لب لباب كليدر
بلوچها ذاتاً آدمهاي آرام و كمهلهباشي هستند. خوي شتر را دارند. كم مينالند و زياد بار ميبرند و بسيار راه ميروند. خودِ شتر. اما هرگز به اندازهاي كه خار گير شتر ميآيد٬ نان و دانهي خرما گير آنها نميآيد. چطور اينقدر دوام ميآورند اين مردم ما؟
بلوچها ذاتاً آدمهاي آرام و كمهلهباشي هستند. خوي شتر را دارند. كم مينالند و زياد بار ميبرند و بسيار راه ميروند. خودِ شتر. اما هرگز به اندازهاي كه خار گير شتر ميآيد٬ نان و دانهي خرما گير آنها نميآيد. چطور اينقدر دوام ميآورند اين مردم ما؟
(صفحهي 26)
---------------------------------------------------------------
در ميان تمام مردم اگر جستجو
كنيم٬ شايد هيچ تيرهاي را به اندازهي مطربها٬ شبيهخوانها و روضهخوانها حجابدريده
نيابيم. اما دراويش دورهگرد٬ گدايان قلندر٬ اگر تا بدان پايه سيرتدريده نباشند٬
بيش از ديگران بر سفرهي مردم چريدهاند٬ در زندگيشان شريكند و در لابهلاي آنها
ميلولند٬ ميبويند و خود را به زندگي آنها ميمالانند.
(صفحهي 39)
---------------------------------------------------------------
اين را به يقين ميتوان گفت كه زن
و زن يكديگر را از درون پس ميزنند٬ گرچه در برونه خواهرگفتهي هم باشند.
(صفحهي 44)
---------------------------------------------------------------
حسابها
روشن است؛ اول دهان. دهانها نان ميخواهند. افسردگيِ دلها گذراست. زيبايي
نميراست. در آغاز بگذار توانِ نگريستن و بوييدن داشته باشيم. بگذار جان در بدن
داشته باشيم؛ جان به نان بسته است. پس نان. اول نان.
(صفحهي 77)
---------------------------------------------------------------
آسمان در
چشم بلقيس آن هنگام خوش بود كه ببارد٬ و ستاره از پس بارشي پربار خوش بود. ابر٬
تَرَش خوش بود٬ نه بازيهايش بر رخ ماه. سحر آنگاه خوش بود كه آدمي چشم به سبزه
بگشايد. اميد سير شدنِ گله. زيبايي آب نه در زلالياش٬ كه در سرشاري آن بود. كاش
گلآلود٬ اما سرشار بود. بسيار.
(صفحهي 77)
---------------------------------------------------------------
بگذار
رود ديوانه فرزندي از من بگيرد٬ اما تشنگي خاك فرو بنشاند. اين آب و خاك فرزندان
بسيار ستانده٬ اما اين زمين ما٬ اين زبان ما هنوز تشنهاند. تشنهكام ماندهايم
ما.
(صفحهي 77)
---------------------------------------------------------------
چشم مردي كه
دانه به زمين ميپاشد٬ به جمعآوري دانه است. گرچه اين كار به زحمتش نيرزد. بار را
–اگرچه خوشههاي تهي- نميتواند مانده بر زمين ببيند.
(صفحهي 82)
---------------------------------------------------------------
چه دست و پا
گيرند اين خردهريزهاي زندگاني!
(صفحهي 82)
---------------------------------------------------------------
چه خبرت
است! مثل مرغي كه ميان گهاش افتاده پشال پشال ميكني!
(صفحهي 89)
---------------------------------------------------------------
خوي زن ما
چنين پرورده شده است٬ كه به مرد پناه بَرَد. زن٬ اگر از شمشيرش هم خون بچكد٬ در
چشم زن٬ باز زن است.
(صفحهي 97)
---------------------------------------------------------------
كشندهتر از
اين چيست كه آدم به كاري خلاف طبعش واداشته شود؟ كاري كه آن از يك سوي ميرود و تو
از ديگر سوي. كاري از آن گونه كه بر خلاف تو ميرود. چنين لحظههايي سرآمدني
نيستند. كش ميآيند٬ درازا مييابند٬ سنگين ميشوند٬ خمار و تنبل ميشوند. زندگاني
كند ميشود٬ از خود وا ميماند و آدمي احساس ميكند در بركهاي راكد ماندگار شده
است. بركهاي بيخيال جنبش در سر. خري در گل مانده.
(صفحهي
108)
---------------------------------------------------------------
كار بيثمر.
اين٬ صد بار خستهكنندهتر است. از كلهي سحر٬ چهار پنج تا آدم زانو بر خاك سوده
بودند و حال كه به حاصل كارشان نظر ميدوختند٬ جز مشتي پيخ روي چادرشب انباشته
نشده بود. درويشي اگر بر كشتزاري بارآور گذر ميكرد٬ سالارِ كشتگاه بيش از اين در
بارش ميبست.
(صفحهي
109)
---------------------------------------------------------------
نفير
خواب٬ نفيري ديگر است.چهار تن اگر زير سقفي خفته باشند٬ نفير منظمشان چنان آهنگي
برپا ميكند كه خود خوابآور است. اما هرگاه در اين ميان تني از ايشان بيخواب شده
باشد٬ از نفسكشيدنش٬ ناهماهنگي نفيرش ميتواني او را بازشناسي. دَمِ او٬ خوابرميده٬
آهنگي ديگر دارد و خفتنش حالي ديگر. آن آرامي پر اطمينان در درازكشيدنش نيست٬ و
اين غلت و واغلتهاي بياختيار در اندامش ديده نميشود. انسان خفته خود را در
آزادي تمام يله ميدهد. يله داده است. شده. دست و پاي گردن و موي٬ هر يك به اختيار
و در آزادي يلهاند. از پوشاك تن خويش بيخبر است و نگاه از برهنگي تن فرا برده
است.
خوابزده٬
اما چنين نيست.
(صفحهي 130)
---------------------------------------------------------------
امشب را تاب
بايد آورد. شبِ تبزده را. شبِ بيقرار را. امشب شبِ بند است و شب رهايي. شبِ ترس
و شبِ شوق. شبِ هراس و شبِ عشق. امشب شبِ خلوت است. گسيختن زنجير. در مرز همهي شبهاي
پيش و پس٬ امشب ايستاده است. هم در اين شب٬ اين مرز پيموده ميشود. ضديت و خصومت
در هر دو سويش قامت كشيده است. اين سوي بندگي و بستن٬ آن سوي رهايي و رستن. شب٬
امشب در اين ميانه درنگي مشكوك دارد. در قلبِ شب. امشب اين دو دشمن به هم ميرسند.
همشانه ميشوند. با هم. همدوش. گرده به گرده. به هم درميآميزند. در هم فرو ميروند.
از هم جدا ميشوند. يكي. هر دو در هم٬ با هم٬ محض هم؛ و در يك راه به راه ميافتند.
بدسگالي اين و خوشايندي آن در هم و برهم ميشوند. زندگاني٬ آغشته به هم.
(صفحهي 131)
---------------------------------------------------------------
كشندگي لحظههاي
پيش از آغاز –درد زايمان- ترسي پنهان و اميدي مجهول در رحم دارند. آبستنِ ترديد و
درد.
(صفحهي 132)
---------------------------------------------------------------
سفر بيگانهوار
خود آغاز ميكنم. خدا نگهدار زندگانيِ هميشه٬ زندگانيِ آرام٬ زندگانيِ تسليم.
سلام سركشي٬
سلام خروش!
(صفحهي
133)
---------------------------------------------------------------
شب بر شيرو
شكست؛ به دو شقه.
(صفحهي
135)
دست و دلباز
بود در همه كار. مگر كار. هرگز تن به اين نميداد كه دمي هم اگر شده مثل گلمحمد
دستكاله به دست گيرد و روي زمين به درو بنشيند. چوبش هم اگر ميزدي مديار دست به
چنين كاري نميزد. تن تنها در بند نان خود نبود. سال اگر تنگ بود٬ مديار «راهبگيري»
را بيشتر ميپسنديد٬ تا چون كنه به زمين چسبيدن را. و روزگار اگر تنگش را ميكشيد٬
ستمگرپيشگي بيشتر ميپسنديد تا خواريپذيري را. بيزار از گردنِ كج و دلِ شكسته٬ به
خود بالنده و شيفته بود. در هر فراز و نشيب و در هر پيچ و خم٬ اين طبع و خوي را
همچنان براي خود به حرمت حفظ كرده بود.
(صفحهي
139)
---------------------------------------------------------------
اينان٬ اين
گروه مردمان بيابان٬ دلاوران ناداري بودند كه نميتوانستند چشم بر داراييهاي بيحساب
ببندند٬ سر در لاك خود فرو برند و روزگار با نوميدي و ادبار بگذرانند و شب و روز
خود با ثنا و نفرين و دلشكستگي بينبارند. توان زانوان٬ تيزبيني چشمان٬ اشتهاي
طبيعي نم و طبيعت زمخت بيابانيشان٬ آرامشان نميگذاشت. اين مردمان هنوز در
چارديواريهاي گلي پناه نگرفته و دل به زمينهاي ديم و چشم به ابرهاي خشك٬ نداده
بودند. يكجانشين نبودند و تن و جان در ديوارهاي پست و كوتاه٬ هم چشم تنگ
روستاييان گرسنه٬ حبس نكرده بودند. اين مردان هنوز ياراي تاختن و خوي شتافتنشان
بود. اسبهايشان را هنوز توان آن بود تا در كوه و دشت و بيابان بتازند و سواران را
چون باد از اين سوي به آن سوي برند و زمان برايشان كوتاه كنند. اين روان بودن
مداوم و اين جنبش بيپايان٬ مجال فرسودگيهاي ملالتبار كمتر به ايشان ميداد.
(صفحهي
142)
---------------------------------------------------------------
نماندن. بر
جاي نماندن. قرار نيافتن. مانداب نشدن.
(صفحهي
142)
---------------------------------------------------------------
بر كرانهي
آسمان٬ روز در كار آميزش با شب بود.
(صفحهي
142)
---------------------------------------------------------------
نه روز و نه
شب. نه خورشيدي گواه روز٬ نه ستارهاي گواه شب. هماني بود كه به گفتهاي روستايي
«گاوگم» خوانده ميشود. زيرا در اين دم گريزپاي٬ آسمان و زمين رنگ در هم ميآميزند.
فريبگرانه چندان كه رنگ از رنگ تميز نتوان داد. هر رنگ هست و هيچ رنگ نيست٬ اين
آشتيكنان روز و شب.
(صفحهي
143)
---------------------------------------------------------------
شب٬ آرامآرام
آن را در شكم خود جاي ميداد. همسان دريايي در بلع جزيرهاي كوچك.
(صفحهي
143)
---------------------------------------------------------------
سياهي گاه
خوشايندتر٬ و شب هرچه تيرهتر٬ خيز و خزش بر شبرو آسانتر.
(صفحهي
144)
---------------------------------------------------------------
حال كه تو
را پرواي پختگي كار نبيت و باد در سر داري٬ پس دستكم٬ بر جلا مباش.
(صفحهي
149)
---------------------------------------------------------------
فرياد و
شيون. ناآزموده مردمان٬ توانشان در صدايشان بود. هراي و فرياد. شيون و نفرين. خوابزدگان
به جز اين چه داشتند؟ زاري و التماس و خروش٬ آميخته به هم.
(صفحهي
154)
---------------------------------------------------------------
تو همهاش
پا به گريز داري. از هر چيزي ميگريزي. پا به داو ميزني٬ اما از نيمههاي كار
نقشهي فرار را ميكشي. سرگردانم چرا خودت را از اول پاپيچ كار ميكني. شايد به
اين هوا كه نان و آبي تويش باشد.
(صفحهي
159)
---------------------------------------------------------------
بر گوش كر٬
نگفته بهتر.
---------------------------------------------------------------
بيش از آن
گرفتار خويش بود كه بتواند پاپيچ ديگري بشود.
(صفحهي 174)
---------------------------------------------------------------
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر