حكايتي از سالها پيش در يادم مانده است كه هرچه اينجا و آنجا گشتم٬ نيافتمش. نميدانم در كتاب درسيمان بود يا جايي ديگر و با اينكه حتي نام گويندهش را هم به خاطر ندارم٬ اما آنقدر دلنشين بود كه هنوز بعد از گذر سالها بعضي جملههايش را از بر هستم. راوي خاطرهاي از كودكيش را نقل ميكرد كه در مسابقهي بين مدرسهاي برندهي جايزهاي شده بود. روزي كه قرار بود با مدير مدرسهش براي گرفتن جايزه به محل اداره فرهنگ يا جايي برود٬ باران شديدي ميآمد كه راهها و معابر را آب گرفته بود و ناگزير مدير مدرسه –براي اينكه جايزه از دست نرود- پاچههايش را بالا زده بود و كودك را در ميان گل و لاي به كول كشيده بود و در همين حال هم مدام سخنهاي طيبتآميز ميگفت كه او را بخنداند. بعد از نقل اين خاطره٬ راوي چنين ادامه ميداد كه: آن روز در ذهن كودكانهي خود تعجب كرده بودم كه چگونه مدير مدرسه مرا به دوش گرفته است و از ميان گل و لاي ميگذراند؛ اما امروز سالهاست كه قدر آن بزرگواري را نيك ميدانم و دريافتهام كه آن سخنان دلنشين را هم براي اين بر زبان ميراند كه من از بودن بر روي دوش مدير مدرسهم احساس سختي و خجالت نكنم و راه بر من كوتاه شود.
كسي اگر نشاني از اين حكايت دارد٬ دريغ نكند. حالا چرا اين را گفتم؟
سال 72 من تازه دستم به نوشتن باز شده بود. اولين يادداشت جدياي كه نوشته بودم٬ داستان كوتاهي بود به نام "شانس" كه در سروش نوجوان چاپ شده بود. دقيقن مانند قصههاي مجيد٬ من هم 10-20 تايي از آن شمارهي مجله خريده بودم و به هر كس كه ارادتي داشتم يا ميخواستم خودي نشان دهم٬ يكيش را امضا ميكردم و هديه ميدادم. بالاي امضا هم مينوشتم: به يار غار٬ آقا يا خانم فلاني. حالا اين كه چرا در آن مقطع تاريخي همه يار غارم شده بودند و اصلن آدميزاد در يك زمان چند يار غار ميتواند داشته باشد٬ خودش حكايت مجزاييست كه بايد مورد تحليل روانشناسي قرار بگيرد. اما اجمالن قضيهش اين بود كه مدتي قبلترش يكي از دوستان نزديك پدرم كتابي به او هديه كرده بود كه اولش اين را نوشته بود و من هم كه از اين عبارت و طمطراقش خوشم ميآمد٬ مترصد فرصتي بودم كه جايي به كارش ببرم و خدا هم فرصت مناسبي را پيش پايم گذاشته بود تا خفه كنم خودم را با اين اصطلاح يار غار.
خلاصه مدتي كه گذشت و تمام مجلهها را به اين و آن هديه دادم٬ كمكمك سروصداها خوابيد و يارهاي غار هم رفتند و پشتسرشان را نگاه نكردند؛ علي ماند و حوضش. احساس نويسندهي مشهوري را داشتم كه در حال فراموش شدن است و بايد كاري كند تا جامعهي ادبي از يادش نبرد. گمان ميكردم با همان يك داستان بندتنبانياي كه نوشته بودم بايد هر روز و هر شب به مجامع ادبي دعوت شوم و دستكم هفتهاي يكبار مراسم بزرگداشتي چيزي برايم برگزار شود كه البته نميشد. امان از اين مردم بيفرهنگ قدرناشناس؛ با خودم ميگفتم و آه ميكشيدم. تا اين كه جرقهاي زد و فكري به سرم رسيد. بايد ميرفتم دفتر مجلهي سروش نوجوان و خودي نشان ميدادم. به هر حال من ديگر نويسندهاي بودم كه اثر مكتوبي در آن جريده داشتم و بديهيترين حق من اين بود كه به دفتر مجلهاي كه اثرم را چاپ كرده بود٬ سركشي كنم و با اهل قلم آشنا شوم و يقين حاصل كنم كه همهچيز سر جاي درستش است. بند و بلاي خانواده شدم كه بايد بروم تهران و آنجا كلي كار مهم دارم. آن زمان تهران رفتن به سهولت و دسترسي امروز نبود كه هر لحظه اراده كنيم٬ 3 ساعت بعدش تهران باشيم. دنگ و فنگي داشت. بايد دليلي براي رفتن ميبود. بايد هماهنگياي ميشد. با كه بروم٬ كجا بمانم٬ كي برگردم. بليط اتوبوس هم مقولهاي بود براي خودش.
[همهي اهل بابل كه در اوايل دههي هفتاد رفت و آمد به تهران داشتند٬ يادشان ميآيد آن ايرانپيماي قرمزي را كه هر روز از ميدان 17 شهريور به مقصد تهران حركت ميكرد و البته آقاي فتاحي٬ مدير ايرانپيما را كه در دورهاي حكم خدا را داشت كه هر كس را كه دلش ميخواست سوار اتوبوس ميكرد و به هر كس هم كه سر لج بود٬ ميگفت بليط تمام شده است. در واقع آن زمانها ميزان دوري يا نزديكي به فتاحي ميتوانست پارامتر بزرگي در موفقيت آدمهايي باشد كه رفت و آمد مكرر به تهران داشتند.]
به هر حال عجز و لابههايم جواب داد و غرزدنهاي خانواده كه آخر در تهران چهكار داري كه بايد بروي٬ به گوشم نرفت و بالاخره در يك جمعهي پاييزي و ابري مسافر ايرانپيماي قرمز فتاحي شدم. داستانها و يادداشتهايم را هم٬ ريز و درشت٬ همراه خود بار كرده بودم كه دستخالي نباشم. به هر حال نويسنده بايد ابزار كارش همراهش باشد. سوده٬ خواهرم كه سال قبلش دانشجوي تهران شده بود٬ مرا در ترمينال تحويل گرفت و مهمان خانهي خالهم شديم. اول قرار بود سوده مرا با خود ببرد خوابگاهشان كه ظاهرن مسؤولان خوابگاه موافقت نكرده و گفته بودند به سن تكليف رسيدهام و اشكال دارد به خوابگاه دخترانه پا بگذارم. آن زمان كه نميدانستم منظورشان چه بوده است٬ ولي الان فهميدهام كه اشتباه ميكردند. به سن تكليف نرسيده بودم.
عليايحال٬ شنبه صبح٬ اول وقت سوده مرا رساند انتشارات سروش٬ تقاطع مطهري و مفتح٬ و قرار شد عصر بيايد دنبالم. حالا كار من چيست كه از صبح ساعت 8 تا عصر ساعت 5 بخواهم در دفتر سروش نوجوان بمانم و اصلن به دعوت چه كسي آمدهام و با چه كسي هماهنگ كردهام٬ خدا ميداند.
نگهبان كارم را پرسيد و اين كه چه كسي را ميخواهم ببينم. لبخند بزرگوارانهاي زدم و دست در كيف سامسونتي كردم كه پدرم از كنفرانسي جايي گرفته بود و بخشيده بود به من. روي كيف هم با رنگ زرد درشت نوشته بود "بررسي راههاي جلوگيري از پيشروي آب درياي خزر." مجلهاي كه داستانم را چاپ كرده بود بيرون كشيدم و گذاشتمش جلوي نگهبان٬ همراه با نگاهي كه تو نگهبان دون چه ميداني با كدام نابغهي ادبي طرف صحبت هستي. نيمنگاهي به مجله كرد و تلفن را برداشت و به كسي كه آن طرف خط بود چيزي گفت با اين مضمون كه پسركي آمده كه كارش معلوم نيست و ميخواهد بيايد بالا و از اين حرفها. كه طرف هم گفت بگذاريد بيايد. طبقهي فلان٬ اتاق فلان.
در اتاق را كه باز كردم٬ مردي را ديدم با ريش و موي خاكستري بلند٬ خوشچهره و دلنشين. سرش را از چيزي كه داشت مينوشت بالا آورد٬ بلند شد و جلو آمد و خوشآمد گفت. تحويلم گرفت٬ بيشتر از آنچه فكرش را ميكردم. بيشتر از آنچه شايستهش بودم.
قيصر امينپور را اولين و آخرين باري بود كه ميديدم.
***
واقعيت اين است كه اگر بخواهم همهي جزئيات آن روز طولاني را برايتان بگويم٬ يادداشتم بدل ميشود به يك چيز رمانتيك لوس و خستهكننده. پس به چند نكتهي كوتاه بسنده ميكنم:
1. تا عصر كه آنجا بودم٬ ديگراني هم آمدند: فريدون عموزاده خليلي و بيوك ملكي٬ كه در كنار قيصر امينپور٬ بهترين شوراي سردبيري تاريخ سروش نوجوان را تشكيل داده بودند و نوجوانهاي سالهاي 70-75 ميدانند آن تركيب٬ پس از آن ديگر هيچ زمان در اين مجله شكل نگرفت. مژگان كلهر هم آمد كه هميشه صداي نازكش را از پشت تلفن ميشنيدم و خيلي دلم ميخواست بدانم چه شكلي است. مهرداد غفارزاده هم آمد كه تعريف "سالهاي آواز ساري"اش را زياد شنيده بودم و بابل پيدايش نكرده بودم كه بخوانم. پدرام پاكآيين هم آمد كه ميدانستم بچهي آمل است و شعرهايش را پيشترخوانده بودم. افشين علا هم آمد كه بچهي نور بود و سالها قبل خانوادهشان همسايهي خالهاماينها بودند و دختر خالهم گفته بود اگر ديدمش٬ بهش سلام برسانم. همهي كساني را كه اسمشان را شنيده بودم يا يادداشتها و شعرهايشان را خوانده بودم و دلم ميخواست ببينمشان ديدم. يكجا ديدم.
2. اينكه ميگويند شانس با بچههاست و خدا به دل بچهها رفتار ميكند٬ دستكم براي من كه ثابت شده است. نه آن روز٬ بعدها فهميدم قيصر معمولن هفتهاي يكي دو روز٬ آن هم چند ساعت محدود به دفتر سروش نوجوان ميآمد. آن روز ميتوانست روز ديگري باشد. مثلن فردايش باشد كه من ديگر برگشته بودم بابل. ولي انگار خدا ديده بود با چه اميد و آرزويي خودم را به آنجا رسانده بودم؛ انگار ديده بود ايرانپيماي قرمز فتاحي را كه با چه دردسري بليطش را گير آورده بودم؛ انگار ديده بود كه در خوابگاه خواهرم راهم نداده بودند و بعد با خودش گفته بود بگذار حال اساسي بهش بدهم. قيصر را نشانده بود آنجا٬ روبهروي من٬ يك صبح تا عصر كامل.
3. آن روز٬ از همان صبح عليالطلوع تا عصر كه خواهرم بيايد دنبالم٬ همانجا كنار دست قيصر امينپور نشستم و با سوالها و حرفهاي صدمنيكغاز وقتش را گرفتم. يادداشتهاي ريز و درشتم را برايش خواندم و او هم به تكتكشان گوش داد و راهنماييم كرد. اين لابهلا به كارهاي خودش هم ميرسيد كه گاه ميديدم با حرفهاي من حواسش از آنها پرت ميشود. اما نديدم ذرهاي ادب و مهربانيش كم شود. بگويد پسرجان٬ مهمان يك ساعت٬ دو ساعت. نه مثل تو كه از صبح تا عصر مثل بختك نشستهاي كنار من و نميگذاري به كارهايم برسم. سر ظهر دستم را گرفت و با خودش برد نهار. اصلن نپرسيد چه كسي تو را دعوت كرده است كه آمدهاي اينجا. نگذاشت ذرهاي احساس سختي و خجالت كنم. انگار او هم داستان ايرانپيماي فتاحي را ميدانست.
4. آن زمان بچه بودم. حالا نه اين كه الان بزرگ شده باشم. ولي سالهاست كه وقتي برميگردم و خاطرهي آن روز را مرور ميكنم٬ قدر آن همه بزرگواري را كه در حقم كرد٬ خوب ميفهمم. مانند همان حكايتي كه اول گفتم و كودكي كه سالها بعد قدر محبت و بزرگواري مدير مدرسهش را دريافت.
5. عصر٬ موقع خداحافظي٬ كتاب "سالهاي آواز ساري" مهرداد غفارزاده را –كه فهميده بود بابل پيدايش نكردهام- امضا كرد و بهم داد به يادگار. بالاش هم به خط خوش نوشت: تقديم به دوست خوب و برادر صاحبذوقم آقاي رضوانيان. تعارف كرد باز هم به سروش نوجوان سر بزنم. ديگر بيشتر از اين امكان نداشت كسي يك جوجهنويسندهي 12 ساله را تحويل بگيرد كه او گرفت. همهي آنچه از اين سفر و ديدار ميخواستم گرفته بودم. چيز ديگري نميخواستم.
6. بعد از اين ديدار٬ ديگر تا مدتها در اهدانامههايم٬ همين را كه او برايم نوشته بود٬ من هم براي اين و آن مينوشتم. يكهو همهي يارهاي غارم تبديل شدند به دوستان خوب و برادران و خواهران صاحبذوقم.
7. دو سه روز ديگر سالروز تولد قيصر است. خدا بيامرزدش. اما من هنوز كه هنوز است و پس از گذشت 18 سال٬ وقتي از جلوي آن ساختمان 7 طبقهاي نبش تختطاووس-مفتح ميگذرم٬ ياد روزي ميافتم كه خدا قيصر را يك صبح تا عصر كامل نشاند آنجا تا به حرفهاي بيخود و باخود من گوش دهد. انگار هر دو٬ هم خدا و هم قيصر٬ ناگفته ميدانستند داستان اميد و آرزوهايم را. داستان فتاحي و آن اتوبوس قرمز بابل-تهرانش را.
عالی بود اویس جون. لذت بردم...
پاسخحذفدوست داشتم خاطره ات را. جس خوبی داشت. آخر من همیشه از کارهای قیصر امین پور خوشم می آمد. وقتی مرد خیلی غصه دار شدم. الان احساس می کنم چه خوب که دوستش داشتم.
پاسخحذفراوی استاد ادبیات ایران زمین غلامحسین یوسفی بوده اند.
پاسخحذفhttps://secure.wikimedia.org/wikipedia/fa/wiki/%D8%BA%D9%84%D8%A7%D9%85%E2%80%8C%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%DB%8C%D9%88%D8%B3%D9%81%DB%8C
مثل همیشه دلنشین.
پاسخحذفاگر اشتباه نكنم، آن خاطره را هوشنگ مرادي كرماني نقل كرده بود.
پاسخحذفخیلی خوب بود...
پاسخحذفاویس جان ،خیلی گرم و دلنشین نوشتی . . .
پاسخحذفاگر درست یادم باشد، آن خاطره از شادروان غلامحسین یوسفی بود و کتابش هم فکر کنم «روانهای روشن» باشد.
پاسخحذفنوشتهٔ بسیار دلنشینی بود. ممنونم.
تو سال های 12 -13 سالگی شما من دانشجو بودم و عاشق ادبیات، دانشکده ی ادبیات هم کنار دانشکده ی ما. یک بار رفتم کلاس عروض نشستم. آخر کلاس صدام کرد و به مهر گفت چون رشته ات ادبیات نیست این کلاس برات سنگینه و ممکن است خسته ات کنه. دیگه کلاسش نرفتم و به سلام گاه گاه تو حیاط ختم شد . . .
پاسخحذفاويس جان من هم اين خاطره رو كه با اون قلم شيرينت شيرين تر هم نوشتي هيچ وقت فراموش نمي كنم مخصوصا كه هرروز از جلوي ساختمان سروش رد مي شم وخيلي وقتها اويس كوچولويي رو مي بينم كه تك و تنها مردانه قدم در راههاي بزرگي گذاشت. و ياد نگراني و دلواپسي اون دوروز خودم هم افتادم كه تا برگردي بابل احساس مسئوليت شديدي مي كردم
پاسخحذفوای خیلی خاطره قشنگی بود، مرسی دوست داشتم.
پاسخحذففکر کنم هر موقع مجله سروشو ببینم یاد اویس کوچولویی می افتم که با اعتماد به نفس همه نوشته هاشو برداشته ،کیف سامسونتو گذاشته زیر دوشش و راهی تهران شده
وای خیلی خاطره قشنگی بود، مرسی دوست داشتم.
پاسخحذففکر کنم هر موقع مجله سروشو ببینم یاد اویس کوچولویی می افتم که با اعتماد به نفس همه نوشته هاشو برداشته ،کیف سامسونتو گذاشته زیر دوشش و راهی تهران شده
سلام،
پاسخحذفخیلی عالی بود، این داستان اول متعلق به کتاب آیین نگارش بود. دقیقا یادم نیست ساله اول یا دوم دبیرستان نظام قدیم.
فکر میکنم حق با مصطفی هست. این داستان از مرحوم غلام حسین یوسفی در کتاب آیین نگارش نقل شده بود.
پاسخحذفوای اویس عالی عالی عالی بود! تو رو خدا اون داستانت رو هم بذار برامون همون اولین نوشته این تویسنده با ذوق رو می گما...
پاسخحذفبسیار لذت بردم اویس، به خصوص با قلم خیلی شیرینی که داری!
پاسخحذفaalii bood..mano yaade filme kolaah ghermezi mindakht..yekam ham ghesse haaye majid
پاسخحذفای جونم ...:)
پاسخحذف