tag:blogger.com,1999:blog-79879479724442785442024-03-13T14:11:13.495+01:00گاهكاويسhttp://www.blogger.com/profile/12728705202150288047noreply@blogger.comBlogger246125tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-58093361418103111752013-11-29T14:49:00.003+01:002013-11-29T15:20:03.914+01:00این و آن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">به هر حال این واقعیتیست که ما مارگزیدگانی هستیم که محکومیم حالا حالاها از ریسمان سیاه و سفید بترسیم. یعنی آنچنان خاطرات نحسی از این هشت سال و زمامدارانش در یادمان مانده است که هر چیزی که ذرهای شباهت به آن دوران داشته باشد یا گوشهای از نحوست آن را به یادمان بیاورد، نگرانمان میکند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">حالا حکایت این گزارش تلویزیونی پریشب رییس جمهور است که ناخودآگاه مرا یاد مصاحبههای حیدری با احمدینژاد میانداخت، آنجا که حیدری در مقام گلدان روبهروی رییسجمهور مینشست و کاری جز لبخند و سر تکان دادن و پرسیدن سوالهای بیبخار و از پیش تعیین شده نداشت. البته نه اینکه هر دوشان –این مصاحبه و آن مصاحبههای احمدینژادی- یکجور بوده باشند. تفاوتهای زیادی هم داشتند. اما گفتم که. ما مارگزیدهایم و هر شباهتی میتواند به وحشتمان بیندازد. از جمله اینکه این استایل پاچهخواری از رییسجمهور و بز اخفش بودن مجریها و فقط تایید کردنشان باید ور بیفتد. آخر صدا و سیما کی میخواهد آدم شود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"> البته به نظرم این موضوع تا حدی هم به مشاوران رییسجمهور برمیگردد که باید یاد بگیرند دستکم در ظاهر مصاحبهها را طوری برنامهریزی و اداره کنند که شکل چالشیتری داشته باشد و حقیقتا بیننده حس کند کسی که آنجا نشسته و با رییسجمهور صحبت میکند، غیر از پاچهخواری هنر دیگری هم دارد. مثلا در این صحبتها، اولا روحانی در موضوع سیاست داخلی قسر در رفت و هیچ حرف خاص و جدیای نزد. در مورد مسايل فرهنگی هم که گفت ممنوعالقلمها را نمیدانم </span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13px;">به</span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 13px;"> </span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">سریعالقلم تبدیل کردیم و اینها، که هم خود رییسجمهور، هم آن مجریها و هم خلق دو عالم میدانند که حرف راست و درستی نبوده و خلاصی داشته است. نمونههای خلاصیش هم زیاد است و اسم آوردن ندارد. در مورد موفقیتهای ورزشی اخیر و چسباندنش به دولت جدید هم باید گفت ای آقا! حالا گفتیم بابت همه چیز مچکریم. ولی دیگر شما هم فهم مخاطب را دستکم نگیر و از این حرفهای پوپولیستی مدل احمدینژادی نزن. یعنی بگذار امضای انتصاب وزیر جدید ورزش خشک شود، بعد دستاوردهایش را بیاور در ویترین دولت نمایش بده.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">البته اینها –و نمونههای دیگر- را، اینجا، من در وبلاگم نباید بگویم. باید آن مجری پاچهخوار روبهروی رییسجمهور میگفت و از همین ابتدای کار پیچ ماجرا را سفت میکرد که همه بدانند نشان انحصاری پوپولیسم و حرفهای بی چرتکه زدن مال شخص شخیص احمدینژاد بوده است و لا غیر. از رییسجمهور جدید انتظار نمیرود که چنین حرفهایی را -حتی در محدودترین سطحش هم- به کار گیرد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">حالا همینها را هم که میگویم، ته دلم خوشحالم. یعنی همین که سطح توقعمان از آن خندههای کریه و ادبیات لمپنی و حرفهای پرت و پلا و پر هزینهی احمدینژاد رسیده است به آدم حسابیای مثل روحانی که کمترین کلام غیر واقعی و پوپولیستی را هم در حرفهایش برنمیتابیم، خودش خیلی است. از سطح انتظارات و توقعهامان سخن میگویم که بالا رفته و خوب هم هست. مایی که بزرگترین آرزومان شده بود اینکه رییسجمهورمان درست لباس بپوشد، پاکیزه صحبت کند و خلاصه در قد و قوارهی رییسجمهور ظاهر شود، حالا نشستهایم و چند ایراد شکلی به گفتوگوی رییسجمهوری میگیریم که خداییش هیچ کدام از سکناتش باعث خجالت و سرشکستگی مردمش نیست. حالا بماند که دستاوردهای واقعی دولت هم در این صد روز کم نبوده است.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">خلاصه همهی انتقادها به جای خود. اما یادمان هم نرود از چه گند و سیاهیای جان به در بردیم.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-85410030064161545692013-11-28T09:09:00.001+01:002013-11-28T09:09:35.070+01:00شش اشتباه رایج در مورد داوری تجاری بینالمللی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">این یادداشتم را در روزنامهی دنیای اقتصاد از <b><span style="color: #073763;"><a href="http://www.donya-e-eqtesad.com/news/769456/" target="_blank">اینجا</a> </span></b>بخوانید.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">بسیار عجیب است که هنوز اشخاص و شرکتهایی هستند که مراودات تجاری بینالمللی
قابل توجهی دارند، اما با داوری و قدرت و اهمیت آن در تنظیم مروادات تجاری و حل و
فصل اختلافات آشنا نیستند. در همین سه ماه اخیر، چندین مورد مراجعه از سوی شرکتهایی
داشتم که به دلیل ناآشنایی با مقولهی داوری تجاری بینالمللی دچار مشکلات چشمگیری
در مراودات تجاری خود شدند. اگرچه بازخوانی و موشکافی دقیقتر و موردی هر یک از این
پروندهها مجال دیگری را میطلبد، اما بیان سادهی برخی از رایجترین اشتباهات در
این زمینه میتواند به آگاهی بیشتر و پرهیز از چنین رفتارهای زیانباری کمک کند. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">اولین اشتباهی که ممکن است در تنظیم یک قرارداد تجاری بینالمللی رخ دهد، عدم
درج شرط داوری است. نمونههای متعددی از اختلافات بینالمللی وجود دارد که در آن،
به دلیل عدم وجود شرط داوری در قرارداد، خواهان ناگزیر از پیگیری پرونده در محاکم
عمومی کشور خوانده میشود که این امر دشواریهای فراوانی را -هم در مرحلهی رسیدگی
و هم در مرحلهی اجرایی کردن حکم دادگاه- به همراه خواهد داشت. در مراودات تجاری
بینالمللی، تنها روش داوری است که از یک سو امکان رسیدگی سریع و بیطرفانه را به
اختلاف فراهم میآورد و از سوی دیگر، امکان اجرایی کردن احکام آن در قریب به اتفاق
کشورهای جهان وجود دارد. به عبارت دیگر، تنها به مدد داوری است که یک طرف میتواند
دعوای خود را با طرف دیگر در کشوری ثالث و بیطرف و بر مبنای قواعد و قوانینی که
پیشتر به توافق طرفین رسیده است پیگیری نماید و با حکمی که به دست میآورد،
خواسته و خسارات خود را از محل داراییهای خوانده در همان کشور یا هر کشور دیگری،
استیفا نماید. قرارداد بینالمللیای که شرط داوری در آن نباشد، هیچیک از این
امکانها را در اختیار متعاملین قرار نمیدهد و آنها را –در زمان بروز اختلاف- با
دشواریهای متعددی مواجه میکند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">دومین اشتباه متداول، درج شرط داوری در قرارداد به صورت ناقص و یا غیرصحیح
است. شرط داوری –ولو در مجملترین شکل خود- باید حاوی نکاتی باشد که شرایط مورد
توافق طرفین (از جمله سازمان و قواعد داوری و همچنین قانون حاکم) را شفاف نموده باشد.
اگرچه حتی با عدم درج این شرایط، اعتبار موافقنامهی داوری بر جا است، اما این
عدم شفافیت، در زمان بروز اختلاف میتواند روند رسیدگی را با اختلال و کندی مواجه
کند و مشکلات و دشواریهای جدیدی را پیش روی طرفین قرار دهد. برای حل این مشکل، روال
معمول سازمانهای داوری این است که نمونهی استانداردی از شرط داوری را پیشنهاد میدهند
تا کاربرانی که قصد ارجاع داوری به آن سازمان را دارند، در زمان انعفاد موافقتنامه،
آن را به کار گیرند. بنابراین، مناسبترین راهکار این است که طرفین در زمان انعقاد
قرارداد، تنها بر سر سازمان داوری توافق کرده و متعاقبا شرط داوری استاندارد آن
سازمان را در قرارداد خود وارد نمایند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">سومین اشتباه رایج این است که تصور شود توافقنامهی داوری تنها با انعقاد قرارداد
رسمی و با امضای طرفین اعتبار خواهد یافت. حال اینکه رویکرد بیشتر سازمانهای
داوری و قوانین کشورها در صدد آسانسازی فرایند ورود به داوری بوده و در بسیاری
مواقع، هر سندی را (اعم از فیزیکی یا مجازی) که دال بر عزم طرفین برای ورود به
فرایند داوری باشد، به عنوان موافقتنامه میپذیرند. بنابراین و برای مثال، حتی یک
مکاتبهی الکترونیکی ساده میان مدیران صاحب امضای شرکت که در آن، یک طرف پیشنهاد
داوری را داده و طرف دیگر رد نکرده باشد، میتواند به عنوان توافقنامهی داوری
تلقی شده و یا دستکم در مرحلهی ارایهی درخواست داوری به دبیرخانهی سازمان
داوری مورد پذیرش قرار گیرد. علاوه بر این، باید توجه داشت که حتی اگر قرارداد
اصلی –که حاوی شرط داوری است- بیاعتبار شناخته شود، توافق داوری میتواند همچنان
معتبر تلقی شده و برای طرفین الزامآور باشد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">چهارمین اشتباه رایج در مورد داوری تجاری بینالملل این تصور است که عدم شرکت در
فرایند داوری از سوی یکی از طرفین و به اصطلاح بایکوت کردن آن میتواند به عقیم
ماندن رسیدگی و بی نتیجه بودن آن منجر شود و بنابراین میتوان از این حربه به
عنوان راهی برای ممانعت طرف مقابل از اخذ رای داوری اقدام نمود. این تصور احتمالا
درک نادرستی از ماهیت داوطلبانهی داوری است که به واقع جوهره و قدرت داوری را بر
توافق طرفین بنا نهاده است. حال اینکه این ماهیت داوطلبانه منحصرا مربوط به زمان
انعقاد توافقنامهی داوری است و در جریان رسیدگی موضوعیتی ندارد. به عبارت دیگر،
اگرچه در زمان انعقاد قرارداد، طرفین برای تنظیم و ورود به توافق داوری از اختیار
کامل برخوردار هستند، لیکن به مجرد توافق، داوری جنبهی الزامی گرفته و حتی حق
مراجعه به محاکم قضایی نیز از طرفین سلب خواهد شد. به این ترتیب، با وجود توافق
معتبر داوری، شرکت یا عدم شرکت هر یک از طرفین در جریان رسیدگی داوری، لطمهای به
اعتبار رای داور نخواهد زد و در قطعی بودن و قابلیت اجرای بینالمللی آن تغییری
ایجاد نمیکند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">پنجمین تلقی نادرست در مورد داوری تجاری بینالمللی این است که آرای آن قطعی
نبوده و در محاکم داخلی و در مرحلهی صدور اجراییه قابل اعتراض و بازبینی خواهد
بود. حال اینکه آرای داوری قطعی و لازمالاجرا است و پس از صدور، جز در موارد
معدودی که شائبههای جدی در مورد وجود شرط داوری و یا روند رسیدگی وجود داشته
باشد، امکان اعتراض و رسیدگی مجدد را نخواهد داشت. این اشتباه در مورد ماهیت احکام
داوری –که معمولا با اشتباه پیشین، یعنی عدم شرکت در فرایند داوری همراه است- سبب
میشود که گاه یک طرف تمام فرصتهای قانونی را برای دفاع از دست داده و به انتظار صدور
رای داوری و ورود آن به محاکم داخلی بنشیند. حال اینکه ورود احکام داوری بینالمللی
به محاکم داخلی در بیشتر مواقع تنها برای صدور اجراییه است و رسیدگی ماهویای در
کار نخواهد بود. بنابراین، ماهیت قطعی احکام داوری شرایطی را به وجود میآورد که
در صورت درست بودن روند رسیدگی و طی تشریفات لازم، هیچ امکانی برای بازبینی در آنها
وجود نداشته باشد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">ششمین اشتباه رایج که خود میتواند منشا بروز هر یک از اشتباههای پیشین هم
باشد، استفاده از وکلا و کارشناسان حقوقی ناآشنا با داوری برای حضور در این فرایند
است. تلقی نادرست در پس این اشتباه این است که فرایند داوری تفاوتی با رسیدگی در
دادگاه نداشته و لذا میتوان از وکلای معمول شرکت که پروندهها را در محاکم داخلی
دنبال میکنند، برای حضور در فرایند داوری بینالمللی نیز استفاده کرد. حال اینکه
تفاوتهای بسیاری میان روند رسیدگی در دادگاه و داوری وجود دارد و تنها وکلایی که
مشخصا تخصص و دانش لازم را برای حضور در فرایند داوری به دست آوردهاند و تجربهی
کافی نیز در این زمینه دارند، میتوانند با اطمینان روند رسیدگی داوری را پی
بگیرند. رویکرد انتصاب وکلای معمول شرکت به حضور در داوریهای بینالمللی، که
معمولا با هدف صرفهجویی اقتصادی و کاهش هزینههای مرتبط با حقالوکاله صورت میگیرد،
در بسیاری مواقع منجر به زیانهای مالی به مراتب بیشتری برای شرکت میشود. در
دنیای امروز که هر حیطهای از علوم –از جمله حقوق- تخصصی شده است، ورود غیر تخصصی
به حیطههایی نظیر داوری تجاری بینالملل میتواند ریسک بالایی به همراه داشته
باشد. چرا که با توجه به قطعی و غیر قابل تجدید نظر بودن آرای داوری، کاملا محتمل
است که یک طرف، حتی با وجود محق بودن در پروندهای، تنها به دلیل ناآشنا بودن وکلا
و نمایندگانش با فرایند رسیدگی داوری، نتیجه را به نفع طرف مقابل واگذار کند و در
نهایت چارهای جز اجرای رای قطعی داوری نداشته باشد.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-16532958878760746312013-11-18T07:09:00.003+01:002013-11-18T07:09:38.784+01:00دیروز<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">یکی دو هفته پیش، اولین پروندهی داوری تجاری داخلی به من ارجاع شد و خلاصه
رسما به جمع داوران مرکز داوری اتاق بازرگانی ایران پیوستم. پروندههای داوری
تجارت خارجی البته چندتایی پیش از این داشتم و دارم، اما مانند هر کار دیگری که
داخلیاش دردسر بیشتری دارد، اینهم مدتی طول کشید تا به نتیجه برسد که بالاخره
رسید.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">ظهر وقت رسیدگیاش بود. کارم که در اتاق بازرگانی تمام شد، زدم بیرون و همان
خیابان فرصت را صاف گرفتم آمدم پایین تا رسیدم به خیابان انقلاب. شروع کردم به
پرسه زدن در شلوغیهای خیابان انقلاب. آفتاب بیجان پاییز -که رنگش زردتر از آفتاب
فصلهای دیگر است و خودش میداند که من میمیرم برایش- پهن شده بود در خیابان و
همه جا را گرفته بود. مردم، ماشینها، دستفروشها و مغازهدارها هر کس به کار
خودش بود و با شتاب از کنار دیگری میگذشت. همیشه عاشق این آشغال فروشیهای خنزر
پنزری کنار خیابان انقلاب بودم و هستم. بیشتر دوست دارم بایستم و وسایل بندازیشان
را نگاه کنم. از کاغذ یادداشت در سایزهای مختلف گرفته تا اسباب بازیهای بنجل و
ابزارآلاتی که دوزار نمیارزد و هزار چیز دیگر که نمیدانم از کجا به عقلشان میرسد
ممکن است مشتری داشته باشد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">در شلوغی خیابان گم بودم و چه حس خوبی است این گم بودن. مردم را نگاه میکردم
و گوشم تیز بود که حرفها و صداها را بشنوم. از کنار مردی گذشتم که مقاله و </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">ISI</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span> و پایاننامه میفروخت. از کنار
دو دختر گذشتم که در مورد یک یارویی صحبت
میکردند که اعتماد به نفس زیادی دارد. مردی که کتابهای کمیاب و نایاب میفروخت.
۳-۴ پسر تازه دانشجو که معتقد بودند دخترها زیادی پررو شدهاند و باید آدمشان کرد.
از جلوی آرایشگاهی که نوشته بود اصلاح مو به صورت رایگان. از ساندویچیهای کر و
کثیف دور و بر میدان. از بازارچه کتاب. از سیدی فروشیهایی که از شیر مرغ تا جان
آدمیزاد دارند. از همهشان گذر کردم و آفتاب زرد پاییز هم همه جا همراهم بود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">یک بابایی از کنارم رد شد و گفت پاسور، پاسور. یک خانمی هم پرسید خیابان
اردیبهشت کدام است. آفتاب زرد پاییز بود و شلوغی خیابان انقلاب.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">چه راهی طی شد. چه عمری گذشت. قرار بود اینجا باشم؟ نمیدانم. قرار بود اینکاره
باشم؟ نمیدانم. راضیام؟ هستم.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-57385555219354760822013-11-09T21:00:00.000+01:002013-11-09T21:11:55.108+01:00<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">بیبیسی یک گزارشی پخش کرد از سرنوشت پناهجویانی که به صورت غیرقانونی عازم
استرالیا میشوند و در آبهای اندونزی جانشان را از دست میدهند. حالا خود داستان
که دردناک است، بماند. اما یک گفتوگویی بود در گزارش با پسربچهی ۱۰-۱۱ سالهای
به نام آرمین که پدر و مادر و خواهرش، همه در آب غرق شده بودند و او -از میان تمام
مسافران قایق- به طور معجزهواری جان به در برده بود. مدتها بود چیزی تا این حد
دردناک ندیده بودم و اینطور همهی جانم درد نگرفته بود. نمیدانم، شاید چون سن و
سالش به عرشیا میخورد و خیلی حرف زدنش واقعی بود برایم. گزارشگر میگفت که او را
منتقل کردهاند به یک هتل دوری در نمیدانم کجای اندونزی تا زمانی که تکلیفش مشخص
شود و کسی از اقوامش بیاید او را برگرداند ایران. به وضوح مشخص بود از این که
گزارشگر فارسیزبان را دیده است خوشحال شده و کلا از این که فیلمش را میگرفتند
هیجان داشت. صحبتهایش آنقدر غم داشت که اصلا نیازی نبود خودش غمی را نمایش دهد. هیجان
صحبت کردنش با این غمی که داستانش داشت، یک ملغمهای شده بود که دل و جان آدم را
به هم میریخت.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">از لحظهی غرق شدن میگفت که پدرش آمد او را نجات دهد، اما سرش خورد نمیدانم به
میخ و رفت زیر آب و دیگر درنیامد. آن لحظهای را گفت که جسد پدر و مادر و خواهرش
را به خشکی آوردند و اینکه اول فکر کرده بود اینها خواب هستند که چشمشان بسته
است. بعد که دید از دهان خواهرش کف میآید، فهمید مردهاند و گریهاش گرفت. بعد همهی
اینها را -شما تصور کنید که- با یک لحن ماجراجویانهای تعریف میکرد، انگار دارد
یک داستان پلیسی را که در فیلم دیده است، شرح میدهد. بعد که فکر کردم، دیدم
اتفاقا بیشترین چیزی هم که در این گزارش دل آدم را میلرزاند همین لحن و زبان این
بچه بود. بزرگی و باورنکردنی بودن ماجرا و کم بودن سن این بچه که هنوز نمیدانست
چه بر سرش آمده است. میگفت فکر میکردیم میرویم خارج و عکس میفرستیم از خودمان
برای این و آن. بعد میگفت الانها خواب میبینم مادر و خواهرم میآیند بهم میگویند نگران نباش آرمین، تو برمیگردی ایران.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">گزارش که تمام شد دیدم نادر سلطانپور و آن خانم مجری دیگر هم حالشان دگرگون
شده است. اصلا یک وضعی بود. بر باعث و بانیاش لعنت.</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-22572780731089260192013-10-09T14:08:00.002+02:002013-10-09T14:32:37.891+02:00اینهمه نازنین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">یک استادی هم داشتیم در دانشگاه که همه را به نام نازنین صدا میکرد. از این
مدل آدمها که توجهشان به دیگران را بزک میکنند و چنان جلوی چشم ملت میگیرند که
آدم حالش بد میشود. یک لبخند مصنوعیای هم روی لبش ماسیده بود همیشه و گاهی هم یک
شاخه گل رز قرمز میگرفت دستش و میآمد سر کلاس. مثلا فکر میکرد خیلی متفاوت
است. سعی میکرد نشان دهد به هر دانشجویی به طور خاص و مخصوص خودش توجه دارد که
البته اینطور نبود. یعنی آنقدر شگردهایش نخنما و ضایع بود که خیلی زود گندش
درمیآمد. مثلا اوایل ترم، هر دانشجویی را که سراغش میرفت، کنار میکشید و در
حالی که سعی میکرد با آموزههای روانشناسانهی الکی تاثیر خارقالعادهای رویش
بگذارد میگفت: در این کلاس تو بیشتر از همه مورد نظر من هستی. اصطلاحش این بود که
من تو را </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">Select</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span> کردهام. آن اولش البته ممکن بود
آدم از شنیدن چنین حرفی خرکیف شود و چندی احساس کاردرستی بکند، اما عمر کوتاهی
داشت این ماجرا. چرا که خیلی زود هر کس به هر کس دیگری که میرسید متوجه میشد که
دکتر این حرف را به او هم زده است و از دانشجویان سال بالا هم میشنیدند که سالهاست
به آنها هم همینها را میگوید و خلاصه معلوم میشد استاد همه را </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">select</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span> کرده است. البته برای من شخصا بیش
از این جملهی بی حاصل که به همه میگفت، آن لبخند ماسیدهاش که هیج حسی را منتقل
نمیکرد و آن نازنین گفتنهای تصنعیاش روی اعصاب بود. یک بار هم سر کلاس میثم
صادقی –از بچههای سرتق و کلهشق- را صدا کرد که نازنین بیا جلو. میثم هم از جایش
تکان نخورد و گفت من نازنین نیستم. اسمم میثم صادقی است. هرکس نازنین است، برود
جلو. که استاد را کارد میزدی خونش درنمیآمد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">هنوز هم همینطورم. به آدمهایی که لبخند را دوختهاند روی صورتشان، یا یک سری
عبارتهای محبتآمیزی نظیر عزیز و مهربان و اینها را ورد زبانشان کردهاند و بی
هیچ توجهی خیرات میکنند و گمانشان این است که در چشم ملت آدم دلنشین و دوستداشتنیای
به نظر میآیند، حس خوبی را درم ایجاد نمیکنند. آخر حتی لبخند هم باید دلیلی
داشته باشد. باید خودش بیاید، نه اینکه روی صورت ماسیده باشد. آدم سالم باید گاهی
اخم کند، گاهی بی تفاوت باشد، گاهی لبخند و خنده و قهقهه بزند و خلاصه هر چیزی را
سر جایش خرج کند. با خودم فکر میکنم مثلا اگر روزی دوست نزدیکم یا اصلا همسرم همهی
دنیا را عزیز و نازنین خطاب کند و بعد مرا هم در خانه با همین الفاظ صدا بزند، یا
همان لبخندی را که نثار همهی دنیا میکند به من هم بزند، چه حسی خواهم داشت. اصلا
حسی خواهم داشت؟ احتمالا چندش. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">ژانر آدمهایی که سعی میکنند با بذل مساوی لبخند و کلمات محبتآمیز به تمام
دنیا آدمهای مهربان و محبوبی تلقی شوند، روی اعصابم است. یاد کتاب میرا میاندازدم
که لبخندها بدون هیچ حسی روی صورتها دوخته شده بود. حکم کلی نیست البته، ولی گاهی
هم حس میکنم این مهربانی تصنعی و الفاظ قشنگ تکراری که بین همه به مساوات خیرات
میشود، یک جورهایی جبران ناتوانی آن آدم در برقراری و مدیریت روابط عمیق احساسی
در لایههای خصوصیتر زندگی است. آنجا که محبت واقعی و کلام حقیقی نیاز است و
دیگر همان فرمول عام جواب نمیدهد. نمیدانم. گفتم که حکم کلی نیست</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.</span><br />
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;"><br /></span>
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">دوباره قیافهی استاد آمد جلوی چشمم با آن گل رز قرمز و نازنین گفتنش. فلان
فلان شده.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-27320960132996468842013-09-28T10:25:00.002+02:002013-09-28T10:28:05.483+02:00سایه، خورش ناردونی و یاد آن سالها<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">این یادداشت را در صفحهی آخر روزنامهی اعتماد <a href="http://www.etemaad.ir/Released/92-07-06/151.htm#253133" target="_blank"><b><span style="color: #073763;">اینجا</span></b></a> بخوانید.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">در جایی از کتاب پیر پرنیاناندیش، میلاد عظیمی (همشهری بابلی ما که به همراهی
همسرش این کتاب ارزشمند را سامان داده است) از سایه میپرسد چطور شد که در همهی
عمر و از میان همه جای ایران، فقط یک بار، آن هم در بابل شب شعر برگزار کرد. جواب
سایه به این سوال، یک نمیدانم توام با تفکر و تحیر است، گویی خودش هم بارها به
این موضوع فکر کرده و حالا که دیگر سالها از آن گذشته است، تنها حیرتی به جا مانده
است که چطور شد چنین اتفاقی، تنها یک بار، آنهم نه در تهران یا رشت –زادگاه خود ایشان-
که در بابل رخ داد. سایه البته در ادامه جزییات شیرینی هم از آن روز نقل میکند و
از جمله به استقبال و تعداد بالای شرکت کنندگان در شب شعر و همچنین به پذیرایی
مفصلی که از ایشان شد و به خصوص خورش ناردونی خوشمزهای که به خوردش دادند، اشاره
میکند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">من که آن سالها نوجوان ۱۲-۱۳ سالهای بودم و به لطف قد کشیدن در خانوادهای
مانوس با ادبیات و کتاب، عشق به فعالیتهای فرهنگی و حضور در جمعهای اینچنینی در
در درونم ریشه دوانده بود، آن روز را به خوبی به خاطر میآورم. خاصه آن که در آن
روز به خصوص، بزرگترها و برگزار کنندگان مراسم مرا گماشته بودند تا در مقام دستی
کوتر (اصطلاحی مازندرانی به معنای کبوتر جلد) در کنار میز سخنرانی آقای سایه حضور
داشته باشم و احتیاجات ایشان، نظیر آب خوردن و نگه داشتن میکروفون و امثال اینها را
برآورده کنم و اینگونه شد که آن عصر پاییزی سال ۷۳ فرصتی را برایم فراهم آورد که چند
ساعتی در چند قدمی سایه –و نزدیکتر از هر کسی به او- بنشینم و اگرچه در آن سن و
سال بسیاری از صحبتهایش را درنمییافتم، اما برخورداری از نفس ایشان را غنیمت
بشمارم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">واقعیت این است که شب شعر با حضور آقای ابتهاج، اگرچه اولین و آخرین تجربهی
خود ایشان برای برگزاری محفلهای اینچنینی بود، اما در تاریخ آن سالهای بابل، تنها
یکی از شبهای شعر ماندگار و کمنظیری بود که بیش و پیش از هر چیز، به همت آقای
کیاییان (مدیر فرهیختهی نشر چشمه) و با استفاده از روابطی که ایشان با جمع شعرا و
نویسندگان و هنرمندان داشت، برگزار شد. همین آقای کیاییان بود که در آن سالها پای
فریدون مشیری نازنین و فرهاد فخرالدینی و شمس لنگرودی و صدیق تعریف و حسن
میرعابدینی و آدمهای صاحبنام دیگری را به شهر کوچک ما، بابل باز کرد و امکان آن
را فراهم آورد که فرهنگدوستان بابلی در
فضای نسبتا بستهی سالهای ابتدایی دههی ۷۰، و در نبود اینترنت و ابزارهایی از
این دست، حلقههای فرهنگی اینچنینی را سر پا نگه دارند. برای درک اهمیت و دشواری
برگزاری چنین شبهایی، باید محدودیتها و تنگنظریهای فرهنگی آن سالها را به یاد
آورد و همهی اینها را در شهرستانی کوچک و سنتی، نظیر بابل متصور شد. قطب و یک
سوی این ماجرا آقای کیاییان بود که با دشواری و نگرانی فراوان آدمهای بزرگی را
گلچین میکرد و به شهر پدریاش میآورد و سوی دیگر این ماجرا جمع اندکی از فرهنگدوستان
و علاقمندان بابلی –نظیر پدر اینجانب- بودند که با استفاده از موقعیت و روابط
اجراییای که در سطح شهر داشتند، با تلاش فراوان امکان و تمهیدات لازم را برای
برگزاری این جمعهای سالم فرهنگی فراهم میآوردند. اینکه اکنون و پس از گذشت ۲۰
سال، سایه از یادآوری برگزاری چنین محفلی در شهرستانی دور و حضور خود در آن تحیر
میکند، عجیب نیست؛ چه آنها که یادشان میآید آن سالها و سختگیریهای متداول آن
دوران را، سترگی و دشواری این دور هم جمع شدنها را نیک میدانند. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">نکتهی دیگری هم که در صحبتهای سایه و ذکر خاطرهاش به بابل جالب است، یادی
است که از خورش مرغ ناردونیای بابل کرد. این خورش هم داستانی دارد برای خودش. آن
شب و پس از پایان سخنرانی، آقای ابتهاج و همراهانشان و جمعی از فرهنگدوستان بابلی
مهمان خانهی کوچک ما شدند و جالب است که خورش مرغ ناردونیای که ایشان ازش صحبت
کرد و آوازهاش حالا اینقدر بالا گرفته است، دستپخت مادر من بوده است. همان شب،
در جمعی که در خانهمان به یمن حضور آقای ابتهاج شکل گرفته بود، ایشان مثنوی سماع
سوختن خود را –که آن زمان هنوز به چاپ نرسیده بود- برایمان خواند و شیفتهترمان
کرد و بعد هم مهدی فلاح –خواننده و خطاط سرشناس بابلی- آواز افشاری "در آن
نفس که بمیرم، در آرزوی تو باشم" را سر داد. چه شکوهی داشت آن شبها که با
کمترین امکانات و زیر انواع تنگنظریها و سختگیریهای ناروا، چراغ فرهنگ در خانهای،
در شهری دور روشن میشد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">آن شب، مادرم هم که همیشه از صدای خوشی برخوردار بود، اما زمان و زمانه فرصت
پرورش و نمایش این توانایی را از وی دریغ کرده بود، مجالی یافت که به اصرار دوستان
و اطرافیان، تصنیف "در این سرای بیکسی" خود آقای ابتهاج را برایشان
بخواند و مورد تشویق ایشان قرار گیرد. هنوز که هنوز است، گاهی که به آن شب فکر میکنم،
از آن همه شکوه و افتخار، از تولد و نمو در شهری که امثال حسن کیاییان و مهدی فلاح
و بسیاری دیگر را به خود دیده است، از داشتن پدری که همیشه و در هر موقعیتی حرکتهای
فرهنگی را الویت اول خود قرار میداد، از مادر خانهداری که خورش مرغ ناردونی را
به آن خوبی درست میکرد و در عین حال با صدایی زیبا تصنیف دشواری از سایه را در
کمال درستی و شیوایی از بر میخواند، غرق در غرور میشوم.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif";">دمشان گرم؛ کارشان درست؛ آنها که در زمانهی عسرت، در کوچهپسکوچههای دور و
در خانههای کوچک، جمعها و بزمهای فرهنگی را زنده نگه داشتند.<span style="font-size: 9pt;"><o:p></o:p></span></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-4777064494083495932013-09-17T22:16:00.003+02:002013-09-17T22:27:08.406+02:00خانهی سینما پس از بازگشایی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">این یادداشت را در صفحهی آخر روزنامهی اعتماد از</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span> </span><a href="http://www.etemaad.ir/PDF/92-06-26/16.pdf" target="_blank"><b><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">اینجا</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span> </span></b></a><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">بخوانید</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.</span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">از بازگشایی خانهی سینما البته همه خوشحالیم. اما معنایش این نیست که فراموش
کنیم این نهاد صنفی مدتهای مدید، تنها به دلیل پارهای مسایل سلیقهای از حقوق
قانونی خود برای فعالیت محروم بوده و زیانهای قابل توجهی را متحمل شده است.
بنابراین همزمان که از گشایش فضای فرهنگی و سیاسی کشور شادان و سرخوش هستیم و از
رفع محدودیتهای سلیقهای استقبال میکنیم، باید راههای حقوقی برای جبران زیانهای
وارده و نیز پیگیری مسببین وقایعی از این دست را نیز مورد توجه داشته باشیم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">داستان ساده و قابل فهمی در جریان است. قوانین حاکم بر فعالیت نهادهای صنفی از
دو سال پیش تا کنون تغییری نکرده است و اصولا در یک جامعهی سالم، قرار هم نیست با
تغییر دولتها نحوهی تفسیر و اجرای قوانین تغییر کند. اما شاهد هستیم که با همین
قوانین موجود، دو سال پیش خانهی سینما از فعالیت باز ماند و به تعطیلی کشانده شد
و حال –باز هم بر اساس همان قوانین- خانهی سینما بازگشایی شده و فعالیت خود را از
سر گرفته است. بنابراین سادهترین نتیجهای که از این موضوع میتوان گرفت، این است
که یکی از این اقدامها (تعطیلی دو سال پیش یا بازگشایی فعلی) خلاف قانون بوده و
بر اساس تفسیر نادرست یا سلیقهای از قانون صورت گرفته است.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">در مناسبات قضایی و اداری، وقتی تصمیم اشتباه یا مغرضانهای رخ میدهد، دو
موضوع به طور مشخص باید مورد توجه قرار بگیرد. اولین موضوع اصلاح تصمیم نادرست و
بازگرداندن آن به مسیر صحیح و دیگری جبران خسارتهای وارده و پیگرد افراد مسوولی
است که اتفاق نادرست ناشی از فعل یا ترک فعل آنها بوده است. سادهترین مثال برای
درک موضوع این است که وقتی کسی به اشتباه زندانی میشود و مدتی بعد با کشف واقعیت
از زندان خلاصی مییابد، برای عمر و هزینهای که به ناحق از دست داده است، میتواند
درخواست غرامت و مجازات افراد دخیل در اشتباه را مطرح کند. مشابه همین مثال، اگر
شخص حقوقی یا حقیقیای، در اثر تصمیم نادرستی، مال، امکانات، و یا تجارت خود را
برای مدتی از بدهد و یا از حقوق قانونی خود محروم گردد، پس از اصلاح تصمیم نادرست
میتواند زیانهای وارد به خود را نیز مطالبه کند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">حال سوال اینجاست که اگر تصمیم دو سال پیش مبنی بر پلمپ خانهی سینما تصمیم
نادرستی بوده –که با بازگشایی چند روز پیش این نهاد این ظن تقویت میشود- چه افرادی
مسبب اتخاذ چنین تصمیم نادرست بودند و بابت این اشتباه و غرضورزی خود چه هزینهای
خواهند پرداخت. مادهی ۵۷۰ قانون مجازات اسلامی تصریح دارد که هر يک از مقامات و
مأمورين دولتي که بر خلاف قانون، آزادي شخصي افراد ملت را سلب کند يا آنان را از
حقوق مقرر در قانون اساسي محروم نمايد، به مجازات مقرر در قانون (شامل انفصال از
خدمت و محروميت از مشاغل دولتي و حبس) محکوم خواهد شد</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span> تصمیمات نادرست فراوانی که در سالهای اخیر به منافع و آزادیهای
افراد و اصناف مختلف آسیب رساند و به شکلی این افراد را از حقوق قانونی خود محروم
کرد، در بسیاری از موارد مصداق این مادهی قانونی بوده و لذا قابل پیگرد میباشد.
تعطیلی دو سالهی خانهی سینما تنها یکی از این موارد است و شایسته است مدیران این
نهاد صنفی تنها به بازگشایی آن دل خوش نکرده و جبران خسارتهای وارده و محرومیتهای
غیرقانونی حادث شده بر ایشان را نیز پی بگیرند.</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-79083388282544885432013-09-12T18:24:00.004+02:002013-09-12T18:41:33.031+02:00شیرآهنکوه مردی از این گونه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">شما خوانندهی گرامی فکر میکنید مرد کیست و مردانگی در چیست؟ برایتان خواهم
گفت تا بدانید این چیزها را فقط در کتابها و افسانهها نمیتوان یافت. که اگر کمی
چشمانمان را باز کنیم، داستانهای شگرفی از مردانگی خواهیم یافت که در همین دور و
برمان جریان دارد. برایتان خواهم گفت خوانندگان عزیز و شما را با ابعاد جدیدی از
جوانمردی آشنا خواهم کرد.<o:p></o:p></span></div>
<div align="center" class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 0.0001pt; text-align: center; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">کنون ای سخنگوی بیدار مغز<o:p></o:p></span></div>
<div align="center" class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: center; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">یــکی داستــانی بیــارای نغــز<o:p></o:p></span></div>
<div align="center" class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: center; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">(فردوسی)<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">تصویری که در زیر مشاهده میفرمایید کف ریشی است متعلق به نگارنده که از قریب
به شش ماه پیش رساش کشیده شده و جانش در آمده است؛ اما همچنان مرد و مردانه
ایستاده و هنوز که هنوز است، وقتی فشارش میدهم و ملتمسانه نگاهش میکنم، ذرهای
کف میدهد تا از درگاهش به ناامیدی نروم. کف ریشی که ملاحظه میفرمایید، باید ماهها
پیش بازنشسته میشد و این روزها را در کنار خانوادهاش به استراحت میگذراند و کف
ریش تازهنفس و جوانی جایش را میگرفت. ماههاست که هر روز صبح نگارنده به این کف
ریش پیر و شریف قول میدهد که امروز کف ریش جدیدی خواهد خرید و او را رها خواهد
کرد. ماههاست که نگارنده هر روز قولش را یاد میبرد و صبح فردا که گیج و خوابالود
زیر دوش حمام میایستد، چشمش به کف ریش قدیمی میافتد که انگار آه میکشد و میگوید
باز هم که کف ریش جدید نگرفتهای. میایستم جلوی آینه، قربان صدقهاش میروم و میگویم
یک امروز را مردانگی کند و کف بدهد. میگویم حتما عصر امروز یادم میماند و یکی
جدیدش را میگیرم. شش ماه است که همینها را به او میگویم و از درگاه پرسخاوتش
گدایی کف میکنم. کف ریش پیر و شریف هم شش ماه است که از تاریخ بازنشستگیاش
گذشته، اما همچنان بی کمترین منتی کف میدهد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">دیدید؟ میبینم که نمی در چشمانتان نشست. حالا این را داشته باشید، میخواهم
چیز دیگری برایتان بگویم تا جگرتان بسوزد. مرد مردستان دیگری را میخواهم پیش
چشمانتان بیاورم که یقین کنید دنیا با تمام زشتیهایش، هنوز جای خوبی برای زندگی
است.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">یک ژل پیروکسیکام هم در خانه داشتم که از سه سال پیش، نه تنها رسش کشیده و
تمام شده بود، که اساسا از پارسال تاریخ مصرفش هم منقضی شده و از حیز انتفاع ساقط
شده بود. یعنی نه تنها دوران خدمتش به سر آمده بود، بلکه حتی سنش هم دیگر اجازه و
اقتضای فعالیت را به او نمیداد. اما فقط کافی بود جاییتان، مثلا کمر یا بازو یا
پاتان درد بگیرد، با همان سن و سالش و با اینکه اصلا نشان نمیداد چیزی درونش
مانده باشد، فشارش که میدادید، یک تفی چیزی میکرد که لامصب شفا بود. همان یک چکه
که بیرون میداد علاج درد بود. بگویم مستجابالدعوه بود. حالا این ژلهای جدید را
خروار خروار هم میمالید در موضع درد اثر ندارد. چرا؟ چون آن قدیمیها نفسشان حق
بود. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">مردانگیش ادامه داشت تا چند ماه پیش که از نشستنهای مستمر کمرم درد گرفته
بود. رفتم درش آوردم که دستی به کمرم بکشد. اما هر چه فشارش دادم، چیزی بیرون
نیامد. مرد مردستان ما، پیروکسیکام بزرگ، در خلوت و تنهایی خود جان داده بود و به
ملکوت اعلی پیوسته بود. آنکه شفای درد همه بود، به وقت رفتن، بی آنکه کسی را خبر
کند از جمعمان رفت. اشک کمترین بهایی است که میتوان بر فقدان مردی و مردانگیهایی
از این دست ارزانی داشت.<o:p></o:p></span></div>
<div align="center" class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 0.0001pt; text-align: center; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">آن پیروکسی را دفن کردند اندر زمین<o:p></o:p></span></div>
<div align="center" class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: center; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">تــا چو مردم حشر گــردد یوم دیــن<o:p></o:p></span></div>
<div align="center" class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: center; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">(مثنوی معنوی – با اندکی دخل و تصرف)<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">هر کجا و در هر حالی که هستیم، به احترام کف ریشها و پمادها و ژلهایی که مدتهاست
تمام شدهاند، اما وقتی دست محبت به سویشان مییازیم و به تضرع فشارشان میدهیم، چیزی ازشان بیرون میآید، به
احترام نوشابهها و رانیها و یخ دربهشتهایی که فکر میکنیم تمام شدهاند، اما
همیشه یک قلپ کوچک تهشان مانده است، به احترام اینهمه بزرگی و جوانمردی بایستیم و به این مردان مرد سلامی دوباره دهیم.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://3.bp.blogspot.com/-2bb6j3SESdg/UjHqmgNNoYI/AAAAAAAAAWg/Ia32NA2W718/s1600/IMG_1030.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="http://3.bp.blogspot.com/-2bb6j3SESdg/UjHqmgNNoYI/AAAAAAAAAWg/Ia32NA2W718/s320/IMG_1030.JPG" width="239" /></a></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-37299745093511188942013-09-07T12:43:00.000+02:002013-09-07T12:46:28.899+02:00مردمی که ما هستیم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://3.bp.blogspot.com/-KyMMf7o2v3w/UisCN0z6JbI/AAAAAAAAAWI/H5pzdl-h64Q/s1600/1236670_408853822550019_109249799_n+(1).jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="212" src="http://3.bp.blogspot.com/-KyMMf7o2v3w/UisCN0z6JbI/AAAAAAAAAWI/H5pzdl-h64Q/s320/1236670_408853822550019_109249799_n+(1).jpg" width="320" /></a></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><br />این داستان هم به نظرم دیگر تکراری و لوث شده است از بس حرفش را زدیم و هیچکس به هیچجایش نگرفت.</span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><br /></span>
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">این پارچه را اهالی شهید پرور فیروزآباد نوشته و زدهاند بالای سر در مدرسهای در
میبد. اهالی شهید پرور فیروزآباد که لابد آنقدر سرگرم پرورش شهید بودهاند در
این سالها که اخلاق و شرافت انسانی را به کل فراموش کردند. این را نوشتهاند و
زدهاند بالای سر در مدرسهی ابتداییای، تا اگر بچهی افغانیای توانست از هزار
خوان فقر و بدبختی و فلاکتهای مهاجرت عبور کند و پایش به مدرسه برسد، بداند که
همیشه باید مانند تولهسگ باران خوردهای در گوشه خفت کند و یادش نرود که با بقیه
فرق دارد. یادش باشد که مردم شهید پرور فیروزآباد و آقایان دشتی و دهقانی لطف
کردند و به او که سهمی از کرامت انسانی و حقوق اولیهی زندگی ندارد، تکهی ناچیزی
از همین حقوق ساده و بدیهی را صدقه دادهاند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">اهالی شهید پرور فیروزآباد اما وقتی فرزند خودشان گذارش به آن طرف مرز میرسد،
انتظار دیگری دارند. که برای نورچشمشان فرش قرمز پهن شود و در دانشگاهی که پذیرش
گرفته است امکانات مناسبی برایش فراهم شود و در خیابان که راه میرود سرش را بالا
بگیرد. به فکرشان هم خطور نمیکند که ممکن است در چشم آن شهروند سوییسی و آلمانی و
آمریکایی، نورچشم آنها حکم همان تبعهی خارجه (افغان) را داشته باشد که اینجا تحصیلات
ابتدایی را هم ازش دریغ کردند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">فقط یک بار، ۳ سال پیش در محلی که کار میکردم، همکارم سر ناهار شوخیای
دربارهی تروریست بودن ایرانیها با من کرد که ترش کردم و سرم را برگرداندم و گفتوگو
را ادامه ندادم که بفهمد شوخی نامناسبی بود. تا غروب آن روز ۱۰ بار به بهانههای
مختلف آمد و عذرخواهی کرد و دوباره سر حرف را باز کرد و توضیح داد که منظوری
نداشته و خواسته شوخی کند و اصلا رفت در این فضا که بشر کلا تروریست است و منظورش از
آن شوخی نسنجیده، نه ایرانیها، که اساسا ابنا بشر بوده است و اینها. ۱۰ بار آمد عذرخواهی
کرد تا از دلم دربیاورد که مبادا دردسری برایش درست کنم و شاهدی جمع کنم و به
اتهام نژادپرستی شکایتی ازش راه بیندازم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">حالا ما میآییم و پارچه میزنیم بر سر در مدرسه و روز روشن در بلندگو میگویی
که مردم و نژادیی را که از قضا بیشتری اشتراکات فرهنگی و زبانی را با ما دارند،
شایستهی نشستن در مدرسهای که بچههامان در آن هستند نمیدانیم. خیالمان هم البته
راحت است که نه آن افغانی فلکزده که با هزار ترس و بدبختی توانسته پای خودش را در
این مملکت بند کند، توان شکایت از این نژادپرستی خشن را دارد و نه اگر هم شکایتی
واصل شود، رسیدگی و عقوبتی در کار خواهد بود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">ما ملتی هستیم که تعریف جدیدی از مفاهیم و روابط انسانی را به دنیا نشان دادهایم.
هزار هزار فلاکت و بدبختی و تضییع حقوقمان، نظیر آلودگی هوا و گرانی و دروغگویی
مسوولان و آمارهای نادرست در رسانهی ملی و گشت ارشاد سر میادین شهر و گزینشهای
غیرمنصفانه در هر ادارهای را پذیرفتهایم و صدامان هم در اعتراض به آنها درنمیآید.
نه اینکه اعتراضی نداشته باشیم؛ که زورمان نمیرسد اعتراضی کنیم. اما همین ما،
خوب بلدیم به وقتش یاد حقوق شهروندیمان بیفتیم و پارچه بزنیم و حضور دانشآموز افغان
را در مدرسهی ابتدایی فلان روستای میبد منافی حقوقمان بدانیم و صدامان را بالا ببریم.
چون اینجا زورمان میرسد و خوب میدانیم کسی متولی حقوق این افغان بدبخت که با
بدترین تحقیر از مدرسه بیرون خواهد شد نخواهد بود. ما کسانی هستیم که حقمان را یک
جا خوردهاند و جبرانش را جای دیگری، بر سر کس دیگری خالی میکنیم.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">ما همچین آدمهایی هستیم. ما اهالی شهیدپرور فیروزآباد هستیم.</span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com22tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-36426830017178070612013-08-27T18:54:00.004+02:002013-08-27T19:04:29.944+02:00بوها مرا میکشند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
بوها بالاخره یک روز مرا فنا میکنند. جدی میگویم. یک روز میبینید مردهام و روی سنگ قبرم نوشتهاند شهید راه بو. داستانش را <b><a href="http://gaahak.blogspot.ch/2010/12/blog-post.html" target="_blank">اینجا</a></b> گفتهام و دیگر سرتان را درد نمیآورم.</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">حالا نکتهی جالبش اینجاست که من از روز تولد تا به حال سینوزیت مزمن هم داشتهام و
تقریبا نیمی از عمرم را با بینی کیپ و گرفتهای گذراندم که بویی را حس نمیکرد و
وقعی از زندگی نمیبرد. این یعنی همهی این خاطراتی که با بوها به جانم نشسته است
و هر کدامش رشتهی قویای دارد که مرا به خاطرهای، آدمی، جایی وصل میکند، فقط
نیمی از آن چیزیست که میتوانست باشد. گاهی حسرت آن نیم از دست رفته را میخورم و
گاهی هم با خودم فکر میکنم چه بهتر که چنین شد. دیوانه از مه دور بهتر. معلوم
نیست اگر همهی بوها در یادم مانده بود، حالا چه مجنون آشفتهای از آب در آمده
بودم. گفتم که. بوها بالاخره یک روز مرا فنا میکنند و به قول شاملو مرا از این
گریزی نیست.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">فردا عازم استکهلم هستم. پنج سال پیش دقیقا همین روزها بود که برای اولین بار
پایم را در اروپا گذاشتم. چه عمری گذشت. پنج سال گذشت از آن روزی که پسرک گیج و
ویجی در فرودگاه آرلاندا روی اولین نیمکت خالی سرراهش نشست و با نگاهی شگفت دنیای
جدیدی را نظاره کرد که پیش از آن تنها در تلویزیون دیده بود و وصفش را از دیگران
شنیده بود. پنج سال از آن روزها گذشت که هر روز مکاشفهی جدیدی از زندگی بود و حسها
و بوهای جدیدی که به جانم میریخت. پنج سال از روزهای همخانگی و زندگی با آن پسرک
دیوث پاکستانی گذشت که نصف اجارهی خانه را بهش میدادم، اما اتاق بزرگتر را برای
خودش برداشته بود و خودش را مالک خانه میدانست. پنج سال گذشت از آن اولین معاشرتها
با همکلاسیهای خارجی، از آن همه رودربایستیها و تعارفهای بیحاصل ایرانی که
هنوز هم کمیشان را با خودم نگاه داشتهام و اینجا و آنجا میبرم. از سختیها و
مشکلات زبانی که اگرچه حالا دیگر بسیار کمرنگ شده است، اما هنوز هست و دیگر یقین
دارم این مقدارش تا پایان عمر هم برطرف نخواهد شد. از دقت کردن به صحبتهای بچهها
و نفهمیدن موضوع آنها. پنج سال گذشت از خندیدنهای بیدلیل، تنها برای همراهی با
جمع، بی آنکه موضوع را دریافته باشم. پنج سال گذشت از آن همه تجربه و یاد گرفتن.
چه عمری گذشت. پنج سال گذشت از تجربهی اولین بوسیدن در خیابان، کنار پیادهرو، بی
دلهرهای.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">فردا برای شرکت در کنفرانسی عازم استکهلم هستم. اما کیست که نداند کنفرانس
بهانه است و من میروم تا بو بکشم تمام خاطراتم را. میروم تا دوباره روی همان
نیمکت در فرودگاه آرلاندا بنشینم و با همان شگفتی مردم را نگاه کنم. میروم دور و
بر خانهی آن پسر پاکستانی تا حال آن روزهایم را بو بکشم. بوی کاری غذاهایش را که
تمام خانه را برمیداشت. بوی صابون دستشویی خانهاش را. بوی هر چه بود و نبود. میروم
تا در جایجای دانشگاه استکهلم پرسه بزنم، یکی از آن کیکها و کافیها که سرجمع ۱۰
کرون میشد، بخرم و همینطور راه بروم و هی بوها را فرو دهم. به لاپیس بروم، در
یکی از راهروها را باز کنم و ببینم آیا هنوز بوی غذا و سیگار میدهد یا نه. بوی
ایستگاههای مترو، بوی زنی که از بلندگوی مترو میگوید </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">nästa</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span>، بوی آن رستوران چینی، بوی </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">kebab med bröd</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span>، و همهی بوهایی که فراموش کردهام.
بوی فروشگاههای </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">willey</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span>، بوی کنتور گذاشتن و شمردن یک
قران دوزار خرجهای روزانه. میروم تا آهنگهای آن روزها را در گوش دهم و در همان
خیابانها، در همان قطارها و اتوبوسها، پرسه بزنم و بو بکشم. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">رضا قاسمی –نویسندهی کتاب همنوایی شبانهی ارکستر چوبها- جایی در یکی از مصاحبههایش
دربارهی داستانهایش میگوید باید آنقدر از اتفاقی فاصله بگیرد تا آن اتفاق دیگر
برایش زنده نباشد، یعنی تبدیل به خاطره شده باشد و آن زمان است که میتواند از
بیرون به آن اتفاق نگاه کند و دربارهاش چیزی بنویسد. من البته اینطور نیستم و
مدام دوست دارم که خاطرات و اتفاقاتی را که از سرم گذشته است، نشخوار کنم و حتی
بهشان سر بزنم و هی باهاشان ور بروم. برای همین، هنوز که هنوز است، وقتهایی که
ایران –و به خصوص بابل- میروم، مدام به جاهای قدیمیای که خاطرهای ازشان دارم،
سرک میکشم و نمیگذارم در یادم کهنه شوند. یک جور مرض است دیگر، مثل آدمی که هی
با ناخنش ور میرود. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">اما در مورد خاطرات سوئد، در مورد زندگی یک سالهام در استکهلم، عمد داشتم که
زمانی دراز، مثلا همین پنج سال –که در مقیاس مرض من زمانی بسیار طولانی است- آن
دور و برها پیدایم نشود و زیاد هم خاطراتش را زیر و رو نکنم. شاید به این دلیل که
خاطرات زندگی در آن یک سال به طرز عجیبی برایم خاص بوده است و میخواستم همهش جمع
شود تا یکدفعه، در همین روزهای آخر آگوست که مصادف است با روزهای اولین ورودم به
آنجا، همه چیز را دوباره تجربه کنم. هی بو بکشم، هی بو بکشم. میخواستم انگار همهی
لذت این تجربه خاص را یکجا فرو دهم. مثل تخمه کدو خوردنهای بچگیهایم که مغزها
را همه در دهانم نگه میداشتم و وقتی خوب جمع میشد، یکجا فرو میدادمش. نگفته
بودم برایتان؟ <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">حالا دارم میروم آنجا. فردا میروم. به جز ایران –که همیشه برای رفتنش دلم
تاپتاپ میزند- یادم نمیآید پیشتر و برای سفر دیگری چنین هیجانی داشته بوده
باشم. شما اگر فردا بتوانید حدود ساعت ۹:۳۰ – ۱۰ صبح خودتان را به فرودگاه آرلاندا
برسانید، آدم اسکولی را میتوانید ببینید که دماغش را مثل سگ آقای پتیبل بالا
گرفته است و دارد همه جا را بو میکشد و کاری هم به نگاه متعجب مردمی که از کنارش
رد میشوند ندارد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">اگر هم دیر رسیدید، نگران نشوید. بعد از فرودگاه هم راحت میتوانید پیدایم
کنید. کجا؟ معلوم است دیگر. دور و بر خانهی آن پسر دیوث پاکستانی. اینها برنامهی
فردای من است.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-78585389068414946222013-08-25T01:00:00.000+02:002013-08-25T12:38:51.765+02:00تا آن روز خوب برسد<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"> </span><span style="font-family: Tahoma, sans-serif; font-size: 10pt;">آخرش یک روز پرواز مستقیمی از میدان حمزهکلای بابل به میدان ناسیون ژنو راه
خواهد افتاد. یعنی مثل روز برایم روشن است که این اتفاق میافتد و دنیا چارهای جز
این ندارد که ضرورت چنین امری را بپذیرد. حتی جایش را هم در ذهنم مشخص کردهام که مثلا
در میدان اول حمزهکلا مسافر سوار کند و تا میدان دوم فرصت داشته باشد که سرعت
بگیرد و تیکآف کند. بعد همین مسیر جاده کناره را ادامه دهد، از آسمان محمودآباد و
چالوس و اینها بگذرد و بعد رشت و آستارا را پشت سر بگذارد و دستآخر از آسمان
آذربایجان از کشور خارج شود. از آنجا به بعدش هم که دیگر راهی نیست تا ژنو، از هر
مسیری که دلش خواست برود. در مسیر جاده کناره مدام آهنگ "صدام کن ای شمال خوب
و سرسبز" شماعیزاده را بگذارد و از بالای دریاکنار و خزرشهر که میگذرد، یک
بوق بنزی مشتی برای همه بچههای علاف بابلی بزند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">فکرش را بکنید. صبح به صبح از در خانه بیایم بیرون، قدم بزنم تا میدان حمزهکلا
و همانجا از کیوسک دور میدان، روزنامهای چیزی بخرم و سوار هواپیما شوم که
برساندم ژنو. مثل تاکسیهایی که دور میدان منتظر مسافر میمانند تا پر شوند و حرکت
کنند، هواپیما هم آنجا منتظر پر شدن باشد. خلبان بایستد کنار هواپیما و داد بزند
ژنو ژنو. یک پیرزنی هم سبد به دست بیاید از خلبان بپرسد مه ره تونی سرخرود پیاده
هکنی. که خلبان غرغری کند و بگوید برو بالا. بعد نزدیکهای سرخرود یک نیشترمزی بزند
و پیرزن با سبدش بپرد پایین.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">در مسیر پرواز جگردمبه بدهند، آش گوشت فرزدی بدهند که آدم جان بگیرد برای یک
روز کاری. بعد وقتی رسیدیم ژنو، هواپیما همان دور و بر میدان ناسیون، یک گوشهای
پارک کند و منتظرمان بماند تا غروب که برگردیم. غروب باز راننده بایستد دور میدان
و داد بزند بابل بابل. یک دختر خوشگل سوییسی بیاید بپرسد </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">va-t-il à babol?</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span> و راننده بگوید آره جان، برو بالا. بعد من
دیر برسم و بدوم سمت هواپیما و خلبان تو آینه مرا ببیند و نگه دارد که سوار شوم.
اخم و تخم کند که ای تو در هکردی؟ (باز تو دیر کردی؟) من هم مزه بریزم برایش که در هکردمه و خر
هکردمه. (دیر کردم و خیر کردم.) در پرواز برگشت، که غروب است و آدم خستهی کار، قلیان بدهند با چای نبات.
کمال را بگذارند سرمهماندار پرواز برگشت. دوباره نزدیکهای سرخرود، پیرزن با سبدش
ایستاده باشد. سبدش را در هوا تکان دهد و خلبان نگه دارد سوارش کند. پیرزن بیاید
بالا. چادرش را سفت پیچیده باشد دورش. دستهایش را به هم بمالد و بگوید ای بچا بیه
هوا و مه زانودرد شروع بیه. (باز هوا سرد و شد زانودرد من شروع شد.)<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">خلبان از بلندگو بگوید هنیش جان مار. (بنشین مادرجان.) پیرزن بنشیند کف هواپیما تا خود بابل.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">شب که میرسیم بابل، هواپیما داخل شهر هم برود. تا شیرخورشید.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-11068129289629177542013-08-20T04:09:00.000+02:002013-08-20T04:25:03.770+02:00از این اطوارهای مدل گلستان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">به نظرم حتی خاص
بودن و فیگورهای متفاوت گرفتن هم باید حد و حدودی داشته باشد، ولو اینکه از آدم
خیلی بزرگی مثل ابراهیم گلستان سر بزند. یعنی میگویم ادا و اطوارهای اینچنینی،
از یک حدی که بگذرد، دیگر شیرینیای ندارد و –برای من دستکم- باورپذیر نیست. دست
طرف رو میشود انگار و آدم حس میکند طرف بیش از این که خاص باشد، دارد خاص بودنش
را نمایش میدهد و بیشتر از اینکه واقعا با چیزی مخالف باشد، میخواهد با ابراز
مخالفت، تفاوت خودش را با بقیه پررنگ کند. وگرنه مگر میشود آدم با هر حرف و نظری
مخالف باشد و از هر سوالی که ازش میپرسند ایراد بگیرد. یعنی همهی دنیا پرت و پلا
میگویند و چیزی نمیفهمند و فقط اوست که عمق هر چیزی را میبیند و نادرستی سوال و
نظر دیگران را درمییابد؟ <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">۸-۱۰ سال پیش که کتاب
«نوشتن با دوربین» (گفتوگوی پرویز جاهد با ابراهیم گلستان) را خواندم، از آنهمه
خردهگیری و افادهی گلستان و البته از صبر و پیگیری و ادب جاهد متعجب شدم. شما
کتاب را بخوانید. یعنی بگویم سوالی در تمام این کتاب نیست که گلستان بهش ایراد
نگرفته و یا با نظر پرسشکننده مخالفت نکرده باشد. از همان زمان، در ذهنم این ماند
که گلستان، با تمام بزرگیاش اساس کارش بر مخالفت است، نه نقد و پاسخگویی
مصنفانه. الان هم سالهاست که هر جا یادداشت، صحبت یا حدیثی از او منتشر میشود، با
پیگیری و کنجکاوی دنبال میکنم و دیگر تقریبا برایم یقین شده است که جانمایهی
کلام ایشان بیشتر از آنکه بر رساندن حرف منطقی و مشخصی باشد، بر مخالفت کردن و
البته نمایش خاص بودن خودش است. هر چند که شخص ایشان اساسا در این ۲۰-۳۰ سال اخیر
تولید و خروجی آنچنانی هم نداشته است که جای قضاوت دقیقی از کارهایش به دست دهد.
آنچه از ایشان بر جا مانده، همان ساختهها و نوشتههای دهها سال پیش ایشان است
که البته هر کدامشان وزنهای هستند برای خودشان، اما مستدام نشدند و دیگر سالهاست
که جز تکه انداختن و فیگورهای خاص گرفتن و مخالفت کردن، خروجی دیگری از استاد به
رویت عام نرسیده است.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">حالا چرا اینها
را گفتم؟ بیبیسی فارسی آمده به مناسبت ۲۸ مرداد، از ۱۰-۱۲ مورخ و صاحبنظر دربارهی
کودتای آن روز چیزهایی پرسیده است. در واقع جان سوالش دربارهی ماهیت اتفاقهای
چند روز منتهی به بیست و هشتم و قانونی بودن یا نبودن آنهاست و اینکه آیا اصلا کودتایی
رخ داده است یا خیر. چارچوب حجمیای هم برای پاسخها مشخص کرده که هر کس حدودا در ۲۰۰
کلمه نظرش را بنویسد. هر کسی چیزی گفته و در موافقت یا مخالفت سخنی بر زبان رانده
است. اتفاقا برای خود من جالب بود که مثلا نظر برخی مانند کامران دادخواه را
خواندم که اساسا داستان کودتا را نادرست دانست و با دلیل و مدرک حق را به جانب
شاه داد و پنبهی مصدق را زد و اینها. به هر حال نظری است برای خودش دیگر. خلاصه اینکه
مخالف و موافق، همه نظرشان را دادند و رفتند. نوبت به گلستان که رسید، طبق معمول شروع
کرد به گیر دادن و مخالفت کردن (با اساس طرح پرسش) و آخرش هم جواب سوال را نداد. یادداشتش
را اینطور شروع کرده است که:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 1in 6pt 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">هرکس حق دارد هرپرسشی را که دارد به هر جور که بخواهد از
هرکس که بخواهد بپرسد. نه نحوه جور کردن پرسش، و نه مقدار مدتی که معین کند برای
پاسخ، الزامی نمی سازد برای پاسخگو</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.</span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">خب؟ منظور؟ اینکه
نه حرف تازهای است، نه جواب سوال است. صرفا خواسته است با مخالفت و حرف متفاوتی
کلامش را آغاز کند. حالا در ادامه چه میگوید:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 1in 6pt 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">پاسخ به این دو پرسش شما در قید و قالب زمانی که برای جمع
آنها معین کردهاید، به وجهی که شایسته موضوع آن باشد و بعدهای مطلب را درست روشن
کند، نه درست است و نه در خور؛ که، در نتیجه، نه میسر و نه الزام آور برای من</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.</span><o:p></o:p></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">باز هم ایراد
گیری و منم منم کردن. ضمنا دوستان دقت دارید که تا کنون از ۲۰۰ کلمهای که ایشان باید
جواب سوال را میداد، ۱۰۰ کلمهاش را پر کرده است، بی آنکه چیزی دست خواننده را
بگیرد و حرف حسابی بزند. حالا باز هم در ادامه:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 1in 6pt 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">برای دادن پاسخ هم نیازی ندارم به "اسناد و تالیفات
مختلف" که ذکر کرده اید. من آن روز ۲۸ مرداد همه را به چشم خود دیده ام و از
همه آن رویدادها خودم برای دستگاههای تلویزیون و خبر پخش کنی آن روزگار فیلم خبری
برداشته</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">ام که در آرشیوهایشان، خاصه و عمدتا در اصل نزد</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span> NBC </span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">نیویورک،
میشودشان یافت</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 1in 6pt 0in; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">من آن روز را به چشم خود دیده ام و "دنیا را جز به چشم
خود" نمی بینم</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">این هم که تمامش
فخر فروشی بود و بیان اینکه من به هیچ منبعی احتیاج ندارم و خودم منبع هستم و اینها.
بگذریم که بزرگترین مورخین دنیا هم در خصوص هیچ واقعهی تاریخی با صراحت چنین
ادعایی نمیکنند و خود را بینیاز از منابع موثق نمیدانند. خلاصه اینکه ۲۰۰ کلمهی
گلستان تا همین جا تمام شد و باقی توضیحاتی هم که داد، هیچ حرف جدیدی درش نبود. میتوانید
<a href="http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2013/08/130819_l44_coup_28mordad_note.shtml" target="_blank">اینجا </a>بخوانید صحبتهایش را.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">میگویم دیگر.
ادا و اطوارهای اینچنینی و همیشه ساز مخالف زدن و قبول نداشتن دیگران و تکه
انداختن و همه را به هیچ گرفتن هم حدی دارد، حتی از آدمی به بزرگی گلستان. یکی برود
به ایشان بگوید، آدم حتی به بزرگی ایشان هم کم در این خاک نیامده و نرفته است. برود
بهش بگوید که خیلی از همین بزرگان، در فروتنی و حسن خلق و تواضع هم اسطورهای بودند
برای خود. اینها را که گفتم، نمیدانم چرا یکهو نام ایرج افشار آمد جلوی چشمانم. یا
خیلیهای دیگر که هر روز خدا هم اگر بهشان افتخار کنیم، باز کم است. احسان یارشاطر
را بگو. پرویز ناتل خانلری را بگو. کامران فانی را بگو. زرینکوب را بگو. هزار
هزار بگو. کم نداریم از این جواهرها.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-50132288482241184452013-07-15T12:16:00.001+02:002013-07-15T12:23:48.177+02:00این پهلوانهای بینوای ما<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">یعنی دل آدم هم میسوزد. هم به حال او و هم به حال خودمان. ایسنا آمده است
<a href="http://isna.ir/fa/news/92042314458/%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D9%88%DA%AF%D9%88%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%88%D8%AA-%D8%A8%D8%A7-%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D8%B3-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DB%8C" target="_blank"><span style="color: #073763;">مصاحبهای با عباس جدیدی</span></a> که رای چهارم
تهران را در انتخابات اخیر شورای شهر کسب کرد، انجام داده و چهار تا سوال ازش
پرسیده که هیچ بودنش در مدیریت شهری و بیاطلاعیاش را عیان کرده است. در همین چند
خط مصاحبه هم مشخص است که بندهی خدا خودش هم گرفتار شده است و مانند ارهای که آنجای
آدم گیر کرده باشد، نه راه پس دارد و نه راه پیش. حتی چند جایی هم به خبرنگار میگوید
که میترسم در این مصاحبه تو مرا ضربه فنی کنی و اینها. یکی هم نیست بهش بگوید خب
پدر من، وقتی اطلاعی از چیزی نداری و حرفی هم برای گفتن نداری دم لای تله مصاحبه و اینها
نده که دستت رو شود. رایت را آوردی، مبارکت باشد. حالا دیگر ساکت بنشین سر جایت و
بگذار بزرگترها کارشان را بکنند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">طفلک نمیداند چه باید بگوید. هی از مرام و معرفت و ساختن قبلهای برای عاشقان
و دعای خیر مردم سخن میگوید، اما حتی حدود بودجهی شهرداری تهران را هم نمیداند
و اسم فاینانس و السی و اینها هم که میآید، دستپاچه خبرنگار را تهدید میکند که
مصاحبه را ادامه نخواهد داد! <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">به خدا آدم دلش میسوزد. پهلوان نامی ایران است. کلی مدال و افتخارات برایمان
آورده است. آدم سالم و درستی است. اما جایش اینجا نیست. جایش روی صندلیهای شورای
شهر تهران که باید تصمیمات کلان مدیریت شهری را بگیرد، نیست. جایش گوشهی تشک کشتی
است، که جوانترها بیایند و پیشش زانو بزنند و درس کشتی بگیرند. یا نهایتا باید
ورزشگاهی، مدرسهی کشتیای، چیزی در اختیارش باشد که آنجا شاگرد پرورش دهد. وگرنه
با این کوره سواد و اطلاعات ناقصش چه فایدهای دارد حضورش در پارلمان مهمترین شهر
کشور. ببینید دیگر؛ یک نیمچه خبرنگار هم به سادگی میتواند بپیچاندش و سرکارش بگذارد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">یک جایی هم در حرفهایش میگوید که من معتقد به خرد جمعیام و باید با باقی
اعضای شورا مشورت کنم و مثلا میخواهد اینطوری جواب دادن را از سر خودش باز میکند. خبرنگار
البته کوتاه نمیآید و میپرسد خب، نظر خودتان در این باره چیست که جدیدی به تته
پته میافتد و معلوم میشود اساسا نظری ندارد.
البته همین قدرش هم خوب است. چون این خرد جمعی و مشورت با اعضا که میگوید، یعنی خودش
هم پیشاپیش گوشی دستش آمده است که چیزی بارش نیست. صاف و سادهاش این میشود که اجازه دهید بروم آن
داخل، ببینم چه خبر است و بقیه چه میگویند. طفلکی گرفتار شده است. باز من میگویم
دلم میسوزد، شما بگویید نه.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">این چه بلایی است در این مملکت که هر کسی بخواهد سری توی سرها دربیاورد، باید
وارد سیاست شود و این چه بلای بزرگتری است که امثال اینها رای میآورند. یعنی
تشخیص اینکه یارویی که روی تشک دو خم میگرفته و نهایت تفکرش در مورد مدیریت شهری
ساخت قبلهای برای عاشقان است، گزینهی مناسبی برای انتخاب و رای دادن نیست، کار
سختی است؟ چه میدانم.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-37981873224721613842013-07-07T16:52:00.000+02:002013-07-09T06:17:01.960+02:00آدلف؛ با ترجمهی مینو مشیری<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://2.bp.blogspot.com/-Oq-pfhFTarY/UdmBje3RAkI/AAAAAAAAATw/XtZKSn-uYv4/s1600/L6341565152191.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="http://2.bp.blogspot.com/-Oq-pfhFTarY/UdmBje3RAkI/AAAAAAAAATw/XtZKSn-uYv4/s1600/L6341565152191.jpg" /></a></div>
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;"><br /></span>
آدلف را بخوانیم. آدلف را همهمان باید بخوانیم. همهی مایی که جرات و شهامت
آن را نداریم که به رابطهای که از آن لذت نمیبریم یا خود را سزاوارش نمیدانیم،
پایان دهیم. مایی که ترحم را با علاقه و علاقه را با عشق اشتباه میگیریم و احمقانه
گمان میبریم که دلسوزی و نگرانی میتواند مبنای قابل اتکایی برای شروع یا ادامهی
یک رابطه باشد. مایی که حاضر نیستیم برای تمام کردن رابطهای پیشقدم شویم، اما
امید داریم که طرف دیگر، یا شاید هم زمان، این کار را به جای ما انجام دهد. ما که
با ادامهی یک رابطه به خیالمان داریم فداکاریهای طرف دیگر را جبران میکنیم. ما
که برای پرهیز از ناراحت کردن آدم پیشرومان به رابطهای ادامه میدهیم و نمیدانیم
که روزی این رابطه تلختر از آنچه فکرش را کنیم، پایان خواهد گرفت. مایی که هر
زمان حرف از جدایی میزنیم و او را میرنجانیم، برای آنکه از دلش
دربیاوریم، وعدههای جدید و تازه میدهیم و از آنچه هست امیدوارترش میکنیم.
مایی که فقط کار را از آنی که هست، خرابتر میکنیم.</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">این کتاب را باید خواند. چه ما خود آدلف باشیم: انسانی ضعیف که توان متوقف کردن
یک رابطهی انسانی معیوب را ندارد. چه النور باشیم: زنی که مدام با فداکاریهایش
آدم زندگیاش را در بندتر میکند و زندگی خود و او، هر دو را به تباهی میکشد.
باید بفهمیم که فداکاریهای اینچنینی که یک سوی رابطه را مدیون –و اصلا بگوییم
مسخر- سوی دیگر میکند، خود شیوهای از نادیده گرفتن آزادی و بدیهیترین حقوق همان
کسی است که فداکاری را ارزانی او کردهایم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">باید بخوانیم تا یادمان بیاید روابط انسانی تا چه اندازه میتوانند مهلک شوند
و سادهترین امیال و هوسها –که هیچ جدیشان نمیگیریم- تا کجا میتوانند پیش
بروند و چه راحت همه چیز را به فنا بکشند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">کتابی کم حجم، اما سهمگین و تاثیرگذار. همهی ما باید بخوانیمش.<o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">ما که در روابطمان با دست پس میزنیم. ما که همه چیز را با پا پیش میکشیم.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-53045666905425259782013-06-26T22:39:00.001+02:002013-06-26T22:41:06.404+02:00Bottom line<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">صبح زود باید بروم
قزوین. اینجا نشسته ام و معادله ی هزار مجهولی ای را جلوی رویم گذاشته ام که نمی دانم
از کجایش باید حلش کنم. اصل حرف یا </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">bottom line</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> ماجرا این است که باید ساعت 8 صبح در
دادگستری قزوین باشم. خب، حتما می گویید این که پیچیدگی ندارد. ساعت 5:30 از خواب
بیدار شو، ساعت 6 تا 6:15 از در خانه بزن بیرون، یک ساعت و اندی رانندگی کن، ساعت
8 هم در دادگستری قزوین حاضری بزن. اما همین جواب ساده انگارانه ی شما خواننده ی
گرامی نشان می دهد که گویا نگارنده را به درستی نشناخته اید و تمام تلاش این سال های
نگارنده برای معرفی وجوه درخشان شخصیتی خود به شما بی حاصل بوده است. در واقع شما
آگاه تر از آن بوده اید که وقت خود را صرف چنین کار عبثی کنید و یا اصلا امید به
دیدن چیز درخشانی داشته باشید.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">من آدم رانندگی صبح زود
نیستم. آن هم تنها. آن هم برای بیشتر از نیم ساعت. خوابم می گیرد و کاملا محتمل
است که سر رانندگی خوابم ببرد و ریق رحمت را سر بکشم. خود این هم البته اتفاق مهمی
نیست. یعنی در شرایط عادی، نگارنده هم قبول دارد که مرگ حق است و به هر حال این
شتر دیر یا زود در خانه ی هر کسی خواهد خوابید. اما قبول کنید که الان شرایط عادی
نیست. یعنی انصاف نیست مایی که 8 سال احمدی نژاد را تحمل کردیم، درست حالا که می
خواهد شرش را بکند و برود پی کارش، بی هیچ حظی، در اتوبان تهران-قزوین با زندگی
وداع کنیم. اینجانب، با تاسی به ابوریحان بیرونی، به مرگ خواهم گفت: آیا مملکت را
بدون احمدی نژاد ببینم و بمیرم بهتر است یا نبینم و بمیرم. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">خلاصه کلام این که
رانندگی طولانی مدت، بدون همزبانی کسی، یا بدون تخمه آفتابگردان نتیجه ی دلخراشی
به همراه خواهد داشت. حالا ممکن است بگویید خب نیم کیلو تخمه با خودت ببر که خوابت
نگیرد. اما باز هم با کاهدان زده اید. انگار اصلا متوجه نیستید که حضور با لب و
لوچه و دندانهای سیاه در پیشگاه دادگاه، دست کمی از حقارت مرگ در اتوبان ندارد.
وانگهی به هر حال صبح زود خروسخوان، معده ی کدام آدم سالمی پذیرای نیم کیلو تخمه
آفتابگردان است که شما از نگارنده چنین انتظاری دارید؟ اصلا بگویید بنده را چگونه
جانوری دیده اید که چنین پیشنهادی می دهید؟<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">گزینه ی بعدی این است که
با ماشین بروم تا ترمینال غرب، ماشین را در پارکینگ ترمینال بگذارم و از آن جا با
خطی ای چیزی بروم قزوین. در طول راه هم تا قزوین تخت بخوابم، بی دلهره ی تصادفی
چیزی. برای این که مشکلات این تصمیم را برایتان شرح دهم، ناگزیرم کمی با موقعیت
جغرافیایی پارکینگ ترمینال غرب و همچنین انواع و اقسام خطی های تهران-قزوین
آشناتان کنم. به طور کلی، برای رفتن به قزوین سه گزینه پیش روی مسافران قرار دارد:
اتوبوس، سواری های شرکتی و خطی های همین جوری. اتوبوس در واقع میعادگاه دانشجویان
اهل دلی است که در دانشگاه های قزوین و حومه به تحصیل مشغولند و سفر با اتوبوس را
فرصتی مناسب برای آشنایی و دست افشانی بی سر خر می دانند. تمام صندلی های اتوبوس
مالامال از این جوانان ترگل ورگل است که برای کسب علم تا قزوین و حتی چین هم
حاضرند بروند، مشروط بر اینکه کسی جایشان را در اتوبوس عوض نکند و اساسا کاری به
کارشان نداشته باشد. وارد اتوبوس که می شوید، ابتدا تصورتان این است که صندلی های
خالی به تعداد کافی وجود دارد و هر کجا عشقتان بکشد می توانید بنشینید. اما خیلی
زود دستتان می آید که هر کس صندلی خالی کناری خود را با زنبیلی چیزی نگه داشته
است، به انتظار یاری که قرار است بیاید و البته می آید. بنابراین خیلی ساده است که
سهم شمای غریبه و بی یار از این همه صندلی های خالی و دست افشانی های عاشقانه، ردیف
اول اتوبوس باشد، جایی که معمولا پیرمرد بد عنقی همراه و مصاحبتان خواهد بود که هر
از گاهی با عطسه های پر سر و صدایش چرتتان را پاره می کند و متعاقبش دستمال پارچه
ای بزرگی را از جیبش بیرون می کشد که دهان و مفش را پاک کند. باور کنید هر درجه ای
از تقوا را هم که پیشه کنید، پذیرش موقعیتی اینچنینی، که می خورند حریفان و من
نظاره کنم، کار راحتی نیست.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">اما مشکل واقعی اتوبوس
چیز دیگری است: سرعتش پایین است، توقف های متعدد دارد، در پلیس راه می ایستد و
ساعت می زند و خلاصه راه یک ساعت و ربعه را دو ساعته می رود. سواری های شرکتی هم
کمابیش همین مشکل را دارند. بنابراین گزینه ی مورد علاقه ی نگارنده خطی های همین
جوری هستند؛ همان ها که بیرون ترمینال ایستاده اند و داد می زنند قزوین قزوین و از
برق نگاهشان پیداست که اصل قزوینی هستند.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">حالا برگردیم به مقوله ی
موقعیت جغرافیایی این ها. پارکینگ ترمینال دقیقا در نزدیک ترین نقطه به اتوبوس ها
و سواری های شرکتی و از قضا در دورترین موقعیت نسبت به خطی های همین جوری قرار
دارد. منظور از دورترین، همانا نیاز به یک پیاده روی مردافکن 20 دقیقه ای است که
عملا مزیت زمانی خطی های همین جوری را با چالشی جدی مواجه می کند. به عبارت دیگر&
این خطی ها که قرار بود نیم ساعت زودتر از اتوبوس ها و شرکتی ها مسافر را به مقصد
برسانند، حالا عملا این مزیت را به دلیل زمان پیاده روی از دست داده اند. خاصه این
که شرکتی ها به مراتب زودتر پر می شوند و با فراوانی بیشتری می روند و همین جوری ها
ممکن است معطلی ای از این باب هم داشته باشند.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">گزینه ی سوم این است که
با تاکسی و این ها خودم را به آزادی برسانم و بدون آن که نگران پارک کردن ماشین
باشم، سوار یکی از همین خطی های همین جوری شوم و در واقع آن 20 دقیقه پیاده روی را
هم حذف کنم. شیوه انجام کار هم این است که از خانه تاکسی ای به مقصد سیدخندان و از
آن جا هم تاکسی ای به مقصد آزادی شکار کنم. این راه البته معقول و خوب است و
نگارنده هم معمولا همین شیوه را پی می گیرد. اما مشکل این جاست که وقتی قرار است
صبح اول وقت قزوین باشم –مثل فردا- این ریسک وجود دارد که تاکسی به موقع پیدایش
نشود و وقت بیشتری ازم بگیرد و از </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">bottom line</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> نهایی عقب بیفتم.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">راه دیگر این است از
خانه آژانس بگیرم به قزوین. این یکی که دیگر عالی است: بی مشکل. مثل آقاها می
نشینم عقب ماشین و از همان جلوی در خانه می خوابم تا خود قزوین. مشکل فقط اینجاست
که این شیوه هزینه های نگارنده را زیادی بالا می برد. یعنی باید 60 تومان کرایه رفت
را بپردازم و البته مقداری هم بابت برگشت تقبل کنم. بنابراین یک رفت و برگشت ساده
به قزوین و تردد در شهر و صرف صبحانه (عدسی) و ناهار (قیمه نثار) برای نگارنده صد
تومانی –بلکه بیشتر- <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>آب خواهد خورد. شما
خواننده ی عزیز واقعا چه فکری با خودتان کرده اید؟ که نگارنده سر گنج نشسته است؟<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 8pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;"></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">نشسته ام به حل معادله ی
چند مجهولی رفتن به قزوین. هی گزینه ها را بالا و پایین می کنم و نتیجه نمی گیرم.
به خودم می گویم بخوابم و صبح که بیدار شدم، همان موقع تصمیم بگیرم. بعد نهیب می زنم
که باید برنامه ام را از الان بدانم تا ساعت بیدار شدنم را کوک کنم. چشمم به
همشهری داستان جدید می افتد که امروز خریدم. بازش می کنم<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>و سرسری ورق می زنم. توجهم جلب داستان "دالان
نور" رضا منصوری می شود. برایم اس ام اس می آید. همشهری داستان را ول می کنم
و می روم سر موبایل. اس ام اس را می خوانم و جواب می دهم. باز بر می گردم سر حل
معادله ام.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">زندگی شروع شده است.
ایران هستم. </span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">Bottom line</span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;"><span dir="RTL"></span> این است.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-56199163479684081772013-06-02T21:24:00.002+02:002013-06-02T21:51:56.758+02:00محسن رضایی: اولاد کم شانس<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">چرا به رضایی رای نمیدهیم؟ واقعا این هم سوالی است برای خودش. فکر نمیکنم
کسی –از چپ و راست و بالا و پایین-<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>در این
نکته تردید داشته باشد که محسن رضایی بابرنامهترین کاندیدای ریاست جمهوری است که
از قضا برنامههایش هم مانند باقی کاندیداها هولهولکی و در ضربالاجل انتخابات
طراحی نشده است. یعنی محصول فکر دقیق و کارشناسی است و حتی مطالعهی اجمالی و
سرسری بخشی از برنامههایش هم نشان میدهد که حرف حسابی برای گفتن دارد. خودش هم
در گفتوگوها و مناظرههایش حرف پرت و پلا و خارج از هنجاری از دهانش خارج نشده و
تلاش کرده است همان برنامهها را شفافتر و قابل فهمتر کند. آمارها و اطلاعاتی هم که
به دست میدهد همهشان واقعی و درست است و حتی نقاط هدفی هم که مثلا برای پایان
دورهی ریاست جمهوریاش در نظر گرفته، کاملا منطقی و –با برنامههایی که دارد-
قابل دسترس مینماید. خودش هم نشان داده است آدم کمحاشیه و سنگین و رنگینی است و
البته با تمام موقر بودنش، در مناظرهی انتخاباتی پا به پای عارف –البته با بیان
متینتری- اعتراض خودش را به رویهای که نادرست میدانست نشان داد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">این درست که بیشتر بدبختیهای امروز ما –که نشستهایم و بر سر این آدم و آن
آدم با هم چانه میزنیم- به دلیل نبودن احزاب جاندار سیاسی در کشور است که به جای
مردم فکر کنند و کاندیدایی را با برنامههایش انتخاب کنند و البته تا آخر هم سر
این انتخابشان بمانند و مسوولیت آن را بپذیرند. نه اینکه امروز بعد از ۸ سال تحمیل
هزینه و افتضاح به کشور، هیچ حزب و گروهی مسوولیت این افتضاح را نپذیرد و همهی آنهایی
که تا همین ۴ سال پیش سنگ احمدینژاد را به سینهشان میزدند، حالا به راحتی از
زیر بار این حمایت شانه خالی کنند و بروند پی کارشان. اینها درست. یعنی من هم
قبول دارم که تا احزاب سیاسی –به معنای واقعی خودشان-<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>در این کشور شکل نگیرند، انتخاب و مسوولیتپذیری
سیاسی معنای خودش را باز نخواهد یافت. اما حالا که به هر حال در این وضعیت رقتبار
گیر کردهایم، تا زمانی که فضای سیاسی بازتر شود و احزاب جان بگیرند، چارهای جز
این نداریم که خودمان خطکش دست بگیریم و کاندیداها را با بر اساس حرفها و سوابقی
که ازشان شنیدهایم و میشنویم و البته برنامههایی که ارایه دادهاند، بسنجیم و
به نتیجهای برسیم. خب سوال همینجاست که اگر مبنای قضاوتمان قرار است حرفها و
برنامههای کاندیداها باشد، چه کسی میتواند با رضایی برابری کند یا حتی به او
نزدیک شود؟ هیچ کس. این البته عجیب نیست. به نظرم هر کس دیگری هم اگر ۸ سال آزگار
نشسته بود و به ریاستجمهوری فکر کرده و برایش نقشه کشیده بود، طبیعتا میبایست چنین
خروجیای داشته باشد. اما چه فرقی برای ما میکند که این برنامهها حاصل چیست؟ در
مملکتی که سگ صاحبش را نمیشناسد و هیچ کس سر جای درست خودش نیست و هیچ کس برای
کاری که میکند برنامه و هدفی نریخته است، <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>یک آدمی پیدا شده که پکیج کامل و همهجانبهای
برای کشور در دستش دارد و به ما نشان میدهد که قرار است از اینجا به آنجا برسیم
و از قضا حرفهایش منطقی است و با واقعیتها هم جور در میآید. بالاخره یک نفر
باید باشد که از ما –و از خود من در وهلهی اول- بپرسد که مرگم چیست که به او رای
نمیدهم؟<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">یکی از دوستانم میگفت چون نظامی است و نباید نظامیها مملکت را دست بگیرند.
گفتم اولا که نظامیها مملکت را دست گرفتهاند. ثانیا، چطور است که وقتی مثلا به
قالیباف نگاه میکنیم، آنقدر سختگیر نیستیم و انگار نظامی بودنش آنقدرها توی
ذوق نمیزند، اما نوبت به این رضایی مادر مرده که میرسد، میخواهیم مو را از ماست بکشیم. بعد هم این که این بندهی خدا دستکم ۱۵ سال است که لباس نظامی را
درآورده و در قامت اقتصاددان درآمده است، در مقایسه با قالیباف میگویم که تا همین
۴-۵ سال پیش فرماندهی نیروی انتظامی بود. بعد هم اینکه وقتی قالیباف خودش میگوید
در خیابان ملت را با چوب میزده، دیگر امثال رضایی را باید طلا گرفت که نظامی
بودنشان را در جبههها خرج کردند و جان من و شما را خریدند و کارشان به اینجا
نکشید که بخواهند به امنیت و جان مردم در خیابانها دستدرازی کنند.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">یکی دیگر از دوستانم میگفت او گوش به فرمان نظام و حاکمیت است و اگر اختلافی
پیش بیاید، مرد آن نیست که بخواهد جانب مردم را بگیرد و پیش نظام قد علم کند. شاهد
حرفش هم این بود که مثلا سر انتخابات ۸۸، با تمام هارت و پورتی که کرد که نمیدانم
رای مردم مثل ناموس من است و اینها، یکهو زد زیر همه چیز و گفت از حقم میگذرم.
خود من هم یادم است این را. اما خب، این ویژگی او را هم میتوان اینطور دید که خط
قرمزهایش پیشاپیش مشخص است و به این ترتیب، ما میدانیم با چه آدمی، و با چه
معیارها و مختصاتی طرف هستیم. یعنی قرار نیست بعد از انتخابات یک چهرهی جدیدی از
خودش نشان دهد و تازه بفهمیم آقا آیا در خیابان ملت را چوب هم زده است یا نه. من
میگویم آدمی که زیر و رو و بالا و پایینش مشخص است و ابایی هم از این ندارد که خطوط
قرمزش را به همه نشان دهد، به مراتب قابل اعتمادتر و مطمئنتر از کسی است یک روز کت
سفید میپوشد و روشنفکر میشود و یک روز دیگر، در خیابان ترک موتور مینشیند و چوب
دستش میگیرد. بعد هم اینکه اگر پذیرفتیم که این آدم الویت برنامههایش اقتصادی
است، چه بهتر که با نظام هماهنگ باشد و اصطکاک زیادی ایجاد نکند تا بتواند برنامههایش
را پیش ببرد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">باز یکی همین نکته را میگفت که او توسعهی سیاسی برایش اولویت نیست. راست هم
میگوید. اما اولا من این را هم به حساب نقطهی قوتش میگذارم که تکلیفش با خودش و
من و شما و همه روشن است. یعنی قرار نیست کار سیاسی کند و شعارش را هم نمیدهد.
ثانیا، انگار یادمان رفته که ما جانسختهایی هستیم که ۸ سال از عمرمان را به پای
دولتی سوزاندیم که نه الویت سیاسی داشت و نه الویت اقتصادی و نه هیچ الویت معقول
دیگری. حالا که یکی پیدا شده است و دست کم برای یکی از الویتها –و از قضا مهمترینشان-
برنامهی عملی و درست و حسابی دارد، یاد الویتهای معوقمان افتادهایم. ثالثا، حتی
در همین میزان محدودی که به مسایل سیاسی پرداخته است، از خیلیهای دیگر معقولتر
ظاهر شده و دستکم حرفها و رفتاری که از خودش نشان میدهد، از امثال جلیلی و حداد
و ولایتی و اینها به روز تر است. من خودم شنیدم که در مصاحبه با این یارو عابدینی
انتقاد کرده بود به کسانی که گفتمان انقلاب را فقط ایستادگی میدانند و گفته بود
باید با دنیا وارد تعامل شد. مثال خوبی هم آورده بود که برای مسایل زیست محیطی با آمریکا
وارد همکاری و تعامل خواهد شد که مثلا این مشکل غبار در استانهای جنوبی را حل کند و
حتی برآٔورد هزینهی این کار را هم گفت. یعنی، نه تنها نگاه باز و به روزی از
روابط بینالملل دارد، بلکه تا این حد هم دقیق و با جزییات مسایل را حلاجی کرده
است. یا مثلا گفته بود فعالیتهای اقتصادی را از دولت و نیروهای مسلح میگیرد.
خیلی حرف است این. من میگویم چه چیزی بهتر از این؟ یک آدمی پیدا شده که یک
جایی در وسط ایستاده است و خدا خودش میداند که فعلا آدمهایی که وسط ایستاده
باشند، بیشتر به کار ما میآیند تا آنهایی که این طرف و آن طرف هستند.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">اصلا اینها هیچ. شما یک سری به این سایت ویکی رضایی بزنید و ببینید آنجا چقدر
کار دقیق علمی تلنبار شده است. باور میکنید اگر بگویم برای تکتک شهرهای ایران،
به صورت موردی مطالعه و برنامهریزی شده است؟ یعنی حتی در حد این که بابل چند تا
سینما دارد و چند تا باید داشته باشد هم وارد جزییات شده است، آنهم با برنامهی
زمانی ۴ ساله. حالا البته بابل که شهر بسیار مهمی است، ولی برای بقیهی شهرها هم
در همین حد و حدود برنامه دارد. به خدا ما گرفتار کفران نعمت میشویم اگر اینها را
نبینیم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">همهی اینها را گفتم، ولی مثل روز برایم روشن است که ما به رضایی رای نمیدهیم.
خودم را میگویم. شما را میگویم. این بچه ستاره و اقبال ندارد اصلا. اولاد کمشانس
است انگار.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-61652737747199640232013-06-01T12:49:00.001+02:002013-06-01T12:49:19.410+02:00مناظرهی کاندیداها: تجربهای خوب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">هنوز سیل انتقادها به برنامهی مناظرهی نامزدهای ریاست جمهوری ادامه دارد و
خود کاندیداها هم، بعضیشان –چه در جلسهی مناظره و چه بعد از آن- به این شیوه اعتراض
کردند و حتی شنیدم که ضرغامی هم کوتاه آمده و تلویحا بعضی اعتراضها را پذیرفته است.
من اما ایراد جدیای در این برنامهی چند ساعته ندیدم و حتی بگویم به نظرم خیلی هم
خوب برگزار شد. حالا نه اینکه هیچ ایرادی در کار نباشد، اما منظورم این است که
اگر بنا بر این بود که کاندیداها را در زمانی محدود از جوانب مختلف در مقایسه با
هم قرار بدهند و نه فقط اطلاعات و سواد عمومی آنها، که حتی روحیات آنها را
بسنجند، شیوهی خوبی در پیش گرفته شد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">نکتهی اول اینکه حرفهای از پیش آماده شده را همه خوب بلدند بزنند. یعنی اینطور
بگویم که این آقایان – به جز غرضی که به نظرم بیشتر برایش نوعی تفریح و تنوع است
این برنامهی کاندیداتوری- هر کدام خدا نفر مشاور در زمینههای مختلف دور و برشان
هستند که میتوانند سخنرانیهای خوشگل براشان آماده کنند و دستشان بدهند که از بر
کنند و بیایند تحویل مردم بدهند. این همان نکتهای است که در گفتوگوهای تلویزیونی
انفرادی کاندیداها هم میدیدیم که در بسیاری مواقع، بیش از آنکه جواب مجری –عابدینی-
را بدهند، فرصت را غنیمت میشمردند که درسهای به خاطر سپردهشان را پس بدهند، ولو
اینکه به سوال هیچ ارتباطی نداشته باشد. این هم البته خوب و لازم بود، چرا که نشان
میداد دور و بر هر کاندیدا را چه افرادی با چه سطح و نگرشهایی پر کردهاند؛ اما
کافی نبود. یعنی علاوه بر سنجش حلقهی مشاوران هر کاندیدا، لازم بود خود این
کاندیداها را هم در موقعیتی رقابتی به تله بیندازند و ببینند در عالم واقع و اگر
به خودشان باشد، چند مرده حلاجند. اینکه میگویم، یعنی حتی اگر هم برنامهی
مزخرفی بود، تنها همچین کاری میتوانست روحیهی انتقادی واقعی این کاندیداها را
نشان دهد که کدامشان به رویهی نادرست اعتراض کردند –عارف و رضایی و کمی هم
روحانی- و کدامشان با لذت و شنگولی در مسابقه شرکت کردند و کف زدند–غرضی و
حداد-<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>و کدامشان مانند شاگرد زرنگها سعی
میکردند هی دستشان را بالا ببرند و بگویند آقا ما بلدیم و تند تند درسهاشان را
پس بدهند. منظورم قالیباف است که البته یک سر و گردن هم از بقیه بالاتر ظاهر شد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">باز خوبی دیگرش این بود که حتی در رفتار انتقادی و اعتراضی به برنامه هم باز
تفاوت روحیهها مشخص شد که رضایی متانت و جبروت خودش را حفظ کرد و در مقابل، دکتر
عارف با مجری سر به یکی به دو کردن را باز کرد و وسط حرفش پرید و قهر کرد و بعدش
هم دوباره آشتی کرد و برگشت به بازی. که خوب نبود در نظرم این برخورد عارف. اما به
هر حال روحیهی کاندیداها را تا حدی نشان داد و شاید بتوان با اندکی اغماض، آن را
تعمیم داد به رویکرد کلی و جنمشان در مملکتداری و اینکه تا چه حد اهل مخالفت و
اعتراض با رویههایی خواهند بود که به نظرشان نادرست بیاید. وگرنه بقیه –حتی اگر
هم موافق نبودند- صدا ازشان درنیامد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">بعد هم این که در همان قسمت تستی که بیشترین انتقادها به آن وارد بود، اتفاقا
خیلی لازم بود که کاندیداها را در موقعیت صفر و یکی قرار دهند تا آنچه را که ته
ذهنشان است دربیاورند. یعنی اینطور بگویم که همین نکته که پارامترهای زیادی را
وارد سوال نکردند و از آقایان خواستند با اطلاعات محدود انتخابی از گزینهها داشته
باشند، بهترین شیوه بود برای اینکه راه را بر لفاظی و این شاخه و آن شاخه پریدنهای
بیحاصل ببندد و اصل حرفشان را بیرون بکشد که البته بسیاریشان از زیر جواب در
رفتند و پاسخی ندادند. راستش من اگر جای حیدری بودم، در این قسمت بیشتر گیر میدادم
که وادارشان به جوابگویی کنم. چرا که انتخاب و تصمیمگیری درست در شرایط اضطراری و
با دادههای محدود هم خودش هنری است که باید امتیازی داشته باشد. وگرنه وقتی تمام
اطلاعات و دادهها تکمیل باشد، دیگر به قول کروبی –که خدا حفظش کند- ننهجان آدم
هم میتواند جواب درستی بدهد. سوالها اتفاقا بسیاریشان سوالهای خوبی بودند و اگر
به شیوهای مجبورشان میکرد جواب دهند، ته ذهن خیلیهاشان جارو میشد و به نمایش
گذاشته میشد. بالاخره وقتی بحث الویتبندی میشود، یک کاندیدا باید بداند که مثلا
وزن بیشتری به صنایع کوچک و زودبازده میدهد یا صنایع سنگین. بله، البته هردوشان
مهم است، اما بحث وزن بیشتر و الویتدهی است، ولو اینکه در حد ۴۹ به ۵۱ باشد و بارها
هم مجری همین نکته را توضیح داد ، وگرنه طبیعی است که هر دوشان را باید با هم پیش
برود و نمیتوان هیچ کدامشان را به طور کامل رها کرد. اما اینکه کاندیدای ریاست
جمهوری نداند یا نخواهد بگوید که ته ذهنش به کدام اینها الویت بیشتری میدهد، به
نظرم خودش مصیبتی است. یا مثلا در مورد کاهش و افزایش مالیات بر شرکتها. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">در مورد تصاویر البته، به نظرم بهتر بود که در موردشان توضیحی داده میشد که
مثلا اشتباهی نظیر معدن و دره که عارف مرتکب شد، پیش نیاید. یعنی حتی اگر تصویر هم
نشان نمیدادند و مثلا فقط به جایش کلمهای –مثلا معادن- مینوشتند هم کفایت میکرد.
یا اینکه مجری خودش توضیح میداد که این تصویر فلان چیز است که بیننده را به
اشتباه نیندازد. به خصوص در مورد همین تصویر معدن که شاید اگر رضایی اشارهی درست
را نمیکرد، بقیه هم همان اشتباه عارف را قرقره میکردند. البته در همین باره، ما
هم باید یاد بگیریم که وقتی گفتوگوها تا این حد بداهه و بدون پیشزمینه انجام میشود،
باید انتظاراتمان را منطقی و معقول کنیم و بپذیریم که قرار نیست همه به هر سوالی که
ازشان میشود، جواب درست و سنجیده بدهند. یعنی دیگر موضوع مقایسهی آدمها میشود و
اینکه کدامشان به خودی خود –و بدون پشتیبانی خیل مشاورانشان- هم آدمهای ورزیدهتر
و بهروزتری هستند. با این حساب، اینکه مثلا عارف نتوانست در نگاه اول معدن را از
دره تشخیص دهد، لزوما به معنای بیسوادی یا گیجی او نیست. کما اینکه در خیلی سوالات
دیگر جوابهایش از دیگران سنجیدهتر بود. یا قالیباف که به همه سوالات با ژست
آمادگی کامل جواب داد، معنایش این نیست که قاطی افاضات، چرت و پرت هم از دهانش در
نیامده باشد، که البته آمد. بالاخره بداهه بوده است دیگر. طبیعی است این چیزها.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">نکتهی آخر هم اینکه، این برنامه یک خوبی دیگری هم داشت و آن این که نشان داد
آدمهایی که در گذشته و همین حالش مصادر بالای مدیریتی و سیاسی کشور را بر عهده
داشتهاند و دارند، بعضیشان تا چه اندازه فسیل و خالی از هر حرف و فکر و ایدهای هستند
و اینجاست که آدم خیلی راحت دستش میآید که چرا اوضاع و احوال مملکتمان اینطور
در گل مانده است. مثال و شاهد زندهاش حداد عادل که آدم باورش نمیشود این چنین
آدم پرتی سالها رییس قوهی مقننه (یعنی سومین مقام کشور) بوده است. یا مثلا غرضی
که سالها در وزارتخانههای مختلف وزیر بوده است و بالاخره حتی اگر همان تجربیات
دوران وزارتش را هم میخواست به کار بگیرد، باید سنگینتر و آمادهتر ظاهر میشد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="rtl" style="line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA;">من به برنامهی مناظرهی صدا و سیما رای مثبت میدهم. خاصه اینکه هیچ شاهد
قابل توجهی از جانبداری و بیعدالتی درش به چشمم نیامد.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-5615815019197051732013-05-21T22:56:00.001+02:002013-05-21T23:03:25.146+02:00جناب استاد قاسمی؛ میرزا قاسمی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; mso-margin-bottom-alt: auto; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">من نمیدانم چرا همیشه فکر میکردم میرزا قاسمی از جمله
غذاهای پرکالری است. یعنی به هر حال زمان خوردنش یک ته مهاری روی خودم داشتم که
خفه نکنم خودم را باهاش. اما حالا که پا داد و خودم اینجا درستش کردم، میبینم
همچین خبری هم نیست و اساسا به جز همان یکی دو قاشق روغنی که برای تفت دادن سیر میزنم
تنگ تابه، چیز بد دیگری ندارد. بادمجانش که کبابی است و گوجهاش را هم –از خدا که
پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد- از این کنسروهایی میگیرم که خودش پوست گوجه
را گرفته و ریزش هم کرده و با آبش داخل کنسروشان کرده است. البته میدانم که بهتر
این بود که گوجهی سالم و تازه میگرفتم و اینها. اما دیگر زحمت جوشاندن یا کبابی
کردن گوجه و درآوردن پوستش و ریز کردنش، خداییش میارزد به کمی ناسلامتی کنسرو.<o:p></o:p></span></div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; mso-margin-bottom-alt: auto; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">آقاجان، بادمجانها را بگذارید توی فر، توری داخل فر را هم ببرید
بالا، نزدیک المنتها و تا آخرین درجه روشنشان کنید. چند جای بادمجان را هم با
چاقو سوراخ کنید که منفجر نشود؛ اتفاقی که برای من افتاد یک بار. بعد تا بادمجانها
کبابی شوند، چند جبه سیر را بکوبید یا رنده کنید یا ریز کنید و در یکی دو قاشق
روغن تفت دهید. این وسط بادمجان را هم چند باری بگردانید که همهجایش کباب شود.
بعد درشان بیاورید و ساطوریشان کنید. تنبلی نکنید و خوب ساطوری کنید. بعد بادمجان
و کنسرو گوجه فرنگی را خالی کنید توی سیرداغ و هم بزنید. نمک و فلفل هم که البته
فراموش نمیشود. بگذارید آنجا بماند و جلز ولز کند تا آبش گرفته شود. گاهی هم هم
بزنیدش که ته نگیرد. <o:p></o:p></span></div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; mso-margin-bottom-alt: auto; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">به عنوان آخرین مرحله از عملیات والفجر، میرزا قاسمی را کمی
جمع کنید یک گوشهی ماهیتابه و گوشه دیگر ۲-۳ تا تخممرغ بشکنید و نیمرو کنید.
روغن هم دیگر لازم نیست بریزید. همان روغن ماسیدهی کف ماهیتابه کافی است. زرده و
سفیدهاش را هم بزنید و بگذارید کمی (نه زیاد) ببندد. بعد همه چیز را با هم قاطی
کنید و بگذارید تکههای تخممرغ برود لابهلای بادمجان و گوجه فرنگی. ای جان. ای
جان.<o:p></o:p></span></div>
<div style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 0in 10pt; mso-margin-bottom-alt: auto; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">با برنج، با نان، با ماست بخورید. با ماست و پیاز بخوریدش، یا ایها الذین آمنو.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-28568470971373651502013-05-19T00:29:00.003+02:002013-05-19T09:31:53.133+02:00آقای بازیگر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 10pt; mso-margin-bottom-alt: auto; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">حالا که البته خدا را شکر، خود آقای انتظامی عزیز چند خطی
در شرح داستان آن روز و حضورش در ستاد انتخابات و اینها نوشت و شک و شبههها را
برطرف کرد. شک و شبههای هم البته در کار نبود. داستان هم همانی بود که حدسش را میزدیم
که احتمالا به کلک و حقهای پیرمرد را کشاندهاند آنجا که عکسی چیزی با او بیندازند
و لابد اعتبار و افتخار نداشتهشان را جای دیگری، از کس دیگری عاریه بگیرند. اما
این ماجرا، دست کم دو نکتهی قابل توجه داشت که بیش از باقی حواشیاش به چشمم آمد:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 10pt; mso-margin-bottom-alt: auto; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">اول اینکه، حتی تا پیش از اینکه توضیحات آقای انتظامی هم منتشر
شود، من برخورد ناپسند و قضاوت بیادبانهی چشمگیری در فضای مجازی ندیدم که نسبت
به ایشان صورت گرفته باشد. یعنی اگر از آن دسته آدمها که کارشان فحش دادن و بد و
بیراه گفتن به این و آن است بگذریم، ندیدم کسی این ماجرا را زیادی بزرگ کند و چاک
دهانش را ور بکشد و هر چه دلش میخواهد بگوید. اصلا به نظرم آمد که انگار آدمهای
دور و برم در فضای مجازی تعمدا این موضوع را نادیده گرفتند و زیاد همش نزدند که
بخواهد بیش از حد بزرگ شود. یک بخشی از این برخورد عاقلانه البته تاثیر قیافهی
شکسته و ناراحت و ناراضی آقای انتظامی در عکسها بود که داد میزد به خواست خودش
آنجا نرفته است. بخش دیگرش اما، که از قضا مهمتر است، از یک فهم و درک و بلوغی حکایت
میکند که انگار دیگر همهمان آدمشناس شدهایم. اصلا بگویم کارکشته شدهایم. هم
عزت انتظامی را میشناسیم که آدم این حرفها نیست و<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>هم کسانی را که انتظامی را کشاندهاند آنجا میشناسیم
که آدم این حرفها هستند. دیدهاید میگویند فلانی آنقدر مار خورده است که خودش
افعی شده است. حالا حکایت ماست که اینقدر در این سالها از این نمایشها دیدهایم
-و البته آنقدر آدمهایی مثل انتظامی موقعیت محکم و مطمئنی در یاد و ذهن اجتماعیمان
ایجاد کردهاند- که دیگر این کلکها اثر ندارد. این پدرسوختهبازیها افاقه نمیکند.
یک کلام، عملمان بالا رفته است و دیگر این چیزها جواب نمیدهد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 10pt; mso-margin-bottom-alt: auto; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">دوم اینکه، به نظر میرسد اوضاع آنقدر خراب است که دیگر
از دست برادران مرید و خانهزاد، نظیر شریفینیا و احمد نجفی و اینها هم کاری
برنمیآید. یعنی دیگر خود آقایان هم میدانند که حنای امثال اینها رنگی ندارد و
اگر هم چند سال پیش مثلا اعتبار و آبرویی داشتند، در این چند سال، آنقدر بیخود و
باخود، اینجا و آنجا مصرفش کردند که دیگر چیزی ازش باقی نمانده است. خوردهاند
به خنسی. بعد هم اینکه انگار دیگر کار از تطمیع و پول دادن و اینها گذشته و تنها
چارهای که باقی مانده است، این است که یک پیرمرد ۸۰-۹۰ ساله را گول بزنند و با
کلک ببرند آنجا. یعنی دیگر آنقدر کفگیر اعتبارشان به ته دیگ خورده است که با
وجود اینهمه امکانات و تواناییهای مالی و سیاسی که دارند، نمیتوانند یک آدم
حسابی را با خودشان همراه کنند و مجبور نشوند عزت انتظامی را با این وضع و قیافهی
ناراضی آنجا بنشانند که بعدش هم بیاید داستان رفتنش را اینجا و آنجا بگوید و
آبروشان را ببرد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: 150%; margin: 0in 0in 10pt; mso-margin-bottom-alt: auto; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10pt; line-height: 150%; mso-bidi-language: FA;">حالا همچین میگویم آبروشان را ببرد، یکی نداند، فکر میکند
انگار خیلی براشان مهم است آبروداری.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-80976073556573086792013-05-08T00:41:00.003+02:002013-05-08T00:43:41.456+02:00عاطلتر از باطل<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">امروز از آن روزها بود. از صبح که چشمم را باز کردم، با خودم گفتم امروز فقط
درس میخوانم. امروز جز درس نه به چیزی فکر میکنم، نه گوش میکنم، نه نگاه میکنم.
از برنامهام خیلی عقب هستم و هیچ چیز کارهایم به آدمی نمیماندکه باید تا یک ماه
و اندی دیگر پایاننامهاش را تحویل بدهد. دیشب هم که ساعت را کوک میکردم، از ۷
تا ۸ صبح با فواصل زمانی ۱۰ دقیقه تنظیمش کردم که هیچ راه فراری برایم نگذارد. فکر
کردم ۸ هم که بیدار شوم، تا دوش بگیرم و صبحانه بخورم، ۹ دانشگاه هستم و دیگر مینشینم
سر درس و مشق و تا شب از کنارش جم نمیخورم. باز فکر کردم که اگر ۴-۵ روز همینجوری
دوام بیاورم، میتوانم خودم را به برنامههایم برسانم. بعد یاد حرف خاتمی افتادم
که گفت اگر چهار سال فلان و بیسار کنیم، تازه میتوانیم برسیم به نقطهی صفر
برنامهی چهارم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">صبح با اولین زنگ ساعت بیدار شدم و این را به فال نیک گرفتم که قرار است همه
چیز طبق برنامه پیش برود. چشمم را که باز کردم با خودم گفتم امروز فقط درس. زیر
دوش و سر صبحانه هم همین را با خودم گفتم. ساعت ۸:۱۵ رسیدم دانشگاه که یعنی همینجوری
۴۵ دقیقه از برنامهی اولیهام جلو بودم و این نویدبخش روز پرحاصلی بود. کامپیوتر
را که روشن کردم، پیش از آنکه درست و حسابی بالا بیاید، مسنجر و اسکایپ را بستم و
با خودم گفتم امروز از فیسبوک و پلاس و توییتر و اینها هم خبری نیست. امروز فقط
درس. این را مدام با خودم میگفتم که راه را بر هرگونه وسوسهی موذیانه برای وقتکشی
ببندم. جهت مزید اطلاع شما خوانندهی گرامی، نگارنده فوق تخصص یافتن راههای
آبرومند و ظاهرصلاح را برای وقتکشی و عاطل و باطل گشتن دارد و در این مسیر،
آنچنان پیش رفته و به چنان مهارتی دست یافته است که گاهی حتی خودش هم از خودش
رودست میخورد. یعنی به ظاهر درگیر کاری میشود که ضرورت دارد، اما خدا میداند و
خودش هم میداند که کاربرد این کار فقط فرار از کار ضروریتر دیگری است که البته
جذابیت کمتری دارد یا جذابیت ندارد. بنابراین تصدیق میفرمایید که آدمی با چنین
سابقهی درخشان حتما باید در هر زمان و دقیقهای به خودش ضروریترین کار را
یادآوری کند و راه را بر هر فکر و وسوسهی موذی ببندد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">عجیب است. عجیب است که وقتی آدم مشغول کاری میشود که حوصلهاش را ندارد، چطور
سادهترین و بیبخارترین چیزها هم در شکل جذابترین مخلوقات خداوند جلوه میکنند.
چطور ترک دیوار و آشغال روی زمین هم برای آدم جذاب میشوند و خواندن بی اهمیتترین
خبرها و حتی تماشای قیافهی محسن رضایی و شنیدن هزار بارهی وعدههای انتخاباتیاش
هم میتواند توجه آدمی را جلب کند. بگذریم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">نشستم و گفتم امروز فقط درس. گفتم هیچ کس و هیچ چیز نباید حواسم را پرت کند. به
قول شاملو، نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسان ِ کافورینه به کف</span>، نه عفریتان
آتشینگاوسر به مشت، نه شیطان بهتانخورده با کلاه بوقی منگولهدارش،
هیچ کس حق ندارد من و فکرم را از سر این درس و کتاب جایی ببرد. <o:p></o:p></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">باقی داستان دیگر گفتن ندارد. موبایلم زنگ خورد. دوستم بود که میگفت امروز
کنفرانسی در زوریخ داشته و از مدتی پبش برای خودش و خانمش دو تا از این بلیطهای
نامحدود روزانه به تاریخ امروز گرفته بود که هم به کنفرانس بروند و هم اگر دست داد،
دور و بر زوریخ را بگردند. از این بلیطهایی است که به مبلغ ثابتی و برای روز
مشخصی میخریدش و بعد از صبح علیالطلوع تا بوق شب میتوانید در تمام سوییس ول
بگردید و هر جا دلتان خواست و عشقتان کشید، قدم بگذارید. میگفت خانمش کاری برایش
پیش آمده که نمیتواند بیاید و حالا این بلیط هدر رفته و پسش هم نمیگیرند. طفلک قید
فروشش را زده بود و فقط میخواست بداند آیا کسی را میشناسم که احیانا امروز
بخواهد جایی برود که از این بلیط استفاده
کند یا نه. بگیرد نوش جانش.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">به سرعت برق از سرم گذشت که یک روز کامل، سفر نطلبیده. مفت و مجانی. بیهدف و
بیمقصد. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">کامپیوترم هنوز خوب بالا نیامده بود. دوستم پرسید: کسی را میشناسی؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">معطل نکردم. در کامپیوتر را بستم و گفتم معلوم است که میشناسم. پرسیدن دارد؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">با همان کیف و دفتر و دستک دانشگاه، پریدم به سمت ایستگاه. بلیط را از دست
دوستم قاپیدم و برنامهی قطارها را چک کردم. اولین قطار دو دقیقهی دیگر میرسید و
من هم زمان بیشتری نمیخواستم. کاری نداشتم که منتظر بمانم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">در قطار نشستم و فقط زمانی که خانم بلندگوی قطار گفت: ایستگاه بعدی نوشاتل،
فهمیدم عازم کجا هستم. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; mso-bidi-language: FA;">من، بزرگترین عاطل و باطل دنیا.</span></div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-59404638467127524402013-05-03T21:45:00.000+02:002013-05-03T22:14:30.381+02:00زنجیرها را من میگسلم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">یک دورانی هم بود
در زندگیام که یک هفته در میان خودم را میرساندم تهران که در کلاسهای داستاننویسی
مجلهی شباب که آن زمانها احمد غلامی سردبیرش بود، شرکت کنم. پر بودم از ایده و
انگیزه و انرژی و غلامی هم آدمی بود که آدم را پرتر میکرد از همین چیزها، ایده و
انگیزه و انرژی.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">هنوز که هنوز
است، شباب به نظرم یکی از بهترین مجلات ادبیای بود که برای جوانان درمیآمد و
البته اینکه همان زمان اسم و رسمی به هم نزد، چیزی از قدرش نمیکاهد. عمرش کوتاه
بود و اساسا فضای آن سالها چندان مساعد این نبود که نشریهی ادبیای مختص جوانان،
بدون آن که به جایی وصل باشد و کسی دستش را بگیرد، بتواند سر پا بماند. این شد که
عمرش به دنیا نبود و بعد از چند شماره–که هنوز تمامشان را دارم و مانند ورق زر
نگاه داشتهام- انتشارش متوقف شد. جلسات داستانخوانی و داستاننویسی اما انگار
ادامه یافت و فقط مکانش به جای دیگری منتقل شد. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">من اما دیگر
افتاده بودم در سالٰهای پایانی دبیرستان و هول و ولای کنکور و رقابتهای بیحاصل
آن دوران و فشار خانواده برای کم کردن "فعالیتهای فوق برنامه" (اصطلاح
رایج آن زمان) و خلاصه نتیجه این شد که همان تعطیلی شباب و تغییر مکان جلسات
داستاننویسی را بهانه کردم که مثلا موقتا تمرکزم روی درس و مشق باشد و
"دلمشغولیهای جانبی" را به بعد از کنکور حواله کنم. خانواده از این
سربهراهی راضی بود و خودم هم –مثل همین الانم- آدم عافیتطلب و محافظهکاری بودم
که صلاح را در این میدیدم که ریسک نکنم و نقد کنکور و ورود به دانشگاه را –که آن
زمانها گمان میکردیم کلید سعادت و خوشبختی است- به نسیهی ادبیات و داستاننویسی
و اینها که آخر و عاقبتش معلوم نبود، از دست ندهم. این اولین باری بود که آنچه
را که دوست داشتم، به نفع آنچه مصلحت بود فنا کردم و حالا که فکرش را میکنم، میبینم
سرآغاز مجموعهای از قربانیکردنهای مصلحتاندیشانهای بود که مرا از دنیایی که
دوست داشتم و پر از شعر و داستان و ترانه و نمایشنامه و سینما و عکاسی بود، به
جهان تکبعدیای قل داد که برایم چیز زیادی نداشت.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">بعدش دیگر زندگی
روتینی بود که هر کسی که در این مسیر افتاده باشد، کمابیش میتواند تجربهاش کند.
از این مدرک به آن مدرک. از لیسانس به فوق لیسانس. از آنجا به دکترای خارج از
کشور. لیسانس و فوق لیسانس دوم. دانشگاه عالی. کار خوب و تمام چیزهایی که در عموم
از آنها با عناوینی نظیر موفقیت و موقعیت مناسب یاد میشود و هولناک اینجاست که
گاهی خودم هم باورم میشود که در جای درستی ایستادهام. بالاخره آدم هستم و گاهی
دلم آرامش و امنیت میخواهد و این جور وقتهاست که ور خوشبین و عافیتطلب ذهنم
افسار را دستش میگیرد و زیر گوشم ریز ریز حرفهایی میزند که درست نمیشنوم، اما
گاهی که صدایش بالا میرود، از لابهلایش عبارتهای آدم خرکنی نظیر موفقیت و تلاش
وافر و پشتکار مثالزدنی و امثال این چرت و پرتها را میتوانم تشخیص بدهم. قبلا گاهی
یکهو بلند میشدم و چشم در چشمش میپرسیدم موفقیت یعنی چی؟ اصلا چطور میتوان
موفقیت آدمی را که در جای درست خودش قرار نگرفته است، اندازه گرفت؟ اما الانها
دیگر حوصلهی همین سر و کله زدن را هم ندارم. میگذارم حرفهایش را بزند و برود.
که میزند و میرود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">زمان میگذرد و
آدم کمکم به همه چیز عادت میکند. به همهچیز، حتی به اینکه در جای درست خودش
نباشد. اوایل اعتراض و عصیان است. بعد نارضایتی مزمنی جایش را میگیرد و دست آخر
تنها نک و نالهای گاه و بیگاهی باقی میماند. و دیگر بعد از مدتی، باید تنها
بهانهای دست دهد که آدم یادش بیاید دلتنگیهایش را. مثل اینکه مثلا صدای فلان
همکلاس آوازم را بشنوم که حالا برای خودش استادی شده است و یادم بیاید که این
مهاجرت و درس و مشقهای ناگزیر نگذاشت با هم ادامه دهیم و پیش برویم. او پیش رفت و
من متوقف شدم. یا مثلا رمان خوبی را بخوانم از دوست و همکلاسیای که زمانی با هم
همدوش و همشانه بودیم و حالا نیستیم. اینجور وقتهاست که آدم دلش میخواهد
برگردد و راه رفته را دوباره برود، یا یکجور دیگر برود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"> یا حتی چیزهایی کوچکتر از این. تلنگرهایی بی
مقدمه. مثل دیروز که شتابان وارد توالت دانشگاه شدم و به محض نشستن، چشمم به برچسبی
روی دیوار توالت افتاد که رویش نوشته بود برک د چین. یعنی زنجیرها را بگسل. بعد
یکهو شوری برم داشت و انگار غوغایی در دلم بر پا شده باشد، به سرم زد که بلند شوم و زنجیرها را
بگسلم. اما موقعیت مناسبی نبود. چون تازه نشسته بودم و دستکم باید دو-سه دقیقهای
صبر میکردم که کارم تمام شود و بعد بروم سراغ گسلیدن زنجیرها. که البته تا آن دو
سه دقیقهی بعد برسد، دیگر از صرافت گسلیدن افتاده بودم و دوباره فکرم رفته بود
سراغ تز و اینکه باید تا یک ماه دیگر تحویلش بدهم و کارهای داخل ایرانم چه میشود
و فلان موکل را کجای دلم بگذارم و اینها. یعنی آنقدر از صرافتش افتادم که حتی
آشوب دلم را هم ربط دادم به دو عدد گلابیای که صبح ناشتا خورده بودم و فکر کردم
منبعد به همان یک دانه در هر صبح بسنده کنم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">شلوارم را بالا
کشیدم و بی آنکه زنجیری را بگسلم، برگشتم سر کار و زندگیام. کار و زندگی معمولیام.<o:p></o:p></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><br /></span>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://4.bp.blogspot.com/-UwY63EJEnYw/UYQUS4cDqLI/AAAAAAAAAmI/c6c7ZHXbNu0/s1600/IMG_0613.JPG" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="303" src="http://4.bp.blogspot.com/-UwY63EJEnYw/UYQUS4cDqLI/AAAAAAAAAmI/c6c7ZHXbNu0/s320/IMG_0613.JPG" width="320" /></a></div>
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
</div>
اويسhttp://www.blogger.com/profile/12728705202150288047noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-32132838265063895292013-03-28T10:02:00.003+01:002013-03-28T21:57:01.803+01:00روزگار سپری شدهی مردم بیکلش<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">کلش (به کسر کاف
و لام) در مازندرانی یعنی سرفه. مثلا میگویند وچه ر کلش بیته، یعنی کودک سرفهاش
گرفت. یا مثلا کلش دست نتونستمه باخسم، یعنی از فرط سرفه نتوانستم بخوابم. بگویم این معنا و کاربردش </span>دقیقا مشابه همان سرفه کردن در فارسی است. اما کاربرد دیگری هم
در مازندرانی دارد که به نظرم در فارسی چندان استفاده نمیشود یا شاید هم من زیاد
نشنیدهام. آن هم زمانی است که فعل منفی کلش نکردن (به کسر هر دو کاف) استفاده میشود
و کنایه از آن است که کسی چیزی را به روی خودش نیاورد. مثلا میگویند نیم ساعت
مردی وسه حرف بزومه، بیخونبیی، اتا کلش نکرده؛ یعنی نیم ساعت برای آن مرد صحبت
کردم، اما لعنتی هیچ به روی خودش نیاورد. (این اصطلاح بیخونبیی هم البته از آن
واژههای ناب است که برای خودش داستانی دارد و باید در صرافت و جای دیگری بنویسمش!)</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">برای آنکه مفهوم
و معنای عبارت کلش نکردن بیشتر در ذهن شما خواننده گرامی جای بگیرد، مثال تکمیلی
دیگری تقدیم میکنم. خالهی بزرگ و شوهر خالهی بنده در سالهای کودکی حکم پدربزرگ
و مادربزرگ ما را داشتند. علتش هم این بود که اجداد مادری ما در سالهای دور به
رحمت خدا رفته بودند و اجداد پدری هم مهر آنچنانی نداشتند که بخواهند دستی به سر
و گوش ما بکشند و سراغی ازمان بگیرند. یعنی اینطور بگویم که جز به بچههای یکی از
عمههایم، به نوههای دیگر مهری نداشتند و البته مهری هم در دل ما نکاشتند و همین
است که حالا در روزگار پیری مادربزرگم، کسی آنچنان دلش برایش تنگ نمیشود و همه
هر چه هست از سر وظیفه است که گاهی یادش میکنند و اینها؛ بگذریم. گفتم خاله و
شوهر خالهی بزرگم جای خالی پدربزرگ و مادربزرگی که باید میبودند و نبودند را
برایمان پر کرده بودند و بیشترین خاطرات کودکی ما در خانهی آنها که بوی چراغ
علاالدین و بخاری نفتی میداد گذشت. زنده باشند هر دوشان. تصویری که از بهرامآقاجون
(که البته همین استفادهی همزمان از دو عنوان آقا و جون، نشان از ترکیب احترام و
محبت داشت) در یاد من مانده است، یا تابستانهایی است که با زیرپوش رکابی و پیژامه
راهراه زیر پنکه سقفی لم داده بود و با ما که همیشه دور و برش ولو بودیم، بازی میکرد
و ور میرفت و یا زمستانهایی که پیت نفت را از زیرزمین هلکهلک میکشید و میآورد
بالا که بخاریها را تیار کند. مادر پیری هم داشت که در خانهاش مرغ و خروس و اینها
نگه میداشت و عشق دنیا برای من این بود که عصرها با بهرامآقاجون برویم آنجا
برای غذا دادن به ماکیان. حالا که فکرش را میکنم، گاهی از حوصلهی بهرامآقاجون
تعجب میکنم که همه جا مرا با خودش میبرد و اغراق نیست اگر بگویم تعداد و تنوع تصاویری
که من از دورهای از کودکیام با بهرامآقاجون دارم، بیش از تصاویری است که با
پدرم دارم. سالهای جنگ بود و پدرم درگیر کارهای اجرایی در شهرداری و استانداری و
اینها. شبهای کشیکهای طولانی بود و نیامدن پدر به خانه و نگرانیهای مادر و در
تمام این سالها، بهرامآقاجون و مهین جون پدربزرگ و مادربزرگ ما بودند. یک شب
تابستان یادم نمیرود که پنل پنکه سقفی صدا میداد و مادرم –ترسوی دو عالم- ترس
برش داشته بود که نکند منفجر شود یا اتصالی کند یا چه. پدرم ساری کشیک بود و آن
زمانها هم موبایل و اینها نبود که بتوان آدمها را به چشم به هم زدنی پیدا کرد.
مادر زنگ زد به بهرامآقاجون و او هم نصفهشبی با تمام خستگیهای روزانهاش آمد که
ببیند چه مرگش است پنکه سقفی و آخرش هم به گمانم برای آنکه نترسیم، همهمان را
برد خانهی خودشان یا آنها ماندند پیش ما، نمیدانم. چقدر دور است این خاطرات و
چقدر فراموشم شده است جزییاتشان.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">خالهام از مادرم
۱۳ سال بزرگتر بود و این بود که آن زمانها که ما بچه بودیم، بچههای خودشان دیگر
از آب و گل درآمده بودند و ما واقعا جای نوههای هنوز نداشتهشان را پر کرده
بودیم. بهرامآقا برای من سرشار از جذابیت بود. با آن صدای خشدار که گاهی در
خانه آواز سر میداد و شعری را با مضمون "زهرا، نزن مه وچه ر" میخواند،
با آن دم خرگوشی که به آینهی پیکان پستهایاش آویزان کرده بود، با آن فندک و
سیگارش که همیشه همراهش بود، با آن رادیوی قدیمی قهوهای که با هزار زور و مکافات
بیبیسی را میگرفت، با آن خر خر کردنهایش وقت خواب، با آن بشتزیک درست کردنها
و با آن همیشه خسته بودنهایش به نظرم درخشانترین چهرهی کودکی من بود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">سخن را کوتاه کنم. آن
بچگیها که همیشه خانهی خالهام ولو بودیم، گاهی که دلمان هوس چیزی میکرد و
رویمان نمیشد مستقیم بگوییم، بلند بلند میگفتیم که مثلا بهرامآقاجون بشنود و به
ریش بگیرد. مثلا غروب تابستان اگر دلمان بستنی گل و بلبل میخواست، من و میثم هی
خطاب به هم بلند بلند میگفتیم کاش الان میرفتیم گل و بلبل بستنی میخوردیم به
این امید که بهرامآقا تکانی به خود بدهد و به داد دلمان برسد. به در میگفتیم مثلا
که دیوار بشنود. اتفاقی هم که اینجور وقتها میافتاد، این بود که بهرامآقا که
خسته از کار روزانه بود، خودش را به نشنیدن میزد و سرش را گرم رادیویش میکرد. حق
هم داشت بندهی خدا با همهی خستگیهایش. بعد ما هی میگفتیم و میگفتیم تا
بالاخره خالهام سرش را از آشپزخانه بیرون بیاورد و با بوی کوکوسبزیای که در خانه
پیچیده بود، به بهرامآقاجون تشر بزند که:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">-بهرام! یک ساعته
این وچون درنه بستنی حرف زننه، تو هم اته کلش هکن و جان پر. من مطبخ درون
بشتوستمه، تو نشتوستی؟؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">ترجمهی لفظ به
لفظ: بهرام! یک ساعت است که این کودکان از بستنی سخن میگویند، تو هم یک سرفهای
بکن دیگر پدر جان. من از درون آشپزخانه صدایشان را شنیدم، تو نمیشنوی؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">معنای کلام: پاشو
بچهها را ببر بستنی بخورند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">و اینجا بود که
بهرامآقاجوت بیش از این نمیتوانست به روی خودش نیاورد و ناگزیر بود کلش کند و تن
خستهاش را بلند کند، غروب گرم تابستان دوباره لباس بپوشد و با پیکان پستهایاش
که دم خرگوش به آینهاش آویزان بود ما –خواهرزادههای خانمش- را ببرد گل و بلبل که
بستنی بخوریم. خدا حفظشان کند. چقدر خوب بود همه چیز آن زمان.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">امیدوارم معنای
کلش کردن و نکردن برای شما شفاف شده باشد و نیازی به مثال بیشتر نباشد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">حالا داستان از
این قرار است که مدتی پیش من <a href="http://www.gaahak.com/2013/02/listen-to-pouring-rain.html" target="_blank"><span style="color: #0b5394;"><b>این یادداشت</b></span></a> را نوشتم که در آن نیمهشوخی، نیمهجدی از
مشکلات سایت گاهک و مشکلات کامپیوتری خودم صحبت کردم که البته دوستان محبت کردند و آمدند و
لایک زدند و ابراز لطف کردند. به در گفتم که دیوار بشنود، اما تهش هیچ چیزی برایم
نماند. یعنی هیچ کس نیامد کلشی کند که آقا حالا واقعا مشکلت چیست و آیا کاری از
دست کسی برمیآید یا نه و دستی به یاری برساند. یادداشت خوانده شد و همه رفتند و
علی ماند و حوضش با مشکلات فراوانش. <o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">اینها را گفتم
که بگویم دورهی کلش کردن انگار گذشته است. مانند خیلی چیزهای دیگر که دورهشان
گذشته. دیگر خالهای نیست که سر بیرون بیاورد و به بهرامآقاجون یادآوری کلشهای
نکردهاش را بکند و بهرامآقایی هم نیست که با همهی خستگیاش –حالا یا به عشق ما،
یا به تشر خاله- کلش کند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">قحطالکلش شده
است روزگار ما.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-63414019500811744222013-03-18T23:10:00.000+01:002013-04-21T21:35:01.257+02:00طلاقهای غیابی و لزوم حساسیت بیشتر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">این یادداشت را در روزنامهی اطلاعات روز پنجشنبه از <span style="color: #0b5394;"><b><a href="http://www.ettelaat.com/new/index.asp?fname=2013%5C03%5C03-14%5C20-11-31.htm" target="_blank">اینجا</a> </b></span>بخوانید.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">موضوع طلاقهای
غیابی را، از آن رو که پیامدهای پرمخاطرهای دارد، باید جدی گرفت و چارهای برایش
اندیشید. عنصر قانونی این طلاقها مواد ۱۰۲۹ و ۱۱۳۰ قانون مدنی است و در یک بیان
کلی، شرایطش زمانی فراهم میشود که از غیبت زوج مدت مديدي (چهار سال) گذشته و از
او به هيچ وجه خبري به دست نیامده باشد. همچنین اگر غیبتهای کوتاهمدتتر زوج نیز
برای زوجه –به تشخیص دادگاه- ایجاد عسر و حرج کرده و ادامهی زندگي را مشقت آور و
زجرآور نموده باشد، دادگاه به زوجه این اجازه را میدهد که دادخواست طلاق خود را
به طرفیت زوج مجهولالمکان تقدیم نموده و مجوز لازم را برای طلاق غیابی از دادگاه
اخذ نماید.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">این امکان
قانونی، اگرچه در جای خود معقول و ضروری است، اما اگر با رعایت دقیق موازین قانونی
و توسط قضات مجرب به کار گرفته نشود، میتواند زمینه را برای سو استفادههای
متعددی فراهم کرده و مشکلاتی را برای شهروندان و دستگاه قضایی به همراه داشته باشد.
شایعترین نمونهی این سو استفاده –که متاسفانه در سالهای اخیر نیز افزایش یافته
است- زمانی است که زوجه، به رغم آگاهی از محل زندگی زوج و حتی با وجود زندگی مشترک
با زوج، دادخواست طلاق غیابی داده و ضمن مجهولالمکان اعلام کردن زوج، با ارائهی
مستندات واهی و نادرست –نظیر شهادت کذب- موفق به انحراف ذهن دادگاه میشود و
دادگاه نیز پس از طی مراحل قانونی، نظیر نشر آگهی و طی مواعد قانونی، اقدام به
صدور حکم طلاق مینماید. اهمیت این موضوع زمانی فزونی میگیرد که از یک سو زوجه،
پس از اخذ چنین حکمی و با جاری شدن صیغهی طلاق، اقدام به ازدواج مجدد و بعضا بچهدار
شدن نماید و از سوی دیگر، زوج پس از اطلاع از موضوع و در فرصت قانونی برای
واخواهی، موفق به نقض حکم طلاق شود. بدیهی است که چنین شرایطی، مشکلات و پیچیدگیهای
متعدد شرعی و قانونیای را به دنبال خواهد داشت که البته افزایش توجه قضات و
شهروندان به نکات ذیل میتواند احتمال وقوع مشکلاتی از این دست را کاهش دهد:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 13.5pt 6pt 0in; text-align: justify; text-indent: -13.5pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">۱. در مقولهی
طلاقهای غیابی، ضروری است که دادگاه تمام مراحل قانونی را با حساسیت و وسواس تمام
به انجام برساند. برای مثال چنانچه نیاز به شهادت شهود باشد، باید این شهادت الزاما
با حضور شهود در محضر دادگاه صورت بگیرد و صرفا به یک برگهی استشهادیه بسنده
نشود. علت این حساسیت این است که مادهی
650 قانون مجازات اسلامی در خصوص شهادت دروغ آن را مقید به حضور در دادگاه و نزد
مقامات رسمی نموده است و بنا به تفسیر مضیق از قوانین کیفری، چنین به نظر میرسد
که صرف تکمیل و امضای شهادتنامه نمیتواند مستوجب پیگرد کیفری باشد. بنابراین، بسیار
شایسته است که قاضی شخصا شهادت شهود را استماع کرده و البته، پیش از ادای شهادت،
عواقب شهادت کذب را برای شهود بیان داشته و ایشان را نسبت به اهمیت کار خود واقف نماید.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 13.5pt 6pt 0in; text-align: justify; text-indent: -13.5pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">۲. در حال حاضر و
بر اساس قوانین موضوعه، ظاهر بر این است که صرف مجهولالمکان اعلام کردن خوانده واجد
عنوان مجرمانهای نمیباشد. اما با توجه به این که در طلاق غیابی نشر آگهی ضروری
است، اگر ثابت شود که زوجه در زمان نشر آگهی از نشانی دقیق زوج باخبر بوده و این
آگهی را بر خلاف حقیقت و برای انحراف ذهن دادگاه و با قصد اضرار به زوج منتشر کرده
است، باید آن را مصداق نشر اکاذیب دانسته و در صورت وجود شاکی خصوصی، وفق ماده ۶۹۸
قانون مجازات اسلامی مورد تعقیب قرار داد.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 13.5pt 6pt 0in; text-align: justify; text-indent: -13.5pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">۳. سامانهی قوهی
قضاییه –که در سالهای اخیر پیشرفتهای چشمگیر و قابل توجهی داشته است- باید
امکانی را فراهم آورد که اطلاعات جامعی از پروندههای افراد در دادگاههای مختلف
فراهم بوده و در دسترس قضات محترم قرار داشته باشد. اهمیت این موضوع از آن روست که
در مواردی مشاهده شده است که با وجود مفتوح بودن پروندههای متعدد میان زوجین و
حضور هر دو طرف در این پروندهها، زوجه به دادگاه دیگری –بعضا در شهرستان- مراجعه و
بدون اشاره به سایر پروندههای خود و زوج، اقدام به تقدیم دادخواست طلاق غیابی و
ظاهرسازیهای غیر واقعی برای اخذ چنین حکمی نموده است. بدیهی است که در چنین
شرایطی، دسترسی قضات به سوابق و مشخصات طرفین –نظیر پروندههای مفتوحه و نشانی زوج
در پروندههای دیگر، امکان چنین ظاهرسازیهایی را به حداقل خواهد رساند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; margin: 0in 13.5pt 6pt 0in; text-align: justify; text-indent: -13.5pt; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA;">۴. تبصرهی ۲
مادهی ۳۰۶ قانون آيين دادرسي مدني اجراي احكام غيابي را منوط به معرفي ضامن معتبر
و يا اخذ تأمين متناسب از محكومله نموده است. چنین تضمینی، در وهلهی اول برای
رعایت حقوق محکومعلیه غایب است و بدیهی است که در طلاق غیابی، به دلیل حساسیتهای
شرعی، رعایت این حق اهمیت مضاعفی مییابد. البته این نکته نیز قابل درک است که در
طلاق غیابی، انتظار اخذ تامین مالی از زنی که در شرایط عسر و حرج ناشي از غيبت يا
ترك زندگي زوج به سر ميبرد، معقول نیست. اما میتوان اجرای حکم را منوط به معرفی
ضامن معتبری کرد تا به این ترتیب، باز هم هزینههای اجرای احکام غیابی نادرست را
بالا برده و شهروندان را از حصول متقلبانهی این احکام بر حذر داشت.<o:p></o:p></span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-56487114815452586722013-03-10T06:24:00.000+01:002013-03-10T06:25:42.442+01:00فیلترینگ وبلاگها؛ دو سالگی یک تصمیم نادرست<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">این یادداشت را به همراه عکس ژیگولی از بنده در روزنامه
بهار <a href="http://baharnewspaper.com/Page/Paper/91/12/20/7" target="_blank"><strong><span style="color: #0b5394;">اینجا</span></strong></a> بیابید!<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><o:p> </o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">دو سال پیش، در همین ایام، كارگروه تعيين مصاديق محتواي
مجرمانه اقدام به پالایش –یا همان فیلترینگ- دو سرویسدهندهی معتبر وبلاگنویسی،
یعنی بلاگر </span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>(Blogger)</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span> و وردپرس </span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>(Wordpress)</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span> <span lang="FA">نمود. اقدامی که به ناگاه هزاران وبلاگی را که از
خدمات این سرویسدهندهها بهره میبردند، بدون بررسي موردي و بدون تطبيق آنها با
قانون جرايم رايانهاي و اساسا بدون هيچگونه توضيح مستدلي مشمول فیلترینگ قرار
داد و از حقوقشان محروم کرد. اما هنوز و با گذشت دو سال از این اقدام، این سوال ساده
بیپاسخ مانده است که فیلترینگ سرویسدهندههایی که خود فاقد هرگونه محتوایی بوده
و تنها فراهمآورندهی فضا برای صدها هزار وبلاگی هستند که هر یک محتوا و
شناسنامهی مجزایی دارند، چه معنایی میتواند داشته باشد. این در حالی است که مادهي
21 قانون جرايم رايانهاي مصاديق پالايش را مشخص و احصا کرده و ماده 22 همين قانون
نیز، كارگروهی را ملزم به شناسايي اين مصاديق و رسيدگي به شكايات راجع به آن نموده
است.<o:p></o:p></span></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">کافی است تنها اندکی با دنیای وبلاگنویسی و سرویسدهندههای
آن آشنا باشیم تا نادرستی این تصمیم به چشممان بیاید: سرویسدهندههای وبلاگ کارشان
این است که فضا و خدماتی را در اختیار مشتریان خود قرار میدهند تا هر مشتری، بسته
به موضوع مورد علاقه و انتخاب خود، وبلاگش را اداره کند و آنچه را میپسندد به خورد
کاربرانش دهد. بنابراین، بسیار قابل درک است که هر سرویسدهنده از هزاران وبلاگی
تشکیل شود که در زمینههای مختلف (اعم از علمي، اجتماعي، ورزشي، سياسي، ادبي،
مذهبي، اقتصادي و ...) فعالیت کنند و در عین حال، هیچ کدام از این وبلاگها ارتباط
فکری و موضوعی و محتوایی، با یکدیگر و البته با سرویس دهندهی خود نداشته باشند.
چرا که اساسا هر وبلاگ شناسنامه، نویسنده و محتوای منحصر به فرد خود را دارد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">در چنین فضایی، بدیهی است که اگر کارگروه تعیین مصادیق قصد
پالایش میداشت، باید هر وبلاگ را به طور مجزا مورد بررسی قرار میداد. حال اینکه
در خصوص وبلاگهای یاد شده، این کارگروه به جاي عمل به قانون و بررسي موردي هر
وبلاگ و تطبيق مصداقي آن با موارد احصا شده، کار خود را ساده کرده و با پالایش
یکبارهی سرویسدهندهها، تمامی هزاران وبلاگ موجود در آنها را به صورت فلهاي
فيلتر نمود. در یک مثال ساده، این اقدام کارگروه دقیقا به آن میماند که پلیس یک
شهر، به ظن آن که تعداد اندکی مجرم در شهر وجود دارند، تمامی شهروندان را دستگیر
نموده و دادگاه نیز بدون بررسی لازم، مجازات مشابهی را برای تمامی این شهروندان در
نظر بگیرد.<o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; line-height: normal; margin: 0in 0in 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">اصل 9 قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران تصريح دارد كه هیچ
مقامی حق ندارد به نام حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور آزادیهای مشروع را، هر چند
با وضع قوانین و مقررات، سلب کند. اصل 3 اين قانون نيز دولت جمهوری اسلامی ایران
را موظف به تأمین آزادیهای سیاسی و اجتماعی در حدود قانون كرده و اصل 156 نيز گسترش
عدل و آزادی های مشروع را از وظايف قوهي قضاييه برشمرده است. علاوه بر اينها،
ماده 2 قانون احترام به آزادي هاي مشروع و حفظ حقوق شهروندي (مصوب 1383) هر شخص ايراني
را داراي حق دسترسي به اطلاعات عمومي دانسته است، مگر آن كه قانون منعكرده باشد.
حال، سوال اینجاست که در شرايطي كه قانون جرايم رايانهاي ، مصاديق پالايش را به
طور دقيق مشخص نموده و كارگروهی را نیز ملزم به شناسايي اين مصاديق و همچنين
رسيدگي به شكايات راجع به آن نموده است، پالایش يكبارهي هزاران وبلاگ، بدون بررسي
دقيق و موردي آنها، با چه مجوزی صورت گرفته و چرا با گذشت دو سال از این تصمیم
غیرقانونی، اقدامی برای اصلاح آن صورت نمیگیرد. <o:p></o:p></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 11pt; line-height: 115%; mso-ansi-language: EN-US; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman"; mso-fareast-language: EN-US;">طرفه این که مدتی پس از
فیلترینگ این سرویسدهندهها، کمیتهی یاد شده، به تدریج و به صورت موردی، اقدام
به بازگشایی برخی از وبلاگهای این سرویسدهندهها نمود که البته این امر نیز در
ضديت با روح قانون اساسي است. چرا که بر خلاف این قانون که اصل را بر برائت
شهروندان دانسته و هیچکس را از نظر قانون مجرم نشناخته است، مگر این که جرم او در
دادگاه صالح ثابت گردد، کمیته تعیین مصادیق اصل را بر مجرميت هزاران وبلاگ و
وبلاگنویس قرار است، مگر اینکه خلاف این موضوع، آنهم به تدریج و در گذر زمان، <span style="mso-spacerun: yes;"> </span>برای کمیتهی مزبور ثابت شود. به اعتقاد
نگارنده، این تصمیم نمونهای از تصمیمهای نادرست و البته غیرقانونی کارگروه تعیین
مصادیق است که شاید اکنون و در آستانهی دوسالگیاش، زمان آن رسیده باشد که مورد
بازبینی و تجدیدنظر قرار گیرد.</span></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-7987947972444278544.post-50198237846287439412013-03-05T02:34:00.001+01:002013-03-05T02:34:09.392+01:00لایکها و ثوابهای ما<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: white; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Tahoma, sans-serif;"><span style="color: #2d2d2d;">این یادداشت را در صفحهی آخر روزنامهی اعتماد
از </span><a href="http://www.etemaad.ir/Released/91-12-15/151.htm#232472" target="_blank"><b><span style="color: #0b5394;">اینجا</span></b></a><span style="color: #2d2d2d;"> بخوانید:<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: white; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: white; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="color: #2d2d2d; font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">باور کنید یا نه، هنوز هم تعداد آدمهایی که
فکر میکنند با کلیک کردن روی یک عکس و یا لایک کردن و به اشتراک گذاشتن یک لینک
دارند به کودکان گرسنهی آفریقایی یا بیماران سرطانی کمک میکنند کم نیست. نمونهاش
شاید به چشم شما هم خورده باشد. داستان از این قرار است که در شبکههای اجتماعی،
مثلا عکسی از کودک نحیف و در حال احتضاری را به اشتراک میگذارند و زیرش هم مینویسند
فلان بنیاد (که اصلا معلوم نیست وجود خارجی داشته باشد یا نه) قبول کرده است در
ازای هر بار به اشتراک گذاری مجدد این تصویر و یا لایک زدن آن مبلغی را به خانوادهی
این کودک پرداخت کند و یا مثلا به گرسنگان سومالی غذا بدهد و از این حرفها. بعد
آدمهایی هم هستند که این عکسها را میبینند و با خودشان میگویند چه کاری از این
بهتر؟ بدون اینکه زحمت و تکانی لازم باشد و یا پولی از جیب برود، خیر و ثواب
مجانیای نصیب آدم میشود. اما واقعیت این نیست.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: white; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="color: #2d2d2d; font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">یک سوی این ماجرا، ما هستیم. ما که نشستهایم
پشت کامپیوترمان و تند تند این لینکها را لایک میزنیم و دیگران را هم تشویق میکنیم
که در این کار خیر سهیم شوند و همهی اینها را هم به حساب باقیات و صالحاتمان میگذاریم.
به خیالمان داریم ریشه فقر و گرسنگی و بیماری را از جهان برمیکنیم. همین ما که
تحصیلات عالیه داریم و کلی برای خودمان مدعی هستیم، اما حاضر نیستیم حتی برای یک
لحظه فکرمان را به کار بیندازیم که مستند چنین شایعات و ادعاهایی چیست و اساسا چرا
باید آن بنیاد کذایی برای لایک زدنهای بیحاصل ما هزینهای بکند. عقل سلیم آیا
چنین چیزی را میپذیرد؟ مشکل البته همینجاست که ما عقل سلیم را به کار نمیاندازیم
و ترجیح میدهیم سادهترین راه را در پیش بگیریم.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: white; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="color: #2d2d2d; font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">آن سوی ماجرا اما، اتفاقا کسانی هستند که عقل
سلیم را به کار انداختهاند و روی لایکهای ما –که باقیات و صالحاتشان میپنداریم-
دکانی باز کردهاند و این لایکها و صفحههای به اشتراک گذاشته شده را خرید و فروش
میکنند. کافی است جستجویی در اینترنت بکنیم تا ببینیم چه بازار داغی برای این
متاع به راه افتاده است و چطور کارهای خیر ما دارد اینجا و آنجا پول به جیب این
و آن میریزد. باقیات و صالحات ما روانهی سایتها و صفحاتی میشوند که میخواهند
رتبهی خود را در موتورهای جستجو به طور نادرستی بالا ببرند. بعد نتیجهاش این میشود
که وقتی در موتورهای جستجو به دنبال چیزی هستیم، دهها لینک دروغین و نادرست به
پستمان میخورد که در ردههای اول جستجو قرار دارند، اما وقتی واردشان میشویم، میبینیم
نشانی از موضوع مورد نظر ما ندارند. این یعنی نه تنها لایک کردنها و به اشتراک
گذاشتنهای ما اجر و ثوابی برایمان نداشتهاند، که بلای جانمان هم شدهاند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: white; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; direction: rtl; margin-bottom: 6pt; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="color: #2d2d2d; font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";">دروغ است این حرفها. هیچ بنیاد و سازمانی در
دنیا برای لایک کردنهای ما پول و کمکی به کسی نمیدهد و درد کسی را دوا نمیکند. ما
هم اگر واقعا قصد کمک به همنوعانمان را داریم، هزار و یک راه بهتر و مطمئنتر برای
آن وجود دارد. کافی است به جای لایک زدن این عکسها، تکانی به خود دهیم، از پشت
کامپیوتر بلند شویم و نگاهی به دور و برمان بیندازیم.</span><span dir="LTR" style="color: #2d2d2d; font-family: "Tahoma","sans-serif"; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: "Times New Roman";"><o:p></o:p></span></div>
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/08604159469703447388noreply@blogger.com2