پدرم روي ديوار فيسبوكش نوشته است:
اینکه حدود چهل و پنج سال پیش شعری را خوانده باشی و تکهي کوتاهی از آن٬ بعد از اینهمه مکافات و اینهمه سختجانی٬ همچنان در خاطرت مانده باشد٬ نشان چیست؟
قدرت نهفته در آن شعر یا ماندگاری و تکرار وضعیت اجتماعیاي که این شعر تصویرش کرده است؟
هرچه هست٬ این چند سطرکه حالا به درستی یاد ندارم از "رگبارها" باشد یا "پیاده روها" (چرا که هر دو کتاب را به همراه صدها کتاب دیگر به دلايلی مدتهاست از دست داده ام)٬ از جوانی تا امروز که به حکم کهنسالی در گوشهای حیران به تماشا نشستهام٬ هیچوقت رهایم نکرده است.
با سلام و درودی به محمدعلی سپانلو و آرزوی تندرستیاش.
«. . . آنان به لابه می گفتند:
سرکار!
گوسالههای بیگنهند این ملت،
از بس که تازیانه بر فرقشان زدید
حتی خیال پرخاشی هم
در خط چهرهشان نیست؛
این وهنآور است
که مردم،
اینگونه مسخ و باطل گردند.»
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف