و براي مثال در حالي كه روز دوشنبه وزیر خارجه ایران از آمادگي ايران براي بررسي ادعاهای آمریکا علیه ایران در مورد طرح ترور سخن مي‌گفت٬ در همان روز رئيس‌جمهور در مصاحبه ای با شبکه ماهواره‌ای الجزیره چنين موضوعي را رد كرده و انجام چنين تحقيقي را زير سوال برد. جالب اين كه در همين روز دوشنبه رييس مجلس شواري اسلامي در كنفرانس خبري‌اي در سوييس از معتاد و دايم‌الخمر بودن متهم اصلي اين پرونده و عدم تعادل رواني وي سخن گفت كه -فارغ از صحت و سقم چنين ادعايي- بايد اين را هم در زمره‌ي پراكنده‌گويي‌ها ناهماهنگ قلمداد كرد.

اتهام آمريكا هر اندازه كه بي‌اساس و دروغين باشد٬ اگر جواب سنجيده و درستي از سوي ايران دريافت نكند٬ مي‌تواند پيامدهاي سياسي و اقتصادي‌اي را براي كشورمان به همراه داشته باشد و لذا نبايد ظاهر ابلهانه و خام‌دستانه‌ي اين اتهام دستگاه ديپلماسي كشور را به اشتباه بيندازد. اين مثال قديمي كه دشمن را هرگز نبايد كوچك شمرد٬ در مورد اتهام‌هاي بي‌اساس و غيرقابل‌باور هم صدق مي‌كند.

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۹۰

درباره‌ي سخنان اخير نماينده‌ي بابل

اين يادداشتم را در روزنامه‌ي شرق اين‌جا بخوانيد:


محسن نريمان٬ نماينده‌ي مردم بابل در مجلس شوراي اسلامي روز چهارشنبه در نطق ميان‌دستوري به انتقاد از وضع موجود پرداخت و با ارائه پاره‌اي آمارهاي اقتصادي خواستار اصلاح روند مديريتي موجود شد. نطق نريمان را مي‌توان در نوع خود يكي از صريح‌ترين سخناني دانست كه در سال‌هاي اخير بر زبان يكي از نمايندگان مردم جاري شده و مجال آن را يافته است كه از تريبون مجلس به گوش همگان برسد. نمايندگان اقليت مجلس دوره‌ي نهم كه گويي در سال‌هاي اخير تعداد قليل‌شان و فضاي نامساعد مجلس امكان هرگونه موضع‌گيري تأثيرگذاري را ازشان گرفته بود٬ در ماه‌هاي پاياني مجلس تلاش مي‌كنند تا دست‌كم نارضايتي خود را از وضع موجود ابراز داشته و حضور پررنگ‌تري به تركيب كم‌جمعيت خود دهند. در اين باره و به طور مشخص درباره‌ي سخنان اخير نريمان بايد سه نكته را مورد توجه قرار داد:

نكته‌ي اول اين كه بايد تفاوت قايل شد ميان سخنان نمايندگان اقليت كه در اين سال‌ها به دليل فضاي افراطي مجلس و نيز آماده نيودن فضاي رسانه‌اي جامعه براي انتقال و پخش انتقادهاي اين‌چنيني سكوت اختيار كرده بودند از يك سو٬ و از سوي ديگر سخنان و رفتارهاي نمايندگان اكثريت كه با نزديك شدن به زمان انتخابات مواضع خود را نرم‌تر كرده و چرخش‌هايي را در كلام و رفتار خود نمايان ساخته‌اند. به بيان ديگر٬ اگر آقاي مطهري به ناگاه در اين ماه‌هاي اخير يادش آمده است كه راهپيمايي 25 خرداد خودجوش بوده و يا در اعتراض به تعليق طرح سوال از رييس‌جمهور استعفا مي‌كند٬ يا آقاي توكلي در ماه‌هاي پاياني مجلس به دولت پيشنهاد استعفا مي‌دهد و –در سطحي ديگر- آقاي حميد رسايي از ورود اصلاح‌طلبان معتدل با محوريت آقاي هاشمي به انتخابات مجلس استقبال مي‌كند٬ اين تغييرات٬ جملگي اين سوال ساده را در ذهن شهروندان برمي‌انگيزاند كه اين آقايان تا به حال كجا بوده‌اند و چگونه است كه اين‌همه تغيير در نگرش و رفتار ايشان در همين ماه‌هاي اخير رخ داده است. ذهن بيدار جامعه فراموش نمي‌كند كه حتي اگر نمايندگان اقليت –با چند استثنا- در اين سال‌ها سخن چنداني بر زبان نراندند٬ اما تسليم فشارها و همرنگ جماعت هم نشدند و بر خلاف خواست جامعه كلامي نگفتند و آن زمان كه اكثريت مطلق در صحن مجلس فرياد زنده باد و مرده باد سر دادند٬ دست كم با سكوت خود نارضايتي‌شان را از فضاي ملتهب و افراطي موجود نشان دادند. اين مشي خردمندانه‌ي نمايندگان اقليت تفاوت بسيار دارند با مشي نمايندگاني كه در تمام اين سال‌ها خواست جامعه را ناديده گرفته و چشم خود را به روي واقعيت بسته بودند و حالا در ماه‌هاي پاياني به ياد سخنان متفاوت و رفتارهاي اصلاح‌طلبانه افتاده‌اند.

نكته‌ي دوم اين كه به راستي نريمان چه گفت كه تا اين حد مورد توجه و استقبال قرار گرفت؟ واقعيت اين است كه سخنان وي حاوي هيچ اطلاعات سري و مكتومي نبود كه بتوان او را بابت افشاي آن مؤاخده كرد. به ديگر كلام٬ وي تنها با در كنار هم قرار دادن پاره‌اي از واقعيت‌هاي آماري و نيز يادآوري برخي مفاد قانوني٬ تصويري كوچك٬ اما واقعي٬ را از آشفتگي و بي‌برنامگي فضاي مديريتي امروز جامعه به تصوير كشيد و از ابزارهاي قانوني براي پايان دادن به اين روند سخن گفت. اين همان تصوير واقعي‌اي است كه نمايندگان اصولگرا از نمايش آن واهمه دارند و گمان مي‌كنند با سخن نگفتن از آن و امروز و فردا كردن مي‌توانند مشكلات را از سر راه بردارند. از اين رو٬ سخنان نريمان را مي‌توان به مثابه‌ي تلنگري به اين نمايندگان دانست كه ديگر چيزي براي مخفي كردن وجود ندارد. همه چيز عيان است و اگر مي‌خواهيد تلاشي كنيد٬ بهتر است به جان آن‌كه تلاش خود را مصروف پرده‌پوشي كنيد٬ براي حل مشكل به كارش گيريد.

نكته‌ي سوم اين كه نمايندگان اصلاح‌طلب همواره در معرض خطر بالقوه‌اي به نام رد صلاحيت در انتخابات آتي نمايندگي خود قرار دارند كه البته با تصويب طرح نظارت بر نمايندگان مجلس چنين به نظر مي‌آيد اين ترس و نگراني به دوران نمايندگي هم كشيده خواهد شد. در مقابل٬ نمايندگان اصولگرا٬ اگر مطلق نگوييم كه چنين خطري را در پي خود نمي‌بينند٬ دست‌كم از حاشيه‌ي امنيت بيشتري برخوردارند و كمتر پيش مي‌آيد كه با اين خطر به طور جدي مواجه شوند. در چنين شرايط نابرابري٬ ميان كسي كه با وجود مشكلات و مخاطرات فراوان٬ دست‌كم پاره‌اي از واقعيت‌ها را بر زبان مي‌آورد و كس ديگري كه بر ساحل سلامت نشسته است و هر زمان كه دلش بخواهد فتيله‌ي كلامش را بالا و پايين مي‌كشد٬ تفاوت بسيار است. سخنان نريمان را از اين منظر بايد نگريست و اهميت و برتري آن را بر مواضع به مراتب تندتري كه نمايندگان اصولگرا٬ بسته به موقعيت و زمان٬ مي‌گيرند و از خود نشان مي‌دهند٬ دريافت.

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰

رقص در تاريكي

ساختماني كه درش زندگي مي‌كنم٬ راهروهايش چشم الكترونيك دارد كه وقتي كسي واردش مي‌شود يا در خانه‌اش را باز مي‌كند و پا توي راهرو مي‌گذارد٬ روشن شود. بعد هم كه طرف رفت پي كارش٬ يك دقيقه‌ي بعد خودش خاموش مي‌شود. گذاشته‌اندش كه لامپ‌ها بيخودي روشن نمانند و برق هدر نرود.

آمارش را گرفته‌ام و به تجربه دستم آمده است كه چشم‌ها نقاط كور انگشت‌شماري هم دارند كه در آن نقاط حركت اشيا يا افراد را نمي‌بينند. حالا مدتي است يكي از تفريحات زندگيم شده است اين كه ذره‌ذره اين نقاط را كشف كنم و پيش بروم. تا همين‌جايش توانسته‌ام نزديك 3 متر از در آپارتمانم فاصله بگيرم٬ بدون اين‌كه چشم الكترونيك مرا ببيند و چراغ‌ها را روشن كند. جذابيتش اين‌جاست كه هر قدم ترفند خودش را دارد؛ بعضي جاها بايد مماس با ديوار حركت كرد٬ بعضي جاها بايد نشسته جلو رفت٬ بعضي جاها هم كجكي. كار بسيار ظريف و حساسي است و به معناي واقعي همه چيزش به مويي بند است. هدفي كه تا پايان اين نيمسال تحصيلي براي خودم تعريف كرده‌ام اين است كه بتوانم بدون ديده شدن توسط چشم و روشن شدن چراغ‌ها خودم را به آسانسور برسانم و از راهرو خارج شوم كه اگر در دستيابي به اين مهم موفق باشم٬ هدف بعدي‌ام اين خواهد بود كه تا پيش از پايان مقطع دكترا بتوانم رقص‌كنان يك دور تا آن سر راهرو بروم و برگردم و بعد سوار آسانسور شوم٬ بدون اين‌كه چراغي روشن شود.

دارم تمرين مي‌كنم براي جام ملت‌هاي آسيا و بعد از آن هم بايد آماده شوم براي جام جهاني. چيزي كه دلم مي‌خواهد بدانيد اين است كه اگرچه در باشگاه‌هاي اروپايي مشغول به تمرين هستم٬ اما هميشه آماده‌ام براي بازي‌هاي ملي به كشورم برگردم و پيراهن ملي‌ام را بپوشم. البته نكته‌اي نگرانم مي‌كند و آن اين‌كه شنيده‌ام در ايران انتخاب‌ها بيش از آن‌كه بر مبناي صلاحيت و شايستگي افراد باشد٬ به روابط و مسائل حاشيه‌اي بستگي دارد. البته بعيد مي‌دانم اين شايعات واقعيت داشته باشد؛ ولي به هر حال اگر كسي آمار دقيق‌تري دارد٬ ممنون مي‌شوم در جريانم بگذارد.

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰

پدرم روي ديوار فيس‌بوكش نوشته است:


این‌که حدود چهل و پنج سال پیش شعری را خوانده باشی و تکه‌ي کوتاهی از آن٬ بعد از این‌همه مکافات و این‌همه سخت‌جانی٬ همچنان در خاطرت مانده باشد٬ نشان چیست؟

قدرت نهفته در آن شعر یا ماندگاری و تکرار وضعیت اجتماعی‌اي که این شعر تصویرش کرده است؟

هرچه هست٬ این چند سطرکه حالا به درستی یاد ندارم از "رگبارها" باشد یا "پیاده روها" (چرا که هر دو کتاب را به همراه صدها کتاب دیگر به دلايلی مدت‌هاست از دست داده ام)٬ از جوانی تا امروز که به حکم کهنسالی در گوشه‌ای حیران به تماشا نشسته‌ام٬ هیچ‌وقت رهایم نکرده است.

با سلام و درودی به محمدعلی سپانلو و آرزوی تندرستی‌اش.

«. . . آنان به لابه می گفتند:
سرکار!
گوساله‌های بی‌گنهند این ملت،
از بس که تازیانه بر فرقشان زدید
حتی خیال پرخاشی هم
در خط چهره‌شان نیست؛
این وهن‌آور است
که مردم،
این‌گونه مسخ و باطل گردند.»

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۹۰

فيلم‌هاي تخيلي نسل ما

فشارها بالاخره كار خودش را كرد و وزیر دفاع انگليس ناگزير به كناره‌گيري از سمتش شد. در استعفانامه‌اش هم با پذيرش اين اشتباه كه "اجازه داده بود علایق شخصی‌اش وارد محدوده‌ي فعالیت‌های حرفه‌ای‌اش شود"٬ منافع ملي بريتانيا را مقدم بر علايق شخصي‌اش دانست و خلاص. رفت پي كارش.

قضيه از اين قرار بود كه ليان فاكس٬ يعني همين آقاي وزير دفاع٬ يكي از دوستان نزديكش را –كه در دوران مجردي هم‌خانه بودند و بعدتر هم سر عروسي آقاي وزير ساقدوشش شد- در چند سفر اداري همراه خودش كرد و همچنين به او اجازه‌ي تردد در ساختمان وزارت دفاع را با عنوان مشاور وزير داد. رسانه‌ها هم وقتي از اين ماجرا باخبر شدند٬ موضوع را بزرگ كردند و كار تا آن‌جا پيش رفت كه ديويد كامرون شخصا وارد ماجرا شد و موضوع را مورد بررسي قرار داد. نتيجه اين كه پس از چند روز كش و قوس٬ وزير دفاع ناگزير به عذرخواهي و استعفا و شد و رفت پي كارش. البته اعلام شد تحقیقی هم در دست انجام است تا مشخص شود آیا روابط دوستانه‌ي آقاي وزير با رفيقش به منافع بریتانیا ضرر زده است يا خير.


آدم گاهي احساس مي‌كند اين اتفاق‌ها در سياره‌اي ديگر دارد رخ مي‌دهد. يعني ميزان تفاوت اين وقايع با چيزهايي كه دور و بر آدم اتفاق مي‌افتد٬ آن‌قدر زياد است كه عقل آدم منطقا باورش نمي‌شود محل رخداد هر دوي اين اتفاق‌ها در يك سياره باشد.

انگار نشسته‌ايم و داريم فيلم تخيلي‌اي از اسپيلبرگ را مي‌بينيم كه در آن آدم‌هايي عجيب و غريب از دنيايي ناشناخته٬ كارهاي محيرالعقولي مي‌كنند كه البته در نظر ما بسياري از اين كارها اصلا ضرورتي هم ندارد. ما در سياره‌ي ديگري هستيم. سياره‌اي كه هيچ‌ كس در آن از اين كارها را نمي‌كند و همچنان چرخ سياره دارد مي‌چرخد. البته اگر بتوان اسم اين لخ‌لخ كردن سياره‌ي ما را چرخيدن گذاشت.

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

گل من، پرنده‌اي باش و به باغ باد بگذر

پاييز سال 79 يك روز غروب به طور اتفاقي٬ م. آزاد* را در خيابان ديدم.

شما خواننده‌ي عزيز اگر آزاد را نمي‌شناسيد و هيچ ارادت و علاقه‌اي هم به خودش و اشعارش نداريد٬ مي‌توانيد با خيال راحت يادداشت را از همين‌جا٬ نيمه‌كاره رها كنيد و يقين داشته باشيد جز غر زدن‌هاي نگارنده و ابراز نارضايتي از پاره‌اي مشكلات رفتاري‌اش و همچنين شرح ديدار كوتاهش با يك پيرمرد شاعر در سال 79 چيز ديگري را از دست نداده‌ايد.

***


نمي‌دانم چرا هميشه فكر مي‌كنم وقت همه‌ي دنيا تنگ است و ملت همه دارند چنان مي‌دوند دنبال كار و زندگي‌شان كه اگر من الان يك دقيقه بيشتر معطلشان كنم٬ از همه‌چيزشان مي‌مانند. اين تصور سال‌هاست در من خانه كرده و گاهي كه خوب فكرش را مي‌كنم٬ مي‌بينم بخش زيادي از تعامل‌ها و برخوردهايم با ديگران از آن تأثير گرفته است. اين نگراني كه نبايد بيش از اين وقت كسي را بگيرم. بيش از كدامش را خدا مي‌داند. اين كه اصلا خط‌كشم براي اندازه‌گيري وقت ملت چيست٬ آن را هم خدا مي‌داند. شايد چون خودم هميشه در حال دويدن از اين‌جا به آن‌جا بوده‌ام٬ شايد چون هنوز هم وقتي كسي وقتم را زياد مي‌گيرد و كارم را عقب مي‌اندازد٬ كلافه مي‌شوم و بر خودم لعنت مي‌فرستم كه چرا سر صحبت را باز كردم٬ شايد همين‌ها باشد كه در من مانده است و مدام يادم مي‌آورد كه وقت اين و آن را نگيرم. كه فكر كنم ملت هم در عجله‌اند هميشه. در تلفن‌زدن‌هايم هم همين‌طور هستم. ديروز پريروز زنگ زده بودم سرويس بين‌الملل روزنامه‌ي شرق كه يادداشتي برايشان بفرستم. گفتند بايد با دبير سرويس٬ آقاي خسروي نامي٬ صحبت كنم. گوشي را كه برداشت٬ موضوع يادداشت را به اختصار برايش توضيح دادم و بعد از اين‌كه اظهار علاقه كرد٬ آدرس ايميلش را گرفتم. نمي‌دانم يك‌جايي در آدرس ايميلش مازيار داشت كه ذهنم جرقه زد و پرسيدم شما همان مازيار خسروي هستي كه يك بار هم گرفتندت. خنده‌اي كرد كه دوبار آقا! اجرمان را ضايع نكن! من هم خنديدم. گفتم يك بارش را يادم مي‌آيد كه ملت در فيس‌بوك و اين‌جا و آن‌جا برايت چراغ روشن كرده بودند كه فلاني را آزاد كنيد و اين حرف‌ها. خوشحال شد از شنيدن اين حرفم و اين كه نامش در يادم مانده است. احساس كردم دلش مي‌خواهد بيشتر حرف بزنيم. نمي‌دانم شايد هم اشتباه حس كرده بودم. ولي هر چه بود٬ بلافاصله آن وسواس لعنتي آمد سراغم كه نكند دارم وقت بنده‌ي خدا را مي‌گيرم و شايد اصلا دوست نداشته باشد درباره‌ي اين‌چيزها حرف بزند. شايد هم اين چيزهايي را كه مي‌خواهم بهش بگويم خودش مي‌داند و گفتن من لطفي ندارد. يك نفر هم نبود بهم بگويد اگر دوست نداشت كه خودش نمي‌خنديد و نخ نمي‌داد كه دوبار گرفته‌اندش و از اين‌كه اسمش را يادم مانده است خوشحال نمي‌شد. به هرحال وسواسم كار خودش را كرد. بحث را برگرداندم به يادداشت و گفتم برايش ايميل مي‌زنم و خلاص. عذرخواهي هم كردم كه ببخشد وقتش را گرفتم و تمام كردم.

وقتي مي‌خواهم اداره‌اي جايي زنگ بزنم يا حضوري بروم پيگير كاري شوم٬ باز هم داستاني دارم. حتي اگر مشكل نياز به توضيح مفصل داشته باشد٬ با خودم فكر مي‌كنم نبايد وقت خلق‌الله را بگيرم و برايشان قصه‌ي حسين‌كرد شبستري بگويم. بايد موجز بگويم كه در كوتاه‌ترين زمان لپ مطلب را بگيرند. نتيجه اين مي‌شود كه گاهي آن‌قدر موجز مي‌گويم كه طرف اصلا نمي‌فهمد طرح مسأله كرده‌ام. بعضي وقت‌ها هم بعد از توضيحات من٬ تازه خودش شروع مي‌كند به سوال كردن تا بفهمد مطلب از چه قرار است. بيست سوالي باشد انگار. بعد مي‌بينم اگر خودم مثل بچه‌ي آدم توضيح داده بودم٬ نصف اين زمان را مي‌گرفت. اين‌ها حالا اسمش ضعف شخصيتي است يا مأخوذ به حيا بودن يا هر چيز ديگر٬ نمي‌دانم. به نظر خودم حد افراطي‌اي از ملاحظه‌كاري‌اي است كه هميشه داشته‌ام كه به وقت و برنامه و داشته‌ي ديگران لطمه‌اي نزنم. سعي‌ام اين بوده است دست‌كم.

پي‌اش را كه مي‌گيرم و عقبه‌اش را كه درمي‌آورم٬ مي‌بينم قبلا‌ها اين‌طور نبودم. يعني بچگي‌هايم. شاهدش همان داستان ديدارم با قيصر امين‌پور كه ناخوانده رفتم پيشش و يك صبح تا عصر نشستم ور دلش و تكان نخوردم. داستانش را هم كه اين‌جا نوشته‌ام. اين‌طور بگويم كه انگار از يك جايي به بعد ملاحظه‌كاري در من چراغش را روشن كرد يا دست‌كم رشد افراطي‌اي را در پيش گرفت. 7-8 سال پيش٬ سر دوراهي جلفا -كه سمت چپش مي‌رود طرف پارك شريعتي و خواجه عبدالله و مستقيمش مي‌خورد به سيدخندان- داشتم قدم مي‌زدم كه يك پژو 405 ايستاد كنارم٬ شيشه را پايين داد و پرسيد فرهنگسراي ارسباران كدام طرف است. نگاه كردم٬ ديدم بهزاد نبوي است. خانمش هم كنارش نشسته بود. چه سالي بود؟ گمانم 80 يا 81 كه مجلس ششم سركار بود و نبوي هم نايب رييسش بود. ما هم آن زمان از دانشجو‌هاي پرتوقع و ايده‌آل‌انديشي بوديم كه حسابي كفرمان درآمده بود از مماشات‌هاي بي‌اندازه‌ي خاتمي و شل‌دادن‌هاي مجلس و گمان مي‌كرديم حالا كه مجلس و دولت با هم يكي هستند٬ بايد فلان آسمان را پاره كنند و اين حرف‌ها. حالا كاري به درست و غلط بودن فكرهاي آن زمانم ندارم. اما هرچه بود٬ خيلي دلم مي‌خواست دستم به يكي از كله‌گنده‌ها –مثل همين نبوي- برسد كه بهش بگويم چطور دارند جامعه را سرخورده مي‌كنند. كه با اين شل دادن‌ها و ماست‌بازي‌ها٬ ذره‌ذره دارند تمام بازي را واگذار مي‌كنند و اگر اين‌طور پيش برود٬ فردا پس‌فردا همه‌مان بايد برويم غاز بچرانيم. سلام و عليك و ابراز علاقه‌اي كردم. خوشحال شد كه شناختمش. خانمش هم سلام و عليك كرد باهام. بعد تا آمدم دو كلام حرف بزنم٬ همان وسواس آمد سراغم كه نكند دارم وقت آقاي نماينده‌ي مجلس را مي‌گيرم. فكر كردم حالا اين چيزهايي را كه من مي‌خواهم بهش بگويم٬ حتما خودش خوب مي‌داند. به هر حال او دستش در كار است و بهتر از ما مي‌داند. وانگهي درست نيست وقت نايب رييس مجلس را كه سر دوراهي جلفا ايستاده است تا از من نشاني فرهنگسراي ارسباران را بپرسد تلف كنم. ممكن است پشيمان شود از اين آدرس پرسيدنش. حالا يكي نبود بهم بگويد گيرم پشيمان هم بشود. نهايتش بخواهد بعدتر با خانمش بگويد عجب سريشي بود يارو يا اين‌كه چه غلطي كرديم آدرس پرسيديم. بگذار بگويد. كمترينش اين است كه من حرفم را به او زده‌ام. بگذريم از اين كه خوش و بش و ظاهرشان به آدم‌هايي نمي‌خورد كه عجله داشته باشند. اما چه فايده. وسواس و ملاحظه‌كاري‌ام آمد سراغم و بهم نهيب زد كه وقت آقاي نايب رييس را نگيرم كه از طلاست. نشاني فرهنگسرا را كه دادم٬ فقط آخرش ازش پرسيدم آيا آن بالاها حواسشان هست كه اميد‌هايمان را نااميد نكنند؟ لبخندي زد و گفت توكل بر خدا! حالا حرفم را فهميد يا نه٬ خدا مي‌داند. ديگر چيزي نگفتم كه وقتش را نگيرم تا دو دقيقه زودتر برسد به فرهنگسرا و لابد به اندازه‌ي دو دقيقه چرخ اصلاحات را بهتر بچرخاند. بعدها هميشه با خودم فكر مي‌كردم اگر تعداد آراي مجلس او را به زمان چهار سال نمايندگي‌ش تقسيم مي‌كردم٬ بالاخره دو دقيقه‌اش كه به من مي‌رسيد. نمي‌رسيد؟ همان دو دقيقه را هم پراندم.

يعني در واقع خوب كه نگاه مي‌كنم٬ مي‌بينم مبناي ملاحظه‌كاري‌ام هميشه وقت و زمان طرف نيست. بخشي‌ش هم اين است كه گمان مي‌كنم چيزي را كه مي‌خواهم به او بگويم٬ خودش بهتر از من مي‌داند و طرح دوباره‌ي آن از سوي من لطفي ندارد. حتما خودش به همه‌ي اين چيزها قبلا فكر كرده و ته و تويش را درآورده است. اگرچه تجربه به من نشان داده كه اين فكر در بيشتر مواقع درست نيست٬ اما همچنان اين وسواس٬ به قول شهريار٬ در درونم زنده است و زندگاني مي‌كند.

حالا چرا اين‌ها را مي‌گويم؟ چون گاهي اين افراط در ملاحظه‌كاري حسرت‌هاي ماندگاري را در دل آدم به جا مي‌گذارد كه كاريش هم نمي‌توان كرد. حالا مازيار خسروي و بهزاد نبوي و اين‌‌ها چندان اتفاق‌هاي مهمي نبودند. نهايتش اين است كه دوباره زنگ بزنم روزنامه شرق و به مازيار خسروي بگويم تعريف كن ببينيم آن داخل چه خبر بود. بهزاد نبوي هم كه الان ديگر اصلا گفتن حرف‌هاي آن زمانم بهش موضوعيتي ندارد. اين‌ها چندان مهم نيست. چيزهاي ديگري را مي‌گويم كه در دل آدم مي‌ماند حسرتشان.

پاييز 79 تازه يك سالي مي‌شد كه دانشجو شده و آمده بودم تهران. يك روز عصر يا غروب بود داشتم در خيابان دولت٬ همين ابتداي دولت كه از شريعتي واردش مي‌شويم٬ مي‌رفتم جايي كه م. آزاد را ديدم. پايين‌تر يك سمبوسه‌اي هم خريده بودم و همين‌طور خوش‌خوشان داشتم به نيش مي‌كشيدم كه چشمم افتاد به پيرمرد ريزه‌ميزه‌اي كه تا چهره‌اش را ديدم٬ شناختمش. يك سبدي هم دستش بود كه نمي‌دانم داشت مي‌رفت براي خريد يا برمي‌گشت. جلو رفتم و سلام و عرض ادب كردم. متعجب فكر كرد اشتباه گرفته‌ام. وقتي گفتم مي‌شناسمش و از علاقمندانش هستم٬ رويش باز شد. تشكر كرد ازم. حالا بابت چه‌اش را نمي‌دانم. لابد اين‌كه شناختمش يا از علاقمندانش بودم. خواستم بگويم چقدر دوستش دارم و با شعرهايش زندگي كرده‌ام. برايش بشمارم كه چه شعرهايي ازش را حفظ هستم و هميشه با خودم مي‌خوانم و اين حرف‌ها كه دوباره سر و كله‌ي ملاحظه‌كاري مزخرفم پيدا شد. چرا وقت شاعر بزرگ معاصر را مي‌گيري؟ فكر مي‌كني كم از اين حرف‌ها شنيده است؟ شايد جايي مي‌خواهد برود كه داري وقتش را مي‌گيري. يكي هم نبود به اين حس لعنتي‌ام بگويد آخر پيرمرد با اين سبد خريد چه جاي مهمي دارد مي‌رود كه نبايد معطلش كنم. وانگهي اگر از اين حرف‌ها زياد شنيده بود كه اين‌قدر از اين‌كه شناختمش متعجب و خوشحال نمي‌شد. اما هيچ كس اين‌ها را بهم نگفت. لاجرم من هم به ذكر همين نكته بسنده كردم كه چقدر اشعارش را دوست دارم. بعد بوسيدمش و رفتم. كه وقت گرانبهايش را نگرفته باشم. پشت سرم شنيدم كه دوباره ازم تشكر كرد و يك لحظه چشم‌هايش را ديدم كه برق مي‌زد. چه بسا دلش مي‌خواست بيشتر برايش بگويم. چه مي‌دانم٬ شايد هم او فكر كرد من عجله دارم و بايد بروم. چه دنياي پر از سوتفاهمي است اين دنياي ملاحظه‌كاري‌هاي احمقانه.

فكرش را بكنيد؛ من آزاد را به طور تصادفي در خيابان ديدم و شناختم. او هم از ديدنم خوشحال شد. اما كل ديدارمان٬ از ترس اين‌كه نكند وقت پيرمرد را – كه حالا با آن سبد خريد انگار داشت كجا مي‌رفت- بگيرم٬ به يك دقيقه هم نكشيد. شايد باور نكنيد؛ اما نگاهش از آن نگاه‌ها بود كه به گمانم اگر بهش مي‌گفتم بيا برويم همين نزديكي‌ها٬ پاركي جايي بنشينيم و گپي بزنيم قبول مي‌كرد. خوشحال هم مي‌شد كه از تنهايي درآمده است. بعد مي‌نشستيم به حرف زدن. برايم شعر مي‌خواند. من هم شعر "گل من، پرنده‌اي باش و به باغ باد بگذر"ش را از حفظ برايش مي‌خواندم تا پيرمرد ببيند شعرهاي 40-50 سال پيشش هنوز مانند ورد بر زبان جوان‌هاي نسل‌هاي بعد جاري‌ست و مانند ورق زر اين‌جا و آن‌جا مي‌چرخد. كاش مي‌ديد اين‌ها را. مي‌دانيد چه مي‌گويم؟ حسرت خودم براي از دست دادن فرصت گپ زدن با او به كنار٬ حسرت اصلي اين‌ است كه شايد اگر باخبر مي‌شد چه جايي در دل منِ 18-19 ساله‌ي آن زمان دارد٬ چيزي در درونش فرق مي‌كرد. شادتر مي‌شد از دانستنش. نگفتم و او هم باخبر نشد. 4-5 سال بعدش هم كه مرد و ديگر هيچ‌وقت به گوشش نرسيد. سر يك ملاحظه‌كاري نابه‌جاي من يا او شايد.

حسرت‌هاي اين‌طوري كم ندارم. اين يكي‌ش بود. بگويم مهم‌ترينش بود.


* محمود مشرف آزاد تهراني. اين‌جا را ببينيد.

جرايم ماهواره‌اي و نظام ارزش‌هاى اجتماعى

اين نوشتار را با ويرايشي نامناسب و به صورت مثله شده در روزنامه‌ي آرمان اين‌جا بخوانيد. آخرين باري‌ست كه يادداشتم را براي اين روزنامه مي‌فرستم.

--------


ژان پيناتل٬ جرم‌شناس فرانسوي معتقد است جامعه بايد جرم را به مثابه‌ي تخطى از نظام ارزش‌هاى اجتماعى تلقي كند تا کيفر آن را به‌جا و مطابق عدالت بداند. وي همچنين از منظر روانشناسي معتقد است رفتار مخالف با حقوق کيفرى بايد در نظر خود مباشر جرم نيز اخلاقا قابل ملامت باشد و او خود را مجرم بشناسد تا کيفر را مطابق عدالت احساس کند. ماحصل اين كلام اين است كه در جامعه‌اي كه يك جرم قبح خود را از دست داده و ديگر آحاد جامعه حساسيت لازم را نسبت به آن جرم در خود نمي‌بينند٬ سخت‌گيري و اعمال مجازات‌هاي بيشتر تأثيري بر مجرم و جامعه نخواهد داشت.

ديروز داشتم اخبار و آمارهاي نجومي كشف ماهواره در تهران و شهرستان‌ها را در سايت خبرآنلاين مي‌خواندم كه با استناد به گزارشی از مرکز افکارسنجی صدا و سیما٬ از استفاده‌ي بيش از 60 درصدي مردم ايران از برنامه‌هاي ماهواره خبر مي‌داد. بر اساس اين گزارش٬ حتي در شهر كوچكي مانند بناب٬ از توابع آذربايجان شرقي و با كمتر از 80 هزار نفر جمعيت٬ تنها در 6 ماهه‌ي ابتدايي امسال٬ بيش از 13 هزار دستگاه دریافت امواج ماهواره ای كشف و معدوم شد. همزمان با خواندن اين آمارهاي نجومي٬ سخنان چند روز پيش سرتیپ بهمن کارگر، معاون اجتماعی پلیس ایران در نظرم آمد كه از عزم جديد و قوي‌تر پليس براي جمع‌آوري تجهيزات ماهواره‌اي سخن مي‌گفت و از به‌كارگيري شيوه‌هاي نوين در انجام اين مهم خبر مي‌داد.

بسيار عجيب است كه حتي كودكان هم به آزمون و خطا مي‌آموزند كه چه چيزهايي درست است و چه چيزهايي مي‌تواند برايشان نتيجه‌اي از پي نداشته باشد و با همين ياد گرفتن‌هاي تدريجي مهارت‌هاي خود را فزوني مي‌دهند و راه‌هاي بهتر را برمي‌گزينند. اما مديران و تصميم‌گيران اين آب و خاك انگار هنوز اين نكته‌ي ساده را درنيافته‌اند كه در حيطه‌هاي اجتماعي رفتارهاي قهر‌آميز و فشارهاي پليسي نمي‌تواند نتيجه‌ي مطلوب را به دست بدهد و تنها ممكن است منجر به مخفيانه‌تر شدن ارتكاب جرم و البته كاهش قبح مجازات آن در جامعه شود. در همين مثال ماهواره كافي‌ست با مشاهده‌ي روند فزاينده‌ي استفاده از اين تجهيزات در سال‌هاي اخير به اين نتيجه‌ي ساده و بديهي برسيم كه وضع قوانين بازدارنده و اعمال آن‌ها به شيوه‌هاي مختلف نتوانسته است منجر به كاهش اين جرم در سطح جامعه شود. در واقع آماري كه در اين گزارش‌ها به چشم مي‌خورد٬ چنان سطحي از فراگيري جرم را در ميان آحاد جامعه نشان مي‌دهد كه به نظر مي‌رسد –به قول ژان پيناتل- نظام ارزش‌هاي اجتماعي اين جرم را قابل ملامت ندانسته و لاجرم بگير و ببندها نيز نخواهد توانست به كاهش جرم و تعداد مجرمان كمكي كند؛ بلكه در بهترين حالت مي‌تواند مانند مسكني عمل كرده و ميزان جرم را براي مدت محدودي كاهش دهد. اين ميزان محدود در مثال ما مي‌تواند حد فاصل زمان جمع‌آوري تجهيزات توسط پليس تا زمان نصب دوباره‌ي آن توسط شهروندان باشد. در چنين شرايطي گفته مي‌شود قانون و خط قرمزهايي كه جامعه براي خود تعريف كرده است٬ از هم فاصله گرفته و بر يكديگر منطبق نيستند.

نمونه‌هايي از اين دست در جامعه‌ي امروز ما كم نيست. انواع طرح‌هاي امنيت اجتماعي كه براي بهبود حجاب و پوشش شهروندان به كار مي‌رود نيز نمونه‌ي ديگري از همين طرح‌ها هستند كه بي‌ آن‌كه نظام ارزش‌هاي اجتماعي آن‌ها را به عنوان رفتارهاي قابل ملامت پذيرفته باشد٬ تنها با اتكا بر قواي قهريه در سطح جامعه به اجرا درمي‌آيند. به ديگر كلام٬ زماني كه رفتارهاي قهرآميز٬ بدون فراهم آوردن بسترهاي اجتماعي لازم در جامعه به اجرا درآيد٬ لاجرم تاريخ مصرفش هم ديري نمي‌پايد و تأثير عميقي بر وجدان جامعه و مجرم نخواهد گذاشت. نگارنده بسيار بعيد مي‌داند كه از زمان اجراي اين طرح‌ها تا به امروز٬ حتي يك نفر از شهروندان عميقا و با طيب خاطر –و نه از روي ترس- به حجاب سختگيرانه‌تري علاقمند شده و پوشش ظاهري خود را مورد بازبيني قرار داده باشد و يا از استفاده‌ي تجهيزات ماهواره‌اي پشيمان شده و ارتباط خود را با آن قطع كرده باشد. هر چه هست مقطعي است و كافي‌ست جامعه لحظه‌ي مناسب و امني را بيابد تا دوباره رفتاري را كه در نظر خود مجرمانه نمي‌داند٬ از سر بگيرد.

در طي اين سال‌ها٬ بارها و بارها در اين باره داد سخن داده شد كه اگر برنامه‌هاي رسانه‌ي ملي جاذبه‌ي لازم را براي بينندگان خود فراهم آورد و اگر تماشاگران بتوانند دلخواه خود را از اين رسانه ببينند و بشنوند٬ انگيزه‌شان براي روي آوردن به شبكه‌هاي ماهواره‌اي كاهش مي‌يابد. در ساير موارد هم -نظير همين طرح‌هاي امنيت اجتماعي- به كرات جامعه‌شناسان اين نكته را مورد توجه قرار دادند كه رفتارهاي قهر‌آميز نتيجه‌ي مناسبي در امور اجتماعي از پي نخواهد داشت و لذا بايد طرحي نو درانداخت و راهكار اصولي‌تر و مناسب‌تري را در پيش گرفت. اما گويا عزم جدي‌اي وجود دارد كه در مسائلي از اين دست٬ به جاي پرداختن به ريشه‌ها و حل اساسي مشكل٬ تنها ظاهر قضيه را بنگرند و با مسكن٬ درد را براي لحظه‌اي –هرچند كوتاه و بي‌ثمر- كاهش دهند. تا فردا كه مشكل دوباره بازگردد و روز از نو٬ روزي از نو. در اين ميان ثمره‌ي چنين طرح‌هايي را بايد تنها در صرف هزينه‌هاي بي‌حاصل اجراي آن‌ها و احتمالا افزايش نارضايتي‌هاي اجتماعي دانست.

در اين كه پليس تنها مجري قوانين است و دخالتي در وضع قوانين ندارد٬ ترديدي نيست. اما همين پليس مي‌تواند با مشاهده‌ي ناموفق بودن تلاش‌هايش در يك حيطه‌ي مشخص٬ رويكرد خود را در آن حيطه عوض كرده و به جاي اين‌كه هر از گاهي فتيله‌ي كار را بالا بكشد و بعد دوباره براي مدتي مسكوتش بگذارد٬ در چارچوب قوانين٬ كار را با ملايمت و يكنواختي بيشتري دنبال كند. همچنين پليس مي‌تواند با گزارش ناكامي‌هاي خود در طرح‌هاي اينچنيني نهادهاي قانونگذاري را به سطحي و ناكارآمد بودن قوانين آگاه كرده و زمينه را براي بازبيني و اصلاح قوانين اينچنيني فراهم آورد.

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

Chandler Bing

آن‌جا كه چندلر با اين واقعيت مواجه مي‌شود كه در صورت فوت راس و ريچل٬ آن‌ها حاضر نيستند سرپرستي دخترشان اِما را به او (به تنهايي و بدون مونيكا) بسپارند. بعدتر٬ چندلر در گفت‌وگو با راس٬ در عين حال كه سعي مي‌كند خودش را منطقي و فهميده نشان دهد٬ از در مقابله به مثل درمي‌آيد و به عنوان ابزار تهديد٬ به تنها موجودي كه در دست و بالش دارد (جويي) چنگ مي‌زند و تهديد مي‌كند كه او هم پس از مرگش جويي را به راس و ريچل نخواهد سپرد:

Ross: Hey, dude, are you okay? Sorry about before.
Chandler: No, that's okay. You're totally right. I don't know anything about disciplining a child. But it did hurt my feelings, and I want you to know that if I die you don't get Joey.

يعني بايد friendsباز باشيد تا بدانيد چه مي‌گويم و روده‌بر شويد از خنده.

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

عمو استيو٬ نرو...

در اين كه استيو جابز آدم بسيار بزرگ و تأثيرگذاري بود٬ ترديدي نيست. اصلا فرض را بر اين مي‌گيريم كه تمامي تعاريفي كه ديگران از او كرده‌اند تمام و كمال درست است. (گو اين‌كه به رغم سرمايه‌ي بالايش٬ به خلاف دوستش گيتس٬ در فعاليت‌هاي بشردوستانه دست زيادي نداشت و كساني هم كه با او از نزديك كار كرده بودند٬ شخصيتش را دمدمي‌مزاج و كار با او را دشوار توصيف كرده بودند.) اما ما همه‌ي آن تمجيدها و آفرين‌ها را مي‌پذيريم و بحثي درش نمي‌آوريم. اما نكته‌اي كه مي‌خواهم بگويم٬ چيز ديگري‌ست. بحث بر سر جوگيري ماست.

با يك حساب سرانگشتي٬ حدود نيمي از دوستان فيس‌بوكي مرا غير ايراني‌ها تشكيل مي‌دهند. از صبح كه خبر درگذشت استيو جابز منتشر شد٬ من بارها و بارها صفحات فيس‌بوكم را بالا و پايين رفتم و شاهد اين نكته بوده‌ام كه به جز يكي-دو مورد٬ تمام كساني كه شروع به خبرپراكني و مرثيه‌سرايي درباره‌ي جابز و مرگ او كرده‌اند٬ از دوستان ايراني من هستند. سوال اين‌جاست كه آيا مردم كشورهاي ديگر دنيا اين خبر را نشنيده‌اند و يا جابز را نمي‌شناخته‌اند؟ به نظر من جواب اين سوال را تنها در دو نقطه مي‌توان جستجو كرد. اولي‌‌ش روحيه‌ي فردپرستي ماست كه بسيار علاقمنديم آدم‌هاي بزرگ را هي بالا و بالاتر (از آن‌چه هستند) ببريم و انگار با اين بالا بردن‌ها خودمان هم تخليه‌ي رواني مي‌شويم. اصلا اصرار عجيبي داريم بر اين كه از آدم‌ها بت بسازيم و حتي اگر خودشان هم راضي نباشند٬ بهشان بقبولانيم كه بالاتر از آن چيزي هستند كه فكر مي‌كنند.

(نمي‌دانم يادتان مي‌آيد يا نه كه همين دو سال پيش كجا سر و صدايي درآمد كه قرار است روز تولد مهندس موسوي جشن تولد بگيرند و اين حرف‌ها كه البته خود مهندس ماجرا را در نطفه مهار كرد و نگذاشت اين قبيل فردپرستي‌ها و ديكتاتورسازي‌ها جايي براي خود باز كند. البته عكس اين داستان‌ هم صادق است كه وقتي به شير مرده مي‌رسيم٬ آن‌قدر بهش لگد مي‌زنيم كه ديگر چيزي ازش باقي نماند. نمونه‌هايش هم كم نيست. در مملكتي كه با اختلاس نمي‌دانم چند هزار ميلياردي هم كك كسي نمي‌گزد و مدارك دانشگاهي همين‌طور كيلو كيلو بين علاقمندان خيرات مي‌شود٬ يكهو بخت يك كردان نامي نمي‌خواند و دستش رو مي‌شود. آن وقت همه‌مان تيز مي‌كنيم تا آن‌‌جا كه بشود بي‌آبروترش كنيم و ديگر چيزي ازش باقي نگذاريم. انگار همين يكي است و باقي همه پيغمبرند. پرت نشويم از حرفم.)

خلاصه نكته‌ي اول اين كه انگار روح استبداد‌زده‌ي ما نمي‌گذارد از چنبره‌ي آدم‌ها بيرون بياييم و دست از تعريف و تمجيد يا هجو و تخريب برداريم. دوست داريم هميشه كسي باشد دم دستمان كه بالا و بالاتر ببريمش يا پايين بكشيم و لگدمالش كنيم. در سياست هم همين‌گونه هستيم. اصلا دوست داريم با نام‌ها و آدم‌ها ور برويم. عشق مي‌كنيم. در تمام اين سال‌هايي كه در سوييس زندگي كرده‌ام٬ و پيش از آن‌كه سوئد بودم٬ حتي يك بار نام رهبران و دولتمردان اين كشورها را جايي از زبان كسي –از جمله شهروندان اين كشورها- نشنيدم و اصلا انگار مهم نبود براي مردمانشان كه چه كسي آن بالاست و نامش چيست. آن‌ها نگاهشان به مجموعه‌ي ساختار مديريتي كشور بود و نه فرد فرد آدم‌ها. درست نقطه‌ي مقابل ما كه حتي تا سطح مديران كل هم براي خودشان خدايي مي‌كنند و نامشان برو دارد. سطوح بالاتر كه ديگر بماند. اگر هر روز نام چند تا كله‌گنده را در صدا و سيما نگويند و قيافه‌شان را به ياد مردم نياورند٬ انگار روزشان شب نمي‌شود.

نكته‌ي دوم هم به نظرم روحيه‌ي مرده‌پرستي ماست كه تا كسي اشهدش را مي‌گويد و سرش را زمين مي‌گذارد٬ يكهو محسناتش به ياد همه مي‌آيد٬ مرثيه سرايي‌ها شروع مي‌شود و ديگر نكات خوب و مثبت است كه –راست يا دروغ- از همه جا به او چسبانده مي‌شود. امروز در لابه‌لاي آگهي‌هاي تسليت و مراسم ترحيم و بوي گلاب٬ دوستاني هم شروع كرده بودند به نقل محاسن شخصيتي مرحوم جابز و خاطراتي از شيوه‌هاي مديريتي‌اش. لابد بايد از فردا منتظر جملات قصار و خاطرات دلنشين و رفتارهاي آموزنده‌اي هم باشيم كه در كنار دكتر شريعتي و مرحوم حسابي و كوروش كبير و شاملو به استيو جابز٬ مدير فقيد شركت اپل هم چسبانده مي‌شود.

7-8 ماه پيش كه بيژن پاكزاد درگذشت و يكهو تمام دوستان ما در شبكه‌هاي اجتماعي سياه‌پوش شدند و عكس‌هاي پروفايل خود را عوض كردند و مدام RIP براي ايشان فرستادند٬ خواستم يادداشتي بنويسم و بپرسم آيا واقعا نيازي به اين همه اغراق وجود دارد يا نه. بپرسم كه آخر من٬ من نوعي٬ چه آشنايي و صنمي با پاكزاد داشته‌ام و چه خيري از او به من رسيده بود كه حالا بخواهم برايش عزاداري كنم. جز اين‌كه يك ايراني‌اي بود كه در حيطه‌ي كاري خود صاحب اسم و رسمي شده بود و امثال اين آدم‌ها هم در دنيا كم نيستند. خواستم بنويسم اين‌ها را٬ اما پروا كردم كه همه بريزند سرم كه وطن‌فروش هستم و قدر مفاخر ملي كشورمان را نمي‌دانم و چه و چه. حالا انگار اين‌همه بلايي كه دارد سر كشورمان مي‌آيد و سرمايه‌هاي آن به فنا مي‌رود و خروار خروار طلاي بي صاحبش مي‌رود تركيه و مفت و مجاني نصيب ترك‌ها مي‌شود و آن طرف گونه‌ي كمياب خرس ايراني‌اش با دو بچه‌اش كشته مي‌شود و هزار خبر تأثربار ديگر٬ هيچ‌كدام اهميتي ندارد٬ فقط مانده همين كه نام بيژن پاكزاد روي زمين نماند. آن موقع پروا كردم و با خودم گفتم شايد من نمي‌فهمم. شايد وطن‌پرستي واقعي اين است كه من هم براي ايشان اين‌جا و آن‌جا RIP بفرستم و عكس پروفايلم را عوض كنم و با اين‌كه واقعا نمي‌دانم ايشان در زندگي‌اش چه غلطي كرده كه رنجي از رنج‌هاي آحاد بشر را كم كند يا فايده‌اش به هموطنان خودش رسيده باشد٬ سنگش را به سينه بزنم. آن زمان چنين فكري كردم. اما امروز كه در صفحه‌ي فيس‌بوكم بالا و پايين رفتم و ديدم باز هم غير از همين دوستان ايراني‌ام و يكي-دو مورد ديگر –كه از قضا آن‌ها هم از كشورهاي استبدادزده‌اي بوده‌اند- هيچ‌كس RIP نداده و عكس پروفايلش را عوض نكرده و ناله و شيون سر نداده٬ دوباره فكرم رفت آن‌جا كه شايد واقعا خصلت ماست كه دوست داريم به آدم‌ها٬ به نام‌ها بچسبيم و آن‌ها را بالا و بالاتر ببريم. آخر بابا جان٬ اين كه ديگر بيژن پاكزاد نيست. اين‌جا ديگر اگر قرار است كسي عرق ملي‌اش گل كند٬ آمريكايي‌ها هستند٬ نه ما. آخر چرا اين‌قدر جوگيريم ما.

صفحه‌ي اول سايت اپل تصويري از جابز را گذاشته است٬ با تاريخ تولد و درگذشتش. بي هيچ حرف اضافه‌اي. بعد كليك كه مي‌كني و وارد مي‌شوي٬ در يك پاراگراف موجز و مختصر خبر درگذشت او را همراه با ابراز تأسفي بيان كرده است. حالا دوستان ما كم مانده است سر در خانه‌شان را هم پارچه‌ي سياه بزنند و بنويسند درگذشت جوان ناكام٬ مرحوم مغفور استيو جابز. بعضي‌ها هم گمانشان اين است كه اگر او را با نام كوچكش صدا بزنند٬ نشان از صميميت بيشترشان با او دارد. باور نمي‌كنيد٬ ولي يكي از دوستانم٬ انگار عزيزش را از دست داده است٬ نوشته بود:

Oh, Steve… don’t go… please…

كه با خودم فكر كردم اين‌طور كه او با استيو نزديك بوده و عزادار شده است٬ بايد در اولين فرصت با چند نفر از دوستان دسته‌گلي چيزي بگيريم و برويم خانه‌اش براي تسليت و سرسلامت‌باد.

يكي هم نيست به اين‌ها بگويد اگر اوباما و بيل گيتس و ديگران براي درگذشت جابز پيامي دادند٬ احتمالا يا به مناسبت آشنايي و دوستي‌اي بود كه با او داشتند٬ يا اين‌كه موقعيت اجتماعي و سياسي‌شان طلب مي‌كرد از كنار وقايع اين‌چنيني بي‌تفاوت نگذرند. حالا ما چه؟ پدرمان بود؟ عمومان بود؟ معلم ابتدايي‌مان بود؟ افتخار ملي‌مان بود؟ كي‌مان بود؟

خدا آخر و عاقبت همه‌ي ما را ختم به خير كند.


پ.ن. در لابه‌لاي شلوغي‌هاي درگذشت جابز٬ چشمم خورد به خبر درگذشت دكتر مهرداد مشايخي٬ استاد جامعه‌شناسي دانشگاه جرج‌تاون كه البته دوستان عزادار از مرگ عمو استيو٬ فرصتي براي توجه به اين واقعه نداشتند. خدا رحمتش كند.

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

سه حالت دارد

يك حالتش اين است كه شانس بزند پس گردن نويسنده را و يادداشت وبلاگش٬ دقايقي يا ساعاتي پس از نوشته شدن٬ گير كند به قلاب وحيد آنلايني٬ آدم معروفي كسي كه به اشتراك بگذاردش. اين‌جور مواقع٬ نويسنده خيالش راحت مي‌شود كه مطلب به قدر كافي ديده و خوانده خواهد شد و خلاصه حقش ناحق نمي‌شود. مي‌تواند صندلي را با خيال راحت ببرد عقب٬ بنشيند به تماشا و ديگر چشمه‌ي جاري نظر خوانندگان است كه مي‌آيد پاي مطلب و رود پرخروش لايك دوستداران است كه مي‌خورد بالاي آن.

المنة لله كه رنجي نكشيديم

پر ميوه شد اين باغ مشجر كه خريديم

اما امان از يادداشت‌هاي بدشانسي كه هيچ‌جا بختشان نمي‌خواند. حالت دوم است اين‌كه مي‌گويم. يادداشت‌هايي كه مي‌مانند روي دست نويسنده؛ مانند دخترهايي كه هيچ ايرادي درشان نيست٬ ولي از شوربختي احدالناسي در خانه‌شان را نمي‌زند. اقبالشان كوتاه است همين‌طور بي‌دليل. اين‌جاست كه نويسنده بايد بنشيند و به چشم خويشتن ببيند كه جانش مي‌رود. كه مطلب نازنينش ناديده و ناخوانده لابه‌لاي شلوغي‌ها گم شده است و كسي سراغي ازش نمي‌گيرد. لخ‌لخ‌كنان براي خودش در تاريكي پيش مي‌رود. گاهي كامنتي٬ لايكي هم از راه مي‌رسد كه البته بيشتر حكم صدقه را دارد. نويسنده در اتاق نمور خودش٬ گوشه‌اي كز مي‌كند و به آواز شجريان گوش مي‌دهد كه:

در اين سراي بي‌كسي كسي به در نمي‌زند

به دشت پرملال ما پرنده پر نمي‌زند

و به خصوص آن‌جايش را دوست دارد كه مي‌گويد:

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند

كسی به کوچه سار شب در سحر نمیزند

و حرص مي‌خورد كه آخر اين شب‌گرفتگان بي‌همه‌چيز چرا چراغ بر نمي‌كنند و يا دست‌كم در سحر را نمي‌زنند.

حالت سومي هم دارد البته. به قول روباه شهر قصه٬ نوع سوم دیگه محشر می کند. (خر خراط: قربان نوع سومش.) و آن زماني‌ست كه يادداشتي روي پاي خود مي‌ايستد٬ بي آن‌كه شانسي آورده و كسي اين‌جا و آن‌جا معرفيش كرده باشد. مردانه بلند مي‌شود و يك‌تنه خودش را به چشم و گوش خواننده مي‌رساند. نه منتظر كسي مي‌ماند٬ نه منتي مي‌كشد. خودش است و خداي خودش. عند ربهم يرزقون است. مانند علي دايي كه وقتي سرمربي تيم ملي شد خواست جانماز آب بكشد٬ ازش پرسيدند با چه كسي لابي كرده و او هم گفت با خدا. اين يادداشت‌ها هم با خدا لابي مي‌كنند و برمي‌خيزند. بعدها كه معروف شدند٬ ممكن است البته از كانال‌هاي ديگري بخورند به پست همان آدم معروف‌ها و آن‌ها هم به اشتراك بگذارندش كه ديگر نور علي نور مي‌شود. وضو روي وضو. بيا و جمعش كن. اين‌جور وقت‌هاست كه نويسنده به خودش غره مي‌شود و گمان مي‌كند هميشه اوضاع به همين منوال است. به اميد خدا٬ نه به اميد خلق او٬ از كنج نمور اتاقش برمي‌خيزد٬ دوباره لم مي‌دهد روي همان صندلي٬ پا روي پا مي‌اندازد كه:

هر كه نان از عمل خويش خورد

منت از حاتم طايي نبرد

ملاحظه مي‌فرماييد نويسنده چه آدم بي‌جنبه‌اي‌ست و چه زود جو مي‌‌گيردش.

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۰

ما اد كنندگان

اين روزها٬ هر بار كه مي‌روم سراغ ايميلم٬ پيغامي دارم كه فلاني و بهماني ادِد يو آن گوگل پلاس. اين‌جا و آن‌جا هم مي‌بينم ملت از همين گوگل پلاس حرف مي‌زنند كه تركانده است و فيس‌بوك ناخن گرفته‌اش هم نمي‌شود و از اين حرف‌ها. حالا انگار قرار است چه غلطي بكند و چه گلي به سر دنيا بزند كه قبلي‌ها نكرده و نزده بودند.

جي‌ميلم٬ چند روز كه بهش سر نمي‌زنم٬ پر مي‌شود از پيام‌هاي فلاني ادِد مي فلان جا. اين‌ها را كه مي‌بينم٬ با خودم فكر مي‌كنم لابد گوگل تحقيق كرده و فهميده است من آدم تنهايي هستم. كه بايد دور و برم را شلوغ كند تا بيش از اين احساس تنهايي نكنم و وقتي هوس كردم با يكي گپ بزنم٬ هميشه چند نفر حاضر و آماده باشند تا حرف‌هاي اين آدم تنها را بشنوند. آدم‌هاي دوبعدي كه در يك صفحه‌ي 15 اينچي خلاصه مي‌شوند و كافي‌ست من در لپ‌تاپم را ببندم تا ديگر نباشند٬ يا آن‌ها ببندند كه من نباشم.

هميشه همين‌طور بوده‌ام. به چيزهاي جديد٬ به تازه‌واردها نگاهي آميخته با ترديد و بدبيني داشته‌ام. كه اين ديگر چه شامورتي بازي‌اي است و چه بامبولي مي‌خواهد در بياورد. اين ديگر مي‌خواهد كدام اطلاعات مخفي زندگي‌ام را از زير زبانم بيرون بكشد و نگهش دارد جايي٬ گوشه‌اي براي روز مبادا تا يك جايي بالاخره همه‌ش را بريزد بيرون كه مثلا من يادم بيايد يك زماني پاي عكس فلان دختر نوشته بودم چطوري جيگر و فلان دوستم يادش بيايد در گوگل راه‌هاي درمان انزال زودرس را جستجو كرده بود و آن يكي ديگر آبرويش برود كه فلان مصنوعي سفارش داده بود براي خودش تا تنهايي‌هايش را با آن پر كند. حالا بعد اين‌همه سال كه خود آدم هم يادش رفته است٬ دوباره برش دارند بياورند جلوي چشم كه مثلا بگويند آن‌ها يادشان نمي‌رود.

بدبيني‌هايم تمامي ندارد. اين ديگر آمده است تا كدام تنهايي آدم‌ها را كمتر كند و اين‌ها همه دارند چه غلطي مي‌كنند كه آدم‌ها روز به روز تنهاتر مي‌شوند و احساس عدم امنيت است كه همه جا رژه مي‌رود. كه دوستم بهم مي‌گويد پاي تلفن درباره‌ي اينترنت و اين‌چيزها حرف نزنيم و اين اواخر٬ هر بار كه در ايران مهماني‌اي جايي مي‌روم٬ به تعداد آدم‌هايي كه موقع خداحافظي از همه خواهش مي‌كنند عكس‌هاي بي‌حجابي‌شان را روي فيس‌بوك نگذارند اضافه مي‌شود و باز هم وقتي چيز جديدي از راه مي‌رسد٬ همه دنبالش هستند كه ببينند چه كوفتي است اين گوگل پلاس يا هرچه. ايراني و خارجي هم ندارد. دوست آلماني‌ام بهم مي‌گفت اگر موتور جستجوي اصلي‌ت گوگل است٬ ترجيحا از گوگل كروم استفاده نكن. چون اينطوري تمام اطلاعات زندگيت دارد يك‌جا٬ دست يك‌نفر جمع مي‌شود. از فايرفاكس استفاده كن يا اكسپلورر كه دست‌كم اميد اين باشد كه اين‌ها سر رقابتشان اطلاعات تو را به هم ندهند. كه مثلا دل آدم خوش باشد اطلاعات زندگي‌اش چهل تكه است٬ هر كدام يك گوشه و انشاا... اين‌ها هيچ‌زمان به هم وصل نمي‌شود كه تصوير تمام قدي از من دوبعدي پاي كامپيوتر نشان دهد.

هميشه همين‌طور بوده‌ام كه با چيزهاي جديد سر خوشي نداشته‌ام. هميشه هم آن‌ها برنده‌ي ماجرا بوده‌اند كه مرا٬ همه را كشانده‌اند داخل. چه آن زمان كه اوركات و ياهو 360 آمده بود٬ چه بعدها كه فيس‌بوك همه جا را قبضه كرد و چه حالا كه گوگل‌پلاس مدام پيام مي‌دهد كه فلاني ادِد مي و از اين حرف‌ها كه به خيالش مرا اغوا كند بروم ببينم كيست اين فلاني كه ادِد مي. من اين مسير را مي‌شناسم. اولش مقاومت است كه مگر همين الانش كم دوست و رفيق دارم در همين فيس‌بوك. مگر يك آدم چند نفر را مي‌خواهد دور و برش باشند كه اين چند صد نفر كفايتش نمي‌كند و بايد برود جاهاي ديگر و همين دوست‌ها را آن‌جا هم كپي‌پيست كند كه مثلا سهم بيشتري از دوستي آن‌ها داشته باشد يا چه. يكي هم نيست بگويد مرگ ما اين‌ها نيست. مرگ ما صفحه‌ي دوبعدي 15 اينچي است كه نمي‌تواني از پشتش دستي را بگيري٬ بغل كني و محكم فشار دهي و ببوسي‌اش. نمي‌تواني بنشيني و چايي چيزي بخوري. نمي‌تواني برق چشم‌ها را درش ببيني و خواستن را حس كني. و وقتي قرار است آدم نتواند بغل كند و چايي بخورد٬ ديگر چه فرقي مي‌كند اوركات با فيس‌بوك يا گوگل‌پلاس و نمي‌دانم امثال اين‌ها.

رفته بودم آيفونم را بدهم برنامه بريزد رويش. پرش كرد با برنامه‌هاي اجق وجق و به درد نخور. بعد كه كارش تمام شد٬ براي مزه يكي از برنامه‌هايش را نشانم داد كه تصوير قليان بود و نمي‌دانم از اين تهش فوت مي‌كردي٬ آيفون هم يك غل‌غلي مي‌كرد و در تصوير دودي مي‌داد بيرون كه اصلا غمم گرفت از اين‌همه كثافتي كه اين زندگي را گرفته است و شادي‌هاي زندگي‌مان كه اين‌قدر حقير شده‌اند. خودم را تصور كردم بنشينم در آلونكم٬ تنها٬ بعد آيفونم را بگيرم دستم و فوت كنم كه غل‌‌غل كند و تصوير دود را نشان بدهد. بعد توي فيس‌بوك براي رفيقي كه جايش كنارم خالي است٬ بنويسم حاجي كاش اين‌جا بودي. دلم تنگيده برات. بعد منتظر بمانم تا فردايي٬ پس فردايي٬ كي بتواند فيلترشكنش را ران كند و به مصيبتي خودش را برساند به اين صفحه كه در جوابم بنويسد قربونت برم داداش. منم دلم تنگه برات.

دلتنگ بازاري كه درش گير كرده‌ايم.