- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: مارس 2011

چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۰

سفيكسيم

18-19 سالم بود كه با علي٬ دوست و هم‌خانه‌ي آن دورانم٬ خانم بلند كرديم. ما كه نه٬ او ما را بلند كرد.

آن زمان كمي بالاتر از سه‌راه ضرابخانه يك داروخانه‌ي شبانه‌روزي داشت كه الان تعطيل شده است. آخر شب بود. رفته بوديم دارويي چيزي بخريم. ايستاده بود منتظر ماشين. بيرون كه آمديم٬ آمد جلو كه تا فلان‌جا برسانيمش. بعد كه در ماشين جا خوش كرد٬ سرصحبت باز كرد كه شما دو تا جوان چه مي‌كنيد و چرا خوش نمي‌گذرانيد و اين حرف‌ها. آخرش هم گذاشت در كاسه‌مان كه يكي-دو ساعتي وقت دارد و قيمتش را هم گفت كه منصفانه بود. گفت به‌مان تخفيف دانشجويي داده است. شب تاريك و سنگستان و ما مست. دو دانشجوي تشنه٬ خورده بوديم به پست يكي كه خودش پيشنهادش را داده بود و تخفيف دانشجويي هم مي‌داد. سر خر را كج كرديم به سمت خانه.

اول در ماشين كه گفت اسمش مريم است. بعد در خانه بروز داد سرِ كار سهيلا صدايش مي‌كنند. كارش چه بود. در درمانگاه نمي‌دانم كجا٬ تزريقاتچي بود. آمپول مي‌زد٬ سرم قطع و وصل مي‌كرد. پانسمان مي‌كرد و همين كارها. به شوخي درآمد كه روزها ما مردم را آمپول مي‌زنيم و شب‌ها مردم ما را؛ كه من و علي گرخيديم. بچه بوديم. يكهو انگار حماقتمان آمده بود جلوي چشممان. نصفه‌شبي يكي را كه خودش پيشنهاد داده بود و تخفيف دانشجويي هم مي‌داد٬ آورده بوديم خانه. اين كه روزها آمپول مي‌زند٬ از كجا معلوم شب‌ها هم نزند؟ اين را علي گفت. اصلن از كجا معلوم خودش مرضي چيزي نداشته باشد. هر دومان ترسيده بوديم. به تكاپو افتاديم كه قضيه را منتفي كنيم و بفرستيمش برود. ‌من‌من كرديم و بهانه آورديم كه امشب آمادگي‌ش را نداريم و باشد براي يك شب ديگر. گفتيم بابت وقتي كه ازش گرفته‌ايم٬ پول را تقديمش مي‌كنيم كه مغبون نشود. ناراحت شد كه اين‌جوري پولش حلال نيست و او كاري نكرده كه بخواهد پول بگيرد. گير داد كه بايد حتمن خدمات بدهد. ما هم گفتيم راضي هستيم به دادنش و از شير مادر برش حلال‌تر است. توي دلمان هم خداخدا مي‌كرديم كه زودتر برود. زير بار نمي‌رفت كه كاري‌نكرده پولي بگيرد. از ما اصرار و از او انكار. آخرش گير داد كه آن آمپول سفيكسيم را بياوريد بزنم تا پولي كه مي‌گيرم حلالم شود. آمپول براي من بود كه آن زمان‌ها سينوزيت حاد داشتم. از داروخانه كه آمده بوديم بيرون دستمان ديده بود. يقين حاصل شد برايمان كه اين تا امشب ما را آمپول نزند٬ دست‌بردار نيست. افتاديم به چه‌كنم چه‌كنم. علي مورمور كرد زير گوشم كه تو كه مي‌خواستي اين آمپول را فردا بزني. بگذار بزند و برود؛ يكي به نفع تو كه ديگر پول تزريقاتي نمي‌دهي. قول داد چهارچشمي كنار دست زنك بايستد كه دست از پا خطا نكند. آمپول ديگري نزند٬ كار ديگري نكند. فداكاري كردم و دراز كشيدم كه آمپول بزند.

آمپولش را كه زد٬ علي برايش چاي آورد. توي سيني چاي هم پاكتي گذاشته بود كه اجرتش در آن بود. موقع تعارف چاي اشاره‌اي به پاكت كرد و گفت ناقابل است. يعني در زندگي‌مان به كسي اين‌قدر احترام نگذاشته بوديم ما دو نفر.

قبل رفتن شماره‌اش را داد كه اگر كار تزريقاتي‌اي٬ پانسماني٬ نگهداري مريض در خانه‌اي چيزي داشتيم باهاش تماس بگيريم. باز هم از همان شوخي‌هاي ناجورش كرد كه اگر آمپول هم خواستيد بزنيد خبرم كنيد. چشمكي هم به من زد كه يعني تو مي‌داني چه مي‌گويم. و رفت.

از حق نگذريم٬ سينوزيتم نسبت به آن زمان خيلي بهتر شده است. گمانم از بعد همان سفيكسيم رو به بهبود گذاشت. دستش انگار شفا بود بنده‌ي خدا.


پ.ن.1. اين خاطره را از يكي از دوستانم كش رفتم و به نام خودم جا زدم كه هيجانش بيشتر شود.

پ.ن.2. يكي برايم نوشت سفيكسيم آمپول ندارد. حق با اوست. به نظرم قاطي كرده‌ام اسم داروها را. قرص سفيكسيم بود و آمپول دگزامتازون. البته فرقي هم نمي‌كند. مهم خود آمپول بود كه يارو زد.

شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۰

جدايي حميد از مرجان

شما و سپيده 4-5 سالي مي‌شود با هم ازدواج كرده‌ايد. پيش از ازدواج٬ دوست صميمي‌اي به نام حميد داشتيد كه اگرچه در ابتدا فقط دوست شما بود٬ اما از آن‌جايي كه اين دوستي‌ پس از ازدواج شما نيز ادامه‌دار شد و حميد زياد به خانه‌تان مي‌آمد٬ الان ديگر دوست صميمي همسرتان نيز شده است و در واقع دوست مشترك شما و سپيده به حساب مي‌آيد.

حميد دو سال پيش با مرجان ازدواج كرد و از آن به بعد رابطه‌ي خانوادگي شما زيادتر شد و دوستي مشتركي ميان شما 4 نفر (شما٬ حميد٬ سپيده و مرجان) شكل گرفت كه البته در همين رابطه‌ي 4 نفره نيز شدت و ضعف‌هايي به چشم مي‌خورد. شايد بتوان شدت دوستي‌ها را به ترتيب زير تعريف كرد:

اول٬ دوستي شما با حميد؛

دوم٬ دوستي سپيده (همسرتان) با حميد؛

سوم٬ دوستي سپيده (همسرتان) با مرجان؛

چهارم٬ دوستي شما با مرجان.

حميد و مرجان هميشه بر سر مسايلي با هم اختلاف عقيده داشتند كه اگرچه در ابتدا چندان مهم به نظر نمي‌آمد٬ اما كم‌كمك تبديل به مشكل و دعواي جدي‌اي شد. الان چند ماهي است كه اختلاف‌هايشان بالا گرفته و تمام تلاش‌هاي شما و سپيده و باقي دوستان براي حل مشكل بي‌نتيجه مانده است. مرجان ماه گذشته به خانه‌ي پدرش رفت و مهريه‌ي خود را به اجرا گذاشت و از سوي ديگر حميد هم دادخواست عدم تمكين مرجان و منع اشتغال او را به دادگاه داد. به نظر مي‌آيد هر دو طرف بر سر لج افتاده و در مسيري پيش مي‌روند كه پاياني جز طلاق در انتظارشان نيست.

ديشب حميد با وضعيت روحي آشفته‌اي به خانه‌تان آمد و ضمن شرح ماوقع٬ از شما و سپيده خواهش كرد روز رسيدگي در دادگاه حاضر شده و به نفع او شهادت بدهيد. از سوي ديگر مرجان هم امروز صبح از محل كارش با سپيده تماس گرفت و خواهش مشابهي را مطرح كرد.

شما مانده‌ايد اين وسط كه چه كار كنيد. حميد مي‌گويد دوستي شما و او قديمي‌تر از هر دوستي ديگري است و شما حق نداريد به نفع مرجان حرفي بزنيد. مي‌گويد حتي اگر خودتان را از بازي كنار بكشيد و به نفع هيچ‌كس شهادت ندهيد٬ باز هم در حق دوستي چندين و چند ساله‌تان خيانت كرده‌ايد. او دوستي دوران مجردي خود را با شما و سپيده به ياد هر دوتان مي‌آورد و چنين به نظر مي‌رسد كه مشابه همين انتظار را از همسرتان هم دارد. از آن طرف همسرتان معتقد است اين‌ها پس‌فردا دوباره آشتي مي‌كنند و برمي‌گردند سر خانه و زندگي‌شان و اگر امروز به نفع هر كدام به دادگاه برويد٬ ديگر رويتان نمي‌شود به ديگري نگاه كنيد. وانگهي همسرتان رگ زنانه‌ش گل كرده است و مي‌گويد در جامعه‌اي كه همه‌ي قوانين به نفع مردها است٬ همين نيمچه حمايتي را هم كه زن‌ها مي‌توانند از هم داشته باشند٬ نبايد كنار بگذارند. منظورش اين است كه اگر هم بخواهد در دادگاه حاضر شود٬ به نفع سپيده حرف خواهد زذ. شما مي‌دانيد تنها در صورتي دوستي‌تان را با حميد حفظ خواهيد كرد كه هم خودتان و هم همسرتان به نفع او در دادگاه حاضر شويد. از سوي ديگر٬ شب‌هايي را كه مهمان خانه‌ي حميد بوديد و مرجان با روي گشاده ازتان پذيرايي مي‌كرد و سفرهايي را كه با هم رفتيد به ياد مي‌آوريد و شهادت عليه مرجان را دور از انصاف مي‌دانيد.

يك‌كلام٬ ختم كلام؛ چه كار مي‌كنيد؟


پ.ن.1. من صورت مساله را با فرض اين‌كه شما آقا هستيد نوشته‌ام. كافي‌ست اسامي را عوض كنيد تا سوال براي خانم‌ها شود. فرقي در مشكل پيش‌آمده ندارد.

پ.ن.2. سوال بعد از ديدن "جدايي نادر از سيمين" به ذهنم رسيد؛ اگرچه اصلن ربطي به خود فيلم ندارد. همين‌جا بگويم: فيلم را ببينيد تا از كفتان نرفته است.

دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۰

پس مي‌گيرم

به هر حال آدم بايد جنبه داشته باشد. قرار نيست تا تقي به توقي مي‌خورد٬ بيايد و سفره‌ي دلش را باز كند و آه و ناله سر دهد كه شيريني عيد را به كام ملت زهر مار كند.

اين را يكي از خوانندگان گاهك در پاسخ به يادداشت آخرم نوشت و برايم فرستاد. يادداشتي كه بازتاب‌هاي متفاوتي داشت و از مخالفِ مخالف تا كساني را كه خيلي با آن حال كرده بودند در بر مي‌گرفت.

پيمان٬ يكي از نزديك‌ترين دوستانم –كه البته آدم بسيار دقيقي است و حرف الكي و بي‌حساب‌كتاب نمي‌زند- نامه‌ي مفصلي در تمجيد نوشت برايم و خلاصه‌ي كلامش اين بود كه:

Recently you have posted two writings on Gaahak that I should say I was truly and deeply impressed: "Immigration" one and your "sabze kachal". Good ones indeed. Continue buddy!

دوست ديگري مخالفت كرد: اینقدر هم اوضاع داغون نیست برادر، تشویش اذهان می‌کنی‌ها.

كسي در گودر تلخي كلامم را تأييد كرد كه: ما چیزی جدا از جمع نیستیم. همه مون تلخ شدیم.

اميرعلي هم مشاهداتش خلاف نظر مرا مي‌رساند:

دیروز رفتم تو خیابون دیدم مردم چه غوغایی کردن. یه تی شرت سه هزار تومنی کنار جوی می خریدن و شاد بودن. خوب شاید هم خیلی خوب نباشه که همیشه عامه به کم و زیادش قانع باشن. اما به خدا دیروز مردم کوچه غم کم داشتن. من دیدم.گرچه دلم همیشه براشون میسوزه با دل های بزرگ و روز های سختشون.

اول خواستم خودم را گول بزنم. نشستم و حساب كردم تعداد لايك‌ها و نظرهاي موافق را از يك سو و نظرهاي مخالف را از سوي ديگر تا مثلن وجدان خودم را راحت كرده باشم و تعداد موافق‌ها را –كه بيشتر بود - شاهد بگيرم كه حرف چندان بيخودي نزده‌ام. اعتراف مي‌كنم: تعداد موافق‌ها بسيار بيشتر بود٬ اما وجدانم آسوده نشد.

حقيقت اين است كه خودم هم از يادداشت اخيرم و تلخي‌اي كه در آن به چشم مي‌خورد ناراضي هستم. نه از اين كه چرا تلخ بوده‌ام؛ اين كه ديگر دست خودم نبوده است. بل از اين كه چرا به سادگي اين تلخي را به اين و آن٬ اين‌جا و آن‌جا پخش كرده‌ام و اگر هم كامي شيرين بوده است٬ شيريني‌اش را گرفته‌ام. با خودم فكر كردم شايد كسي تا پيش از خواندن اين يادداشت٬ با همين شلوغي بازار٬ با همين رفت‌و‌آمدهاي با عجله٬ با همين ماهي‌ها و سبزه‌هاي از سر تكليف دلش خوش بود و حالا يادداشت من بيدارش كرده بود و همه‌ي آن دلخوشي‌ها را برايش بي‌رنگ كرده بود. با خودم فكر كردم من كي هستم كه بخواهم در روزگاري كه هزار دليل براي اندوه و گرفتگي و دلتنگي وجود دارد٬ بخواهم هزار و يكمي‌ش شوم و كامي را تلخ كنم. من غلط كنم اگر حتي شادي يك نفر را –ولو از سر ناداني٬ ولو از سر نديدن- بخواهم به تلخي بدل كنم.

اين‌ها چيزهايي است كه از همان دو سه شب پيش كه اين يادداشت را در گاهك علم كردم٬ در فكرم وول‌وول مي‌خورد و آزارم مي‌داد٬ اما نمي‌دانستم چطور بايد گندي را كه زده‌ام ماستمالي كنم. ديروز –آخرين روز سال- از كوچه‌اي مي‌گذشتم كه چشمم افتاد به پيرزني كه سطل رنگ به دست گرفته بود و ديوار خانه‌اش را به استقبال بهار رنگ مي‌زد. دو عكس ازش گرفتم كه اين‌جا مي‌گذارم٬ به عذرخواهي عكس‌هاي تلخي كه در يادداشت پيشينم گذاشته بودم:


شما خواننده‌ي عزيز گاهك بايد نسبت به نويسنده‌ي اين وبلاگ گذشت و بزرگواري داشته باشد. نويسنده ممكن است گاهي تلخ باشد و چيزهايي بگويد كه كام شما را هم تلخ كند. ممكن است گاهي سردماغ نباشد و بغ‌كرده گوشه‌اي بنشيند و مهماني‌تان را خراب كند. آدم است ديگر. بالا پايين دارد؛ سرحال و بي‌حال دارد. اما شما حق نداريد لحظه‌اي –حتي لحظه‌اي- گمان كنيد كه اميدش را از دست داده است؛ چون نداده است. چون يقين دارد روزي از راه مي‌رسد كه:

مردم اين خاك بخندند و دست‌هايشان از خريد شب عيد پر باشد. [روزي] كه هيچ مردي دست به چانه نگيرد و شرمنده‌ي خانه و خانواده‌اش نباشد و هيچ مادري كودكش را كشان‌كشان از جلوي مغازه دور نكند.

تا آن روز خوب از راه برسد٬ نويسنده اين‌جا منتظر نشسته است و براي آن‌كه انتظار كمتر آزارش دهد و راه زودتر تمام شود٬ حرف دلش را –خوب يا بد٬ تلخ يا شيرين- با شما مي‌گويد. شما هم تلخي‌ها و بدي‌هايش را ببخشيد. هميشه كه اين‌طور گند نيست. گاهي هم شما را مي‌خنداند يا حرف حساب مي‌زند. اين به آن در.

شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

ما سبزه‌كچل‌ها

چند روزي‌ست اين پا و آن پا مي‌كنم تا چيزي درباره‌ي عيد و بهار كه در راه است بنويسم. اما دستم به نوشتن نمي‌رود انگار. آخر وقتي مي‌توان از بهار نوشت كه بوي بهار همه جا پيچيده باشد و سر هر گذر و چهارراهي عطر سنبل آدم را مست كند و سبزي سبزه و قرمزي ماهي چشم‌ها را خيره كند. اما انگار از هيچ‌كدام اين‌ها خبر چنداني نيست. خبر كه هست. اما شوري ندارد. انگار از سر تكليف و انجام وظيفه است كه سبزه‌ها سبز مي‌شوند و آدم‌ها به خيابان‌ها مي‌آيند و تقويم‌ها شروع بهار را نشان مي‌دهند.

امروز از خانه زدم بيرون كه مثلن گشتي در شهر و ديار بزنم و بوي بازار شب عيد را پس از چندسال دوري به درون ريه‌هايم بكشم. اما چه خيالي!

چرا مردم اين‌قدر دلمرده و افسرده هستند؟ چرا خنده‌اي بر لب‌ها ديده نمي‌شود؟ چرا دست بچه‌ها پر از خريد لباس‌هاي نو و دلخوشي‌هاي شب‌عيد نيست؟ در بازار٬ پيرمردي را ديدم كه روي چرخ‌دستي‌اش لوازم هفت‌سين گذاشته بود و آدم‌هايي را هم ديدم كه مي‌ايستادند و گاهي چيزي ازش مي‌خريدند. اما نديدم هيچ كدام از آن‌ها٬ نه پيرمرد و نه مشترياني كه مي‌آمدند و مي‌رفتند٬ خنده‌اي بر لب داشته باشند. نديدم شوخي‌اي بكنند و گپي بزنند. نديدم سال نو را پيشاپيش به هم تبريك بگويند. ديدم اما كه پيرمرد حوصله‌ي چنداني نداشت و يكي دو باري هم با مشتري‌ها حرفش شد. ديدم كساني را كه مي‌آمدند و فقط قيمت چيزي را مي‌پرسيدند و مي‌رفتند. ديدم آدم‌هايي را كه دست خالي مي‌رفتند. باور نداريد٬ اين هم عكس پيرمرد و چرخ‌دستي ومشتري‌هايش:


در خيابان‌ها گشتم و روي گشاده‌اي نديدم. دل خوشي نديدم. برق اميد و شادي در نگاه كسي نديدم. بچه‌ايي را ديدم كه گوشه‌ي چادر مادرش را مي‌كشيد و اصرار مي‌كرد چيزي برايش بخرد. مادرش را هم ديدم كه كشان‌كشان او را از مغازه دور مي‌كرد. مردي را ديدم كه چانه‌اش را گرفته بود و داشت فكر مي‌كرد. آدم‌هايي را هم ديدم كه با هم جر و بحث مي‌كردند به هم مي‌پريدند. از اين‌چيزها زياد ديدم.

نه اميدي – چه اميدي؟ به خدا حيفِ اميد! –
نه چراغي – چه چراغي؟ چيز خوبي ميشه ديد؟ -
نه سلامي – چه سلامي؟ همه خون تشنه‌ي هم! –
نه نشاطي – چه نشاطي؟ مگه راهش ميده غم؟ - *

در خيابان‌ها گشتم و ديدم بهار خنده نزده و ارغوان نشكفته است.** ديدم نسيمي بوي فروردين را با خود نياورده است. *** اين‌ها را ديدم و باورم شد كه حتي اگر همه‌ تقويم‌ها حلول سال جديدي را گواهي بدهند٬ عيد آن زماني از راه مي‌رسد كه مردم اين خاك بخندند و دست‌هايشان از خريد شب عيد پر باشد. آن زمان كه هيچ مردي دست به چانه نگيرد و شرمنده‌ي خانه و خانواده‌اش نباشد و هيچ مادري كودكش را كشان‌كشان از جلوي مغازه دور نكند.

مردي ايستاده بود و سبزه مي‌فروخت. سبزه‌هايش كچل بود و هيچ‌كس نمي‌خريدش. دانه‌اي هزار تومان:

خم شدم٬ يكي‌ش را برداشتم و هزاري را دادم دستش. خوشحال شد. انگار خودش هم انتظار نداشت كسي مشتري اين سبزه‌هاي تنك باشد. با خودم فكر كردم اين سبزه مثال شادي‌هاي ماست كه كچل شده است. اين سبزه برازنده‌ي ماست.

راه كه افتادم٬ صدايم زد. گفت اگر دلم مي‌خواهد مي‌توانم يكي ديگر هم ببرم؛ با همان هزار تومان اول كه داده بودم. خواسته بود محبتم را جبران كند به خيالش. شايد هم مي‌دانست مشتري ديگري ندارد و خواسته بود از شرشان خلاص شود. سري تكان دادم به تشكر كه نمي‌خواهم. به حرفم گوش نداد. يك سبزه‌ي ديگر برداشت و داد دستم كه ببرم. دو سبزه‌ي كچل در دست٬ راه افتادم. در راه٬ بعضي مردم با تعجب نگاهم مي‌كردند. همان مردمي كه كيسه‌هايشان خالي بود و خنده بر لب نداشتند٬ از سبزه‌هاي به‌دردنخورم تعجب مي‌كردند٬ اما از شادي‌هاي بربادرفته‌شان نه.

ما سبزه كچل‌ها. ما شادي كچل‌ها.


* و ** از شاملو
*** از سايه

سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

درس

با دوستانم رفتيم به تماشاخانه‌ي ايرانشهر براي ديدن نمايش درس٬ از اوژن يونسكو و به كارگرداني داريوش مهرجويي.

اول اين‌كه تئاترِ 70 دقيقه‌اي كه قرار بود ساعت 20:45 شروع شود٬ با 25 دقيقه تأخير در ساعت 21:10 شروع شد.

دوم اين‌كه به اندازه‌ي ظرفيت صندلي‌هاي سالن -بلكه بيشتر- تشك آوردند و ملت را به زور چپاندند در سالن. البته اين چيز عجيبي نبود. قبلن هم ديده بودم كه به قدر يك رديف تشك مي‌گذارند براي كساني كه بليط را دقيقه‌ي نود و پاي گيشه خريده‌اند. اما اين‌جا ديگر نوبرش را آورده بودند. چهار رديف تشك گذاشته بودند و كم مانده بود رديف جلو برود روي سن بنشيند. دست آخر هم خانمي آمد روي سن و از مردم خواهش كرد عقب‌تر بنشينند تا هنرپيشه‌ها بتوانند راحت بازي كنند. انگار ملت به خواست و دل خودشان داشتند در هم مچاله مي‌شدند و لول مي‌خوردند. صداي كسي هم در نيامد كه خب٬ سالن بزرگ‌تر مي‌گرفتيد كه اين مشكل‌ها پيش نيايد. انگار بي‌احترامي به حقوق مردم ديگر رويه‌اي شده است براي خودش كه اگر سراغي ازش نباشد٬ بايد تعجب كنيم. فرقي هم نمي‌كند صف نانوايي باشد يا سالن تئاتر.

سوم اين‌كه نمايش ضعيف‌تر از آني بود كه فكرش را مي‌كردم. در واقع به جز بازي خوب امير جعفري چيزي نداشت كه بتوان به آن دل خوش كرد. در هيچ كجاي نمايش خبري از خلاقيت٬ ابتكار يا تيزهوشي و باريك‌بيني‌اي نبود كه بتوان در آن ردپايي از مهرجويي يافت و بهش دل خوش كرد. جاهايي از نمايش هم كمي خسته‌كننده بود كه كنار دستي‌ام خوابش برد و چند دقيقه‌اي چرت زد. در چند قسمت از اجرا٬ امير جعفري لابه‌لاي صحبتش اداي شخصيت‌هاي سياسي روز را درآورد كه اگرچه ملت سوت و كف زدند و خنديدند٬ اما بيشتر به لودگي مي‌زد تا طنز معنادار و گزنده. به هر حال آدم از تئاتري كه اسم مهرجويي رويش است٬ انتظار آن را ندارد كه نهايت باريك‌بيني و نكته‌سنجي‌اش بشود درآوردن اداي "بگم؟ بگم؟" و "سندش هم موجود است"رئيس دولت. بابا ناسلامتي آمده‌ايم ديدن نمايشنامه‌اي از اوژن يونسكو.

آخرش هم امير جعفري براي رفع تكليف آمد روي سن و گفت آقاي مهرجويي كاري برايش پيش آمده و نتوانسته است بيايد كه البته كسي در تماشاچي‌ها ضايعش كرد و لو داد كه هرشب براي خالي نبودن عريضه همين را مي‌گويند!

خلاصه اين كه اگر نرفته‌ايد ببينيدش٬ من يكي كه بهتان توصيه‌اش نمي‌كنم. 20 تومان پولش را بگذاريد در جيبتان و خوش باشيد. برويد با آن پسته بخريد و بخوريد. بهتر از اين است كه روي تشك بنشينيد و لابه‌لاي 80 نفر مچاله شويد تا بعد از نيم ساعت تأخير شوخي‌هاي تكراري و قديمي "بگم؟ بگم؟" را بشنويد.

شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۹

درباره‌ي مصوبه‌ي اخير مجلس

اين يادداشت را با كمي تغيير در روزنامه‌ي آرمان اين‌جا بخوانيد.


نمايند‌گان مجلس شوراي اسلامي روز چهارشنبه 11 اسفند کليات طرحي را به تصويب رساندند كه در صورت نهايي شدن٬ مدرک تحصيلي فوق ليسانس يا معادل آن را با لحاظ شرايطي براي نمايندگي مجلس الزامي مي‌كند. سوال اين‌جاست كه آيا تصويب اين طرح تأثيري بر سطح علمي و تخصصي مجلس خواهد داشت و كيفيت عملكرد نهاد قانونگذاري را بهبود خواهد داد يا خير.

نكته‌ي اول مقوله‌ي مدارج تحصيلي و نحوه‌ي اعطاي آن در سيستم آموزش عالي ايران است كه گاه تا حدود زيادي مبتني بر روابط غير دانشگاهي و غير علمي شده و از ماهيت آموزشي خود فاصله گرفته است. اين كه فلان مسؤول اجرايي٬ به اعتبار روابط كاري يا سياسي‌اي كه بر هم زده است٬ در دانشگاهي-عموما در همان حوزه‌ي مسؤوليتش- مشغول به تحصيل شود و باز به اعتبار همان روابط٬ بي‌آن‌كه زماني را در دانشگاه يا بر سر كلاس سپري كند يا پايان‌نامه‌اش را به درستي انجام دهد مدرك دلخواهش را به دست بياورد٬ واقعيتي است كه بسياري از اهالي دانشگاه كمابيش به چشم خود ديده و از آن رنج برده‌اند. در چنين شرايطي اخذ يك مدرك بالاتر٬ بي آن‌كه دانشي را بر فرد افزوده و يا تخصصي را در او ايجاد كرده باشد٬ تنها عنوان دكتر يا مهندس را براي دارنده‌اش به ارمغان مي‌آورد٬ به همراه ارتقاي مقامي كه البته همين مقام بالاتر مي‌تواند مقدمات كسب مدرك تحصيلي بالاتر را به همان شيوه‌ي پيشين براي فرد فراهم آورد.

نكته‌ي دوم اين كه اختلاف سطح آموزشي در دانشگاه‌هاي كشور واقعيتي است كه نمي‌توان آن را ناديده گرفت. نگارنده به عنوان كسي كه ساليان بسيار (قريب به 10 سال) در مقاطع و رشته‌هاي مختلف دانشگاهي در ايران به تحصيل پرداخته است٬ نمونه‌هاي معتنابهي از اين اختلاف را به چشم خود مشاهده كرده است. اين كه مثلا يك فارغ‌التحصيل مقطع ليسانس از يك دانشگاه درجه يك (نظير شهيد بهشتي يا صنعتي شريف) ممكن است نگاه تخصصي‌تر و علمي‌تري به حيطه‌ي تحصيلي خود داشته باشد تا يك فوق‌ليسانس همان رشته از يك دانشگاه سطح پايين‌تر (نظير يكي از اين مؤسسه‌هاي غيرانتفاعي در شهرستان‌هاي محروم.) اين نكته اگرچه خود حاكي از مشكلات ساختاري و ريشه‌اي در نظام آموزش عالي كشور است٬ ليكن در موضوع مورد بحث اين يادداشت مي‌تواند شاهدي بر اين باشد كه دست‌كم در نظام آموزشي فعلي٬ عنوان مدرك -به تنهايي و بدون توجه به دانشگاه محل اخذ آن- ملاك مناسبي براي سنجش سطح تخصصي و علمي افراد نيست.

نكته‌ي سوم اين كه موج مدرك‌گرايي كه در سال‌هاي اخير در كشور به راه افتاده و بسياري را به تكاپو واداشته است تا به هر آب و آتشي بزنند تا مدركي از جايي براي خود دست و پا كرده و عنوان پر طمطراقي –به زعم خود- بيابند٬ خود معضلي است كه بايد در جاي درستش مورد موشكافي جامعه‌شناسان و صاحبان امر قرار گيرد. ليكن به نظر مي‌آيد تصويب اين طرح در شرايط فعلي مي‌تواند شدت اين معضل را فزوني بخشيده و ابعاد آن را گسترده‌تر كند. به عبارت ديگر٬ اين طرح تعداد آدم‌هايي را كه دنبال راه دررويي مي‌گردند تا مدرك دانشگاهي‌اي بيابند٬ افزايش مي‌دهد و لذا مي‌تواند مشكلات ديگري را به همراه بياورد. البته نگاه كساني كه با تصويب اين طرح مترصد هستند تا غربالي براي نامزد شدن افراد در انتخابات مجلس بگذارند تا هر كس با هر سطح ناچيزي از سواد و معلومات اجازه‌ي آن را نداشته باشد كه خود را نامزد نمايندگي مجلس كند٬ تا حدود زيادي قابل درك است. اما اينان بايد در نظر داشته باشند كه حل اين معضل به قيمت ايجاد معضلي ديگر يا شدت بخشيدن به آن تمام نشود.

و بالاخره اين‌كه تصويب اين طرح٬ به شرحي كه در جرايد آمده است باز همان سوال قديمي را در ذهن ايجاد مي‌كند كه آيا مرگ تنها براي همسايه خوب است؟ اگر قرار است داشتن مدرك كارشناسي ارشد شرط ورود افراد به مجلس شوراي اسلامي باشد٬ چرا بايد نمايندگان دوره‌هاي پيشين و فعلي از اين شرط مستثني بوده و براي آنان به همان مدرك كارشناسي بسنده شود؟ آيا نمايندگان محترم در وهله‌ي اول مصلحت خود را در نظر گرفته و مي‌سنجند و بعد آن را براي باقي آحاد جامعه به تصويب مي‌رسانند؟ هرچند با شرحي كه داده شد٬ حتي تسري اين قاعده به نمايندگان پيشين و فعلي هم مشكلي را حل نمي‌كند. بلكه تنها تعداد نمايندگاني را كه در دوران مسؤوليت خود خواستار حضور در دانشگاهي در حوزه‌ي انتخابيه خود و كسب مدركي از آن‌جا مي‌شوند٬ فزوني مي‌دهد و دردسر مضاعفي را براي دانشگاه‌ها و نظام آموزش عالي كشور به همراه خواهد آورد.

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

پاي زشتش شد هويدا *

داريوش عزيز در آلبوم آخرش (انسان) برداشته دست خانمي را به نام فتانه اقبالي -كه مي‌گويد همسر پسرعمويش است- گرفته و سه تا از خوانده‌هاي او را هم در آلبومش چپانده است. يعني از مجموع 10 ترانه‌ي آلبوم٬ 7 تايش صداي خود داريوش است و سه‌تاي الباقي خوانده‌هاي اين خانم. حالا اين كه چرا آدمي در قد و قواره‌ي داريوش بايد اعتبار خود را صرف همسر پسرعمويي كند كه نه صدا دارد٬ نه درست خواندن را بلد است و نه قيافه‌ي آن‌چناني دارد كه به بروشور آلبوم رنگ و جلايي بدهد حكايت ديگري است كه لابد روابط خانوادگي ايشان يا حساب‌كتاب‌هايي كه با هم كرده‌اند توجيهش مي‌كند. ولي دست‌كم سه نكته درباره‌ي حضور اين خانم به نظرم مي‌آيد:
اول اين‌كه وقتي هنرمندِ درست درماني مي‌خواهد دست آدم نه چندان كاردرستي را بگيرد و به اعتبار نام خود او را هم به خورد مخاطب بدهد٬ احساس ناخوشايندي براي مخاطب خواهد داشت. حسي نظير اين‌كه براي خوردن غذاي به‌خصوصي به رستوران مي‌رويد٬ اما متوجه مي‌شويد در منوي رستوران پيش‌غذا و دسري را هم كه دوست نداريد به زور به ريش غذا چسبانده‌اند و خلاصه اين‌كه مجبوريد براي خوردن غذاي دلخواهتان٬ پول زور آن باقي را هم بدهيد. اين نكته البته قضيه‌اش با آن دسته هنرمنداني كه واقعن جوان‌هاي بااستعداد را شناسايي مي‌كنند و با سخاوت و بزرگي زير پر و بال خود مي‌گيرند تا جان بگيرند و شناخته شوند فرق دارد. چرا كه اين خانم نه جوان است و نه –دست‌كم از آن‌چه در اين آلبوم نشان داده است- برمي‌آيد كه مايه‌هاي ماندگار هنري‌اي داشته باشد.
دوم اين‌كه اگر اين خانم محترم اصول و قواعد اخلاقي را نمي‌داند٬ بد نبود آقاي داريوش به ايشان يادآوري مي‌كرد كه بايد در جايي از بروشور آلبوم قيد شود كه هر سه‌ي آهنگ‌هايي كه ايشان خوانده‌اند٬ سال‌ها پيش به استادانه‌ترين شكل ممكن توسط خانم مرضيه خوانده شده و در حال حاضر نيز موجود و در دسترس است. مي‌زده٬ بهار من و خواب نوشين از تصنيف‌هاي ماندگار خانم مرضيه است كه همه‌ي كساني كه علاقه يا دستي بر موسيقي سنتي ايران دارند٬ آن‌ها را مي‌شناسند و حتمن بارها و بارها گوش داده‌اند. با اين حساب ذكر نامي از بانوي موسيقي ايران نه تنها چيزي از آن خانم و خوانده‌هايش كم نمي‌كرد٬ كه شايد مي‌توانست به آن بيفزايد.
نكته‌ي آخر هم اين كه چقدر خوب است آدم‌ها لقمه‌ي دهان خود را بشناسند. اين خانم اگر دوست دارد صدا سر دهد و آوازش را اين و آن بشنوند٬ آيا بهتر نيست از آهنگساز مناسبي بخواهد تا چيزي هماهنگ با صدا و قابليت‌ها آوازي‌ش بسازد تا بتواند آن را به درستي اجرا كند؟ يا اگر اصرار دارد از خوانده‌هاي ديگران چيزي را بازخواني كند٬ آيا بهتر نيست با كمي تواضع و واقع‌بيني٬ تصنيف يا ترانه‌اي از خواننده‌اي در قد و قواره‌ي خود بيابد كه بازخواني‌ش اسباب خنده يا آزردگي مخاطب نشود؟ كساني كه هر يك از اين تصنيف‌ها را پيش‌تر با صداي خانم مرضيه شنيده‌اند و الان گوششان به خوانده‌ي اين خانم روشن شده است٬ مي‌دانند چه مي‌گويم.

يك بار سال‌ها پيش كه كلاس آواز مي‌رفتم٬ سر آواز افشاري بوديم و قرار بود تصنيف جواني استاد قوامي را مشق كنم كه فرصتش دست نداد و بدون آمادگي سر كلاس رفتم. تصنيف را البته پيش از آن هم بارها شنيده بودم و گمانم اين بود كه مي‌توانم با همان شنيده‌هاي پيشينم بخوانمش و سر و ته قضيه را هم بياورم. نتيجه‌ي كار اما مفتضحانه‌تر از آني بود كه فكرش را مي‌كردم. استادم٬ آقاي مهدي فلاح٬ پيش از آن‌كه بيت اول تصنيف را به پايان برسانم متوقفم كرد و به رغم محبت و ملاطفتي كه هميشه داشت٬ با جديت به‌م يادآوري كرد وقتي درس را آماده نكرده‌ام٬ نبايد به خودم اجازه دهم آهنگي به اين وزن و ارزش را با خواندنم خراب كنم. آن‌قدر خجالت كشيدم كه دلم مي‌خواست زمين باز شود و استادم ديگر مرا نبيند آن‌جا.
همان در يادم مانده است كه هنوز پس از گذشت سال‌ها وقتي در مهماني‌اي جايي ازم مي‌خواهند تصنيفي چيزي را بخوانم٬ تا مطمئن نباشم آن تصنيف را با تمام ريزه‌كاري‌هايش به خوبي مي‌شناسم و بارها تمرين كرده‌ام٬ محال است لب به خواندنش باز كنم. خام اين حرف‌هاي اطرافيان هم نمي‌شوم كه "اي بابا٬ حالا ما كه ايرادهاي خواندنت را متوجه نمي‌شويم" و يا "حالا تو شروع كن٬ ما باهات همراهي مي‌كنيم."
همان در يادم مانده است كه هنوز وقتي پيش مي‌آيد جايي تصنيف ماندگاري نظير سنگ خاراي مرضيه به گوشم بخورد٬ ناخودآگاه سرجايم جابه‌جا مي‌شوم تا با احترام بيشتري بنشينم و هنوز كه هنوز است –پس از هزاران بار گوش دادن و خواندنش- باز هم از شنيدنش سرمست و از دقت در ريزه‌كاري‌هايش غرق حيرت مي‌شوم.
بعد مي‌بيني كسي بي سلام و عليك از راه مي‌رسد و بي آن‌كه يادي از هنرمند اصلي و خواننده‌ي اوليه بكند و اصلن بي آن‌كه لقمه‌اي اندازه‌ي دهانش برداشته باشد و يا از بزرگي لقمه‌اي كه برداشته باخبر و شرمنده باشد٬ صدايش را ول مي‌دهد كه چه؟ اين كه نمي‌شود. نه اين‌كه نشود. ديديم كه شد. ولي درست نيست؛ حتي اگر بشود.

*مصرعي از شعر طاووس مرضيه