- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: مهٔ 2010

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

اولين تصويرِ هر بار

از بدي‌ها و نادوست‌داشتني‌هاي زندگيِ دور از خانواده٬ در خاك و دياري ديگر٬ يكي هم اين است كه آدم گذر زمان و تاثير آن را در نزديكان به گونه‌‌ي بي‌رحمانه‌اي مي‌بيند. پدر و مادري كه شش ماه نديده‌اي‌شان٬ انگار به اندازه همان شش ماه شكسته‌تر و سالخورده‌تر شده‌اند.

آن‌ها كه كنار هم هستند و هر روز يا دست‌كم يك روز در ميان هم را مي‌بينند٬ انگار اين را درنمي‌يابند. اما كسي كه دورتر ايستاده و بازي را تنها در لحظات منقطعي مي‌بيند٬ بيشتر به چشمش مي‌آيد كه از اين بار تا بار پيش٬ اين مادر چقدر موهايش سفيدتر شده است و آن پدر چقدر زودتر به نفس‌نفس مي‌افتد و خسته مي‌شود.

دلم مي‌گيرد از گذر ناگزير روزگار. دلم مي‌گيرد از اين روزگار.

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

ملاحظات مجازي

كسي در فيس‌بوك برايم دعوت‌نامه فرستاده است كه به فلان دوستش كه در بهمان مسابقه‌ي نمي دانم موسيقي يا ورزشي شركت كرده است راي دهم تا امتياز لازم را كسب كند. ديگري آمده و گفته است كه دوست دختر يكي از دوستانش براي او شرط گذاشته كه اگر بتواند گروهي در فيس‌بوك تشكيل دهد كه صد هزار هوادار داشته باشد٬ با او ازدواج خواهد كرد و پسرك حالا عجز و لابه مي‌كند كه برويم و در گروهش عضو شويم كه صد هزار نفرش كامل شود. از اين دعوت‌نامه‌ها٬ اگر نگويم هر روز٬ هر هفته‌ چند تايي برايم مي‌آيد. فلان دخترك كه سرطان گرفته است نياز به حمايت دارد و يا فلان پيرزن كه گربه‌اش را گم كرده دنبال همدرد مي‌گردد و امثال اين‌ها.

شيوة معمول من در مواجهه با چنين دعوت‌هايي ناديده‌ گرفتن آن‌ها است. يعني اگر موضوع دعوت به طور مشخص مورد توجه و علاقه‌ي خودم نباشد٬ به سادگي حذفش مي‌كنم و از كنارش مي‌گذرم. انگار نه انگار كه خاني آمده و خاني رفته است. طرف هم ممكن است سماجت كند و دوباره و چند‌باره بفرستد٬ من هم دوباره و چندباره ناديده‌اش مي‌گيرم و پاكش مي‌كنم.

تا اين‌جاي كار مشكلي نيست. مشكل آن‌جا آغاز مي‌شود كه گاهي دوستي٬ آشنايي كسي پيام خصوصي‌اي براي آدم مي‌فرستد و پس از چاق‌سلامتي و حال و احوال درخواست مي‌كند كه مثلن به فلان دوستش كه اجراي موسيقي‌اي چيزي دارد راي بدهم تا انتخاب شود. بعد هم خواهش مي‌كند كه اين پيام را در ميان دوستان ديگرم هم پخش كنم و از آن‌ها هم بخواهم كه به طرف راي دهند. پيشاپيش تشكر فراواني هم مي‌كند كه آدم را نمك‌گير كرده باشد. اين‌جا ديگر قضيه‌ي يك دعوت‌نامه‌ي عمومي نيست كه به سادگي پاكش كنم و از كنارش بگذرم. دوستي برايم پيام داده است كه لازم است جوابي بدهم و تكليفم را با قضيه مشخص كنم. در چنين شرايطي است كه –به قول حامد قدوسي- اين سوال پيش مي‌آيد كه وظيفه‌ي اخلاقي ما در قبال اين دعوت‌نامه‌ها چيست؟

اول اين‌كه اصلن چرا كسي بايد چنين تقاضايي داشته باشد؟ از دو حال كه خارج نيست: يا من خودم با اين سبك از مثلن موسيقي كه دوست ايشان در آن كار مي‌كند آشنا هستم و لذا طبيعي است كه نظر و راي خودم را در آن باره داشته باشم و به درخواست ايشان وقعي ننهم؛ و يا اين‌كه آن را نمي‌شناسم و بنابراين دليل و انگيزه‌اي هم برايم وجود ندارد كه نديده و نشناخته به كسي يا چيزي راي دهم.

دوم اين كه آخر اين چه انتظاري است كه من چيزي را كه خودم هم از آن اطلاعي ندارم در ميان دوستان و آشنايانم پخش كنم و كوري عصاكش كوري دگر شوم؟

به نظرم شيوة درست طرح چنين درخواستي اين است كه دوستمان را به شنيدن موسيقي يا خواندن متن مورد نظر يا هر چيز ديگري دعوت كنيم و از او بخواهيم كه اگر اين سبك هنري مورد علاقه‌اش است و اگر از خواندن يا شنيدن اين موسيقي يا نوشته لذت برده است٬ به آفريننده‌ي آن راي دهد. باز هم اگر اين اثر را در حدي ارزشمند يافت كه شايسته‌ي معرفي به اين و آن باشد٬ اين شانس را از آن دريغ نكند. به اين ترتيب هم احترام مخاطبمان را حفظ كرده‌ايم و هم او را در انتخابش آزاد گذاشته‌ايم. از آن سو٬ دريافت كننده‌ي پيام هم مي‌تواند به سادگي جواب مثبت داده و اين درخواست را اجابت كند. نيازي هم نيست كه توضيح مبسوطي دهد كه نتيجه‌ي بررسي هايش چه بوده است. همين كه جواب مثبت داد يعني اين‌كه به آن توجه مي‌كند و اگر مورد نظرش بود٬ به آن راي مي‌دهد و به ديگران هم معرفي‌اش مي‌كند.

به هر حال شيوة معمول و نهايي من در پاسخ به درخواست‌هاي خصوصي دوستانم براي راي دادن به دوست پسر فلان كس و گربه‌ي فلان پيرزن اين است كه اگر خودم با قضيه آشنا باشم و يا نظر و عقيدة شخصي‌اي داشته باشم٬ به نظر خودم عمل مي‌كنم. اگر هم بي‌نظر باشم و كليت موضوع را برخلاف باورها و بديهيات ذهني‌ام نيابم٬ مرامي و به خاطر دوستم به آن راي مي‌دهم. اما تنها زماني موضوع را به دوستان ديگرم انتقال مي‌‌دهم كه خودم شخصا آن را جالب و قابل توجه يافته باشم. در اين حالت هم تنها معرفي مي‌كنم؛ توصيه‌اي براي راي دادن يا ندادن نخواهم داشت.

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

كج‌فهميِ ما

چند باري است كه در فيس‌بوك و اين‌جا و آن‌جا عكسي را مي‌بينم حاوي كلامي از رسول اكرم (ص) با اين مضمون كه هر كس از دسترنج خود بخورد٬ مانند برق از پل صراط خواهد گذشت. ايميلش هم به دستم رسيده است و در تمامي اين‌ها٬ معمولن فرستنده جمله‌اي هم به هجو در كنارش نوشته شده است كه مثلا اديسون هم در صدر اسلام حضور داشته است و يا برق در زمان پيامبر كشف شده بود و از اين لودگي‌ها. اين عكس را مي‌گويم:

ظاهرن نقطه‌ي مشترك اين هجويات به عدم كشف الكتريسيته در زمان رسول اكرم بازمي‌گردد و ملت مي‌خواهند با اين حرف‌ها بگويند كه اين حديث جعلي و ناصحيح است. در اين باره دو نكته وجود دارد:
اول اين كه٬ برق در لغت به معناي آذرخش است و لغت‌نامة دهخدا هم اين را اولين معناي كلمة برق دانسته است. اين‌جا را ببينيد. به اين ترتيب و با اين توضيح٬ نه تنها ديگر جنبة خنده‌داري وجود نخواهد داشت٬ كه حتي تشبيه سنجيده‌اي براي بيان سرعت خواهد بود.
دوم اين كه٬ جدا از مفهوم زيبايي كه در اين حديث نهفته است٬ سندهاي موثقي هم در تاييد صحت آن وجود دارد. نمونه‌اش كتاب پر آوازه‌ي الحيات تاليف علامه محمدرضا حکيمي است كه در جلد 5 صفحة 432 اين حديث را مورد استناد قرار مي‌دهد. مي‌دانيم كه اين كتاب به اعتقاد بزرگانِ بسياري از جمله درخشان‌ترين كتاب‌هايي است كه جهت‌گيري اسلام واقعي را نشان مي دهد.
اما چيزي كه در تمام اين ايميل‌ها و لودگي‌ها ناديده گرقته شده است و به نظرم اصلن بايد به آن توجه مي‌شده است٬ اين است كه چرا كلام رسول خدا را كه بايد در ورق زر نوشت و با طلا تزيين كرد٬ اين‌جا بر روي ديوار خرابه‌اي با چنين خط زشت و نازيبايي نوشته‌اند. چيزي كه من از اين تصوير مي‌فهمم اين است كه اين‌جا مخروبه‌اي است كه گذر هر حيواني و يا محل هر مفسده و مزبله‌‌اي مي‌تواند باشد و حتي اگر هيچ‌كدام اين‌ها هم نباشد٬ كمترينش اين است كه مكان زيبا و آبادي نيست. آيا كساني كه اين را اين‌جا نوشته‌اند اين را نمي‌فهميده‌اند كه شان و مقام چنين كلامي اين ديوار زشت مخروبه نيست؟ يا اين به عقلشان نرسيد كه حالا كه اين را بر ديوار نوشتند٬ به تبرك و افتخار اين كلام اطرافش را آباد و زيبا كنند كه به سخن رسول خدا وهني نشده باشد؟
كج‌فهمي كه شاخ و دم ندارد. هم آن بابايي كه اين كلام را با اين خط نازيبا بر روي اين ديوار مخروبه نوشت و هم آن كساني كه نفهميده خنده مي‌زنند٬ جملگي كج فهميده‌اند.

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

الهه

الهه هم از آن جاودانه‌هاي موسيقي اصيل ايراني است. بي‌خود نبوده است كه داود پيرنيا (مدير برنامه‌ي گل‌ها) وقتي او را يافت٬ ديگر رهايش نكرد؛ تا آن‌جا كه گفته مي‌شود در ميان خوانندگان ايراني٬ بيشترين تعداد برنامه‌هاي گل‌ها (بيش از 100 برنامه) را به خود اختصاص داده است. باز هم بي‌خود نبوده است كه همايون خرم و پرويز ياحقي و شهبازيان و بزرگاني از اين دست اين تعداد از آهنگ‌هاي او را ساخته‌اند و تا اين پايه او را پر و بال داده‌اند.

صدايش زنگ منحصر به فردي دارد كه اگر چه گاهي او را به صداي پوران نزديك مي‌كند –و به گمانم در بعضي تصنيف‌هايش به عمد چنين شباهتي را پررنگ‌تر كرده است- اما هميشه او را سر و گردني بالاتر نگاه داشته است.

الهه در زمانه‌اي كه دلكش و مرضيه و پوران در اوج شهرت و فعاليت هنري خود بوده‌اند به راديو پا گذاشت و شايد اصلا يكي از دلايلي كه نتوانست در ميان عموم شهرتي مشابه اين نام‌ها براي خود دست و پا كند٬ همين ورود ديرهنگامش و حضور چنان رقباي قدري بوده است. خواص و اهل موسيقي البته قدرش را خوب دانسته‌اند. گفتم كه پيرنيا چگونه وقتي يافتش٬ رهايش نكرد.


اين فلش تصويري را از درباره‌ي الهه دست ندهيد. با كلام‌هايي از ايرن و همايون خرم و فريد يگانه٬ فرزند الهه.

اين هم پيوندي به برنامه‌ي گل‌هاي رنگارنگ شمارة 556 كه الهه "نه آوایی٬ نه دنیایی٬ نه رویایی" را با آهنگي از فريدون شهبازيان مي‌خواند. از گل‌هاي تازه‌ي شماره 23 هم كه نمي‌توان گذشت. آن‌جا كه الهه تصنيف "زمانه‌ي ما" را بعد از آواز شجريان سر مي‌دهد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

منِ اين‌جا و آن‌جا

يكي از چيزهايي كه در زندگي اينجا آزارم مي‌دهد٬ مساله‌ي زبان است. زبان كه مي‌گويم٬ البته مرادم سلام و احوال‌پرسي و مطالب درسي و تعريف اتفاق‌هاي روزمره و تدريس در كلاس و گپ زدن با دوستان و دانشجويان ديگر و مهماني رفتن و اين حرف‌ها نيست كه اين مراحل را پيش‌تر از سر گذراندم. گاهي هم كه چشم مي‌گردانم مي‌بينم كه در زيان روزمره‌اي از اين دست٬ از دور و بري‌هايم سر و گردني بالاتر هستم و معمولا در مقام مقايسه٬ در جمع كساني كه زبان مادري‌شان انگليسي نبوده و در كشور انگليسي‌زباني هم زندگي نكرده‌اند٬ خود را جزو بهترين‌ها مي‌يابم.

زبان را به عنوان ابزاري براي طنازي و شوخ‌طبعي مي‌گويم. ابزاري براي كار پيش بردن و در و تخته را جور كردن. چيزي كه در فارسي دست‌گيره‌ام بوده و ياري‌ام مي‌داده است تا در وقت ضرورت كلام سختي را با زبان "يكي به نعل٬ يكي به ميخ" به نرمي بازگويم و يا در جدي‌ترين لحظات هم با طنز سنجيده و مناسب حالي يخ مقابلم را بشكنم و ابتكار را در دست گيرم٬ گوهري است كه در زبان دوم نيافتم. نه اين كه نجسته باشم. جستم و نيافتم.

گاهي با خودم فكر مي‌كنم يكي از نيازهاي آدمي-كه در مرتبه‌بندي نيازهاي مازلو مي‌توان آن را در ردة نيازهاي سطح بالا به حساب آورد- نياز به بامزه بودن است. اين كه فرد بتواند حدي از شوخ‌طبعي و طنازي را در درون خود داشته باشد و البته سنجيدگي آن را هم كه بداند كجا آن را به كار گيرد. سنجيدگي‌اش را دارم؛ اما گاهي كه مجبورم كلامي را كه در فارسي مي‌تواند طرف مقابلم را روده‌بر كند٬ تنها به دليل نداشتن واژه‌هاي درست و به جا فرو بخورم و سخن معمولي‌اي را جايگزين آن كنم٬ حالم گرفته مي‌شود. از گفت‌وگو باز نمي‌مانم؛ اما لذتي را هم كه از يك مباحثه‌ي ساده مي‌توانستم ببرم٬ نمي‌برم.

اين‌گونه مي‌شود كه من كه در فارسي مي‌توانم با سخنم اين و آن را بخندانم و آدم شوخ‌طبعي باشم و به وقت ضرورت با كلامم راهي بگشايم و تيري را در تاريكي بر هدف بنشانم٬ در انگليسي مي‌شوم آدمي كه تنها درست صحبت مي‌كند٬ نه چيزي بيشتر. كاريش هم نمي‌توان كرد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۹

زال و رودابه

وقتي مهراب كابلي (پدر رودابه) به ديدار سام و فرزندش زال مي‌آيد٬ در پايان ديدار٬ يكي از حاضران مجلس در گوش زال -كه خود جوان برومندي بوده است- شرح زيبايي دختر مهراب (رودابه) را بيان مي‌دارد كه:


يکی نامدار از ميان مهان

چنين گفت کای پهلوان جهان

پس پرده‌ی او يکی دخترست

که رويش ز خورشيد روشن‌ترست

ز سر تا به پايش به کردار عاج

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج

بران سفت سيمين دو مشکين کمند

سرش گشته چون حلقه‌ی پای‌بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان

ز سيمين برش رسته دو ناروان


اين ابيات ادامه دارد و جملگي در شرح زيبايي‌هاي رودابه و جزييات آن است٬ آن‌گونه كه دل از زال مي‌ربايد و او را به دام عشق رودابه گرفتار مي‌آورد.

روزگار فردوسي را نمي‌دانم؛ اما گمانم اين است كه اگر در روزگار ما چنين اتفاقي رخ مي‌داد٬ طبيعي‌اش اين بود كه زال يقه‌ي آن بابا را بگيرد كه مادر به خطا٬ اگر دختر مهراب در پس پرده نشسته است٬ تو اين اطلاعات دقيق را از زيبايي‌هاي اندامش و شرح مختصات و ابعاد جوارحش از كجا مي‌داني؟

نه زال اين را پرسيد و نه فردوسي حواسش به اين چيزها بود. شايد هم آن زمان‌ها اين‌جور مچ‌گيري‌ها باب نبود.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

از رضا قاسمي

شوربختی مرد در این ا‌ست كه سن خود را نمی‌بیند. جسمش پیر می‌شود اما تمنایش همچنان جوان می‌ماند. زن، هستی‌اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی كه نظم می‌دهد به چرخه‌ی زایمان، آن عقربه كه در لحظه‌یی مقرر می‌ایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه پای زن را راه می‌برد روی زمینِ سختِ واقعیت. هر روز كه می‌ایستد برابر آینه تا خطی بكشد به چشم یا سرخی بدهد به لب، تصویرِ رو‌به‌رو خیره‌اش می‌كند به رد پای زمان كه ذره ذره چین می‌دهد به پوست. اما مرد، پایش لب گور هم كه باشد، چشمش كه بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را می بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی كه واقعیت با بی‌رحمی تمام آوار شود روی سرش...


چاه بابل / رضا قاسمي / نشر باران

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

حرفِ تكراري

من قبلا هم دربارة بيماري‌اي كه اين سال‌هاي اخير به جانمان افتاده است كه مدام خودمان و فرهنگمان را بكوبيم و فرهنگ مردم ديگر را بالا ببريم٬ مطلبي نوشته‌ام. اين را مي‌گويم. قصدم تكرار مكررات نيست كه آنچه مي‌خواستم بگويم در همان مطلب گفته‌ام. اما در وب‌گردي‌هاي شبانه‌٬ چشمم به اين نوشتار در وبلاگ كافه توهم افتاد و دوباره داغ دلم تازه شد. عكسي از خانم هديه تهراني را گذاشته است كه با چهرة متأثري از مراسم ختم مرحوم نعمت حقيقي برمي‌گردد و عابري هم در همان لحظه مشغول عكس گرفتن از ايشان است. نگارنده عكاس اين عكس و آن عابر موبايل به دست را كوبيده است كه "همه ارزش‌ها رو زیر پا گذاشته و از یک چهره‌ی معروف عکس انداخته و اصولاً ذره‌ای در درست یا غلط بودن کارش هم شک نكرده."

كدام ارزش؟ اصلا معيار درست يا غلط بودن يك عمل چيست كه از نظر شما با اين عكس همة ارزش‌ها زير سوال رفته است؟

خانم تهراني هنرپيشة سرشناسي است و مانند تمام آدم‌هاي سرشناس ديگر در تمام دنيا٬ وقتي از خياباني جايي رد مي‌شود٬ ملت دوربين‌هايشان را آتش مي‌كنند و عكسي مي‌گيرند. اين خصيصة لاينفك شهرت است. حالا در كشورهاي ديگر اسمش مي‌شود شكار لحظه‌ها٬ در كشور ما مي‌شود بي‌فرهنگي. يكي مي‌شود آليسون جكسون كه براي شكار خصوصي‌ترين عكس‌هاي آدم‌هاي مشهور٬ خود مشهور مي‌شود و جايزه مي‌گيرد٬ يكي هم مي‌شود اين شهروند بيچاره كه به خاطر عكسي كه با موبايلش در خيابان خدا از يك هنرپيشه گرفته است٬ بايد بي فرهنگ ناميده شود.

ايشان مي‌گويد: "در همه‌جای دنیا، در چنین موقعیت‌هایی، عکاسان و فیلمبرداران هرگز به خودشون اجازه نمی‌دن که خارج از محل مراسم، و بیرون از جایی که برای عکس‌برداری اونها تعریف شده، مزاحم هنرمندان بشن." من نمي‌دانم اين ادعا از كجا سر درآورده است و اگر درست است٬ پس اين‌همه عكس از " پاریس هیلتون در زندان" و " تزریق کلاژن به میک جگر" و "اتو كشيدن مدونا" و "بچه شير دادن آنجلينا جولي" و حتي "قضاي حاجت ملكه اليزابت" در اينترنت از كجا پيدا شده است؟ اين هم لينك اين آخري براي خالي نبودن عريضه.

اين‌ها خصيصة لاينفك شهرت است. من هم نمي‌خواهم اين‌جا به خوب يا بد بودن آن و يا اخلاقي و غيراخلاقي بودن چنين عكس‌هايي بپردازم. لابد كساني كه پا به وادي شهرت گذاشته‌اند به اين مسايلش هم فكر كرده‌‌اند. لابد پذيرفته‌اند كه در ازاي اين‌همه عزت و احترام و علاقه‌اي كه شهروندان به‌شان ابراز مي‌دارند٬ بخشي از حريم خصوصي‌شان هم نقض شود. لابد اين عيب را گذاشته‌اند كنار اين‌ حسن كه وقتي كارشان جايي گره مي‌خورد٬ همان شهرت است كه به دادشان مي‌رسد و مثلا كار دو روزه‌شان را دو ساعته و بلكه دو دقيقه‌اي راه مي‌اندازد. نمي‌دانم. موضوع بحث من هم اين‌ها نيست.

حرف من همان است كه در آن مطلب قبلي‌ام هم گفتم: بيماري‌اي كه به جان ما افتاده‌ است كه هر چه در خود مي‌بينيم بد و زشت و ناپسند بدانيم و همان كارها را در جايي ديگر ابتكار و خلاقيت و اين‌جور چيزها بناميم.

حرف تكراري زدم؛ ببخشيد.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

پارتي در شانزه‌ليزه

1- پارتي (party) در انگليسي به معناي مهماني است. اين را هر كسي مي‌داند. البته لغت‌هاي ديگري هم هست نظير cocktail و feast و banquet امثال اين‌ها كه مي‌تواند چنين معنايي را برساند. اما به نظرم پارتي معمول‌ترين كلمه براي مهماني است كه انواع آن (از يك جمع دو سه نفرة دوستانه و خانوادگي تا مهماني بزرگ و مفصلي) را در بر مي‌گيرد. گاهي هم ديده‌ام كه در معناي جشن به كار مي‌رود كه مثلا كسي كه موفقيتي حاصل كرده٬ خانواده يا دوستانش مي‌گويند: "let’s make a party!" و البته منظورشان اين نيست كه شهر را چراغاني و همة اهل فاميل را دعوت كنند. همين كه اعضاي خانواده يا دوستان نزديك دور هم جمع شوند و اين موفقيت را جشن بگيرند٬ اسمش مي‌شود پارتي.

پارتي اما در فرهنگ لغات بابلي معناي ديگري داشته است و گمانم هنوز هم داشته باشد. جاهاي ديگر ايران را نمي‌دانم٬ اما در بابل پارتي به نوع خاصي از مهماني گفته مي‌شد كه حتما درجة مشخصي از منكرات و منهيات در آن رخ دهد. از اجزاي لاينفك پارتي در بابل كه اصولا بدون آن پارتي معنايي نمي‌داشت٬ اختلاط دختر و پسر در مهماني بوده است كه از گناهان كبيره به حساب مي‌آمد. بعضي‌ها كه مي‌خواستند فارسي را پاس بدارند٬ به جاي "پارتي" از عبارت "مهمانيِ قاطي" استفاده مي‌كردند كه اگرچه همان مضمون را مي‌رساند٬ اما به گمانم بار گناه "پارتي" كمي از "مهماني قاطي" سنگين‌تر بود. چرا كه دومي تنها بر جنبة اختلاطي مهماني تأكيد داشت٬ اما اولي واژة جامع‌الاطرافي بود كه نه تنها اختلاط دختر و پسر٬ بلكه ساير جنبه‌هاي اخلاقي مهماني را هم نظير ساز و آواز و رقص و احتمالا دمي به خمره زدن حضار و باقي بساط لهو و لعب را در بر مي‌گرفت. خلاصه اين‌گونه بود كه دور هم جمع شدن آدم‌ها در آن روزگار به دو شكل "مهماني" و "پارتي" تقسيم مي‌شد كه اولي در دستة صله رحم مي‌گنجيد و دومي در دستة منكرات و منهيات. مهماني پسنديده بود و پارتي ناپسند. مثال تكميلي:

اولي (با كنجكاوي‌اي كه خصلت ذاتي شمالي‌هاست): حسن زياد به مهماني مي‌رود. آري؟

دومي (سري با افسوس تكان مي‌دهد و با لحني كه بخواهد حسن را با خاك يكسان كند): مهماني؟ كاش به مهماني مي‌رفت. او به پارتي مي‌رود.

اولي (حس كنجكاوي‌اش ارضا شده و حالا در ذهن خود در پي يافتن نفر سومي براي پخش اين اكتشاف دربارة حسن و با خاك يكسان كردن بيشتر او٬ با لحني حاكي از افسوس و تعجب): عجب... نمي‌دانستم.

2- دبيرستاني بودم و با بابك٬ يكي از نزديك‌ترين دوستانم در آن دوران٬ در راه برگشت از مدرسه به خانه بوديم كه يكي از همين ماشين‌هاي امر به معروف و نهي از منكر –كه آن زمان‌ها به‌اش "كميته" مي‌گفتيم- جلوي پايمان ايستاد و پرس و جو كرد كه چه مي‌كنيم و كجا مي‌رويم. شكل معمول اين كميته‌ها در آن زمان٬ پيكان قراضه‌اي بود كه 4-5 نفر ريشو در آن نشسته بودند و بدون اسم و رسم و كارت و مشخصاتي٬ به اقتضاي ريششان مي‌توانستند جلوي هر كسي را بگيرند و بپرسند كيست و كجا مي‌رود و چه مي‌كند. گفتيم از مدرسه مي‌آييم و به خانه مي‌رويم. يكي‌شان سر تا پايمان را برانداز كرد و وقتي هيچ چيزي براي گير دادن در ما نيافت٬ غرغري كرد و تشر زد كه: "در شازده ليزه كه قدم نمي‌زنيد اينجور آرام آرام راه مي‌رويد. زودتر راهتان را بكشيد و برويد خانه‌تان." و رفتند. منظورش همان خيابان شانزه‌ليزه (Champs-Elysées) بود و من نمي‌دانم چرا با خودش فكر مي‌كرد كه در خيابان شانزه‌ليزه آدم‌ها آرام‌آرام قدم مي‌زنند. يعني نمي‌شود كسي در اين خيابان عجله داشته باشد و تند راه برود يا بدود؟

3- اين‌جا كه زندگي مي‌كنم٬ اقامتگاه دانشجويي است و معمولا آخر هفته‌ها بساط مهماني و دور هم نشستن و گپ زدن به راه است. اسمش همان پارتي است و مناسبت خاصي هم ندارد. مناسبتش آخر هفته است كه فردايش تعطيل است و ملت مي‌توانند تا ديروقت دور هم بيدار بمانند. اتفاق خاصي هم در آن رخ نمي‌دهد. بعضي‌ها شامشان را مي‌آورند و آن‌جا مي‌خورند٬ بعضي ديگر گيتار مي‌زنند و آواز مي‌خوانند. بعضي مي‌روند در اتاق تلويزيون و دور هم فيلمي٬ چيزي مي‌بينند. من هم گاه‌گداري كه مي‌روم قليانم را مي‌برم كه البته كم طرفدار ندارد.

4- آن دو ماهي كه در ICC پاريس به كارآموزي مشغول بودم٬ روزهايي كه هوا خوب بود٬ فاصلة 45 دقيقه‌اي محل كارم را تا خانه قدم مي‌زدم و به اقتضاي محل كارم كه در alma-marceau بود٬ از خيابان شانزه‌ليزه هم مي‌گذشتم.


گاهي با خودم فكر مي‌كنم كه با معيارهاي دهة هفتاد بابل٬ من چه آدم منحرف و از دست رفته‌اي شده‌ام. آدمي كه براي خودش آرام‌آرام در شانزه‌ليزه قدم مي‌زند و آخر هفته‌ها به پارتي مي‌رود.