- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: مهٔ 2011

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

اين كفار خارجي - 4

در خبرها خواندم بیش از ۱۶۰ تن از سالمندان ژاپنی داوطلب تشکیل یک سپاه برای انجام عمليات خطرناک بستن نیروگاه هسته‌ای فوکوشیما شده‌اند. قضيه از اين قرار است كه ميزان بالاي پرتوهاي راديواكتيو در محيط نيروگاه حضور نيروهاي انساني را دشوار و پيشرفت كار را با مشكل مواجه كرده است و حالا مهندسان و متخصصان سالخورده‌ي ژاپني پا پيش گذاشته‌اند كه به جاي جوان‌ترها به ميدان بروند. سازمان‌دهي اين گروه را يک مهندس ۷۲ ساله‌ي بازنشسته بر عهده گرفته است و در اين باره می‌گوید:

این پیشنهاد یک ماموریت انتحاری نیست؛ بلکه دلیل آن این است که این گروه از سالمندان، نسبت به جوانانی که اکنون در نیروگاه کار می‌کنند، از تاثير درازمدت پرتوهای رادیو اکتیو مدت زمان کمتری رنج خواهند برد.

همين. حرف ديگري ندارم كه به اين خبر اضافه كنم. آن‌قدر خودش گويا و تاثيرگذار است كه به هيچ توضيحي نياز ندارد. پيش از اين بارها درباره‌ي منش و رفتار مردم ژاپن در جريان فاجعه‌ي فوکوشیما و روزهاي پس از آن چيزهايي شنيده و خوانده بوديم. اين‌كه چگونه در بدترين و دهشتناك‌ترين لحظه‌ها هم ژاپني‌ها غرور و كرامت انساني خود را ناديده نگرفتند و از اصول اخلاقي و اجتماعي‌اي كه براي‌شان تعريف شده بود٬ پا را فراتر نگذاشتند. سونامي فوكوشيما –كه از آن به عنوان بزرگ‌ترين فاجعه پس از جنگ جهاني دوم ياد مي‌شود- و مشكلات فراوان پس از آن٬ ژاپن و مردمش را به دله‌‌دزدي و هرج‌ومرجي نكشاند كه در بسياري كشورهاي ديگر و از جمله ايران خودمان در روزهاي خوش و عادي‌ش هم فراوان به چشم مي‌خورد.

حالا دو ماه و نيم پس از فاجعه‌ي فوكوشيما٬ ژاپن باز هم چيزهاي جديدي را براي شگفت‌زده كردن مردم جهان رو مي‌كند. ژاپني‌هاي سالمندي كه خود داوطلب شده‌اند تا به جاي جوان‌ترها در معرض پرتوهاي راديواكتيو قرار بگيرند و نيروگاه را تعطيل كنند. چه روحي در اين‌ها دميده شده است كه تا اين اندازه مسؤوليت‌پذير هستند و خود را براي كشورشان و نسل‌هاي آينده به خطر مي‌اندازند؟

شايد خنده‌دار باشد؛ ولي من از سال‌ها پيش اين بيت از صائب در يادم مانده است كه:

آدمی پیر چو شد حرص جوان می‌گردد / خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد

كنايه از اين كه هر چه سن آدمي بالاتر برود٬ وابستگي و دل‌بستگي‌ش به دنيا فزوني مي‌گيرد و هميشه هم در نظرم مثال درستي مي‌آمد. دور و برم كساني را مي‌ديدم كه يك‌پاي‌شان لب گور است و دو‌دستي دنيا را چسبيده‌اند كه مبادا چيزي ازشان به اين آن به بماسد. حالا به گمانم صائب هم اگر دوباره زنده شود٬ به شگفت مي‌آيد از ديدار مردم كشوري كه در ايام سالخوردگي و در وقت نياز٬ به نفع جوان‌ترها و آينده‌ي كشورشان كنار مي‌روند. نه از پست و مقام و موقعيت٬ كه از زندگي كنار مي‌روند. نقطه‌ي مقابل آن‌چه در كشور ما مي‌گذرد: زندگي پيشكش؛ يكي بايد اين‌ها را كه بوي حلوا مي‌دهند٬ متقاعد كند از اين‌همه مال و مقام و موقعيت به نفع جوان‌ترها كناره بكشند.

آخرين نكته هم اين كه هم‌زمان با اعلام آمادگي اين گروه سالخورده براي انجام كارهاي باقي‌مانده در نيروگاه فوكوشيما٬ مقام های دولتي ژاپن هم اعلام كردند تلاش می‌کنند روش‌های رفع بحران را به نحوی تنظیم و اجرا کنند که نیازی به اين سپاه انتحاری نباشد. مشخص است ديگر. اين‌كه گروهي داوطلب و پيش‌قراوول حل مشكل شده‌اند٬ دولت را آسوده نكرده است كه بنشيند گوشه‌اي و بگويد لنگش كن. هر كس رسالتي دارد انگار و از آن مهم‌تر هيچ كس از رسالتي كه دارد٬ شانه خالي نمي‌كند. جاخالي نمي‌دهد. زرنگ‌بازي درنمي‌آورد. نمي‌گويد به فلانم كه مردم كشورم نياز به كمك دارند. نمي‌گويد من خودم را بايد دريابم و كاري به كار بقيه ندارم. همان‌كه گفتم: هر كس رسالتي دارد كه به وقتش درست انجامش مي‌دهد.

چيزهايي كه براي ما بيش‌تر به يك روياي دور مي‌ماند.

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۰

اين هم از فارسي‌نويسي ما

چند وقتي‌ست در فكر هستم تمام ابهام‌هاي نوشتاري‌م را جمع كنم و يك‌جا از آدم صاحب‌نظري٬ كسي كه سرش به تنش بيرزد و حرف حساب بزند بپرسم. گفتم شايد كسان ديگري هم در اين فكر باشند و بد نباشد همه سوال‌ها‌مان را يك‌كاسه كنيم تا سياهه‌ي كاملي از اين ابهام‌ها فراهم شود. من نمونه‌هايي از اين ترديدها را اين‌جا آورده‌ام. نمونه‌هاي نگارشي‌اي‌ست كه بسيار ديده‌ام از يادداشتي به يادداشتي متفاوت بوده و يا بسته به سليقه‌ي نويسنده تغيير كرده است.

فكرم هنوز خام است و هيچ سر و ساماني به‌ش نداده‌ام. شايد اصلن بعضي از اين ترديد‌ها بي‌هوده بوده و شيوه‌ي درست نگارش عبارت مسجل باشد و نيازي به طرح سوال نباشد. شايد هم در برخي موارد٬ تمام حالت‌هاي مورد ترديد درست باشد. اين پست را براي همين اين‌جا آورده‌ام تا به نتيجه‌اي بر سر اين ابهام‌ها برسيم. ضمن اين‌كه ممكن است شيوه‌ي طرح سوال را عوض كنم و به جاي اين كه مثلن بپرسم زنده‌گي درست است يا زندگي٬ سوال را به صورت كلي و اين‌گونه طرح كنم كه آيا در حاصل‌مصدر با پسوند گي حرف هـ حذف مي‌شود يا خير. يا به جاي اين‌كه بپرسم طناب درست است يا تناب٬ بپرسم در كلمه‌هايي فارسي (و نه عربي) هستند٬ آيا درست است كه حرف ط را به ت تغيير دهيم خير.

كاش اين را دست‌به دست كنيد و هر كس هم پيشنهاد يا ابهامي دارد بدهد تا سياهه‌ي درست و حسابي‌اي دست‌وپا كنيم. در حال حاضر در نظر خودم داريوش آشوري گزينه‌ي مناسبي براي طرح اين سوال‌هاست. هم به‌روز است٬ هم سوادش را دارد و هم آدم پاكاري‌ست كه احتمالن به نامه و پرسش‌هايي از اين دست٬ جواب درست‌درماني مي‌دهد. هرچند تأكيدي حتي بر شخص هم ندارم و اگر پيشنهاد بهتري برسد٬ مي‌پذيرم. شايد هم در نهايت براي چند نفر بفرستيمش و ببينيم اكثريت چه مي‌گويند. گفتم كه همه‌چيزش باز است و هنوز هيچ كجاي‌ش را قطعي نكرده‌ام.

مثال‌هايي از ترديد‌هاي من:

دي‌شب / ديشب

عاليست / عالي‌ست / عالي است

زنده‌گي / زندگي

لطفن / لطفا / لطفاً

كتابم / كتاب‌م

بيش‌تر / بيشتر

بي‌هوده / بيهوده

بهترين / به‌ترين

راستش / راست‌اش

كتاب‌هايش / كتاب‌هاش

آمادگي دفاعي / آمادگي‌ي دفاعي

نمايشگاه / نمايش‌گاه

خانه‌ي ما / خانة ما

قضيه‌ش / قضيه‌اش

طناب / تناب


پ.ن. لطفن اگر يقين نداريد٬ با قطعيت سخن نگوييد. خود من تقريبن مطمئن بودم "خانه‌ي ما" درست است. همين الان كسي برايم اين پيوند را از فرهنگستان فرستاد كه مي‌بينم هم‌چنان "خانة ما" (ي كوتاه‌شده بالاي ه) را درست مي‌داند (صفحه‌ي 28). خيلي تعجب كرده‌ام. وقتي بر سر اين ساده‌ترين قطعيت و توافقي وجود ندارد٬ باقي موارد كه جاي خود دارد.

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۰

سوال و جواب

خانمي در فيس‌بوك براي‌م درخواست دوستي فرستاده است. پيام كوتاهي هم همراه درخواست‌ش داده است كه:

"سلام. من از فالوئرهای گودر هستم. خوشحال می‌شم اکسپت کنید. روزتون به خیر."

من هم براي‌ش نوشتم:

"سلام. ممنون از لطف‌تان. ولي توجه به چند نكته بد نيست:‏

شما نام خودتان را كامل ننوشته‌ايد (نام و حرف اول نام خانوادگي). عكسي هم از خودتان رو نكرده‌ايد و در پروفايل‌تان هم تصوير مجسمه‌اي را گذاشته‌ايد در كنار دريا كه من ارتباط‌ش را با شما درنيافته‌ام. اطلاعات مربوط به خودتان را هم بسته‌ايد و لذا آدم نمي‌داند در كدام دانشگاه درس خوانده‌ايد يا ساكن كدام شهر هستيد يا كجا كار مي‌كنيد كه بتواند مشتركاتي در اين ميان بيابد. دوستان مشترك‌مان هم دو نفر هستند: سيد حسن خميني و محمد‌علي ابطحي كه خوب مي‌دانيد اشتراك‌مان در دوستي با اين دو شخصيت هيچ اطلاعات معنا‌داري را به دست نمي‌دهد. حتي نام پروفايل گودرتان را هم در پيام‌تان نياورده‌ايد كه من بتوانم از آن‌جا شناسايي‌تان كنم و كمترين آشنايي و اعتمادي حاصل كنم.

البته خوش‌بختانه در پروفايل‌تان٬ قسمت سوال‌هايي را كه تا كنون به آن‌ها پاسخ داده‌ايد نبسته‌ايد و از آن‌جا توانستم اين مهم را دريابم كه زمستان فصل مورد علاقه‌تان است و نيز اين‌كه در بچگي دوست داشتيد غواص شويد و بعدها تصميم‌تان را به فسيل‌شناسي تغيير داديد. همچنين اين را فهميدم كه از نظر شما بهترين كشور در منطقه‌ي خاورميانه ايران است.

گمان نمي‌كنيد كسي كه تمايل به يافتن دوستان جديد و آشنايي ناديده با ديگران دارد٬ بايد دست‌كم اطلاعات اوليه‌ي محدودي را از خودش در دسترس بگذارد و به جاي بستن همه چيز و مخفي كردن حتي نام و عكس خودش٬ كمي گشاده‌دست‌تر باشد؟ من مشكلي با اين بستن همه‌چيز و محافظه‌كاري‌هايي از اين دست ندارم و تا حدودي علت آن را هم مي‌توانم دريابم. ضمن اين كه هركسي اختياردار كار خودش و اطلاعاتي است كه در اختيار ديگران مي‌گذارد. شما همه چيز را بسته‌ايد٬ من هم بعضي چيزها را بسته و بعضي را باز گذاشته‌ام. اين‌ها اختيار ماست و هر كدام هر جور بخواهيم رفتار مي‌كنيم و تا اين‌جاي كار هيچ مشكلي وجود ندارد. مشكل زماني است كه آن آدمِ همه‌چيزبسته از آن يكي آدم ديگر كه بعضي چيزها را بسته و بعضي را باز گذاشته است٬ درخواست مي‌كند چيزهاي بيشتري را باز كند تا او بتواند بيشتر سرك بكشد؛ بي‌آن‌كه خودش همان گام اول را برداشته و حتي هويت درست و حسابي‌اي از خودش رو كرده باشد.

اين حرف‌ها زيادي است. قاعده‌ي بازي اين است كه شما حق داشتيد و داريد به هر كسي درخواست دوستي بدهيد٬ من هم حق داشتم و دارم به اين يا هر درخواست ديگري نه بگويم. فقط فكر كردم شايد بد نباشد دليل اين نه گفتن را بدانيد."

در ستايش همت بلند

اين آخرين باري كه ايران بودم٬ در مهماني‌اي٬ درز شلوارم كه دو پاچه را به هم وصل مي‌كند كمي باز شد. همان خشتك را مي‌گويم. البته نه آن‌قدر كه چيزي هويدا شود و اسباب آبروريزي را فراهم آورد. ولي به هر حال شلوار پلوخوري‌م بود كه با كت مي‌پوشيدم‌ش و بايد پيش از آمدن به سوييس مي‌دادم درست‌ش كنند. خوب مي‌دانستم تعمير و وصله‌پينه و اين‌جور كارها در اين ديار فرنگ مصيبتي‌ست براي خودش. اين‌طور نيست كه شلوار را برداري ببري خياطي و بگويي آقا اين را كمي تنگ كن يا دم‌پاش را كوتاه كن. بعد هم كه كوتاه‌ش كرد٬ همان‌جا بپوشي‌ش و بروي پي كارت. دنگ و فنگي دارد و به اين سادگي‌ها نيست. تجربه‌ي شخصي‌م در اين باره برمي‌گردد به چند سال پيش٬ آن زماني كه در سوئد زندگي مي‌كردم. شلوار جيني داشتم كه با خون دل خريده بودم و از قضاي آسمان در همان ماه اول اقامتم در سوئد زيپ‌ش مشكل پيدا كرد. 4 ماه آزگار نتوانستم بپوشم‌ش تا بالاخره گذرم افتاد به ايران و بردم دادم‌ش خياطي‌اي جايي كه پنج دقيقه‌اي درست‌ش كرد. 4 ماه آزگار شلوار زاربلايي* را آويزان كردم در كمد و هر بار كه چشم‌م به‌ش مي‌افتاد٬ آه از نهادم برمي‌آمد كه بابت يك زيپ بي‌قابليت از پوشيدن‌ش محروم شده‌ام. همين در يادم مانده بود كه دوماه پيش كه ايران بودم و درز شلوارم كمي باز شد٬ به خودم نهيب زدم كه بايد پيش از آمدن به سوييس درست‌ش كنم. خاصه اين‌كه كت‌وشلوار پلوخوري‌م بود و اگر در غربت به‌ش نياز پيدا مي‌كردم٬ جايگزيني نداشت و دست‌م را مي‌گذاشت در پوست گردو.

راست مي‌گويند كار امروز را نبايد به فردا واگذاشت. آن‌قدر دست‌دست كردم و حواله‌ي امروز و فرداش دادم كه روز پيش از پروازم يكهو يادم آمد آن‌جاي شلوارم همچنان باز است. پنج‌شنبه‌اي كه مي‌خواستم بيايم تهران و فردايش بپرم به ژنو٬ سر ظهر براي خداحافظي رفتم خانه‌ي مادربزرگ‌م و شلوارم را هم همان‌جا٬ نزديك خانه‌ي مادربزرگ‌م دادم به آقاي نصيري٬ خياط آبا و اجدادي‌مان كه از بس درز و پارگي نسل‌اندرنسل خانواده‌ي ما را وصله‌پينه زده است٬ ناديده و چشم‌بسته مي‌داند چه‌كارش بايد بكند. القصه٬ همان 5 دقيقه‌اي كه با مادربزرگ‌م به خداحافظي مشغول بودم و او دعا ثنا‌م مي‌كرد٬ نصيري هم درز را دوخت و خيالم را راحت كرد. شلوار را برداشتم و آمدم تهران. فرداش (جمعه) هم ژنو.

شنبه٬ يعني روز بعد از ورودم به سوييس٬ بايد در كنفرانسي در مقر سازمان تجارت جهاني شركت مي‌كردم. موضوع كنفرانس شيوه‌هاي حل و فصل دعاوي در حيطه‌ي انرژي بود و استادم اصرار داشت از دستش ندهم. كنفرانس در يكي از سالن‌هاي اصلي همايش‌هاي سازمان تجارت جهاني برگزار مي‌شد كه سالن بسيار تر و تميز و پدر‌مادرداري بود. شركت‌كنندگان هم عمدتن آدم‌هاي كله‌گنده‌اي بودند و در مجموع سطح كنفرانس سطح بالايي به شمار مي‌آمد.

نشسته بودم روي صندلي و به صحبت‌هاي سخن‌ران گوش مي‌دادم كه يكهو با خودم فكر كردم اين نخ٬ نخي كه درز خشتك پاره‌ي مرا دوخته است٬ پريروز كه در خياطي نصيري٬ واقع در پنج‌شنبه‌بازار بابل٬ لابه‌لاي باقي نخ‌ها چرت مي‌زد و منتظر بود نصيب شلوارپاره‌اي پيراهن‌كهنه‌اي چيزي شود٬ آيا هيچ گمان مي‌برد كمتر از دو روز بعد در ژنو٬ در سالن اصلي سازمان تجارت جهاني حضور به هم رساند؟ به باقي نخ‌ها فكر كردم كه ماندند در دكان نصيري و حالا لابد مدام بين خودشان از تكه نخي حرف مي‌زنند كه بخت‌ش بلند بود و خدا زد پس‌كله‌ش و به نان و نوايي رسيد. هر كدام هم سعي مي‌كنند حكايتي از دوستي خود با آن نخ سرهم كنند تا خود را به او نزديك‌تر و صميمي‌تر نشان دهند. نخ‌مادرها و نخ‌پدرهايي در ذهنم آمدند كه به نخ‌بچه‌هاشان سفارش مي‌كنند مانند آن نخ كه به بالاها راه يافت آن‌ها هم تلاش كنند در جاي خوبي سوزن‌شان را گير دهند تا بتوانند بار خود را ببندند. پيرنخ‌ها هم افسانه‌هايي سرهم مي‌كردند كه اين نخ از ابتدا نظركرده بود و حتي پيش از اين كه قسمت اين شلوار شود چند باري گذرش به چرخ خياطي افتاده بود٬ اما هر بار سوزن شكسته و كار ناتمام مانده بود. انگار قسمتش بود كه نصيب اين شلوار شود.

به قضا و قدر و تقدير فكر كردم و اين كه چطور اين نخ از آن همه ‌نخ بخت‌ش بلندتر بود و فرصتي يافت كه بيايد و دنيا را ببيند. اولش فكر كردم شايد اين اجر و مقامي كه يافت٬ صله‌ي تواضع و فروتني‌اي بوده است كه پيش‌تر در دكان خياطي نصيري از خودش نشان داد و حالا پاداش‌ش را يافته است. به قول شيخ اجل سعدي:

بلندي از آن يافت كو پست شد / در نيستي كوفت تا هست شد

بعد گفتم آخر چه تواضعي. اين هم يك نخي بود قاطي نخ‌هاي ديگر. مگر بقيه چه‌كار مي‌كردند كه اين يكي نكرده بود. همه‌شان نشسته بودند به چرت زدن و به قول شاملو نوبت خود را انتظار مي‌كشيدند.** بعد دوباره گفتم٬ اما نه. اين يكي حتمن از باقي نخ‌ها زرنگ‌تر بود. احتمالن آن اول كه وارد مغازه شدم و با نصيري سلام و عليك كردم و نصيري پرسيد كي‌ آمده‌ام و كي مي‌روم٬ گوشش تيز و حواسش جمع بود و فهميد اگر قصد سياحت و دنياگردي دارد٬ بايد درز خشتك اين شلوار را بچسبد كه صاحب‌ش مسافر فرنگ است؛ كه چسبيد. خودش را انداخت جلو و با اين كه نوبتش نبود٬ از باقي نخ‌ها كه چرت مي‌زدند و حواس‌شان نبود٬ سبقت گرفت و خودش را وصله‌ي اين شلوار كرد. در واقع همت خودش بود كه او را به اين‌جاها رساند:

ذره را تا نبود همت عالي حافظ / طالب چشمه‌ي خورشيد درخشان نشود

همين‌طور فكرهاي پرت و پلا در سرم وول‌وول خورد و تا آن‌جا مرا به خودش مشغول كرد كه به كل از كنفرانس و سخن‌ران و باقي چيزها پرت افتادم. تنها زماني به خود آمدم كه سخن‌راني‌ تمام شد و ملت شروع كردند به دست زدن. من هم دست زدم؛ ولي نه براي سخن‌ران. براي نخي كه همت عالي داشت و خودش را دو روزه از خياطي نصيري در پنج‌شنبه‌بازار بابل به سالن همايش‌هاي سازمان تجارت جهاني در ژنو رساند تا در كنفرانس شيوه‌هاي حل و فصل دعاوي در حيطه‌ي انرژي شركت كند. چه بسا اگر زودتر به‌ش خبر مي‌دادند و فرصت كافي مي‌داشت٬ مقاله‌اي هم در كنفرانس ارائه مي‌داد. اين همتي‌ كه من از اين نخ ديدم٬ هيچ چيز ازش بعيد نبود.


* زاربلا (به كسر ب) در مازندراني يعني به سختي. زاربلايي كنايه از چيزي‌ست كه به دشواري به دست آمده باشد.

** شعر شبانه از کتاب ابراهیم در آتش (در نيست٬ راه نيست...)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

دو نكته‌ي غير مرتبط را يك‌جا مي‌آورم٬ بي‌آن‌كه قصد جمع‌بندي يا نتيجه‌گيري از آن‌ها را داشته باشم:

اول اين‌كه تازه كم‌كمك داشتيم از شر تگ شدن روي عكس‌هاي بي‌ربط و باربط در فيس‌بوك خلاص مي‌شديم كه بلاي ديگري از راه رسيد. اين قضيه‌ي سوال پرسيدن ديگر چه صيغه‌اي است؟ سوال‌هاي پرت و پلا؛ بي آن‌كه اصلن مشخص باشد چه هدفي را دنبال مي‌كند و اصلن به فرض اين‌كه به جوابي هم برسد٬ چه نتيجه‌اي را به دست خواهد داد. براي من يكي كه واقعن پاسخ به اين سوال كه "بچه‌هاي كدام شهر باحال‌ترند؟" يا "دخترها باوفاترند يا پسرها؟" كمترين جذابيتي ندارد. در عوض اگر قرار باشد جواب سوالي را بيابم٬ دلم مي‌خواهد بدانم در مغز و فكر كساني كه اين سوال‌ها را مي‌سازند و پخش مي‌كنند٬ چه اتفاقي مي‌افتد كه منجر به طرح چنين خزعبلاتي مي‌شود و آيا اصلن اتفاقي هم مي‌افتد يا خير.

نكته‌ي دوم اين‌كه براي همه‌مان به گمانم بارها و بارها پيش آمده كه ايميلي پيامي چيزي به دستمان رسيده باشد حاوي جمله‌اي يا يادداشتي از نمي‌دانم دكتر شريعتي و شاملو و دكتر حسابي و كوروش كبير و اين‌ها. يا داستان‌هايي كه راست يا دروغ به آدم‌هاي معروف و شناخته شده منصوب‌شان كرده‌اند. اين كه نيوتون اين كار را كرد يا الكساندر فلمينگ باباش چه‌كاره بود و انيشتين چه گفت و از اين دست چيزها. به تجربه چنين دستگيرم شده است كه بخش زيادي از اين گفته‌ها و داستان‌ها واقعيت نداشته و تراوشات ذهني كساني‌ست كه براي اعتبار بخشيدن به نوشته‌هاي خود از نام‌هاي شناخته شده وام مي‌گيرند. چند روز پيش كسي شعري از فريدون حلمي را برايم فرستاد با نام " به تو سربسته و در پرده بگويم" كه پايينش شاعر را نوشته بود مولانا. حالا انگار اگر نام واقعي شاعر فلك‌زده را پايين اثر مي‌آورد٬ از ارزش آن كاسته مي‌شد. قبل‌ترش باز كسي مرا روي يادداشتي تگ كرد با اين مضمون كه "به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم..." و از اين حرف‌ها؛ بعد هم بالايش نوشته بود مطلبي از احمد شاملو. داستان‌ها و حكايت‌ها هم كه ديگر مانند نقل و نبات مي‌آيد و مي‌رود. كنتور هم كه ندارد. اين‌كه نيلز بور سر امتحان فيزيك چه جوابي به سوال معلم داد و يا سيبي كه بر سر نيوتون فرود آمد گرد بود يا بيضي و از اين قبيل چيزها.

وجه مشترك همه‌ي اين‌ها و خميرمايه‌شان هم انگار يك چيز است: اغراق. مثال دم‌دستي‌ش اين‌كه من در همين 5 ماه ابتدايي سال 2011 بالاي 50 عكس از جك و جانور و منظره و آدم‌ها به دستم رسيده است كه در تمام آن‌ها هم فرستنده تأكيد كرده اين عكس معروف‌ترين عكس سال 2010 يا نمي‌دانم دهه‌ي اول قرن بيست و يكم و اين حرف‌هاست. آخر چطور امكان دارد هر عكسي كه به دست من مي‌رسد٬ معروف‌ترين عكس‌ سال 2010 باشد؟ انگار اگر فرستنده به سادگي بگويد اين عكس زيبايي‌ست كه ارزش ديده شدن دارد٬ اثر نمي‌كند. انگار حتمن بايد به صفت تفضيلي "ترين"٬ آن هم در يك بازه‌ي زماني مشخص وصل شود تا مورد توجه قرار بگيرد. حتمن بايد نام آدم معروفي در يادداشت يا بالاي آن آورده شود تا به چشم بيايد.


پ.ن. مي‌دانم مدتي‌ست خيلي غر مي‌زنم و از هرچه دم‌دستم باشد٬ ايراد مي‌گيرم. تازه خبر نداريد كه دو-سه تا يادداشت ديگر هم با همين سياق نوشته‌ام و گذاشته‌ام در نوبت چاپ. چه‌كار كند آدم وقتي غرش مي‌آيد؟ بگويد نيايد؟

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰

پاي پنجره

اين‌جا پنجره‌ي خانه‌ي جديدم٬ مشرف است به حياط يك مهد‌كودك. روز اول كه اسباب كشيدم٬ گفتم خدا كند سروصداي بچه‌ها كلافه‌م نكند. كه نكرد؛ به خودش عادت‌م داد. حالا روزهايي كه هوا سرد يا باراني‌ست٬ يا آخر هفته‌ها كه تعطيل است٬ دلم براي سر و صداي‌شان تنگ مي‌شود.

روزهايي كه شب‌ قبل‌ش تا ديروقت به كاري نشسته‌ام و نمي‌خواهم صبح زود بيدار شوم٬ ساعت نمي‌گذارم. كركره‌ي پشت پنجره را هم مي‌كشم پايين تا آفتابِ دم صبح چشمان‌م را نزند و خواب‌م را نفله نكند. بعد آن‌قدر مي‌خوابم تا با سروصداي بچه‌هايي كه دارند بازي مي‌كنند و از سر و كول هم بالا مي‌روند٬ از خواب بيدار شوم. مي‌آيم پاي پنجره٬ كركره را بالا مي‌دهم٬ بچه‌ها را مي‌بينم كه گرم بازي هستند و يكهو روزم شروع مي‌شود. زندگي‌م انگار شروع مي‌شود. تا دست و روي‌م را بشورم و تكاني به خود بدهم٬ آب جوش آمده و چاي آماده است. زندگي دانشجويي‌ست ديگر. چاي كيسه‌اي و اين حرف‌ها. لپ‌تاپ و ليوان چاي‌م را برمي‌دارم٬ صندلي را سر مي‌دهم كنار پنجره و همان‌جا مي‌نشينم به خواندن خبرها. با يك تير چهار نشان مي‌زنم: آفتاب مي‌گيرم٬ بچه‌ها را ديد مي‌زنم٬ خبرها را مي‌خوانم و چاي مي‌خورم.

خوشبختي به همين سادگي٬ بي‌منت و خواهش٬ هر روز صبح در خانه‌ي مرا مي‌زند. در را باز نكنم٬ از پايين پنجره صداي‌م مي‌زند.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

چنين باد اندر شبستان من

داشتم داستان سياوش را در شاهنامه مي‌خواندم٬ آن‌جا كه فردوسي شرح آشنايي و ازدواج شاه كاووس را با مادر سياوش مي‌دهد. داستان از اين قرار بوده است كه يك روز طوس و گيو (كه هر دو از پهلوانان شاه كاووس بودند) به همراه گروهي از زيردستان و همراهان به تفرج و شكار مي‌روند. در نزديكي مرز توران٬ در درون بيشه‌اي چشم‌شان به دختري مي‌افتد كه به گفته‌ي فردوسي:

به دیدار او در زمانه نبود / برو بر ز خوبی بهانه نبود

گيو و طوس از او پرس‌و‌جويي كردند كه از كجا آمده است و اين‌جا چه مي‌كند و اين حرف‌ها. بعد هم بر سر تصاحب دختر ميان دو پهلوان بگو‌مگويي در گرفت:

دل پهلوانان بدو نرم گشت / سر طوس نوذر بی‌آزرم گشت

شه نوذری گفت من یافتم / از ایرا چنین تیز بشتافتم

بدو گیو گفت این سخن خود مگوی / که من تاختم پیش نخچیرجوی

اين اختلاف تا آن‌جا بالا گرفت كه گفتند اصلن بايد سر اين دختر را كه باعث و باني اختلاف است همين‌جا ببريم تا قال قضيه كنده شود:

سخن‌شان به تندی بجایی رسید / که این ماه را سر بباید برید

كه البته با وساطت يكي از همراهان٬ قرار شد دختر را پيش شاه كاووس ببرند تا او ميان‌شان داوري كرده و دختر را به يكي از اين پهلوان‌ها ببخشد. خلاصه دختر را بار مي‌زنند و با خودشان به كاخ شاه مي‌برند و داستان را براي شاه بازمي‌گويند. اما گويا شاه خودش از همه خوش‌اشتهاتر بوده است:

چو کاووس روی کنیزک بدید / بخندید و لب را به دندان گزید

و خودش مشغول مخ‌زني شد:

بدو گفت خسرو نژاد تو چیست / که چهرت همانند چهر پریست

و خلاصه بعد از كمي گفت‌وگو٬ شاه به طوس و گيو كه ظاهرن نقش دسته‌بيل را بر عهده داشته‌اند٬ گفت از فكر دختر بيرون بيايند كه اين لقمه‌ي ملوكانه سزاوار پادشاه است:

بهر دو سپهبد چنین گفت شاه / که کوتاه شد بر شما رنج راه

گوزن‌ست اگر آهوی دلبرست / شکاری چنین از در مهترست

بعد هم شاه دستور داد دختر را به شبستان ببرند و بيارايندش:

بت اندر شبستان فرستاد شاه / بفرمود تا برنشیند به گاه

بیآراستندش به دیبای زرد / به یاقوت و پیروزه و لاجورد

البته ظاهرن شاه كاووس در زمينه‌ي بهره‌برداري از ازدواج هم بسيار هول بود. چون خيلي زود سر و صدايش درآمد:

بسی برنیآمد برین روزگار / که رنگ اندر آمد به خرم بهار

جدا گشت زو کودکی چون پری / به چهره بسان بت آزری


داشتم فكر مي‌كردم در كنار همه‌ي چيزهاي خوبي كه از دوران قديم شنيده‌ايم و برايمان نقل كرده‌اند٬ اين را هم اضافه كنيم كه دخترها هم به مراتب بهتر و منطقي‌تر از امروز بوده‌اند. نمونه‌ش همين: دختر به اين خوشگلي رفته تك و تنها در بيشه ايستاده است كه كسي بيايد ببردش. عشوه خركي هم در كارش نبود. پهلوان‌ها كه از راه رسيدند مثل بچه‌ي خوب همان‌جا ايستاد تا ميان خودشان تصميم بگيرند و ببيند قسمت كدام‌شان مي‌شود. بعد هم اين‌كه وقتي بر سر تقسيم به نتيجه نرسيدند٬ ناراحت نشد. به آن‌ها فرصت داد و همراه‌شان آمد تا بعدن تصميم بگيرند. خانه نمي‌آيم و از اين حرف‌ها هم در كارش نبود. در خانه هم كه تصميم عوض شد و قرار شد كس ديگري او را بستاند٬ نه نياورد. شرط و شروط هم نگذاشت كه نمي‌دانم 5 سال اول ازدواج بچه‌دار نشويم و اين حرف‌ها. رفتن به شبستان همان و وا دادن همان. آخرش هم پسري زاييد به چهره به‌سان بت آزری؛ خلاصه اين‌كه از شواهد چنين برمي‌آيد كه كلن بساز و اقتصادي بودند دخترهاي آن دور و زمانه.

دوست دارم برگردم به زمان‌هاي قديم. بعد يك روز براي شكار بروم طرف‌هاي مرز توران٬ درون بيشه‌اي جايي. دوست و رفيق و پهلواني را هم با خودم نبرم كه بخواهد سر دخترك حرفمان شود و آخر دختر از بغل كاووس سر در بياورد. پيدايش كه كردم٬ برش دارم و بياورم بفرستمش در شبستانم. فكرش را بكنيد٬ شبستان هم داشته باشم. بعد خودم بنشينم به friends ديدن و مدام زن‌هاي شبستان بيايند و چاي تازه‌دم بياورند و آتش قليانم را عوض كنند و اگر چيز ديگر هم خواستم نه نياورند. همه‌شان هم بت آزري بزايند. من هم هي friends ببينم و هي تازه شود چاي و قليانم. زن‌هاي شبستانم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰

راه دشوار خرافه‌زدايي

يك پستي چند وقت پيش نوشتم درباره‌ي اين وب‌سايت كه در آن مي‌توان ايميلي را آماده كرد و تنظيمش كرد كه در زمان مشخصي به نشاني آدم ارسال شود و البته بعدش هم دلايل خودم را آوردم كه چرا من اين‌كار را نمي‌كنم. نمي‌دانم يادتان مي‌آيد يا نه. اين يادداشت را مي‌گويم.

چند روز پيش كسي در مسنجر برايم پيام گذاشت كه مي‌خواهد درباره‌ي اين يادداشت باهام صحبت كند. ممكن است باورتان نشود. ولي من قسمت‌هايي از گفت‌وگويمان را بي‌كم‌وكاست اين‌جا مي‌آورم٬ به همراه چند نكته‌ي كوتاه كه در انتها مي‌گويمشان:


طرف: شما درباره فراماسونري‌ها اطلاعاتي داريد؟

من: اطلاعات دقيقي ندارم. در همين حد و حدودي كه همه‌مان مي‌دانيم و اين‌جا و آن‌جا نوشته است. چيز بيشتري نمي‌دانم. چطور؟

طرف: ديشب تو گاهك قدم مي‌زدم. ديدم يه مطلبي نوشته بودي كه مربوط ميشه به دار و دسته فراماسونري.

من: من؟ در گاهك؟ فراماسونري؟ كدام مطلب را مي‌گوييد؟ كي؟

طرف: ببينيد. من واقعن براي شما نگرانم.

من: ببخشيد٬ من متوجه منظور شما نمي‌شوم. كدام مطلب گاهك در مورد فراماسونري بود؟

طرف: ببين دوست من٬ فراماسونري‌ها يك گروه بسيار بزرگن كه هدفشون تشكيل يك مذهب جديد به نام كابالاسه.

من: چي‌چي‌لاس؟

طرف: شما نمي‌‌توني فراماسونري‌ها را شناسايي كني. اون‌ها ممكنه بين دوستات يا حتي كساني كه هر روز باهاشون در ارتباط هستي باشند. آخه اونا مخفين و گروه شيطاني هستن.

من: خب اين‌هايي كه مي‌گوييد چه ارتباطي به من دارد؟ آشكار يا مخفي٬ شيطاني يا خدايي٬ من چه‌كارشان كنم؟

طرف: اين‌ها را گفتم٬ چون شما يك ايراني هستي و دينت هم اسلامه.

من: خب؟ كه چي؟

طرف: همين ديگه.

من: خانم عزيز٬ من هنوز حرف شما را درست متوجه نشدم. لطفن صريح به من بگوييد كدام يادداشت گاهك ارتباطي با فراماسونري‌ها داشته است كه شما اين حرف‌ها را داريد به من مي‌گوييد؟

طرف: يه مطلب واسه يك سايت نوشته بودي كه آينده 10 سال ديگه را پيش بيني مي‌كنه. باهوش جون اين سايت مال اوناس. از شيطون كمك مي‌گيرن. خيلي خطري‌ان و خيلي نمادگرا.

من: شما حالت خوب است؟

طرف: من حالم خوبه. ولي شما مواظب خودت باش كه گرفتار اين‌ها نشي.

من: خانم عزيز٬ اين حرف‌ها كدام است؟ پيش‌گوييِ چي؟ آش چي؟ كشك چي؟ اين قابليت را ايميل ياهو و جي‌ميل هم دارد. مي‌تواني ايميلي را بنويسي و تنظيم كني كه در تاريخ مشخصي (مثلن فردا يا يك سال ديگر) به نشاني‌اي كه مي‌خواهي ارسال شود. مي‌تواني براي خودت بنويسي "سلام. چطوري؟" و بگويي 10 سال ديگر بيايد به نشاني ايميل خودت. به فراماسونري چه ربطي دارد اين قضايا؟

طرف: نه. شما خيلي ساده‌اي. يك كارشناسي هم هست به نام رافعي‌پور كه در اين زمينه خيلي تحقيق كرده. من تمام صحبتاشو دارم. اگه خواستي مي‌تونم برات ايميل كنم.

من: نه خانم عزيز. ممنونم. حتي اگر من خيلي ساده باشم٬ بهتر از اين است كه فكرم بيمار باشد كه به جاي اين‌كه زندگي عادي و صاف و ساده‌م را پي بگيرم٬ مدام توهم توطئه داشته باشم كه فلان چيز چه معنايي دارد و ارتباطش با فلان دار و دسته چيست. بعد تازه بخواهم ديگران را هم از اين طريق ارشاد و راهنمايي كنم. آن آقاي كارشناس هم نمي‌دانم چه گفته است. ولي كارشناس يا كارنشناس٬ اگر حرف‌هايش همين باشد كه شما گفته‌اي٬ او هم فكر و ذهنش بيمار است.

طرف: ممنونم از اين شيوه‌ي برخوردتون...


و اين هم چند توضيحي كه مي‌خواستم بدهم:

اول اين كه٬ تمام اين گفت و گو واقعيت محض بوده است و من متنش را به طور كامل ذخيره كرده‌ام كه اگر كسي باورش نشد٬ نشانش دهم. تنها تغييري كه در گفت‌وگو دادم٬ اين بود كه پينگليش‌ها را به فارسي برگرداندم.

دوم٬ نام اين خانم را حذف كردم. اما نام كه مهم نيست. مهم اين است كه بدانيد ايشان از پشت كوه نيامده است. با كمال تعجب ايشان دانشجوي روزنامه‌نگاري در تهران است و همين نكته عمق فاجعه را بيشتر مي‌كند. اين كه بدانيم خرافه‌گرايي و توهم‌هاي بيمارگونه تا كجا و به كدام سطح از جامعه راه يافته است.

سوم٬ يك پستي نوشته بودم درباره‌ي خرفه‌گرايي و خمير پيتزا و پسته و اين حرف‌ها؛ يادتان مي‌آيد؟ اين يادداشت را مي‌گويم. به نظرم بايد دوباره بخوانمش و اصلاحش كنم. شايد واقعن برنامه‌هاي تلويزيون مناسب مردمي باشد كه آن را مي‌بينند. شايد من در برآورد سطح درك عمومي جامعه دچار اشتباه شده‌ام. نمونه‌ش همين خانم.

چهارم٬ شايد مثل ماندلا كه كتاب عالي "راه دشوار آزادي" را نوشت و انتشارات اطلاعات با ترجمه‌ي خوبي چاپش كرد٬ بايد كسي هم در ايران كتاب "راه دشوار خرافه‌زدايي" را بنويسد. به شرط اين‌كه اين كتاب را هم انتشارات اطلاعات چاپ كند با كاغذ كاهي كه قيمتش ارزان دربيايد و همه٬ از جمله خودم و اين خانم بتوانيم بخوانيمش.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰

به من بگو
در این منزل بی‌نشان
تا کی به اسم آینه از خشت خام
سخن خواهی گفت؟
دیری‌ست دیوار کج از مسیر ثریا
به ویرانی ویل‌المکذبین رسیده است.
به من بگو،
از این کاروان بی‌واژه چه می‌بری؟
جز غارت خیالی،
که خبر از غفلت بی‌فردای تو می‌دهد.
تو چه می‌دانی از اندوه مادران و
از این شب پر ملال.
به خدا آتش زیر خاکستر است
این خرمن بی‌خار و
این کبریت کهنه‌سال.


سید علی صالحی