- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: اکتبر 2012

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

وصل هم نشديم

چند سال پيش٬ در يك نمايشگاه نقاشي٬ روبه‌روي تابلوي سفيد بزرگي كه وسطش را نقاش با رنگ قرمز جيغي اسپري كرده بود ايستاده بودم و با خودم جان مي‌كندم تا بفهمم ارزش و قدر اين اثر هنري كجاست. تابلوها همه از اين نقاشي‌هاي مدرني بودند كه آدم اصلا نمي‌فهمد اين‌ها كه مي‌كشند نقاشي است يا خط‌خطي‌هاي بچه‌گانه‌ي از سر بي حوصلگي و تفنن. مشابه نقاشي‌هاي مهشيد در هامون. رنگ را خالي مي‌كرد روي بوم و بعد بوم را بالا پايين مي‌كرد كه رنگ اين طرف و آن طرف بدود و آخرش خودش يك جا خشكش بزند. بعد اسمش را هم مي‌گذاشت شاهكار معاصر٬ جان عمه‌‌اش. بازديدكنندگان هم مدرن‌تر و جوگيرتر از نقاش. مي‌آمدند و پاي هر تابلو چنان ناچ‌ناچي راه مي‌انداختند كه انگار همين الان خود پيكاسو اين را پيش چشمشان قلم زده است.
خلاصه جلوي يكي از اين تابلوها ايستاده بودم٬ در تلاش براي فهم آن٬ كه آقايي هم آمد و كنارم ايستاد. چند ثانيه‌اي به تابلو خيره شد و بعد چنان واي وايي از خودش راه انداخت و به چنان مغازله‌اي با تابلو مشغول شد كه انگار واقعا خبري باشد. دست آخر هم رو به من پرسيد: مي‌بينيد؟ انفجار رنگ را در اين تصوير مي‌بينيد كه چه كرده؟ مي‌بينيد آقا؟؟ جواب من البته منفي بود. سري تكان دادم و گفتم چيزي نمي‌بينم. دقيق اگر بخواهم بگويم٬ جواب دادم: متاسفانه بنده در اين تابلو هيچ چيز خاصي نمي‌بينم. آقاي هنردوست كه گويي يكهو از ارگاسم درك هنري خود به آغوش متعفن آدم هنر ناشناس و بي‌قدري تبعيد شده بود٬ با حقارت براندازم كرد و مانند كسي كه از بوي بد كس ديگري حالش بد شده باشد٬ با كنفتي قيافه‌اي گرفت و رفت سراغ تابلوي بعدي كه خانمي جلويش ايستاده بود و انگار بهتر از من انفجار رنگ‌ها را مي‌ديد و مي‌فهميد٬ چون خيلي زود اياغ شدند و صحبت‌شان بر سر رنگ‌ها و انفجارشان ادامه پيدا كرد.
الان 8-10 سالي از آن زمان گذشته است. نمي‌دانم اگر دوباره همان تابلو را ببينم٬ يا گذرم به همان نمايشگاه بيفتد٬ چه احساسي به نقاشي‌هايش داشته باشم. شايد هم واقعا فهم آن زمان من ناكافي بود و نقاشي‌ها٬ به واقع شاهكارهايي بودند كه من توان دركشان را نداشتم. اما واقعيت اين است كه آن زمان٬ همان‌طور كه به آن آقاي انفجار رنگ گفتم هيچ حسي جز اين نداشتم كه فكر چنداني پشت اين نقاشي نيست و چيزي از آن درنمي‌آيد كه حرفي براي گفتن داشته باشد. دليلي هم براي اين نمي‌ديدم كه بخواهم حس خودم را پنهان كنم. حالا يا من نمي‌فهميدم٬ يا آن ديگران خيلي جوگير بودند.

چند روز پيش٬ در بابل همايشي براي روز جهاني حافظ برگزار شده بود كه از دكتر محمد صنعتي هم دعوت كرده بودند بيايد درباره‌ي مفهوم رندي در اشعار حافظ صحبتي بكند. از خوب حادثه٬ من هم بابل بودم و بيشتر به هواي ديدار آشنايان و دوستان و همشهريان قديم سري زدم آن‌جا. همايش خوبي بود و صحبت‌هاي صنعتي هم شنيدني بود. فقط در ابتداي مراسم٬ دخترك 6-7 ساله‌ي فسقلي‌اي را بزك دوزك‌كرده بردند بالاي سن كه براي حضار غزلي از حافظ را بخواند. دخترك با آن حركات دست و عشوه‌هايي كه يادش داده بودند٬ غزلي را خواند با مطلع "سرم خوش است و به بانگ بلند مي‌گويم". به نظرم نه غزل مناسبي برايش انتخاب كرده بودند و نه در حركات و خوانشش خيلي زيباي‌شناسي و هماهنگي را مورد توجه قرار داده بودند. فقط دستانش را هي گرد باز مي‌كرد و مي‌بست و لحن خوانش و صداي جيغ جيغي‌اش هم لطف چنداني نداشت. آرايشش هم كه اصلا توي ذوق مي‌زد. بعد از خواندنش٬ به خانمي كه كنارم نشسته بود٬ گفتم كاش غزل مناسب‌تري انتخاب مي‌كردند كه با لطافت دخترانه‌ي اين فسقلي هم سازگارتر باشد. حتي از باب مثال گفتم به نظرم غزل "تاب بنفشه مي‌دهد طره‌ي مشك‌ساي تو" انتخاب مناسبي مي‌توانست باشد. خانم بغل‌دستي٬ لبخندي زد و با نگاه عاقل اندرسفيهي بهم گفت: اگر وصل باشيد با حضرت حافظ٬ هر كس هر غزلي از او بخواند برايتان فرقي نمي‌كند. مهم اين است كه شما و حضرت حافظ يكي شويد. گفتم يعني اصلا انتخاب غزل و شيوه‌ي خوانش و بيان آن اهميتي ندارد؟ سري تكان داد كه يعني نه. يكي از همان لبخندهايش هم زد كه واويلا٬ يك وضعي. يارو خيلي وصل بود به حضرت حافظ.

جواني است ديگر. اشتباه من اين بود كه همان 8-10 سال پيش شماره‌ي آن آقاي انفجار رنگ را نگرفتم بدهم به اين خانم دائم‌الوصل. بلكه واسطه‌ي خيري چيزي هم مي‌شدم.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

امكانش هست

همين اول بگويم كه موضوع اصلا بحث علاقه‌ي شخصي من يا هر كسي به خاتمي و مشرب فكري و رفتاري‌ او نيست. يعني اصلا نه كاري به خود خاتمي دارم و نه كاري به نوستالژي‌اي كه نسل من با دوران خاتمي ساخته و به خاطر سپرده است. (نسل من كه مي‌گويم٬ منظورم نسلي‌ست كه مشخصا دوران دانشجويي‌اش با حضور خاتمي در مصدر كار مقارن شده بود و شور و اميد آن روزها٬ آن ماه‌ها و آن سال‌ها را تجربه كرد.) اصلا كاري به اين‌ها ندارم. اين‌كه خاتمي انسان پاكيزه‌اي –در هر معناي آن- بود و هيچ زمان اسباب سرشكستگي و خجالت مردمش را فراهم نكرد و جز به احترام و ادب با كسي سخن نگفت و همه‌ي اين‌ها را هم مي‌گذاريم كنار. گلايه‌هاي بسياري را هم كه ازش داريم, نه فراموش مي‌كنيم و نه قرار است ناديده بگيريم. اما مي‌گويم٬ حرف من اين‌ها نيست.
براي من٬ دست‌كم اين روزها كه هر جا گذرم مي‌خورد٬ جز نااميدي و نارضايتي و سرگشتگي چيزي نمي‌بينم٬ دوران 8 ساله‌ي خاتمي يك معناي مهم دارد و آن‌هم اين‌كه منطقا اين امكان وجود دارد كه در يك بازه‌ي زماني نه خيلي عجيب و غريب٬ اوضاع و احوال مملكت را سر و ساماني داد و با همه‌ي مشكلات و محدوديت‌هايي كه هست٬ چراغ يا چراغ‌هاي پرنوري روشن كرد. به خدا اصلا كاري به خود خاتمي ندارم. من مي‌گويم خاتمي٬ شما اگر به اين اسم حساسيت داريد٬ اسمش را بگذاريد قاليباف يا حسنعلي يا جعفرقلي يا هر چه دوست داريد. كاري به آدمش ندارم. حتي صحبتم بر سر انتخابات و مشاركت و اين‌ها هم نيست. حرفم٬ فقط و فقط٬ بر سر امكان بهبود اوضاع در يك زمان منطقي و قابل قبول است٬ در پاسخ به كساني كه مرثيه‌هايي از قبيل "اين مملكت ديگر درست نمي‌شود" و "بهبود و تغيير ديگر به عمر ما قد نمي‌دهد" از دهانشان نمي‌افتد.
تجربه‌ي 8 ساله‌ي خاتمي نشان داد كه عقلا و منطقا مي‌توان با مديريت و برنامه‌ريزي درست٬ حتي با وجود هزاران هزار سنگ‌اندازي و پدرسوخته‌بازي٬ نظمي به اوضاع داد. مي‌توان ارز را تك‌نرخي كرد٬ تورم را كاهش داد٬ به بخش خصوصي جاني بخشيد٬ فساد اداري را محدود كرد٬ رشد اقتصادي را افزايش داد و امثال اين‌ها. مي‌توان از انزوا درآمد و با درايت روابط حسنه‌اي را با دنيا برقرار كرد٬ مي‌توان رضايت عمومي و اميد اجتماعي را افزايش داد٬ مي‌توان مسؤولاني پاسخ‌گوتر را به مردم معرفي كرد و مي‌توان جلوي موج فرارها و رفتن‌ها را گرفت٬ يا دست‌كم سرعتش را كاهش داد. چيز غيرممكن و خارق‌العاده‌اي هم نيست و فرمول محيرالعقولي هم ندارد. مديريت مي‌خواهد و عزمي براي بهبود اوضاع. ده‌ها كشور همين دور و بر خودمان مي‌شناسيم كه همين تركيب عزم و مديريت را به كار گرفتند و در زماني قابل قبول بارشان را بستند و حالا ديگر سلام ما را هم جواب نمي‌دهند. بعد٬ نوبت خودمان كه مي‌شود٬ از آن‌جايي كه هميشه و در همه جهت – مثبت يا منفي- فكر مي‌كنيم با همه‌ي دنيا متفاوت هستيم٬ تكيه كلاممان شده است اين‌كه "ايران ديگر درست‌بشو نيست" و از اين حرف‌ها. چرا نيست؟ همه‌ جاي دنيا هست؛ به ما كه مي‌رسد٬ نيست؟
اين درست كه شرايط فعلي با سال 76 كه خاتمي دولت را تحويل گرفت بسيار متفاوت است. قبول دارم كه در اين سال‌هاي اخير٬ اساسا تپه‌اي باقي نمانده است كه پشتش كار بد نكرده باشند و جايي نيست كه به خرابي نكشانده باشند. اما حتي اين واقعيت هم چيزي را در منطق اين يادداشت عوض نمي‌كند كه امكان تغيير و بهبود وجود دارد و دور از دسترس نيست. البته ممكن است شتاب حركت را كم و زياد كند و يا زماني را براي جبران خراب‌كاري‌ها و ناكامي‌هاي گذشته از دست بدهد. اما مگر همين جبران كردن‌ها و تميز كردن تپه‌هاي كثيف٬ چيزي غير از آن بهبودي‌ست كه آرزويش را داشتيم و داريم؟

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۱

آدم‌هاي خوبي كه مي‌بينم

چند روز پيش, در دادگستري قزوين, اتفاقي چشمم به يك پرونده‌ي كيفري افتاد با موضوع شرب خمر. خلاصه‌ي داستان از اين قرار بود كه جوانك 20-22 ساله‌اي مست مي‌كند و در خيابان بدمستي درمي‌آورد و مزاحم دو دختر هم مي‌شود تا اين‌كه ماموران بسيج از راه مي‌رسند و دستگيرش مي‌كنند. تمام شواهد و نشانه‌ها و اعتراف خود جوان در كلانتري و گزارش مأموران و باقي چيزها در تأييد بزه شرب خمر بوده و حتي جزييات مصرفش را هم در اعترافاتش در كلانتري مشخص كرده بود كه عرق از نوع سگي‌اش بوده و اين حرف‌ها.
جرم سه جنبه داشت. اول آزار و اذيت آن دو خانم كه جنبه‌ي خصوصي داشت و گويا هم‌محلي‌اي چيزي بودند با جوان و خانواده‌اش كه در ميانه‌ي رسيدگي به پرونده به وساطت اين و آن آمدند و شكايتشان را پس گرفتند و ماجرا تمام شد. دوم, همان شرب خمر. سوم هم اخلال در نظم عمومي كه بدمستي و عربده‌كشي راه انداخته بود و محله را به هم ريخته بود.
موضوع ساده‌تر از آن بود كه بخواهم تا پايان پرونده پيش بروم. چشم‌بسته مي‌دانستم قاضي با توجه به اعتراف‌هاي صريح متهم, براي شرب خمر حكم شلاق مي‌دهد و براي اخلال در نظم عمومي هم جزاي نقدي يا باز هم شلاق در نظر مي‌گيرد. اما با كمال تعجب ديدم كه قاضي متهم را –به رغم اعتراف‌هاي مكررش در كلانتري و بازپرسي در خصوص شرب خمر- به استناد انكار بعدي‌اش در دادگاه از اين اتهام تبرئه كرد و تنها براي اخلال در نظم عمومي مجازاتي تعيين كرد.
جالب و عجيب شده بود برايم. چطور با وجود اين‌همه مستندات, اتهام شرب خمر را براي او ثابت ندانسته بود. در فرصتي كه دست داد, پيش قاضي رفتم و سوالم را پرسيدم. جوابش آن‌قدر ساده و خالصانه بود كه يادم نمي‌رود. گفت در اجراي حدود بايد خيلي محتاط باشيم. گفت حدود حق‌الله هستند. وقتي خدا مي‌بخشد, ما كه باشيم كه نبخشيم؟ گفت بايد تمام سعيمان بر اين باشد كه در اجراي حدود تا حد امكان شبهه‌اي بيندازيم از انجامشان معاف شويم. گفت براي من, همين كه اين آدم يكبار در حضور خودم شرب خمر را انكار كرده است, كفايت مي‌كند كه اجراي حد را متوقف كنم ولو اين‌كه پيش‌تر و در حضور ديگران اعتراف كرده باشد. دست آخر هم صدايش را پايين آورد و گفت: خيلي از بزرگان معتقد هستند كه اجراي حدود مختص به زمان معصوم است و اصلا بعد از معصوم, حق اجراي حدود را نداريم. حالا ما هم تنها كاري كه از دستمان برمي‌آيد اين است كه تا حد امكان از اجراي آن‌ها پرهيز كنيم و محتاط باشيم.
يك قاضي گمنام بود در شهرستاني جايي. آدمي بزرگ كه سترگي كار و مسؤوليتي كه بهش سپرده شده بود را نيك مي‌دانست و تا آن‌جا كه در توان داشت, مي‌كوشيد تا حقي را ناحق نكند و ظلمي به كسي روا ندارد. انساني شريف كه شرافتش را در بوق و كرنا نكرده بود و از ميزي كه پشتش نشسته بود, دكاني براي عقده‌گشايي و كينه‌توزي نساخته بود.