- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: گل من، پرنده‌اي باش و به باغ باد بگذر

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

گل من، پرنده‌اي باش و به باغ باد بگذر

پاييز سال 79 يك روز غروب به طور اتفاقي٬ م. آزاد* را در خيابان ديدم.

شما خواننده‌ي عزيز اگر آزاد را نمي‌شناسيد و هيچ ارادت و علاقه‌اي هم به خودش و اشعارش نداريد٬ مي‌توانيد با خيال راحت يادداشت را از همين‌جا٬ نيمه‌كاره رها كنيد و يقين داشته باشيد جز غر زدن‌هاي نگارنده و ابراز نارضايتي از پاره‌اي مشكلات رفتاري‌اش و همچنين شرح ديدار كوتاهش با يك پيرمرد شاعر در سال 79 چيز ديگري را از دست نداده‌ايد.

***


نمي‌دانم چرا هميشه فكر مي‌كنم وقت همه‌ي دنيا تنگ است و ملت همه دارند چنان مي‌دوند دنبال كار و زندگي‌شان كه اگر من الان يك دقيقه بيشتر معطلشان كنم٬ از همه‌چيزشان مي‌مانند. اين تصور سال‌هاست در من خانه كرده و گاهي كه خوب فكرش را مي‌كنم٬ مي‌بينم بخش زيادي از تعامل‌ها و برخوردهايم با ديگران از آن تأثير گرفته است. اين نگراني كه نبايد بيش از اين وقت كسي را بگيرم. بيش از كدامش را خدا مي‌داند. اين كه اصلا خط‌كشم براي اندازه‌گيري وقت ملت چيست٬ آن را هم خدا مي‌داند. شايد چون خودم هميشه در حال دويدن از اين‌جا به آن‌جا بوده‌ام٬ شايد چون هنوز هم وقتي كسي وقتم را زياد مي‌گيرد و كارم را عقب مي‌اندازد٬ كلافه مي‌شوم و بر خودم لعنت مي‌فرستم كه چرا سر صحبت را باز كردم٬ شايد همين‌ها باشد كه در من مانده است و مدام يادم مي‌آورد كه وقت اين و آن را نگيرم. كه فكر كنم ملت هم در عجله‌اند هميشه. در تلفن‌زدن‌هايم هم همين‌طور هستم. ديروز پريروز زنگ زده بودم سرويس بين‌الملل روزنامه‌ي شرق كه يادداشتي برايشان بفرستم. گفتند بايد با دبير سرويس٬ آقاي خسروي نامي٬ صحبت كنم. گوشي را كه برداشت٬ موضوع يادداشت را به اختصار برايش توضيح دادم و بعد از اين‌كه اظهار علاقه كرد٬ آدرس ايميلش را گرفتم. نمي‌دانم يك‌جايي در آدرس ايميلش مازيار داشت كه ذهنم جرقه زد و پرسيدم شما همان مازيار خسروي هستي كه يك بار هم گرفتندت. خنده‌اي كرد كه دوبار آقا! اجرمان را ضايع نكن! من هم خنديدم. گفتم يك بارش را يادم مي‌آيد كه ملت در فيس‌بوك و اين‌جا و آن‌جا برايت چراغ روشن كرده بودند كه فلاني را آزاد كنيد و اين حرف‌ها. خوشحال شد از شنيدن اين حرفم و اين كه نامش در يادم مانده است. احساس كردم دلش مي‌خواهد بيشتر حرف بزنيم. نمي‌دانم شايد هم اشتباه حس كرده بودم. ولي هر چه بود٬ بلافاصله آن وسواس لعنتي آمد سراغم كه نكند دارم وقت بنده‌ي خدا را مي‌گيرم و شايد اصلا دوست نداشته باشد درباره‌ي اين‌چيزها حرف بزند. شايد هم اين چيزهايي را كه مي‌خواهم بهش بگويم خودش مي‌داند و گفتن من لطفي ندارد. يك نفر هم نبود بهم بگويد اگر دوست نداشت كه خودش نمي‌خنديد و نخ نمي‌داد كه دوبار گرفته‌اندش و از اين‌كه اسمش را يادم مانده است خوشحال نمي‌شد. به هرحال وسواسم كار خودش را كرد. بحث را برگرداندم به يادداشت و گفتم برايش ايميل مي‌زنم و خلاص. عذرخواهي هم كردم كه ببخشد وقتش را گرفتم و تمام كردم.

وقتي مي‌خواهم اداره‌اي جايي زنگ بزنم يا حضوري بروم پيگير كاري شوم٬ باز هم داستاني دارم. حتي اگر مشكل نياز به توضيح مفصل داشته باشد٬ با خودم فكر مي‌كنم نبايد وقت خلق‌الله را بگيرم و برايشان قصه‌ي حسين‌كرد شبستري بگويم. بايد موجز بگويم كه در كوتاه‌ترين زمان لپ مطلب را بگيرند. نتيجه اين مي‌شود كه گاهي آن‌قدر موجز مي‌گويم كه طرف اصلا نمي‌فهمد طرح مسأله كرده‌ام. بعضي وقت‌ها هم بعد از توضيحات من٬ تازه خودش شروع مي‌كند به سوال كردن تا بفهمد مطلب از چه قرار است. بيست سوالي باشد انگار. بعد مي‌بينم اگر خودم مثل بچه‌ي آدم توضيح داده بودم٬ نصف اين زمان را مي‌گرفت. اين‌ها حالا اسمش ضعف شخصيتي است يا مأخوذ به حيا بودن يا هر چيز ديگر٬ نمي‌دانم. به نظر خودم حد افراطي‌اي از ملاحظه‌كاري‌اي است كه هميشه داشته‌ام كه به وقت و برنامه و داشته‌ي ديگران لطمه‌اي نزنم. سعي‌ام اين بوده است دست‌كم.

پي‌اش را كه مي‌گيرم و عقبه‌اش را كه درمي‌آورم٬ مي‌بينم قبلا‌ها اين‌طور نبودم. يعني بچگي‌هايم. شاهدش همان داستان ديدارم با قيصر امين‌پور كه ناخوانده رفتم پيشش و يك صبح تا عصر نشستم ور دلش و تكان نخوردم. داستانش را هم كه اين‌جا نوشته‌ام. اين‌طور بگويم كه انگار از يك جايي به بعد ملاحظه‌كاري در من چراغش را روشن كرد يا دست‌كم رشد افراطي‌اي را در پيش گرفت. 7-8 سال پيش٬ سر دوراهي جلفا -كه سمت چپش مي‌رود طرف پارك شريعتي و خواجه عبدالله و مستقيمش مي‌خورد به سيدخندان- داشتم قدم مي‌زدم كه يك پژو 405 ايستاد كنارم٬ شيشه را پايين داد و پرسيد فرهنگسراي ارسباران كدام طرف است. نگاه كردم٬ ديدم بهزاد نبوي است. خانمش هم كنارش نشسته بود. چه سالي بود؟ گمانم 80 يا 81 كه مجلس ششم سركار بود و نبوي هم نايب رييسش بود. ما هم آن زمان از دانشجو‌هاي پرتوقع و ايده‌آل‌انديشي بوديم كه حسابي كفرمان درآمده بود از مماشات‌هاي بي‌اندازه‌ي خاتمي و شل‌دادن‌هاي مجلس و گمان مي‌كرديم حالا كه مجلس و دولت با هم يكي هستند٬ بايد فلان آسمان را پاره كنند و اين حرف‌ها. حالا كاري به درست و غلط بودن فكرهاي آن زمانم ندارم. اما هرچه بود٬ خيلي دلم مي‌خواست دستم به يكي از كله‌گنده‌ها –مثل همين نبوي- برسد كه بهش بگويم چطور دارند جامعه را سرخورده مي‌كنند. كه با اين شل دادن‌ها و ماست‌بازي‌ها٬ ذره‌ذره دارند تمام بازي را واگذار مي‌كنند و اگر اين‌طور پيش برود٬ فردا پس‌فردا همه‌مان بايد برويم غاز بچرانيم. سلام و عليك و ابراز علاقه‌اي كردم. خوشحال شد كه شناختمش. خانمش هم سلام و عليك كرد باهام. بعد تا آمدم دو كلام حرف بزنم٬ همان وسواس آمد سراغم كه نكند دارم وقت آقاي نماينده‌ي مجلس را مي‌گيرم. فكر كردم حالا اين چيزهايي را كه من مي‌خواهم بهش بگويم٬ حتما خودش خوب مي‌داند. به هر حال او دستش در كار است و بهتر از ما مي‌داند. وانگهي درست نيست وقت نايب رييس مجلس را كه سر دوراهي جلفا ايستاده است تا از من نشاني فرهنگسراي ارسباران را بپرسد تلف كنم. ممكن است پشيمان شود از اين آدرس پرسيدنش. حالا يكي نبود بهم بگويد گيرم پشيمان هم بشود. نهايتش بخواهد بعدتر با خانمش بگويد عجب سريشي بود يارو يا اين‌كه چه غلطي كرديم آدرس پرسيديم. بگذار بگويد. كمترينش اين است كه من حرفم را به او زده‌ام. بگذريم از اين كه خوش و بش و ظاهرشان به آدم‌هايي نمي‌خورد كه عجله داشته باشند. اما چه فايده. وسواس و ملاحظه‌كاري‌ام آمد سراغم و بهم نهيب زد كه وقت آقاي نايب رييس را نگيرم كه از طلاست. نشاني فرهنگسرا را كه دادم٬ فقط آخرش ازش پرسيدم آيا آن بالاها حواسشان هست كه اميد‌هايمان را نااميد نكنند؟ لبخندي زد و گفت توكل بر خدا! حالا حرفم را فهميد يا نه٬ خدا مي‌داند. ديگر چيزي نگفتم كه وقتش را نگيرم تا دو دقيقه زودتر برسد به فرهنگسرا و لابد به اندازه‌ي دو دقيقه چرخ اصلاحات را بهتر بچرخاند. بعدها هميشه با خودم فكر مي‌كردم اگر تعداد آراي مجلس او را به زمان چهار سال نمايندگي‌ش تقسيم مي‌كردم٬ بالاخره دو دقيقه‌اش كه به من مي‌رسيد. نمي‌رسيد؟ همان دو دقيقه را هم پراندم.

يعني در واقع خوب كه نگاه مي‌كنم٬ مي‌بينم مبناي ملاحظه‌كاري‌ام هميشه وقت و زمان طرف نيست. بخشي‌ش هم اين است كه گمان مي‌كنم چيزي را كه مي‌خواهم به او بگويم٬ خودش بهتر از من مي‌داند و طرح دوباره‌ي آن از سوي من لطفي ندارد. حتما خودش به همه‌ي اين چيزها قبلا فكر كرده و ته و تويش را درآورده است. اگرچه تجربه به من نشان داده كه اين فكر در بيشتر مواقع درست نيست٬ اما همچنان اين وسواس٬ به قول شهريار٬ در درونم زنده است و زندگاني مي‌كند.

حالا چرا اين‌ها را مي‌گويم؟ چون گاهي اين افراط در ملاحظه‌كاري حسرت‌هاي ماندگاري را در دل آدم به جا مي‌گذارد كه كاريش هم نمي‌توان كرد. حالا مازيار خسروي و بهزاد نبوي و اين‌‌ها چندان اتفاق‌هاي مهمي نبودند. نهايتش اين است كه دوباره زنگ بزنم روزنامه شرق و به مازيار خسروي بگويم تعريف كن ببينيم آن داخل چه خبر بود. بهزاد نبوي هم كه الان ديگر اصلا گفتن حرف‌هاي آن زمانم بهش موضوعيتي ندارد. اين‌ها چندان مهم نيست. چيزهاي ديگري را مي‌گويم كه در دل آدم مي‌ماند حسرتشان.

پاييز 79 تازه يك سالي مي‌شد كه دانشجو شده و آمده بودم تهران. يك روز عصر يا غروب بود داشتم در خيابان دولت٬ همين ابتداي دولت كه از شريعتي واردش مي‌شويم٬ مي‌رفتم جايي كه م. آزاد را ديدم. پايين‌تر يك سمبوسه‌اي هم خريده بودم و همين‌طور خوش‌خوشان داشتم به نيش مي‌كشيدم كه چشمم افتاد به پيرمرد ريزه‌ميزه‌اي كه تا چهره‌اش را ديدم٬ شناختمش. يك سبدي هم دستش بود كه نمي‌دانم داشت مي‌رفت براي خريد يا برمي‌گشت. جلو رفتم و سلام و عرض ادب كردم. متعجب فكر كرد اشتباه گرفته‌ام. وقتي گفتم مي‌شناسمش و از علاقمندانش هستم٬ رويش باز شد. تشكر كرد ازم. حالا بابت چه‌اش را نمي‌دانم. لابد اين‌كه شناختمش يا از علاقمندانش بودم. خواستم بگويم چقدر دوستش دارم و با شعرهايش زندگي كرده‌ام. برايش بشمارم كه چه شعرهايي ازش را حفظ هستم و هميشه با خودم مي‌خوانم و اين حرف‌ها كه دوباره سر و كله‌ي ملاحظه‌كاري مزخرفم پيدا شد. چرا وقت شاعر بزرگ معاصر را مي‌گيري؟ فكر مي‌كني كم از اين حرف‌ها شنيده است؟ شايد جايي مي‌خواهد برود كه داري وقتش را مي‌گيري. يكي هم نبود به اين حس لعنتي‌ام بگويد آخر پيرمرد با اين سبد خريد چه جاي مهمي دارد مي‌رود كه نبايد معطلش كنم. وانگهي اگر از اين حرف‌ها زياد شنيده بود كه اين‌قدر از اين‌كه شناختمش متعجب و خوشحال نمي‌شد. اما هيچ كس اين‌ها را بهم نگفت. لاجرم من هم به ذكر همين نكته بسنده كردم كه چقدر اشعارش را دوست دارم. بعد بوسيدمش و رفتم. كه وقت گرانبهايش را نگرفته باشم. پشت سرم شنيدم كه دوباره ازم تشكر كرد و يك لحظه چشم‌هايش را ديدم كه برق مي‌زد. چه بسا دلش مي‌خواست بيشتر برايش بگويم. چه مي‌دانم٬ شايد هم او فكر كرد من عجله دارم و بايد بروم. چه دنياي پر از سوتفاهمي است اين دنياي ملاحظه‌كاري‌هاي احمقانه.

فكرش را بكنيد؛ من آزاد را به طور تصادفي در خيابان ديدم و شناختم. او هم از ديدنم خوشحال شد. اما كل ديدارمان٬ از ترس اين‌كه نكند وقت پيرمرد را – كه حالا با آن سبد خريد انگار داشت كجا مي‌رفت- بگيرم٬ به يك دقيقه هم نكشيد. شايد باور نكنيد؛ اما نگاهش از آن نگاه‌ها بود كه به گمانم اگر بهش مي‌گفتم بيا برويم همين نزديكي‌ها٬ پاركي جايي بنشينيم و گپي بزنيم قبول مي‌كرد. خوشحال هم مي‌شد كه از تنهايي درآمده است. بعد مي‌نشستيم به حرف زدن. برايم شعر مي‌خواند. من هم شعر "گل من، پرنده‌اي باش و به باغ باد بگذر"ش را از حفظ برايش مي‌خواندم تا پيرمرد ببيند شعرهاي 40-50 سال پيشش هنوز مانند ورد بر زبان جوان‌هاي نسل‌هاي بعد جاري‌ست و مانند ورق زر اين‌جا و آن‌جا مي‌چرخد. كاش مي‌ديد اين‌ها را. مي‌دانيد چه مي‌گويم؟ حسرت خودم براي از دست دادن فرصت گپ زدن با او به كنار٬ حسرت اصلي اين‌ است كه شايد اگر باخبر مي‌شد چه جايي در دل منِ 18-19 ساله‌ي آن زمان دارد٬ چيزي در درونش فرق مي‌كرد. شادتر مي‌شد از دانستنش. نگفتم و او هم باخبر نشد. 4-5 سال بعدش هم كه مرد و ديگر هيچ‌وقت به گوشش نرسيد. سر يك ملاحظه‌كاري نابه‌جاي من يا او شايد.

حسرت‌هاي اين‌طوري كم ندارم. اين يكي‌ش بود. بگويم مهم‌ترينش بود.


* محمود مشرف آزاد تهراني. اين‌جا را ببينيد.

۸ نظر:

  1. حرف دل منو زدی اویس. من از تو بدترم به طوری که اصلاً در اینگونه موارد جلو نمی رم و از همین فکرای احمقانه میاد سراغم و چه حسرت هایی که بر دلم نمونده از این جور وسواس های احمقانه.
    من فکر می کنم یه جورایی به نوع تربیت ما در دوران کودکی بر می گرده. چون این خصوصیت رو در خیلی از دوستای شمالیم دیدم.

    پاسخحذف
  2. سلام

    حرف کامران درست است.

    پاسخحذف
  3. کاملا میشه احساس کرد چه بار سنگینی از حسرت که بعد از گذشت این همه سال دوباره سر باز کرده و شده دل نوشت
    هیج راه حلی ندارم فقط همدردم واسه همه حسرت های مونده به دلت به دلم به دلامون

    پاسخحذف
  4. چه روز سرد مه آلودی

    چه انتظاری

    آیا تو باز خواهی گشت ؟

    تو را صدا کردند

    تو را که خواب و رها بودی

    و گیسوان تو با رودها جاری بود

    تو را به شط کهن خواندند

    تو را به نام صدا کردند

    از عمق آب

    و باغ کوچک گورستان را در باد

    به سوی شهر گشودند

    تمام بودن رازی شد

    و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست ...

    پاسخحذف
  5. چه روز سرد مه آلودی

    چه انتظاری

    آیا تو باز خواهی گشت ؟

    تو را صدا کردند

    تو را که خواب و رها بودی

    و گیسوان تو با رودها جاری بود

    تو را به شط کهن خواندند

    تو را به نام صدا کردند

    از عمق آب

    و باغ کوچک گورستان را در باد

    به سوی شهر گشودند

    تمام بودن رازی شد

    و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست ...

    پاسخحذف
  6. اون داستانت با قیصر امین پور رو خیلی خوب یادمه.. من رو برد به دوران بچگیم که همش با کیهان بچه ها و سروش نوجوان سپری شد. برام اون آدم ها مثل آدم هایی دست نیافتنی بودند...

    پاسخحذف
  7. اویس عزیز، از اولین سطر نوشته‌ات باهات صمیمی شدم. به خصوص وقتی که فهمیدم ورودی 78 کارشناسی هستی و بعید نیست که مثل من دانشگاه بهشتی که به آن حوالی دور نیست بوده باشی. راستی می بینی! ما توی نوشتن دیگر این دغدغه را که شاید حضورمان به جا نباشد نداریم.. من آنقدر درگیر این وسواس نابه هنگام بوده‌ام که حدس می‌زنم شاید مربوط به تجربه‌ی جنگ در زمان کودکی ام باشد. نوعی بی قراری شدید... حال فکر کن که اگر دامنه اش به آنجا بکشد که مجال به بروز عواطفت ندهد، چه؟
    سرت را درد آوردم
    ... دیری است
    آری اما
    آن نابرادر
    اینک
    پشت چنار حیله‌ی ناپاکش
    مصراع آخرینم را در تیر رس نشسته است..
    آتشی
    از خوندن مطلبت این شعر یادم اومد. نمی دونم چرا!

    پاسخحذف
  8. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف