- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: اوت 2013

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۲

بوها مرا می‌کشند

بوها بالاخره یک روز مرا فنا می‌کنند. جدی می‌گویم. ‌یک روز می‌بینید مرده‌ام و روی سنگ قبرم نوشته‌اند شهید راه بو. داستانش را این‌جا گفته‌ام و دیگر سرتان را درد نمی‌آورم.
حالا نکته‌ی جالبش این‌جاست که من از روز تولد تا به حال سینوزیت مزمن هم داشته‌ام و تقریبا نیمی از عمرم را با بینی کیپ و گرفته‌ای گذراندم که بویی را حس نمی‌کرد و وقعی از زندگی نمی‌برد. این یعنی همه‌ی این خاطراتی که با بوها به جانم نشسته است و هر کدامش رشته‌ی قوی‌ای دارد که مرا به خاطره‌ای، آدمی، جایی وصل می‌کند، فقط نیمی از آن چیزی‌ست که می‌توانست باشد. گاهی حسرت آن نیم از دست رفته را می‌خورم و گاهی هم با خودم فکر می‌کنم چه بهتر که چنین شد. دیوانه از مه دور بهتر. معلوم نیست اگر همه‌ی بوها در یادم مانده بود، حالا چه مجنون آشفته‌ای از آب در آمده بودم. گفتم که. بوها بالاخره یک روز مرا فنا می‌کنند و به قول شاملو مرا از این گریزی نیست.
فردا عازم استکهلم هستم. پنج سال پیش دقیقا همین روزها بود که برای اولین بار پایم را در اروپا گذاشتم. چه عمری گذشت. پنج سال گذشت از آن روزی که پسرک گیج و ویجی در فرودگاه آرلاندا روی اولین نیمکت خالی سرراهش نشست و با نگاهی شگفت دنیای جدیدی را نظاره کرد که پیش از آن تنها در تلویزیون دیده بود و وصفش را از دیگران شنیده بود. پنج سال از آن روزها گذشت که هر روز مکاشفه‌ی جدیدی از زندگی بود و حس‌ها و بوهای جدیدی که به جانم می‌ریخت. پنج سال از روزهای هم‌خانگی و زندگی با آن پسرک دیوث پاکستانی گذشت که نصف اجاره‌ی خانه را بهش می‌دادم، اما اتاق بزرگ‌تر را برای خودش برداشته بود و خودش را مالک خانه می‌دانست. پنج سال گذشت از آن اولین معاشرت‌ها با همکلاسی‌های خارجی، از آن همه رودربایستی‌ها و تعارف‌های بی‌حاصل ایرانی که هنوز هم کمی‌شان را با خودم نگاه داشته‌ام و این‌جا و آن‌جا می‌برم. از سختی‌ها و مشکلات زبانی که اگرچه حالا دیگر بسیار کم‌رنگ شده است، اما هنوز هست و دیگر یقین دارم این مقدارش تا پایان عمر هم برطرف نخواهد شد. از دقت کردن به صحبت‌های بچه‌ها و نفهمیدن موضوع آن‌ها. پنج سال گذشت از خندیدن‌های بی‌دلیل، تنها برای همراهی با جمع، بی آن‌که موضوع را دریافته باشم. پنج سال گذشت از آن همه تجربه و یاد گرفتن. چه عمری گذشت. پنج سال گذشت از تجربه‌ی اولین بوسیدن در خیابان، کنار پیاده‌رو، بی دلهره‌ای.
فردا برای شرکت در کنفرانسی عازم استکهلم هستم. اما کیست که نداند کنفرانس بهانه است و من می‌روم تا بو بکشم تمام خاطراتم را. می‌روم تا دوباره روی همان نیمکت در فرودگاه آرلاندا بنشینم و با همان شگفتی مردم را نگاه کنم. می‌روم دور و بر خانه‌ی آن پسر پاکستانی تا حال آن روزهایم را بو بکشم. بوی کاری غذاهایش را که تمام خانه را برمی‌داشت. بوی صابون دستشویی خانه‌اش را. بوی هر چه بود و نبود. می‌روم تا در جای‌جای دانشگاه استکهلم پرسه بزنم، یکی از آن کیک‌ها و کافی‌ها که سرجمع ۱۰ کرون می‌شد، بخرم و همین‌طور راه بروم و هی بوها را فرو دهم. به لاپیس بروم، در یکی از راهروها را باز کنم و ببینم آیا هنوز بوی غذا و سیگار می‌دهد یا نه. بوی ایستگاه‌های مترو، بوی زنی که از بلندگوی مترو می‌گوید nästa، بوی آن رستوران چینی، بوی kebab med bröd، و همه‌ی بوهایی که فراموش کرده‌ام. بوی فروشگاه‌های willey، بوی کنتور گذاشتن و شمردن یک قران دوزار خرج‌های روزانه. می‌روم تا آهنگ‌های آن روزها را در گوش دهم و در همان خیابان‌ها، در همان قطارها و اتوبوس‌ها، پرسه بزنم و بو بکشم.
رضا قاسمی –نویسنده‌ی کتاب همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌ها- جایی در یکی از مصاحبه‌هایش درباره‌ی داستان‌هایش می‌گوید باید آن‌قدر از اتفاقی فاصله بگیرد تا آن اتفاق دیگر برایش زنده نباشد، یعنی تبدیل به خاطره شده باشد و آن زمان است که می‌تواند از بیرون به آن اتفاق نگاه کند و درباره‌اش چیزی بنویسد. من البته این‌طور نیستم و مدام دوست دارم که خاطرات و اتفاقاتی را که از سرم گذشته است، نشخوار کنم و حتی بهشان سر بزنم و هی باهاشان ور بروم. برای همین، هنوز که هنوز است، وقت‌هایی که ایران –و به خصوص بابل- می‌روم، مدام به جاهای قدیمی‌ای که خاطره‌ای ازشان دارم، سرک می‌کشم و نمی‌گذارم در یادم کهنه شوند. یک جور مرض است دیگر، مثل آدمی که هی با ناخنش ور می‌رود.
اما در مورد خاطرات سوئد، در مورد زندگی یک ساله‌ام در استکهلم، عمد داشتم که زمانی دراز، مثلا همین پنج سال –که در مقیاس مرض من زمانی بسیار طولانی است- آن دور و برها پیدایم نشود و زیاد هم خاطراتش را زیر و رو نکنم. شاید به این دلیل که خاطرات زندگی در آن‌ یک سال به طرز عجیبی برایم خاص بوده است و می‌خواستم همه‌ش جمع شود تا یکدفعه، در همین روزهای آخر آگوست که مصادف است با روزهای اولین ورودم به آن‌جا، همه چیز را دوباره تجربه کنم. هی بو بکشم، هی بو بکشم. می‌خواستم انگار همه‌ی لذت این تجربه خاص را یک‌جا فرو دهم. مثل تخمه کدو خوردن‌های بچگی‌هایم که مغزها را همه در دهانم نگه می‌داشتم و وقتی خوب جمع می‌شد، یکجا فرو می‌دادمش. نگفته بودم برایتان؟
حالا دارم می‌روم آن‌جا. فردا می‌روم. به جز ایران –که همیشه برای رفتنش دلم تاپ‌تاپ می‌زند- یادم نمی‌آید پیش‌تر و برای سفر دیگری چنین هیجانی داشته بوده باشم. شما اگر فردا بتوانید حدود ساعت ۹:۳۰ – ۱۰ صبح خودتان را به فرودگاه آرلاندا برسانید، آدم اسکولی را می‌توانید ببینید که دماغش را مثل سگ آقای پتیبل بالا گرفته است و دارد همه جا را بو می‌کشد و کاری هم به نگاه متعجب مردمی که از کنارش رد می‌شوند ندارد.
اگر هم دیر رسیدید، نگران نشوید. بعد از فرودگاه هم راحت می‌توانید پیدایم کنید. کجا؟ معلوم است دیگر. دور و بر خانه‌ی آن پسر دیوث پاکستانی. این‌ها برنامه‌ی فردای من است.

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲

تا آن روز خوب برسد

 آخرش یک روز پرواز مستقیمی از میدان حمزه‌کلای بابل به میدان ناسیون ژنو راه خواهد افتاد. یعنی مثل روز برایم روشن است که این اتفاق می‌افتد و دنیا چاره‌ای جز این ندارد که ضرورت چنین امری را بپذیرد. حتی جایش را هم در ذهنم مشخص کرده‌ام که مثلا در میدان اول حمزه‌کلا مسافر سوار کند و تا میدان دوم فرصت داشته باشد که سرعت بگیرد و تیک‌آف کند. بعد همین مسیر جاده کناره را ادامه دهد، از آسمان محمودآباد و چالوس و این‌ها بگذرد و بعد رشت و آستارا را پشت سر بگذارد و دست‌آخر از آسمان آذربایجان از کشور خارج شود. از آن‌جا به بعدش هم که دیگر راهی نیست تا ژنو، از هر مسیری که دلش خواست برود. در مسیر جاده کناره مدام آهنگ "صدام کن ای شمال خوب و سرسبز" شماعی‌زاده را بگذارد و از بالای دریاکنار و خزرشهر که می‌گذرد، یک بوق بنزی مشتی برای همه بچه‌های علاف بابلی بزند.
فکرش را بکنید. صبح به صبح از در خانه بیایم بیرون، قدم بزنم تا میدان حمزه‌کلا و همان‌جا از کیوسک دور میدان، روزنامه‌ای چیزی بخرم و سوار هواپیما شوم که برساندم ژنو. مثل تاکسی‌هایی که دور میدان منتظر مسافر می‌مانند تا پر شوند و حرکت کنند، هواپیما هم آن‌جا منتظر پر شدن باشد. خلبان بایستد کنار هواپیما و داد بزند ژنو ژنو. یک پیرزنی هم سبد به دست بیاید از خلبان بپرسد مه ره تونی سرخرود پیاده هکنی. که خلبان غرغری کند و بگوید برو بالا. بعد نزدیک‌های سرخرود یک نیش‌ترمزی بزند و پیرزن با سبدش بپرد پایین.
در مسیر پرواز جگردمبه بدهند، آش گوشت فرزدی بدهند که آدم جان بگیرد برای یک روز کاری. بعد وقتی رسیدیم ژنو، هواپیما همان دور و بر میدان ناسیون، یک گوشه‌ای پارک کند و منتظرمان بماند تا غروب که برگردیم. غروب باز راننده بایستد دور میدان و داد بزند بابل بابل. یک دختر خوشگل سوییسی بیاید بپرسد va-t-il à babol? و راننده بگوید آره جان، برو بالا. بعد من دیر برسم و بدوم سمت هواپیما و خلبان تو آینه مرا ببیند و نگه دارد که سوار شوم. اخم و تخم کند که ای تو در هکردی؟ (باز تو دیر کردی؟) من هم مزه بریزم برایش که در هکردمه و خر هکردمه. (دیر کردم و خیر کردم.) در پرواز برگشت، که غروب است و آدم خسته‌ی کار، قلیان بدهند با چای نبات. کمال را بگذارند سرمهماندار پرواز برگشت. دوباره نزدیک‌های سرخرود، پیرزن با سبدش ایستاده باشد. سبدش را در هوا تکان دهد و خلبان نگه دارد سوارش کند. پیرزن بیاید بالا. چادرش را سفت پیچیده باشد دورش. دست‌هایش را به هم بمالد و بگوید ای بچا بیه هوا و مه زانودرد شروع بیه. (باز هوا سرد و شد زانودرد من شروع شد.)
خلبان از بلندگو بگوید هنیش جان مار. (بنشین مادرجان.) پیرزن بنشیند کف هواپیما تا خود بابل.
شب که می‌رسیم بابل، هواپیما داخل شهر هم برود. تا شیرخورشید.

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۲

از این اطوارهای مدل گلستان

به نظرم حتی خاص بودن و فیگورهای متفاوت گرفتن هم باید حد و حدودی داشته باشد، ولو این‌که از آدم خیلی بزرگی مثل ابراهیم گلستان سر بزند. یعنی می‌گویم ادا و اطوارهای این‌چنینی، از یک حدی که بگذرد، دیگر شیرینی‌ای ندارد و –برای من دست‌کم- باورپذیر نیست. دست طرف رو می‌شود انگار و آدم حس می‌کند طرف بیش از این که خاص باشد، دارد خاص بودنش را نمایش می‌دهد و بیشتر از این‌که واقعا با چیزی مخالف باشد، می‌خواهد با ابراز مخالفت، تفاوت خودش را با بقیه پررنگ کند. وگرنه مگر می‌شود آدم با هر حرف و نظری مخالف باشد و از هر سوالی که ازش می‌پرسند ایراد بگیرد. یعنی همه‌ی دنیا پرت و پلا می‌گویند و چیزی نمی‌فهمند و فقط اوست که عمق هر چیزی را می‌بیند و نادرستی سوال و نظر دیگران را درمی‌یابد؟
۸-۱۰ سال پیش که کتاب «نوشتن با دوربین» (گفت‌وگوی پرویز جاهد با ابراهیم گلستان) را خواندم، از آن‌همه خرده‌گیری و افاده‌ی گلستان و البته از صبر و پیگیری و ادب جاهد متعجب شدم. شما کتاب را بخوانید. یعنی بگویم سوالی در تمام این کتاب نیست که گلستان بهش ایراد نگرفته و یا با نظر پرسش‌کننده مخالفت نکرده باشد. از همان زمان، در ذهنم این ماند که گلستان، با تمام بزرگی‌اش اساس کارش بر مخالفت است، نه نقد و پاسخ‌گویی مصنفانه. الان هم سال‌هاست که هر جا یادداشت، صحبت یا حدیثی از او منتشر می‌شود، با پیگیری و کنجکاوی دنبال می‌کنم و دیگر تقریبا برایم یقین شده است که جان‌مایه‌ی کلام ایشان بیش‌تر از آن‌که بر رساندن حرف منطقی و مشخصی باشد، بر مخالفت کردن و البته نمایش خاص بودن خودش است. هر چند که شخص ایشان اساسا در این ۲۰-۳۰ سال اخیر تولید و خروجی آن‌چنانی هم نداشته است که جای قضاوت دقیقی از کارهایش به دست دهد. آن‌چه از ایشان بر جا مانده، همان ساخته‌ها و نوشته‌های ده‌ها سال پیش ایشان است که البته هر کدامشان وزنه‌ای هستند برای خودشان، اما مستدام نشدند و دیگر سال‌هاست که جز تکه انداختن و فیگورهای خاص گرفتن و مخالفت کردن، خروجی دیگری از استاد به رویت عام نرسیده است.
حالا چرا این‌ها را گفتم؟ بی‌بی‌سی فارسی آمده به مناسبت ۲۸ مرداد، از ۱۰-۱۲ مورخ و صاحبنظر درباره‌ی کودتای آن روز چیزهایی پرسیده است. در واقع جان سوالش درباره‌ی ماهیت اتفاق‌های چند روز منتهی به بیست و هشتم و قانونی بودن یا نبودن آن‌هاست و این‌که آیا اصلا کودتایی رخ داده است یا خیر. چارچوب حجمی‌ای هم برای پاسخ‌ها مشخص کرده که هر کس حدودا در ۲۰۰ کلمه نظرش را بنویسد. هر کسی چیزی گفته و در موافقت یا مخالفت سخنی بر زبان رانده است. اتفاقا برای خود من جالب بود که مثلا نظر برخی مانند کامران دادخواه را خواندم که اساسا داستان کودتا را نادرست دانست و با دلیل و مدرک حق را به جانب شاه داد و پنبه‌ی مصدق را زد و این‌ها. به هر حال نظری است برای خودش دیگر. خلاصه این‌که مخالف‌ و موافق، همه نظرشان را دادند و رفتند. نوبت به گلستان که رسید، طبق معمول شروع کرد به گیر دادن و مخالفت کردن (با اساس طرح پرسش) و آخرش هم جواب سوال را نداد. یادداشتش را این‌طور شروع کرده است که:
هرکس حق دارد هرپرسشی را که دارد به هر جور که بخواهد از هرکس که بخواهد بپرسد. نه نحوه جور کردن پرسش، و نه مقدار مدتی که معین کند برای پاسخ، الزامی نمی سازد برای پاسخگو.
خب؟ منظور؟ این‌که نه حرف تازه‌ای است، نه جواب سوال است. صرفا خواسته است با مخالفت و حرف متفاوتی کلامش را آغاز کند. حالا در ادامه چه می‌گوید:
پاسخ به این دو پرسش شما در قید و قالب زمانی که برای جمع آنها معین کرده‌اید، به وجهی که شایسته موضوع آن باشد و بعدهای مطلب را درست روشن کند، نه درست است و نه در خور؛ که، در نتیجه، نه میسر و نه الزام آور برای من.
باز هم ایراد گیری و منم منم کردن. ضمنا دوستان دقت دارید که تا کنون از ۲۰۰ کلمه‌ای که ایشان باید جواب سوال را می‌داد، ۱۰۰ کلمه‌اش را پر کرده است، بی آن‌که چیزی دست خواننده را بگیرد و حرف حسابی بزند. حالا باز هم در ادامه:
برای دادن پاسخ هم نیازی ندارم به "اسناد و تالیفات مختلف" که ذکر کرده اید. من آن روز ۲۸ مرداد همه را به چشم خود دیده ام و از همه آن رویدادها خودم برای دستگاه‌های تلویزیون و خبر پخش کنی آن روزگار فیلم خبری برداشتهام که در آرشیوهایشان، خاصه و عمدتا در اصل نزد NBC نیویورک، میشودشان یافت.
من آن روز را به چشم خود دیده ام و "دنیا را جز به چشم خود" نمی بینم.
این هم که تمامش فخر فروشی بود و بیان این‌که من به هیچ منبعی احتیاج ندارم و خودم منبع هستم و این‌ها. بگذریم که بزرگ‌ترین مورخین دنیا هم در خصوص هیچ واقعه‌ی تاریخی با صراحت چنین ادعایی نمی‌کنند و خود را بی‌نیاز از منابع موثق نمی‌دانند. خلاصه این‌که ۲۰۰ کلمه‌ی گلستان تا همین جا تمام شد و باقی توضیحاتی هم که داد، هیچ حرف جدیدی درش نبود. می‌توانید این‌جا بخوانید صحبت‌هایش را.

می‌گویم دیگر. ادا و اطوارهای این‌چنینی و همیشه ساز مخالف زدن و قبول نداشتن دیگران و تکه انداختن و همه را به هیچ گرفتن هم حدی دارد، حتی از آدمی به بزرگی گلستان. یکی برود به ایشان بگوید، آدم حتی به بزرگی ایشان هم کم در این خاک نیامده و نرفته است. برود بهش بگوید که خیلی از همین بزرگان، در فروتنی و حسن خلق و تواضع هم اسطوره‌ای بودند برای خود. این‌ها را که گفتم، نمی‌دانم چرا یکهو نام ایرج افشار آمد جلوی چشمانم. یا خیلی‌های دیگر که هر روز خدا هم اگر بهشان افتخار کنیم، باز کم است. احسان یارشاطر را بگو. پرویز ناتل خانلری را بگو. کامران فانی را بگو. زرین‌کوب را بگو. هزار هزار بگو. کم نداریم از این جواهرها.