- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: 2012

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۱

دوربین اداره‌ی دارایی

داستان واقعی؛
یارو با خانواده‌اش دو روزه می‌رود مسافرت. وقتی برمی‌گردند، می‌بینند خانه‌شان را دزد زده و طلا و جواهر والبته مقداری پول نقد را برده‌اند. سراسیمه به کلانتری مراجعه می‌کند. افسر کشیک شکایتشان را ثبت می‌کند، اما امیدی بهشان نمی‌دهد. می‌گوید همین‌که خودشان خانه نبوده‌اند که دزدان بلایی سرشان بیاورند، باید بروند و خدا را شکر کنند. ده‌ها شکایت دیگر را نشانشان می‌دهد که بی‌نتیجه مانده‌اند و خلاصه‌ی حرفش هم این است که دزدان یافت می‌نشوند، جسته‌ایم ما. آخرش هم به یارو می‌گوید برود خانه‌اش و به زندگی‌اش برسد. می‌گوید اگر نشانی از دزدان پیدا شود، آن‌ها را خبر می‌کند.
یارو اما می‌گوید به یکی از آشنایان مشکوک است و اصلا اطمینان دارد که کار خودش است. می‌گوید طرف تنها کسی است که از خانه نبودن آن‌ها مطلع بوده و چون آدم درستی هم نیست و سوابق کج‌دستی و این‌ها دارد، احتمالش خیلی زیاد است که کار خودش باشد. می‌گوید یک بار چند وقت پیش چند ساعتی کلید خانه دستش بوده است و احتمال می‌دهد که همان زمان برای خودش ساخته باشدش. این‌که آثاری از تخریب درب ورودی ساختمان هم وجود ندارد، دلیل این است که طرف کلید داشته است. ضمن این‌که وقتی به این خوبی محل پول و طلا و جواهر را می‌دانسته، یعنی طرف آشنا بوده است. این‌ها را می‌گوید و از کلانتری می‌خواهد که مظنون را احضار کنند و چند سوالی ازش بپرسند تا معلوم شود آن شب کجا بوده و این‌ها. افسر کشیک اما پوزخند می‌زند که همین‌طوری نمی‌توانند آدم‌ها را احضار کنند و اگر قرار باشد روی این حرف‌ها حساب کنند، باید روزی ۱۰۰ نفر را احضار کنند و اصلا وظیفه‌ی این‌ها نیست که این تحقیقات را انجام دهند (پس وظیفه‌ی کیست؟) و خلاصه حرف یارو را سر ریش نمی‌گیرد.
یارو اما سمج‌تر از این‌هاست. یکهو یادش می‌آید اداره‌ی دارایی –که ساختمانش دو، سه پلاک بعد از خانه‌ی آن‌هاست- دوربین امنیتی مداربسته‌ای جلوی ساختمانش دارد که تردد افراد و اتومبیل‌ها را در آن محدوده ثبت و ضبط می‌کند. البته قطعا این دوربین چشم‌اندازی به درب خانه‌ی وی ندارد؛ اما با خودش فکر می‌کند همین‌که بتواند فیلم شب سرقت را با دقت بررسی کند و ببیند مثلا در فاصله‌ی ساعت ۱۲ تا ۶ صبح چه اتومبیل‌هایی از جلوی دارایی عبور کرده‌اند و آیا اتومبیل فامیل دست‌کجشان هم در آن‌ها هست یا نه، معما تا حد زیادی گشوده می‌شود. شادان از این اکتشاف و کارآگاه بازی خودش، می‌رود اداره‌ي دارایی و درخواست می‌کند که بتواند فیلم شب سرقت را ببیند و چند ساعتی –سر فرصت- بالا و پایینش کند. دارایی اما اصلا حرفش را تحویل نمی‌گیرد و بعد از کلی بدبینی و تلخ‌رفتاری، آخرش می‌گویند که برای بازبینی فیلم دوربین فقط و فقط باید دستور مرجع قضایی وجود داشته باشد. به خیال خودشان پی نخود سیاه می‌فرستندش.
یاروی قصه‌ی ما، که دیگر لابد کار و زندگی‌اش را رها کرده و افتاده است دنبال دزد، پاشنه‌اش را ور می‌کشد و می‌رود دادسرا و تقاضای بازبینی فیلم دوربین جلوی درب اداره دارایی را در شب حادثه می‌دهد. دادیار خوشبختانه با او همراهی می‌کند و بالاخره پس از پوساندن یک جفت کفش آهنی موفق می‌شود نامه‌ای از دادسرا بگیرد که در آن از اداره‌ی دارایی خواسته شده بود فیلم آن شب را در اختیار مرجع قضایی قرار دهد.
شاد و سربلند از نتیجه‌بخش بودن تلاش‌هایش نامه را برمی‌دارد و می‌برد می‌گذارد روی میز رییس اداره‌ی دارایی. از این‌جا به بعد ظاهرا به مدت چند روزی او را در طبقه‌های مختلف اداره سر دوانده‌اند و به طرز عجیب و غریبی سعی داشته‌اند او را از چنین کاری منصرف کنند. رییس حراست اداره چندین بار با او صحبت کرد و "برادرانه" ازش خواست که بیخیال این موضوع شود و برود زندگی‌اش را پی بگیرد. حتی از جانب خودش به او اطمینان داد که با دیدن فیلم چیزی دستگیرش نخواهد شد و این حرف‌ها. خلاصه از این اتاق به آن اتاق او را سر دواندند تا خسته شود و برود لت کارش که نرفت. آخرش گفتند خودشان جواب مرجع قضایی را می‌دهند. یک هفته‌ای گذشت و جوابی به دادسرا نرسید، لابد باز به امید این‌که یارو پی نگیرد ماجرا را. اما این سنگ‌اندازی‌ها و صحبت‌ها یارو را کنجکاوتر کرده بود که بفهمد داستان چیست و چه دستی در کار است که همه می‌خواهند او را منصرف کنند. یک هفته که گذشت و جوابی نرسید، نامه‌ی دوم را از دادسرا گرفت که اخطار به دارایی بود برای جواب دادن هر چه سریعتر.
خلاصه دارایی و رییس و حراستش وقتی دیدند از این آدم سمج گریزی ندارند و یارو گرازتر از آن است که ماجرا را نیمه‌کاره و بی‌نتیجه رها کند، با ترشرویی نامه‌ای در جواب دادسرا نوشتند و در پاکت مهر و موم شده‌ای به دستش دادند. صد جای پاکت هم نوشتند محرمانه و این‌که اگر باز شود بی‌اعتبار است و هیچ کس غیر از دادرس نباید این نامه را ببیند و این‌ها. چسب‌کاری فراوانی هم کردند پاکت را و چه و چه. یارو نامه را برداشت و آورد دادسرا و داد به دست دادیار، به امید نتیجه‌ای.
سرتان را درد نیاورم. نامه که در دادسرا باز شد، دادیار و رییس دفتر و همه خنده‌شان گرفت. فقط یاروی داستان ما بود که نمی‌دانست بخندد یا بگرید یا چه غلطی بکند.
دارایی پس از سلام و تحیت و درود و این حرف‌ها نوشته بود که متاسفانه چند هفته‌ای است دوربین درب جلوی اداره به سرقت رفته و شکایت اداره دارایی هم برای کشف سارقین منتج به نتیجه‌ای نشده است. لذا تصمیم گرفته شد تا زمان کشف سارقین و یا تهیه دوربین جایگزین، قاب بیرونی دوربین برای حفظ ظاهر در محل نصب شود تا عامل بازدارنده‌ای برای متخلفین و خلافکاران باشد. فلذا امکان ارسال فیلم شب حادثه برای دادسرا وجود ندارد، چرا که اساسا دوربینی وجود ندارد. آن‌چه آن‌جاست قاب خالی است. آخر نامه هم باز سلام و تحیت به این و آن فرستاده و درخواست کرده بود که این موضوع مکتوم و محرمانه باقی بماند تا آن خلافکاران جسورتر از این نشوند.
گفتم. همه –از دادیار تا منشی- می‌خندیدند. خود یارو هم از شدت بدبختی خنده‌اش گرفته بود. غیر از خنده، چه کار می‌توانست بکند.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۱

از یکی از نامه‌ها

...برایت گفتم. گاهی که یکهو برمی‌گردم و به آن چند ماه فکر می‌کنم، باورم نمی‌شود این‌ها خاطرات خود من باشد. یعنی اصلا نمی‌توانم قبول کنم که این ماجراها برای خود من اتفاق افتاده است و این من هستم که تا این حد برای خودم غریبه و ناآشنا شده بود. همه چیز آن‌قدر دور و عجیب است که انگار نمی‌شناسم آن آدم را. غریبه است. آن قدر غریبه که می‌توانم صندلی‌ام را بدهم عقب، پا روی پا بیندازم و فکر کنم دارم فیلمی را می‌بینم که قبلا –بچگی‌هایم مثلا- یکبار دیده بودمش و حالا بعضی صحنه‌هایش به نظرم آشنا می‌آید. بعد این‌طور می‌شود که اگرچه بقیه‌ی داستان را می‌دانم، اما کنجکاوم که باز ببینمش. باز دنبال کنم و وقتی آدمکی که خودم باشم، آن کارهای احمقانه را می‌کند، تعجب کنم و عصبانی شوم و حتی قبلش خدا خدا کنم که اشتباه یادم مانده باشد و مثلا آن کار را نکند. که می‌کند البته.
باز از خودم می‌پرسم این من هستم که این ماجراها را از سر گذراندم؟ پس چرا همه چیز اینقدر باورنکردنی است؟ چرا این‌قدر دور است همه چیز، حتی قیافه‌ی آن آدمی که اسمش شبیه اسم من است.
تو بگو. وقتی ذهن و جان آدم تا این حد چیزی، خاطره‌ای را پس می‌زند و با این‌که زمان چندانی ازش نگذشته است، آن قدر دور می‌بیندش که انگار خاطری کم‌رنگ در اعماق تاریخ است، آیا می‌توان گفت آن خاطره هیچ زمان رخ نداده است؟ می‌توان گفت آن آدم من نبودم و آن کارها از آدم دیگری سر زده بود؟ چه می‌دانم. پدربزرگم بود شاید یا یکی از اجدادم که سال‌ها پیش، بگویم قرن‌ها پیش، کاری کرد که امروز به چشم من باورنکردنی و احمقانه می‌آید. به چشم منی که صندلی‌ام را عقب داده‌ام، پا روی پا انداخته‌ام و داستان باورنکردنی یکی از اجدادم را می‌بینم که دیگر نیست و لابد تا به حال هفت کفن پوسانده است...

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

قسمت ترسناک ماجرا

داستان از اين قرار است كه ساعت 23:30 نيمه‌شب، يارو (راننده) همراه با مادر سالمند و زن و دو دخترش در اتوبان زنجان-تهران مشغول رانندگي بود كه به دليل سرعت بالا و ناتواني‌اش در كنترل اتومبيل با گاردريل اتوبان برخورد مي‌كند و پس از دو پشتك كامل به صورت واژگون وسط اتوبان متوقف مي‌شود. مادر سالمندش –كه جلو نشسته بود و كمربند هم نداشت- بلافاصله فوت مي‌كند و خود راننده نيز دچار ضرب‌ديدگي نه چندان جدي‌اي مي‌شود, اما زن و دو دخترش كه عقب نشسته بودند سالم مي‌مانند. حدود سي ثانيه تا يك دقيقه پس از توقف اتومبيل و در حالي كه خود راننده موفق شده بود از اتومبيل واژگون پياده شود, خودروي پرايدي از راه مي‌رسد و به دليل نبود علايم هشدار دهنده يكهو با خودروي سمند مواجه مي‌شود كه به صورت اريب قسمتي از مسير اتوبان را بسته بود. پرايد تا حد امكان سرعت خود را كاهش مي‌دهد, ولي موفق به توقف كامل نمي‌شود و در نهايت –به گفته‌ي كارشناس راهنمايي رانندگي- با سرعتي حدود 30 كيلوتر بر ساعت به منتهي‌البه سمت راننده خودروي سمند برخورد مي‌كند و در نتيجه تكان مختصري به خودروي سمند مي‌دهد و تغييري هم در زاويه‌ي توقف سمند باژگونه ايجاد مي‌كند. مجروحان به بيمارستان, متوفي به بهشت فاطميه و خودروها هم به پاركينگ منتقل شدند.
اين‌ها نتايج تحقيقات مقدماتي‌اي بود كه همان شب از راننده و سرنشينان دو خودرو حاصل و در گزارش پليس هم منعكس شد. فرداي حادثه اما راننده‌ي سمند و همسر و دختر بزرگترشان در تحقيقات تكميلي اظهار داشتند كه پشتك زدن ماشين پس از برخورد با خودروي پرايد اتفاق افتاد و اساسا علت اصلي اين چپ كردن خودرو –و در نتيجه فوت مادربزرگ خانواده- همين برخورد بوده است. همسر راننده گفت:
"با دو دختر و شوهر و مادر شوهر خود در ماشين بوديم. پس از برخورد با گاردريل و حركت به سمت راست, ناگهان خودروي پرايد با سرعت از سمت راست به ماشين ما برخورد كرد كه باعث پشتك زدن ماشين و فوت مادر شوهرم شد."
خود راننده گفت:
"وقتي ماشين به گاردريل برخورد كرد, فرمان را به سمت راست كشيدم كه در كنار اتوبان پارك كنم كه ناگهان اتومبيل پرايد از سمت راست به خودروي من برخورد كرد و كنترل ماشين را از دستم خارج كرد. ماشين چپ كرد و مادرم كه سمت راست من نشسته بود درجا تمام كرد. از راننده‌ي پرايد شكايت دارم."
دختر 13 ساله‌ي آن‌ها نيز مشابه همين مفهوم را با زبان خود تكرار كرد.
اين ادعاها البته به سرعت در دادسرا با گزارش پليس راهنمايي رانندگي و توضيحات اوليه‌ي خود اين افراد و شواهد موجود در پرونده و ادعاهاي راننده‌ي پرايد در تناقض قرار گرفت و رد شد. دادگاه نيز در راي خود راننده‌ي پرايد را از اتهام قتل غيرعمد مبرا دانست و تنها وي را محكوم به جبران بخشي از خسارت اتومبيل سمند كرد.

پرونده‌ را كه مي‌خواندم, با خودم فكر كردم چقدر هر كدام از ما ظرفيت و توانايي اين را داريم كه تبديل به آدم‌هاي بي‌شرف و بدي شويم كه براي به دست آوردن چيزي –كه البته هم مي‌دانيم حقمان نيست- آدم يا آدم‌هاي ديگري را گرفتار كنيم و به دردسر بيندازيم. حالا در اين پرونده خوشبحتانه همه چيز مشخص بود و از راننده‌ي پرايد رفع اتهام شد. اما به اين فكر كنيم كه چند نفر از اعضاي يك خانواده به سادگي و آن‌هم در شرايطي كه مثلا مادر بزرگ خانواده هم فوت شده است و لابد درگير كفن و دفنش هستند, يك‌باره نشسته‌اند و تباني كرده‌اند كه حرف‌هاي نمي‌دانم ديشبشان را پس بگيرند و تقصير را بر گردن كس ديگري بيندازند كه شايد بتوانند مسوولیت را از سر خودشان باز کنند و ديه‌اي چيزي از آن بدبخت بگيرند. يك نفر آدم حسابي هم كه عقلش برسد, دور و برشان نبود كه بگويد نيازي به اين كارها نيست و در هر حال بيمه ديه‌ مرحوم را به آن‌ها مي‌پردازد.
دختربچه‌ی نوجوانشان را هم انداختند جلو و لابد تمرينش دادند كه عين حرف‌هاي آن‌ها را قرقره كند. كه آخرش چه بشود؟ كه آن راننده‌ی پرايدي فلك‌زده‌ي بخت برگشته را –که لابد خودش هزار و یک مشکل و گرفتاری لاعلاج دارد- بيندازند زندان و زندگي و زن و بچه‌اش را به هم بريزند, بلكه دوزار از تهش به جيب آن‌ها بماسد. اين تباني، با همه‌ی احمقانه بودنش، از آن رو که ظرفیت هر یک از ما را برای بد شدن و گرفتار کردن نابه‌حق همنوعانمان به تصویر می‌کشد، –به نظرم- از خود آن تصادف هولناك‌تر است.
دادسرا و دادگاه البته ادعاي اين‌ها را رد كرد. اما واقعيت اين است كه بعضي چيزها عمق كثافت و بد بودنش هيچ زمان آن‌طور كه بايد رو نمي‌شود يا جزايي نمي‌بيند. اين هم يكي از آن‌هاست.

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۱

ما پراكنده‌خوان‌ها

این یادداشتم را در روزنامه‌ی اعتماد از این‌جا بخوانید:

به نظرم بايد يك كمپيني، نهضتي چيزي راه بيفتد كه پراكنده‌خواني‌هاي بي سر و ته اينترنتي را به نفع مطالعه‌ي درست و حسابي محدود كند. مطالعه كه مي‌گويم، منظورم فقط كتاب خواندن نيست. بلكه هر نوع خواندني كه به صورت هدفمند انجام شود و اين‌طور نباشد كه همين‌جوري مثل قارچ سر راهمان سبز شده باشد.
ممكن است بگوييم –و اين‌طور خودمان را گول بزنيم- كه خب، به هر حال همين خواندن‌هاي جسته گريخته‌ي اينترنتي هم مطالعه هستند و سطح عمومي دانش آدم را بالا مي‌برند. اما خدا مي‌داند، خودمان هم مي‌دانيم كه حرفمان درست نيست. خواندن‌هاي بي‌هدف اينترنتي فقط ذهن آدم را به سطحي‌خواني و پراكندگي عادت مي‌دهد و اصلا به نظر من دشمن مطالعه‌ي درست و هدفمند است. مثال مي‌زنم. فيس‌بوك را باز مي‌كنيم و همان اول چشممان به مطلبي مي‌خورد با عنوان "چگونه مي‌توان شخصي را از يک مرگ حتمي نجات داد" كه درباره‌ي علايم نمي‌دانم ضربه‌ي مغزي است و اين‌كه خانمي در مهماني پايش به سنگ خورد و به زمين افتاد و چند ساعت بعدش يكهو جان به جان‌آفرين تسليم كرد و اين‌ها. بلافاصله زير همين يادداشت، كس ديگري مطلبي را به اشتراك گذاشته است با عنوان "يادتونه؟" و كلي خاطرات دهه‌ي شصتي‌ها را يادآوري كرده است. چيزهايي نظير اين‌كه با تراش و پوست پرتقال تار عنكبوت درست مي‌كرديم و نوك پاك‌كن‌هاي آبي-قرمز را زبان مي‌زديم كه بهتر پاك كند، اماعوضش كاغذ را پاره مي‌كرد و ده‌ها چيز ديگر. زيرترش مطلبي‌ست درباره‌ي تجمع راستگرايان ايتاليايي بر سر مزار موسوليني و سلام فاشيستي آنها. باز زيرترش كسي تكه‌هايي از مصاحبه‌ي اخير استاد مصطفي ملكيان را با مجله انديشه پويا آورده است و اين داستان همچنان ادامه دارد.
من اصلا نمي‌گويم كدام‌يك از اين مطالب خواندني و به‌دردبخور است و كدامشان نيست. يعني بحث ارزش‌گذاري اين مطالب را ندارم. بحث بر سر اين است كه مطالعه‌ي هيچ كدام از اين خواندني‌ها انتخاب ما نبوده است و خط ارتباطي‌اي هم ميانشان نيست كه بتواند آن‌ها را بدل به يك مطالعه‌ي به‌دردبخور و نظام‌مند كند. اين‌ها همه چيزهايي بوده‌اند كه سر راهمان سبز شدند و ما هم مانند آدمي كه بي‌هدف براي خريد به بازار مي‌رود و آخرش مي‌بيند خدا تومان پول خرج كرده و كلي چيز خريده است كه اصلا قصد خريدشان را نداشته، زمان زيادي را صرف مطالعه‌ي چيزهايي مي‌كنيم كه هيچ ارتباطي با يكديگر و اساسا با خود ما ندارند. اين‌طور مي‌شود كه ذهنمان به طور وحشتناكي به پراكنده‌خواني و كم‌دقتي و از هر چمن گلي چيدن و هر چه پيش آيد خوش آيد عادت مي‌كند. حالا بگذريم از اين كه بخش زيادي از اين خواندني‌هايي كه گفتم، چرندياتي هستند كه نه درستي‌شان محرز است و نه كسي مي‌داند از كجا آمده‌اند. چيزهايي از قبيل اين‌كه آيا مي‌دانيد موش صحراي فلان در زندگي‌اش آب نمي‌خورد و فلان اسب آبي اقيانوس بهمان 78 تا دندان دارد و يا سرعت عطسه‌ي آدم فلان قدر است و از همين حرف‌هاي صد من يك غاز. ملت جملات قصار از آدم‌هاي مشهور و كتاب‌هاي معروف را نقل مي‌كنند و لايك مي‌زنند (حالا صحت و سقم همين نقل قول‌ها و حكايت‌ها هم خودش داستاني است)، اما كسي حوصله نمي‌كند خود آن كتاب را بخواند يا درباره‌ي آن آدم مشهور چيز بيشتري بداند. علتش هم واضح است: خواندن يك جمله سي ثانيه زمان مي‌خواهد، اما كتاب خواندن يا مرور زندگي آن بابا چند ساعت يا چند روزي زمان مي‌برد.
من كسان زيادي را مي‌شناسم –در صدر همه‌شان خودم- كه بخشي از زمان مطالعه و كتاب خواندن‌هاي روزانه‌شان را به نفع همين بيهوده‌خواني‌هاي پراكنده‌ي اينترنتي مصادره كرده‌اند و يا –بدتر اين‌كه- اصلا كتاب‌خواندن را بوسيده‌اند و گذاشته‌اند كنار. در حالي كه هيچ چيزي جاي كتاب خواندن و مطالعه‌ي درست و حسابي را نمي‌گيرد. اين كه آدم كتابي را شروع كند و از ابتدا تا انتهايش پيش برود و يا اگر پاي اينترنت مي‌نشيند، موضوع مشخصي در ذهنش باشد كه منابعش را پيدا كند و بنشيند به خواندنشان.
ما كساني هستيم كه حوصله‌ي كتاب خواندن نداريم، اما مدام تصوير نويسندگان معروف را با جمله‌هايي از همان كتاب‌هايي كه حوصله‌ي خواندنشان را نداريم به اشتراك مي‌گذاريم. ما كساني هستيم كه سال به سال در اينترنت يك مطلب علمي پدر مادر دار معتبر –ولو مرتبط با رشته‌ي تحصيلي و كارمان- نمي‌خوانيم، اما تعداد دندان‌هاي اسب آبي فلان اقيانوس و سرعت عطسه‌ي آدم را در هنگام خروج از دهان مي‌دانيم. ما آدم‌هاي پراكنده‌خوان هستيم.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱

ترانه‏های ماندگار در شبکه‏ی من و تو


من قبلا هم چندین بار مشابه این حرف را در یادداشتهای دیگر گفتم و واقعا شاید تکرار چندباره‏شان لطفی نداشته باشد. ولی الان که آخرین قسمت از این برنامه‏ی "ترانه‏های ماندگار ایران" شبکه‏ی من و تو را دیدم٬ حیفم آمد برای چندمین بار نگویمش.
این که ما٬ نسل ما٬ چقدر به آن خواننده‏هایی که همان 30-35 سال پیش٬ از کشور خارج شدند و با هر مشقتی که بود چراغ موسیقی پاپ ایران را٬ در گوشه‏ی دیگری از این کره‏ی خاکی زندگی نگه داشتند مدیونیم. منظورم دقیقا همان هسته‏ی اولیه است و نه کسانی که بعدا به این گروه اضافه شدند. بگویم شهرام شب‏پره٬ ابی٬ داریوش٬ ستار٬ هایده٬ مهستی٬ شهره٬ مارتیک٬ ویگن٬ عارف و امثال این‏ها که شاید حالا ذهنم یاری نکند از همه‏شان نام ببرم. ولی این هسته‏ی اولیه تعدادشان نباید آنقدر زیاد باشد به نظرم. اندی و معین و آصف و داود بهبودی و این‏ها بعدتر آمدند که البته جای خودشان را دارند و بسیار هم عزیز هستند و من هم پیش‏تر مراتب ارادت خودم را به ایشان و به خصوص حضرت اندی به طور مبسوط بیان کردم. اما صحبت الانم این است که اگر آن آدم‏های اول نمی‏رفتند و شعله را زنده نگاه نمی‏داشتند٬ چقدر کودکی ما در آن سال‏ها می‏توانست -بدون آن‏ها- چیزی کم داشته باشد و بی فروغ باشد.
شاید حتی خود این آدم‏ها هم اهمیت و بزرگی کاری را که آن زمان برای نسل ما کردند نمی‏دانستند یا هنوز هم ندانند. اما واقعیت این است که در زمانه‏ی سرشار از تنگ‏نظری‏ها و بسته بودن‏ها و محدودیت‏هایی که ما زیستیم٬ بودن این آدم‏ها دقیقا مثال همان کرم شب‏تاب بود در داستان الدوز و عروسک سخنگو٬ آن‏جا که می‏گفت هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد٬ بالاخره روشنايي‏ست. با  این آدم‏ها بود که ما در آن روزگار غمبار زندگی کردیم٬ اما شاد بودن و شادی کردن را از یاد نبردیم و جان به در بردیم.

دو نکته درباره‏ی خود این برنامه:
اول این‏که کاش اصلا پای موسیقی سنتی را به نظرسنجی و رتبه‏بندی‏شان باز نمی‏کردند؛ یا حالا که باز کردند٬ جوری مدیریتش می‏کردند که شان و تفاوت‏های این دو موسیقی از یکدیگر مشخص و البته حفظ شود. آخر یعنی چه که لابه‏لای آهنگ‏های ابی و نمی‏دانم شادمهر عقیلی و این‏ها یکهو یک مرغ سحری هم از آقای شجریان پخش می‏کردند یا اسم مرحوم بنان را می‏آوردند و بعد الهه ناز خواندن معین را –که در جای خود فاجعه‏ای است- پخش می‏کردند.
بعد هم این که این جوجه‏هایی که می‏آمدند و روی آهنگ‏ها نظر می‏دادند٬ در بسیاری موارد اصلا در قد و قواره‏ی این افاضات نبودند. بالاخره آهنگهای مختلف شان‏های مختلفی دارند و جایی که امثال زولاند و سرفراز و خویی و شماعی‏زاده و منفردزاده و این‏ها هستند که از آهنگی که مثلا خودشان 40-50 سال پیش ساخته یا خوانده یا تنظیم کرده‏اند صحبت کنند٬ اساسا دیگر جایی برای جوگیر شدن و اظهار فضل سامي بيگي و نمی‏دانم رها اعتمادی و این جماعت باقی نمی‏ماند. همین اعتمادی بود به نظرم که یک جایی شدت جوگیری‏ش که بالا گرفت٬ خاطره‏ای از مرحوم محمد نوری نقل کرد که از او برای خواندن آهنگ بعدی‏اش نظر می‏خواست. این‏جا همان موقعیتی‏ست که بابلی‏ها وقتی در آن قرار می‏گیرند و کسی قمپز زیادی در میکند٬ می‏گویند: خا٬ خیله خب!


پ.ن. این پست‏های قبلی گاهک را مرتبط با همین یادداشت یافتم. گفتم شاید بخواهید بخوانیدشان:

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱

اسباب شرمندگي


نكته‌ي اول اين‌كه، اي كاش يكي از هزاران دانشجوي روان‌شناسي دانشگاه‌هاي كشور همت و ابتكاري به خرج دهد و موضوع پايان‌نامه‌اش را كشف علت علاقه‌ي سياستمداران كشورمان به كت‌‌شلوارهاي رنگ روشن و پيراهن‌هاي طرح‌درشت بدرنگ قرار دهد. بلكه در همين تحقيق دوا درماني هم براي اين عارضه پيدا شود و شر اين بلا را از سر اين مملكت دور كند. سوال اين‌جاست كه آيا واقعا در دستگاه عريض و طويل ديپلماسي كشور هيچ كسي نيست كه همين نكته‌ي ساده را به ايشان يادآوري و توجيهشان كند كه لباس رسمي فقط و فقط كت‌شلوار تيره، پيراهن بسيار روشن و كفش و جوراب مشكي است و لا غير؟
نكته‌ي دوم هم اين‌كه، تصوير بالا كاروان پرتعداد مديران دولتي ايران را نشان مي‌دهد كه همگي براي شركت در شصت و چهارمين نمايشگاه كتاب فرانكفورت عازم آلمان شده بودند و احتمالا اگر دستشان بازتر بود اهل و عيال را هم با خود مي‌بردند. مديراني كه –به گفته‌ي مصطفي رحماندوست- بسياري‌شان توان دو كلام انگليسي صحبت كردن هم نداشتند و اساسا معلوم نبود حضورشان در اين نمايشگاه چه ضرورت و فايده‌اي داشته است.
قيافه‌هاي ذوق‌زده‌ي آقايان مديران و نيش‌هاي تا بناگوش باز شده‌شان نشان مي‌دهد كه چقدر از اين كه چنين فرصتي نصيبشان شده و پايشان به اين‌جا باز شده است مسرورند. همين قيافه‌ها داد مي‌زند كه در خوابشان هم نمي‌ديدند روزي اوضاع مملكت چنين بي سر و صاحب و قحط‌الرجال شود كه نوبت به آن‌ها برسد تا به عنوان نماينده‌ي كشورمان در چنين جايي حضور پيدا كنند و بابتش لابد حق مأموريت تپلي هم بگيرند. چشم‌بسته شرط مي‌بندم اگر عقبه‌ي بسياري‌شان را بررسي كنيم، نه در زندگي‌شان يك كتاب درست و حسابي خوانده‌اند، و نه هيچ دركي از موضوع نشر و كتاب و اين چيزها دارند.
كت‌هاي بدرنگ، پيراهن‌هاي بدطرح، شكم‌هاي برآمده، خنده‌هاي ذوق‌زده‌ي از سر نديدبديدگي، ريش‌هاي چند روز نتراشيده كه لابد خرت‌خرت مي‌خارانندش و قيافه‌ي مبهوت و گيج‌شان وقتي كسي به انگليسي سر صحبتي را باهاشان باز مي‌كند. اين‌ها نمايندگان ايران هستند.

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۱

چنين رفته‌ست بر ما ماجراها

بشنويد اي دوستان اين داستان
خود حقيقت نقد حال ماست آن
(مثنوي معنوي – دفتر اول)

شما خواننده‌ي عزيز گاهك، به پاس يك عمر همراهي صادقانه با اين وبلاگ، حتما بايد در جريان اين واقعيت مهم قرار بگيريد كه 4 سال و اندي پيش، زماني كه نگارنده براي اولين بار عازم سفر به بلاد فرنگ بود، پول و توشه‌ي سفر خود را درجيب مخفي‌اي در زيرشلواري خود قرار داد. براي ثبت در تاريخ، نگارنده ممكن است حتي پا را از اين هم فراتر بگذارد و شما را در جريان جزييات بيشتري از اين عمليات هوشمندانه قرار دهد. مثلا اين‌كه پول‌ها پيش از قرار گرفتن در جيب مخفي فوق‌الذكر، توسط 2 فقره كيسه فريزر با برند معتبر پنگوئن به خوبي عايق‌بندي شدند تا در طي سفر چند ساعته و تعريق احتمالي نگارنده تبديل به لاشه‌هاي شل و ول و پاره‌پوره‌اي نشوند. نتيجه اين‌كه اگر حافظه‌ي تاريخي مسافران پرواز قطر ايرلاين به مقصد استكهلم در مورخ 29 مرداد 1387 خوب كار كند، جوانكي را به ياد مي‌آورند كه با هر تكان خوردن و قدم برداشتنش صداي جغ‌جغ كيسه فريزر از درون شلوار و مشخصا زيرشلواري‌اش به گوش مي‌رسيد.
ايده‌ي خلاقانه‌ي استتار پول در زيرشلواري توسط مادربزرگ نگارنده ارائه شد كه با استناد به تجربه‌ي سفر 60 سال پيش خود و همسر فقيدش به مصر و به كارگيري همين شيوه توسط آن مرحوم معتقد بود كه اساسا در طي اين 60 سال تغيير چنداني در شيوه‌هاي امنيتي انتقال پول توسط مسافران به وجود نيامده است. البته حالا كه فكرش را مي‌كنم، مي‌بينم خودم هم چون در آستانه‌ي تجربه‌ي جديد و بزرگي بودم، اندكي جوگير شده بودم و گمان مي‌كردم طي اين مرحله را حتما بايد با مشورت كساني كه تجربيات مشابهي دارند به انجام برسانم.  و به واقع، براي انجام سفر به اروپا در سال 2008 ميلادي، چه مشاور و اميني بهتر از مادربزرگي كه 60 سال پيش سفري به مصر داشته است؟
زيرشلواري لنگه‌داري با جنس ضخيم –براي استقامت بيشتر جهت حمل محتويات جيب و همچنين مقاومت در برابر سوقصد متعرضان- تهيه و براي انجام عمليات اجرايي، مانند هر پروژه‌ي مشابه ديگري، به خياط خانوادگي، آقاي نصيري سپرده شد. مادربزرگ گرامي، شخصا نظارت بر مراحل خريد زيرشلواري و عمليات اجرايي را بر عهده گرفت تا اثبات اين باشد كه دود از كنده بلند مي‌شود. واقعيت اين است كه اگر هم ذره‌اي ترديد بر سر جيب مخفي و به كارگيري آن داشتم، تأييد راهكار فوق‌الذكر توسط نصيري –به عنوان كارشناس عمليات اجرايي- و تأكيد نامبرده بر اين نكته كه جيب درون زيرشلواري تنها راهكار تضمين شده براي انتقال ايمن وجه نقد در سفرهاي بين قاره‌اي است، هر شبهه و ترديدي را از ذهنم زدود و خيالم را جمع كرد. نصيري تأييد كرد كه به طور مستمر اين راهكار را براي مشتريان ديگري هم كه عازم سفرهاي دور و دراز هستند به كار گرفته است و البته تنها مثال حي و حاضري كه در دست داشت، همان پدربزرگ مرحوم بنده و سفر شصت سال پيشش بود.
در مقايسه با جيب پدربزرگ، تنها بهبودي كه در سيستم داده شد اين بود كه به جاي دوختن چهار طرف جيب به زير شلواري –و در نتيجه يك بار مصرف شدن آن- جيب حقير، در قسمت فوقاني، مجهز به زيپ قرص و قايمي بود كه آن را براي استفاده‌هاي متعدد مناسب مي‌كرد. مادربزرگم، بعد از مشاهده‌ي اين بهبود و كنترل كيفيت آن، مانند بيانگذار شركتي كه حالا پيشرفت‌هاي نوينش را به دست فرزندان خود نظاره مي‌كند، لبخندي زد و توصيه‌ي مشفقانه‌اي به نگارنده كرد كه اين زيرشلواري را تنها براي سفرها استفاده كنم و مدام و بي دليل به كارش نگيرم كه زود فرسوده شود. عين عبارتش اين بود كه همان‌طور كه كيف و ساك سفر براي خودم دارم، اين را هم به عنوان شورت سفر بشناسم.
اينجانب، خيلي دير –و در واقع پس از پرواز هواپيما- فهميدم كه زيپ فوق‌الذكر بيش از آن‌كه براي محافظت از محتويات جيب و استفاده‌ي چندباره از زيرشلواري تعبيه شده باشد، كاركرد اصلي‌اش زخم و زيلي كردن محدوده‌ي پر و پاي نگارنده در طي سفر چند ساعته‌ است.

باقي داستان اهميت چنداني ندارد و به گمانم قابل حدس زدن هم باشد. در طول سفر، خانم نروژي‌اي كنارم نشسته بود كه با هر تكان خوردن نگارنده، زيرچشمي نگاه متعجبي به محدوده‌ي زير كمر نگارنده مي‌انداخت و لابد حدس‌هاي غريبي با خودش مي‌زد. گاهي هم كه زيپ لاكردار در موقعيت نامناسبي قرار مي‌گرفت و نگارنده ناگزير مي‌شد با ور رفتن‌هايي از روي شلوار و يا –در مواقع اضطراري- از درون مشكل را برطرف كند، تعجبي كه در نگاهش بود فزوني مي‌گرفت. متاسفانه به دليل تألمات ناشي از زيپ، حس و حوصله‌ي چنداني براي آشنايي و گپ و گفت و گو با وي نداشتم. ولي حالا كه سال‌ها از آن زمان گذشته است، حقيقتا اميدوارم در طي اقامتش در ايران و يا بعد از آن با ايراني‌هاي بيشتري در مراوده و آشنايي قرار گرفته باشد؛ وگرنه، اگر نگارنده تنها ايراني دم دستش بوده باشد، هيچ بعيد نيست كل جماعت ايراني را به اين ويژگي بشناسد كه آن‌جاشان را با كيسه‌فريزري چيزي مي‌بندند كه صداي جغ‌جغش با هر تكان خوردني در مي‌آيد. همچنان هر از گاهي سيخي چيزي انگار در جاييشان مي‌رود كه ناگزير مي‌شوند با تلاش مذبوحانه‌اي از رو يا زير شلوار رفع تيزي كنند.

سرتان را درد نياورم. غرض انتقال تجربيات سفر بود به آيندگان و كساني كه در شرف مسافرت هستند. همچنان كه مي‌گويند زكات علم نشر آن است و مادربزرگ حقير، تصوير زيبايي را از عمل به اين حديث به نمايش گذاشت. حالا من كه نوه‌ي او هستم، چرا بخل بورزم و چنين آموزه‌ي گران‌سنگي را فقط براي خودم نگاه دارم. تنها پيشنهادم البته اين است كه به جان خودتان رحم كنيد و به جاي زيپ دگمه به كار بگيريد. زيپ پلاستيكي هم البته مي‌گويند به بازار آمده است با نرمي و انعطاف خوبي كه ظاهرا به جاي درد قلقلك مي‌دهد. نمي‌دانم. ما نسل قديم هستيم كه با درد بزرگ شديم. جوان‌ترها، اگر استفاده كرده‌اند، بگويند كه قلقلكش چطور است. حال مي‌دهد يا نه.

شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۱

وصل هم نشديم

چند سال پيش٬ در يك نمايشگاه نقاشي٬ روبه‌روي تابلوي سفيد بزرگي كه وسطش را نقاش با رنگ قرمز جيغي اسپري كرده بود ايستاده بودم و با خودم جان مي‌كندم تا بفهمم ارزش و قدر اين اثر هنري كجاست. تابلوها همه از اين نقاشي‌هاي مدرني بودند كه آدم اصلا نمي‌فهمد اين‌ها كه مي‌كشند نقاشي است يا خط‌خطي‌هاي بچه‌گانه‌ي از سر بي حوصلگي و تفنن. مشابه نقاشي‌هاي مهشيد در هامون. رنگ را خالي مي‌كرد روي بوم و بعد بوم را بالا پايين مي‌كرد كه رنگ اين طرف و آن طرف بدود و آخرش خودش يك جا خشكش بزند. بعد اسمش را هم مي‌گذاشت شاهكار معاصر٬ جان عمه‌‌اش. بازديدكنندگان هم مدرن‌تر و جوگيرتر از نقاش. مي‌آمدند و پاي هر تابلو چنان ناچ‌ناچي راه مي‌انداختند كه انگار همين الان خود پيكاسو اين را پيش چشمشان قلم زده است.
خلاصه جلوي يكي از اين تابلوها ايستاده بودم٬ در تلاش براي فهم آن٬ كه آقايي هم آمد و كنارم ايستاد. چند ثانيه‌اي به تابلو خيره شد و بعد چنان واي وايي از خودش راه انداخت و به چنان مغازله‌اي با تابلو مشغول شد كه انگار واقعا خبري باشد. دست آخر هم رو به من پرسيد: مي‌بينيد؟ انفجار رنگ را در اين تصوير مي‌بينيد كه چه كرده؟ مي‌بينيد آقا؟؟ جواب من البته منفي بود. سري تكان دادم و گفتم چيزي نمي‌بينم. دقيق اگر بخواهم بگويم٬ جواب دادم: متاسفانه بنده در اين تابلو هيچ چيز خاصي نمي‌بينم. آقاي هنردوست كه گويي يكهو از ارگاسم درك هنري خود به آغوش متعفن آدم هنر ناشناس و بي‌قدري تبعيد شده بود٬ با حقارت براندازم كرد و مانند كسي كه از بوي بد كس ديگري حالش بد شده باشد٬ با كنفتي قيافه‌اي گرفت و رفت سراغ تابلوي بعدي كه خانمي جلويش ايستاده بود و انگار بهتر از من انفجار رنگ‌ها را مي‌ديد و مي‌فهميد٬ چون خيلي زود اياغ شدند و صحبت‌شان بر سر رنگ‌ها و انفجارشان ادامه پيدا كرد.
الان 8-10 سالي از آن زمان گذشته است. نمي‌دانم اگر دوباره همان تابلو را ببينم٬ يا گذرم به همان نمايشگاه بيفتد٬ چه احساسي به نقاشي‌هايش داشته باشم. شايد هم واقعا فهم آن زمان من ناكافي بود و نقاشي‌ها٬ به واقع شاهكارهايي بودند كه من توان دركشان را نداشتم. اما واقعيت اين است كه آن زمان٬ همان‌طور كه به آن آقاي انفجار رنگ گفتم هيچ حسي جز اين نداشتم كه فكر چنداني پشت اين نقاشي نيست و چيزي از آن درنمي‌آيد كه حرفي براي گفتن داشته باشد. دليلي هم براي اين نمي‌ديدم كه بخواهم حس خودم را پنهان كنم. حالا يا من نمي‌فهميدم٬ يا آن ديگران خيلي جوگير بودند.

چند روز پيش٬ در بابل همايشي براي روز جهاني حافظ برگزار شده بود كه از دكتر محمد صنعتي هم دعوت كرده بودند بيايد درباره‌ي مفهوم رندي در اشعار حافظ صحبتي بكند. از خوب حادثه٬ من هم بابل بودم و بيشتر به هواي ديدار آشنايان و دوستان و همشهريان قديم سري زدم آن‌جا. همايش خوبي بود و صحبت‌هاي صنعتي هم شنيدني بود. فقط در ابتداي مراسم٬ دخترك 6-7 ساله‌ي فسقلي‌اي را بزك دوزك‌كرده بردند بالاي سن كه براي حضار غزلي از حافظ را بخواند. دخترك با آن حركات دست و عشوه‌هايي كه يادش داده بودند٬ غزلي را خواند با مطلع "سرم خوش است و به بانگ بلند مي‌گويم". به نظرم نه غزل مناسبي برايش انتخاب كرده بودند و نه در حركات و خوانشش خيلي زيباي‌شناسي و هماهنگي را مورد توجه قرار داده بودند. فقط دستانش را هي گرد باز مي‌كرد و مي‌بست و لحن خوانش و صداي جيغ جيغي‌اش هم لطف چنداني نداشت. آرايشش هم كه اصلا توي ذوق مي‌زد. بعد از خواندنش٬ به خانمي كه كنارم نشسته بود٬ گفتم كاش غزل مناسب‌تري انتخاب مي‌كردند كه با لطافت دخترانه‌ي اين فسقلي هم سازگارتر باشد. حتي از باب مثال گفتم به نظرم غزل "تاب بنفشه مي‌دهد طره‌ي مشك‌ساي تو" انتخاب مناسبي مي‌توانست باشد. خانم بغل‌دستي٬ لبخندي زد و با نگاه عاقل اندرسفيهي بهم گفت: اگر وصل باشيد با حضرت حافظ٬ هر كس هر غزلي از او بخواند برايتان فرقي نمي‌كند. مهم اين است كه شما و حضرت حافظ يكي شويد. گفتم يعني اصلا انتخاب غزل و شيوه‌ي خوانش و بيان آن اهميتي ندارد؟ سري تكان داد كه يعني نه. يكي از همان لبخندهايش هم زد كه واويلا٬ يك وضعي. يارو خيلي وصل بود به حضرت حافظ.

جواني است ديگر. اشتباه من اين بود كه همان 8-10 سال پيش شماره‌ي آن آقاي انفجار رنگ را نگرفتم بدهم به اين خانم دائم‌الوصل. بلكه واسطه‌ي خيري چيزي هم مي‌شدم.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

امكانش هست

همين اول بگويم كه موضوع اصلا بحث علاقه‌ي شخصي من يا هر كسي به خاتمي و مشرب فكري و رفتاري‌ او نيست. يعني اصلا نه كاري به خود خاتمي دارم و نه كاري به نوستالژي‌اي كه نسل من با دوران خاتمي ساخته و به خاطر سپرده است. (نسل من كه مي‌گويم٬ منظورم نسلي‌ست كه مشخصا دوران دانشجويي‌اش با حضور خاتمي در مصدر كار مقارن شده بود و شور و اميد آن روزها٬ آن ماه‌ها و آن سال‌ها را تجربه كرد.) اصلا كاري به اين‌ها ندارم. اين‌كه خاتمي انسان پاكيزه‌اي –در هر معناي آن- بود و هيچ زمان اسباب سرشكستگي و خجالت مردمش را فراهم نكرد و جز به احترام و ادب با كسي سخن نگفت و همه‌ي اين‌ها را هم مي‌گذاريم كنار. گلايه‌هاي بسياري را هم كه ازش داريم, نه فراموش مي‌كنيم و نه قرار است ناديده بگيريم. اما مي‌گويم٬ حرف من اين‌ها نيست.
براي من٬ دست‌كم اين روزها كه هر جا گذرم مي‌خورد٬ جز نااميدي و نارضايتي و سرگشتگي چيزي نمي‌بينم٬ دوران 8 ساله‌ي خاتمي يك معناي مهم دارد و آن‌هم اين‌كه منطقا اين امكان وجود دارد كه در يك بازه‌ي زماني نه خيلي عجيب و غريب٬ اوضاع و احوال مملكت را سر و ساماني داد و با همه‌ي مشكلات و محدوديت‌هايي كه هست٬ چراغ يا چراغ‌هاي پرنوري روشن كرد. به خدا اصلا كاري به خود خاتمي ندارم. من مي‌گويم خاتمي٬ شما اگر به اين اسم حساسيت داريد٬ اسمش را بگذاريد قاليباف يا حسنعلي يا جعفرقلي يا هر چه دوست داريد. كاري به آدمش ندارم. حتي صحبتم بر سر انتخابات و مشاركت و اين‌ها هم نيست. حرفم٬ فقط و فقط٬ بر سر امكان بهبود اوضاع در يك زمان منطقي و قابل قبول است٬ در پاسخ به كساني كه مرثيه‌هايي از قبيل "اين مملكت ديگر درست نمي‌شود" و "بهبود و تغيير ديگر به عمر ما قد نمي‌دهد" از دهانشان نمي‌افتد.
تجربه‌ي 8 ساله‌ي خاتمي نشان داد كه عقلا و منطقا مي‌توان با مديريت و برنامه‌ريزي درست٬ حتي با وجود هزاران هزار سنگ‌اندازي و پدرسوخته‌بازي٬ نظمي به اوضاع داد. مي‌توان ارز را تك‌نرخي كرد٬ تورم را كاهش داد٬ به بخش خصوصي جاني بخشيد٬ فساد اداري را محدود كرد٬ رشد اقتصادي را افزايش داد و امثال اين‌ها. مي‌توان از انزوا درآمد و با درايت روابط حسنه‌اي را با دنيا برقرار كرد٬ مي‌توان رضايت عمومي و اميد اجتماعي را افزايش داد٬ مي‌توان مسؤولاني پاسخ‌گوتر را به مردم معرفي كرد و مي‌توان جلوي موج فرارها و رفتن‌ها را گرفت٬ يا دست‌كم سرعتش را كاهش داد. چيز غيرممكن و خارق‌العاده‌اي هم نيست و فرمول محيرالعقولي هم ندارد. مديريت مي‌خواهد و عزمي براي بهبود اوضاع. ده‌ها كشور همين دور و بر خودمان مي‌شناسيم كه همين تركيب عزم و مديريت را به كار گرفتند و در زماني قابل قبول بارشان را بستند و حالا ديگر سلام ما را هم جواب نمي‌دهند. بعد٬ نوبت خودمان كه مي‌شود٬ از آن‌جايي كه هميشه و در همه جهت – مثبت يا منفي- فكر مي‌كنيم با همه‌ي دنيا متفاوت هستيم٬ تكيه كلاممان شده است اين‌كه "ايران ديگر درست‌بشو نيست" و از اين حرف‌ها. چرا نيست؟ همه‌ جاي دنيا هست؛ به ما كه مي‌رسد٬ نيست؟
اين درست كه شرايط فعلي با سال 76 كه خاتمي دولت را تحويل گرفت بسيار متفاوت است. قبول دارم كه در اين سال‌هاي اخير٬ اساسا تپه‌اي باقي نمانده است كه پشتش كار بد نكرده باشند و جايي نيست كه به خرابي نكشانده باشند. اما حتي اين واقعيت هم چيزي را در منطق اين يادداشت عوض نمي‌كند كه امكان تغيير و بهبود وجود دارد و دور از دسترس نيست. البته ممكن است شتاب حركت را كم و زياد كند و يا زماني را براي جبران خراب‌كاري‌ها و ناكامي‌هاي گذشته از دست بدهد. اما مگر همين جبران كردن‌ها و تميز كردن تپه‌هاي كثيف٬ چيزي غير از آن بهبودي‌ست كه آرزويش را داشتيم و داريم؟

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۱

آدم‌هاي خوبي كه مي‌بينم

چند روز پيش, در دادگستري قزوين, اتفاقي چشمم به يك پرونده‌ي كيفري افتاد با موضوع شرب خمر. خلاصه‌ي داستان از اين قرار بود كه جوانك 20-22 ساله‌اي مست مي‌كند و در خيابان بدمستي درمي‌آورد و مزاحم دو دختر هم مي‌شود تا اين‌كه ماموران بسيج از راه مي‌رسند و دستگيرش مي‌كنند. تمام شواهد و نشانه‌ها و اعتراف خود جوان در كلانتري و گزارش مأموران و باقي چيزها در تأييد بزه شرب خمر بوده و حتي جزييات مصرفش را هم در اعترافاتش در كلانتري مشخص كرده بود كه عرق از نوع سگي‌اش بوده و اين حرف‌ها.
جرم سه جنبه داشت. اول آزار و اذيت آن دو خانم كه جنبه‌ي خصوصي داشت و گويا هم‌محلي‌اي چيزي بودند با جوان و خانواده‌اش كه در ميانه‌ي رسيدگي به پرونده به وساطت اين و آن آمدند و شكايتشان را پس گرفتند و ماجرا تمام شد. دوم, همان شرب خمر. سوم هم اخلال در نظم عمومي كه بدمستي و عربده‌كشي راه انداخته بود و محله را به هم ريخته بود.
موضوع ساده‌تر از آن بود كه بخواهم تا پايان پرونده پيش بروم. چشم‌بسته مي‌دانستم قاضي با توجه به اعتراف‌هاي صريح متهم, براي شرب خمر حكم شلاق مي‌دهد و براي اخلال در نظم عمومي هم جزاي نقدي يا باز هم شلاق در نظر مي‌گيرد. اما با كمال تعجب ديدم كه قاضي متهم را –به رغم اعتراف‌هاي مكررش در كلانتري و بازپرسي در خصوص شرب خمر- به استناد انكار بعدي‌اش در دادگاه از اين اتهام تبرئه كرد و تنها براي اخلال در نظم عمومي مجازاتي تعيين كرد.
جالب و عجيب شده بود برايم. چطور با وجود اين‌همه مستندات, اتهام شرب خمر را براي او ثابت ندانسته بود. در فرصتي كه دست داد, پيش قاضي رفتم و سوالم را پرسيدم. جوابش آن‌قدر ساده و خالصانه بود كه يادم نمي‌رود. گفت در اجراي حدود بايد خيلي محتاط باشيم. گفت حدود حق‌الله هستند. وقتي خدا مي‌بخشد, ما كه باشيم كه نبخشيم؟ گفت بايد تمام سعيمان بر اين باشد كه در اجراي حدود تا حد امكان شبهه‌اي بيندازيم از انجامشان معاف شويم. گفت براي من, همين كه اين آدم يكبار در حضور خودم شرب خمر را انكار كرده است, كفايت مي‌كند كه اجراي حد را متوقف كنم ولو اين‌كه پيش‌تر و در حضور ديگران اعتراف كرده باشد. دست آخر هم صدايش را پايين آورد و گفت: خيلي از بزرگان معتقد هستند كه اجراي حدود مختص به زمان معصوم است و اصلا بعد از معصوم, حق اجراي حدود را نداريم. حالا ما هم تنها كاري كه از دستمان برمي‌آيد اين است كه تا حد امكان از اجراي آن‌ها پرهيز كنيم و محتاط باشيم.
يك قاضي گمنام بود در شهرستاني جايي. آدمي بزرگ كه سترگي كار و مسؤوليتي كه بهش سپرده شده بود را نيك مي‌دانست و تا آن‌جا كه در توان داشت, مي‌كوشيد تا حقي را ناحق نكند و ظلمي به كسي روا ندارد. انساني شريف كه شرافتش را در بوق و كرنا نكرده بود و از ميزي كه پشتش نشسته بود, دكاني براي عقده‌گشايي و كينه‌توزي نساخته بود.

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱

چرا به ايران برمي‌گردم


1.     به نظرم كساني كه زندگي خارج از ايران را تجربه كرده‌اند٬ حالا يا براي تحصيل٬ يا كار يا هرچه٬ و بعد تصميم به برگشت گرفته‌اند٬ يكي از بزرگ‌ترين مشكلاتشان توضيح دادن چرايي اين تصميم براي كساني‌ست كه اساسا هيچ دركي از علت آن نمي‌توانند داشته باشند. سوال‌ها معمولا مشخص و ساده است: چرا وقتي كسي امكان زندگي در جايي بهتر و با شرايط مناسب‌تر را دارد٬ و بخشي از راه را هم رفته و سختي‌هاي اوليه‌اش را از سر گذرانده است٬ بايد برگردد و دوباره خود را اسير مشكلاتي كند كه همه در حال فرار از آن هستند. سوال همين است كه حالا بسته به دوري و نزديكي سوال‌كننده لحن بيانش فرق مي‌كند. آن‌ها كه نزديك‌تر هستند مي‌گويند ديوانه‌اي كه مي‌خواهي برگردي؟ آن‌ها هم كه دورتر ايستاده‌اند مي‌پرسند نمي‌خواهي بيشتر درباره‌ش فكر كني؟ حرف اما همان است كه گفتم. سوال همان يك چيز است. جواب اما به تعداد آدم‌هايي كه تصميم به برگشت مي‌گيرند٬ متفاوت است و البته عمق بيشتري هم نسبت به سوال طرح شده دارد. عمق كه مي‌گويم٬ يعني سوال‌كننده سر جاي خودش نشسته است و از جايي بيرون گود٬ بي آن‌كه هزينه‌اي بدهد٬ سوال روتين و بديهي‌اي را٬ بدون در نظر گرفتن تفاوت آدم‌ها و تجربه‌هاي آن‌ها و عموما بدون فكر كردن خاصي مي‌پرسد. اين طرف كسي‌ست كه بخشي از زندگي خود را گذاشته ٬ هزينه‌هايي داده و هزاران تجربه و سختي را از سر گذرانده است٬ بارها و بارها سبك‌وسنگين‌هاي زيادي كرده و آخرش هم سر بسياري از آن‌ها به نتيجه نرسيده است و حالا خودش هم ترديدهاي زيادي دارد كه خيلي‌شان را در جيب شلوارش نگاه داشته و همه جا با خود مي‌برد. اين آدم به آن آدم چه توضيحي بايد بدهد؟ اصلا بايد توضيحي بدهد؟

2.     من از اول سنگ‌هايم را با دور و بري‌هايم وا كنده بودم. همان اول آب پاكي ريختم روي دستشان و گفتم مي‌روم كه برگردم. مي‌روم درسي چيزي بخوانم و برگردم. هم اولش اين را گفتم٬ هم وسطش و هم همين الان. كسي به من توصيه نكرده بود اين‌طور بگويم. اما به تجربه مي‌دانستم هر جا سطح توقع آدم‌هاي دور و بر بالا برود٬ ناخودآگاه مشكلاتي براي آدم ايجاد مي‌شود كه عبور از آن‌ها نيازمند وقت و انرژي‌اي‌ست كه در واقع به هدر رفته است. به تجربه ياد گرفته بودم انتظارها را بالا نبرم٬ چون واقعا حوصله و صرافت آن‌ را كه بخواهم پايينشان بياورم نداشتم. الان هم همين توصيه را به كساني كه مشورتي چيزي براي رفتن مي‌خواهند مي‌كنم كه از اول نگوييد مي‌خواهيد برويد و بمانيد. بگوييد موقتي است و برمي‌گرديد. بلكه رفتيد و ديديد به ذايقه‌تان سازگار نيست. اين‌طور نشود كه برگشت برايتان نوعي شكست تلقي شود و خدا نكند كه ترس از اين شكست و رودربايستي و نگاه و انتظار ديگران شما را وادارد يك عمر در جا و راهي كه دوست نداريد بمانيد. بگوييد مي‌رويد كه برگرديد. هم حس بهتري به خودتان مي‌دهد و هم كارتان را بعدا راحت مي‌كند. اگر هم ماندگار شديد كه ديگر كسي سوالي نمي‌پرسد: ديفالت ذهني مردم ما اين است كه آدم‌ها مي‌روند خارج كه ديگر برنگردند.

3.     ما فكر مي‌كنيم خيلي كاردرست و زرنگيم. اخيرا هم اين‌طور شده‌ايم به گمانم. اخيرا كه مي‌گويم يعني مثلا در اين چند دهه‌ي اخير كه يادمان دادند چطور لقمه را از دهان هم بدزديم و مدام دنبال راه‌هاي دررو باشيم و پا روي سر و چشم هم بگذاريم كه بالا برويم و اين‌ها. لابه‌لاي همين زرنگ شدن‌هامان٬ ذره ذره باورمان شد كه زندگي چيزي جز پيشرفت‌هاي مستمر و بالا كشيدن‌هاي متوالي نيست. از اين پله به پله‌ي بالايي. از آن‌جا به چهارتا بالاترش و چه مي‌دانم. از شهرستان به تهران٬ از تهران به مالزي٬ از مالزي به اروپا و آمريكا و لابد از آن‌جا به كره‌ي ماه و مريخ يا يك جهنم ديگر. هيچ وقت هم راضي نمي‌شويم٬ خوشحال نمي‌شويم. اين روزها پاي صحبت هر آدم تخته‌پاره‌اي كه مي‌نشيني٬ تكيه‌كلامش اين است كه نبايد دچار احساس و عواطف شد و بايد دنبال موفقيت و پيشرفت را گرفت. ملت بچه‌هاشان را بزرگ مي‌كنند و بعد٬ درست آن وقتي كه بايد ثمرش را ببينند٬ مي‌فرستندشان آن سر دنيا و خودشان آخر عمري٬ مي‌نشينند در سوت و كور خانه و فشار خونشان را اندازه مي‌گيرند. خير سرشان خوشحالند كه اسير عواطف و احساسات نشدند و بچه‌هاشان را خوشبخت كردند. خوشبختي سر آدم را بخورد و‌قتي مي‌خواهد بيش از اين تنهامان كند. مگر چقدر قرار است دور هم باشيم و همديگر را ببينيم كه همين مدت را هم از خودمان بگيريم؟

4.     يك جدول مقايسه‌اي بود ميان سبك زندگي اروپايي و آسيايي كه يك جاييش براي اروپايي‌ها علامت چشم گذاشته بود و براي آسيايي‌ها علامت دوربين. يعني آ‌ن‌ها در لحظه زيبايي را مي‌بينند و لذت مي‌برند. ما اما دنبال آن هستيم كه همان زيبايي را سندي چيزي كنيم كه هميشه ثابت كند آن‌جا بوده‌ايم و آن را ديده‌ايم. داشته‌هاي همين الانمان را از دست مي‌دهيم كه شايد چيزي در آينده دستمان را بگيرد. لذت‌ها و دلبستگي‌هاي الانمان را نمي‌بينيم٬ به اميد اين‌كه شايد جاي ديگري منفعت بيشتري در انتظارمان باشد.  يكي از دوستان اروپايي‌ام كه 6 ماهي رفته بود كره جنوبي و چين و تايوان و برگشته بود٬ مي‌گفت برايش عجيب بوده كه مردم بيش از آن‌كه زندگي كنند٬ دنبال پول هستند. مي‌گفت people were crazy for money. خواستم بگويم ايتز ايون وورس اين ايران. آبروداري كردم و نگفتم البته. سري تكان دادم و گفتم اوه٬ ايتز تريبل. فكرش را كه مي‌كنم٬ تريبل هم هست واقعا.

5.     دلايل من براي برگشتن ساده است. دست‌كم به نظر خودم كه ساده مي‌آيد. زياد با منطق دو‌دوتا‌چارتاي امروز جور نيست٬ ولي به هر حال لابد وزني دارد براي خودش كه مرا مي‌كشاند. اول اين‌كه اين مملكت خراب شده بالاخره كه بايد از اين وضع دربيايد و سر و ساماني بگيرد. آخر يعني چه كه اين‌همه هزينه براي تك‌تك ما شده است و بعد ما كوچ كرده‌ايم رفته‌ايم به سلامت. زياد شعاري شده است اين حرف٬ مي‌دانم. ولي مگر واقعيت غير از اين است. برمي‌گردم و يك گوشه‌ي كار را مي‌گيرم. تخصصي دارم كه مي‌تواند به كاري بيايد و گرهي را از جايي باز كند. چاره‌ي درد و بلاي اين مملكت هم هر چه باشد٬ قطعا رفتن و پشت سر را هم نگاه نكردن نيست.

6.     صاف و ساده من دلم براي خانواده‌ام تنگ مي‌شود. پدر و مادري دارم كه پا به ميان‌سالي گذاشته‌اند و دلم مي‌خواهد نزديكشان باشم. اين‌طور نباشد كه شبي نصفه‌شبي اگر قرار شد يك ليوان آب بدهم دستشان مجبور باشم بيايم در سايت تركيش ايرلاين و قطر و امارات و كوفت و زهر مار دنبال ساعت پروازها بگردم تا كي بتوانم خودم را بهشان برسانم. گفتم كه٬ چقدر مگر قرار است هم را ببينيم كه حالا همين اندك را هم از خودمان دريغ كنيم. برادري دارم كه پشتم است و مي‌خواهم كنارش باشم و هواي هم را داشته باشيم. دلم تنگ مي‌شود وقتي صدايش را از پشت وايبر و اسكايپ و اين‌ها مي‌شنوم. خواهرم٬ شوهر خواهرم و بچه‌هايشان را هم همين‌طور. دلم مي‌گيرد وقتي درساي 3 ساله روي oovoo صفحه‌ي مونيتور را مي‌بوسد كه يعني مثلا مرا بوسيده است. ضمن اين‌كه همه‌ي مونيتور را تف‌مالي مي‌كند و همه جا را به گند مي‌كشد و از لحاظ بهداشتي هم اصلا درست نيست. دوست دارم زود زود ببينمشان و هر روز خراب شوم خانه‌شان. عرشيا 10-11 سالش شده است و مي‌خواهم دوران بلوغ نزديكش باشم كه يك وقت اگر دلش خواست با كسي چيز خصوصي‌اي بگويد يا داستان عاشق شدنش را رو كند٬ دايي‌اي ور دلش باشد كه بشنود. بعد اين‌كه بهترين دوستانم آن‌جا در ايران هستند. حسام هست٬ گل سر سبد همه‌شان. خيلي دوستانم هم البته رفته‌اند از ايران. ولي ديگر چاره‌اي نيست. يعني دست من نيست كه كاريش بكنم. من برمي‌گردم خانه. آن‌ها هم اگر دوست دارند٬ برگردند.

7.     بعد اين‌كه همه‌ي مشكلات و بدبختي‌هاي ايران را هم كه بگذاريم كنار هم و همه‌ي خوبي‌ها و امكانات و مزاياي زندگي در يك كشور پيشرفته را هم كه جمع كنيم٬ تغييري در اين واقعيت نمي‌دهد كه من –و به نظرم خيلي‌هاي مانند من- در ايران آدم‌هاي شادتري هستيم و لذت بيشتري از لحظه‌لحظه‌ي زندگي را تجربه مي‌كنيم. يعني اين‌طور بگويم كه مجموع آن امكانات و مزايا٬ اگرچه كيفيت بالاتري از زندگي را به همراه مي‌آورد٬ ولي براي آدم‌هايي مثل من٬ با پيشينه و هويت فكري و علقه و ريشه‌اي كه در ايران دوانده است٬ لزوما زندگي شادتري را رقم نمي‌زند. من اين‌جا كنار درياچه‌ي ژنو٬ در هوايي كه از تميزي برق مي‌زند و زير آسماني كه آبي است قدم مي‌زنم و با خودم فكر مي‌كنم كي برمي‌گردم ايران كه در خيابان انقلاب (با آن دود و كثافتش) جلوي كتاب‌فروشي‌ها پرسه بزنم و از آن‌جا راهم را كج كنم بروم كريمخان٬ نشر چشمه و يا بروم كلاس آواز استاد فلاح. اين درست كه آدميزاد هميشه حسرت چيزهاي نداشته‌اش را مي‌خورد. اما مي‌شود جاي اين‌ها را عوض كرد. يعني مي‌شود من در ايران باشم و گاهي يادي از خاطرات خوش كنار درياچه‌ي ژنو هم بكنم. اين‌طور شادترم. تازه مي‌خواهم سه‌تار را هم دوباره شروع كنم و اين خودش كم چيزي نيست.

8.     من در ايران انگيزه و داشته‌ي بيشتري براي حركت و همان –به قول خودمان!- پيشرفت دارم. در ايران روابط را بهتر مي‌شناسم و توانايي‌هاي گفتاري و نوشتاري‌ام هم به كمكم مي‌آيند كه در كنار تخصصم از من آدم به نسبت توانمندي بسازند. اين‌جا٬ به عنوان يك غريبه٬ من آدم متوسطي هستم كه مزيت ويژه‌اي از ديگران دور و برم جدايم نمي‌كند. در ايران٬ دست‌كم اميد اين را مي‌توانم داشته باشم كه منشا اثر بيشتر و رضايت‌بخش‌تري براي خودم و ديگران باشم.

9.   من مي‌خواهم حلقه‌هاي دوستانه‌ي دور و بر خودم را گسترش دهم و با كساني كه انتخاب مي‌كنم مراوده‌ داشته باشم. زندگي در غربت حق انتخاب را از آدم مي‌گيرد. در واقع انتخابي وجود ندارد. گزينه‌هاي محدودي دور و بر آدم هستند كه يا بايد به آن‌ها قناعت كرد و يا تنها ماند. دوستان خارجي هم هستند. اما تجربه‌ي شخصي من براي برقراري ارتباط عميق و ريشه‌دار با آن‌ها چندان اميدبخش نبود: همديگر را مي‌بينيم و مهماني مي‌رويم و گپ مي‌زنيم و خوش مي‌گذرانيم؛ اما هيچ كدام از اين دوستي‌ها به عمق روابطي كه آدم با هموطن خود مي‌تواند شكل دهد٬ حتي نزديك هم نمي‌شود. در ايران٬ به تعداد آدم‌هايي كه وجود دارند٬ فرصت هست كه آدم با دقت و وسواس حلقه‌ي دوستانش را شكل دهد و نگهداري‌اش كند. بعد هم اين‌كه من مي‌خواهم در ايران تشكيل زندگي بدهم. زن ايراني بگيرم. حالا اين‌كه يك‌بار تلاش كرديم و به نتيجه نرسيد٬ معنايش اين نيست كه قرار است تا آخر عمر عزب و یالقوز  بمانم. اين هم داستاني مي‌شود براي خودش در غربت.

10. من با دوستانم كه مي‌گويند اگر اوضاع در ايران خوب شود٬ برمي‌گردند موافق نيستم. يعني در واقع٬ هر وقت اين را مي‌شنوم حس آدمي را پيدا مي‌كنم كه دوست‌دخترش بهش مي‌گويد برو و هروقت وضعت خوب شد و پولدار شدي بيا سراغ من. خوب شدن اوضاع يك كشور مفهوم خيلي كلي‌اي است كه بر اساس آدم‌ها و خط‌كشي كه در دست دارند٬ از كسي به كس ديگر مي‌تواند متفاوت باشد. ضمن اين‌كه اين خوب شدن يكهو از آسمان فرود نمي‌آيد روي ملاج ما. فرايندي‌ست كه به نظرم همه بايد جزيي از آن باشيم. گيرم حالا شرايط جوري شده است كه نمي‌گذارند يا نمي‌خواهند جزيي از آن شويم. ولي باز هم چاره‌اش رفتن و برنگشتن نيست. مشابه همان حرفي كه اصغر فرهادي نمي‌دانم كجا درباره‌ي رفتن از ايران زده بود و گفته بود آدم بچه‌ي بيمار خود را در خانه رها نمي‌كند و برود٬ ولو اين‌كه بداند ماندنش هم دردي از او دوا نمي‌كند. فرمول "اگر ايران اوضاعش خوب شود٬ برمي‌گردم" نوعي عافيت‌طلبي درش هست كه يعني من حاضر نيستم هزينه‌هاي اين بهتر شدن اوضاع را بپردازم. يعني آن‌ها كه مانده‌اند٬ زحمت بكشند و اوضاع را بهتر كنند. حالا هر وقت بهتر شد٬ من هم برمي‌گردم. داستان همان احمد‌آقاي كليدسازي‌ست كه بهنود مثالش را زده بود. نمي‌دانم خوانده‌ايد يا نه.

11. مادرم بهم مي‌گويد حالا كه چند سال آن‌جا مانده‌اي٬ چند سال ديگر هم بمان تا شهروندي‌اي چيزي بگيري. ممكن است شما خواننده‌ي گرامي مادرم را از جمله آدم‌هايي تصور كنيد كه وقت و زمان و عمر ديگر آدم‌ها را علف خرس مي‌دانند و از كيسه‌ي خليفه مي‌بخشند. در صورتي كه به واقع اين‌طور نيست. در تمام سال‌هاي تحصيل و حتي بعد از آن مادرم با شعار استفاده‌ي بهينه از وقت ما را سركيسه مي‌كرد و سر درس و مشق مي‌نشاند. مادرم از جمله كساني‌ست كه معتقد است آدم بايد از كمترين فرصتي استفاده كند و "پشتش بگذارد" و "خودش را بالا بكشد" و "كسي شود". اما اين‌كه چرا چنين پيشنهاد زمان‌بر و پرهزينه‌اي مي‌دهد٬ عمدتا ناشي از دو دليل مي‌شود. اول اين‌كه به گمانم اطلاعات و برآورد دقيقي در خصوص زمان مورد نياز براي اخذ شهروندي در كشوري مانند سوييس ندارد. دوم اين‌كه٬ مادرم سال‌هاست دلهره‌ي اين را دارد كه جنگي چيزي دربگيرد و اوضاع مملكت "از ايني كه هست بدتر شود" و ديگر "سگ صاحبش را نشناسد." من اما حاضر نيستم چنين معامله‌اي با خودم بكنم و براي گرفتن شهروندي يا گرين‌كارت يا هر كوفت ديگري بخشي از عمرم را داو بگذارم. من هنوز از اين كه چهار سال از زندگي خودم را صرف گرفتن دكترا كردم٬ شرمنده‌ي خودم هستم و معتقدم اين زمان مي‌توانست به گونه‌ي بهتري صرف شود. اين درست كه خيلي چيزها يادم داد و در پايان راه هم تخصص و عنواني بهم مي‌دهد كه تا آخر برايم مي‌ماند. اما من مدت‌هاست كه اصل و اساس زندگي را بر لذت گذاشته‌ام و معتقدم اگر آدم از انجام كاري لذت نمي‌برد٬ معنايش اين است كه در جاي درست خودش قرار نگرفته است. به نظرم در هر سخت‌كوشي و تلاشي بايد لذت باشد و اگر آدم لحظه‌شماري مي‌كند كه چيزي تمام شود٬ اساسا براي آن كار ساخته نشده است. دو سال اول دكتراي من به اين اميد گذشت كه كم‌كم به Research علاقمند بشوم كه نشدم. دو سال پاياني هم به اين دليل دارد مي‌گذرد كه زحمات دو سال اول را هدر نداده باشم. حالا من بيايم و براي به دست آوردن اقامت و شهروندي و پاسپورت و اين‌ها سال‌ها‌ي بيشتري از زندگي در غربت را كه دوستش ندارم و لذتي بهم نمي‌دهد قبول كنم؟ نمي‌كنم. ترجيح مي‌دهم به جايش منتظر بمانم روابط ايران با دنيا خوب شود تا بتوانيم (مثل سينت كيتس!) بدون ويزا به 130 كشور جهان سفر كنيم. اين كه خيلي بهتر است.
  
12. به نظر من اوضاع و احوال مملكت منطقا نمي‌تواند همين‌طور بماند. حالا نه اين‌كه بخواهم مثل اين‌هايي كه در هپروت هستند و هر روز وعده مي‌دهند كه فردا قرار است انقلاب شود حرف بزنم و اساسا منظورم هيچ تغيير راديكالي در اوضاع سياسي كشور نيست. من مي‌گويم مجموع شرايط اقتصادي٬ سياسي و بين‌المللي فعلي به دلايل متعدد شرايط پايايي نيست و دير يا زود بهبود و تغيير را خواهد پذيرفت. به نظرم فارغ از اين كه اين تغيير در كدام جهت باشد و ساختار قدرت را به كدام سمت هدايت كند٬ صريح‌ترين و ساده‌ترين نتيجه‌اش خروج از بن‌بست فعلي خواهد بود كه به دنبال خودش گشايش‌هايي خواهد داشت. من واقعا به چنين اتفاقي خوش‌بينم و اين كه همين امروز سفارت كانادا در ايران تعطيل شد٬ آسيبي به خوش‌بيني‌ام نمي‌زند. عقل ناقص من مي‌گويد شرايط فعلي ايران مانند سكه‌اي‌ست كه دارد روي لبه‌اش راه مي‌رود و بالاخره به يك طرف غش خواهد كرد و آرام خواهد گرفت. همين عقل ناقص باز به من مي‌گويد اين غش كردن به هر طرف كه باشد٬ ثبات نسبي‌اي ايجاد مي‌كند كه در ميان‌مدت اوضاع و احوال دست‌كم اقتصادي را بهبود خواهد داد. البته اين احتمال هم وجود دارد كه همه‌ي اين حدس‌ها پرت و پلايي بيش نباشد و از خوش‌بيني مفرط نگارنده كه با مقداري اختلال مشاعر همراه شده است نشأت بگيرد. اما به هر حال ديري‌ست كه نگارنده تصميم‌هاي زندگي‌ش را با همين مشاعر مختل پيش برده است و به جز يكي دو بار فاجعه‌ي چنداني رخ نداد. شايد هم سه چهار بار بود يا بيشتر. ولي مطمئنم زير ده بار بود. يا بيست‌بار؟ خلاصه زياد نبود. يا شايد هم بود. نمي‌دانم.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

گربه‌‌هاي خانم سان‌فلاور

يارو خودش را پيچيده در هزار تو و حروف اسمش را به صد شكل تغيير داده است٬ مبادا كسي شناسايي‌اش كند. اسمش بوده كامران٬ حالا شده است KN يا بوده است بنفشه٬ نوشته است Violet. گاهي هم كه اصلا ربطي به اسم واقعيش ندارد. بوده مرجان٬ كرده سان‌فلاور. در موارد معدودي٬ مجانيني هم رويت شدند كه نامشان را به كوروش كبير و احمد شاملو تغيير دادند. نام خانوادگي هم كه ديگر براي خودش داستاني است. گمانم 70-80 درصد مردم اين مملكت فاميليشان ايراني يا آريايي يا شرقي و امثال اين‌ها باشد. بعضي‌ها هم كه كلا نام خانوادگي را برمي‌دارند و البته چون فيس‌بوك الزامي براي درج آن گذاشته است٬ همان اسم كوچكشان را نصف مي‌كنند كه هر دو خانه را پر كند. مثلا جمال‌الدين غلامعباس‌زاده مي‌شود Jam al يعني اسمش مي‌شود جم٬ فاميلي‌اش آل. حالا اين‌ها را بگذاريد كنار اين نكته كه بعضي از همين‌ها عكسشان را هم نمي‌گذارند و به جايش گل و گياه و جك و جانور و كوه و رودخانه و مجسمه نشان ملت مي‌دهند.
حالا شيرين داستان اين‌جاست كه وقتي هم مي‌آيي طرف را با همين نام و عكس عجيب و غريب من‌درآوردي جستجو و پيدا كني٬ مي‌بيني جستجويش را هم بسته است كه مبادا كسي بتواند پيدايش كند. بعد آن وقت است كه آدم از خودش مي‌پرسد من با كي دوست هستم؟ با خانم سان فلاور كه عكس گربه‌اش را گذاشته روي پروفايلش و اصلا هيچ كجا هيچ نشاني هم از او نمي‌توان پيدا كرد؟ بابا جان٬ مگر زورت كرده‌اند بيايي اين‌جا٬ آن‌هم با اين وضع؟!
من دو نظر دارم:
اول اين‌كه بخشي از اين‌ها كساني هستند كه پيش‌تر اسم و رسم و مشخصاتي داشتند و بعدتر همه چيزشان را استتار كردند. وگرنه من يا هيچ كس ديگر حاضر نيست نديده و نشناخته گربه‌ي خانم سان‌فلاور را به جمع دوستانش راه دهد. به نظرم اين آدم‌ها ابتدابا هويت واقعي‌شان وارد شدند و جمع دوستانشان را كامل كردند و بعد جوري خودشان و هويتشان را از همه پوشاندند كه حالا واقعا هم آدم اگر بخواهد بداند او كيست٬ خاطرش نمي‌آيد. به نظرم اين شيوه٬ آدم‌ها را در موقعيت نابرابري قرار مي‌دهد كه در يك سو كسي‌ست كه هيج نشان و ردي از شناسايي خودش باقي نگذاشته است و در سوي ديگر٬ همين آدم است كه مي‌تواند با چراغ خاموش همه جا بگردد و به اعتبار اين‌كه كسي قبلا او را –با هويت مشخصش- به جمع دوستان راه داده است٬ حالا هر جا دلش مي‌خواهد سرك بكشد و هر فضولي‌اي دلش مي‌خواهد بكند. در واقع اين آدم‌ها ترجيح مي‌دهند از همه كار ديگران سر در بياورند٬ بي آن‌كه براي ديگران اين حق را قائل باشند كه حتي از اسم و رسم آن‌ها باخبر باشند. چاره‌ي اين كار البته آسان است: گردگيري‌ها‌ي مقطعي در ليست دوستان و بيرون انداختن گربه‌هاي خانم سان‌فلاور.
دوم؛ اين درست كه همه‌مان محدوديت‌هايي (از نوع كاري و خانوادگي و دوستانه و چه مي‌دانم) داريم و هزار جور فكر و خيال كه بايد برايشان چاره‌اي بيابيم. اما واقعيت اين است كه هر چيزي –از جمله محافظه‌كاري و ترس- هم ديگر حدي دارد. اين كه آدم جانب معقول احتياط را رعايت كند يك چيز است و اين كه خود به استقبال محدوديت‌ها و زورشنوي‌هاي بيشتر برود٬ چيز ديگري‌ست. اولي نتيجه‌اش اين مي‌شود كه آدم سنجيده عمل كند و تنها اطلاعات و چيزهاي معقولي را در اين فضا به اشتراك بگذارد. دومي نتيجه‌اش اين مي‌شود آدم حتي از هويت و عكس خودش هم بترسد و همه‌شان را چنان چپكي كند كه تبديل شود به گربه‌ي خانم سان‌فلاور. حالا ممكن است بگوييد براي خيلي‌ها حتي همين بودن در فضاي مجازي –حالا چه به صورت سنجيده و چه غير سنجيده- مي‌تواند خطري براي موقعيت كاري يا اجتماعي‌شان باشد. اين ديگر مي‌شود همان كه گفتم كه ما تا چه اندازه حاضر باشيم عقب‌عقب برويم و حرف زور را تا آن‌جا بپذيريم كه حتي از رو كردن هويت واقعي و عكس پرسنلي خودمان هم وحشت داشته باشيم. در شرايطي كه خيلي‌ها –در همين دور و بر خودمان- هزينه‌هاي بسيار بيشتر از اين‌ها را تنها براي دفاع از حقوق قانوني خودشان پرداخته‌اند٬ شايد خيلي زيبا نباشد كه ما گربه‌هاي خانم سان‌فلاور شويم و خِفْت كنيم يك گوشه‌اي كه مبادا ذره‌اي عافيتمان به خطر بيفتد. حالا نه اين‌كه بگويم همه‌مان بايد از همان هزينه‌هاي سنگين بدهيم و اساسا هم قرار نيست اين فيس‌بوك‌بازي‌هاي چسكي ما تبديل به مبارزه‌اي چيزي شود. بحث بر سر پافشاري معقول بر حقوقي است كه نه منع موجه قانوني دارد و نه زيان و ضرري به كسي مي‌زند. پس چرا بايد خودمان به استقبال محدوديت بيشتر برويم؟


پ.ن. اكانت فيس‌بوكم برنگشت كه برنگشت. يكي جديدش را درست كردم و چون ليست كاملي از دوستانم در اكانت قبلي نداشتم٬ ممكن است خيلي‌ها از قلم افتاده باشند. بعضي‌شان را هم البته جستجو كردم و پيدا نكردم. اگر شما قبلا در ليستم بوديد و حالا نيستيد –يا كسي را مي‌شناسيد كه قبلا بوده و حالا نيست- بگذاريدش به حساب بي‌حواسي من و باقي مشكلات. بزرگواري كنيد و شما اضافه‌ام كنيد. تنها معذوريتم در پذيرش دوستان جديد اين است كه گربه‌ي خانم سان‌فلاور باشند.

یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۱

سيرك و باغ‌وحش ما


جايي در سريال friends ٬ شش نفرشان در كافه نشسته‌اند به گپ و گفت‌وگو. صندلي‌هاي پشتي و اين‌طرف و آن طرف هم٬ چند نفر مشغول خوردن و حرف زدن هستند. راس بلند مي‌شود و مي‌رود دستشويي. دقيقه‌اي بعد٬ چندلر و مونيكا و جويي و فيبي خداحافظي مي‌كنند و مي‌روند بيرون. به طور اتفاقي٬ باقي كساني هم كه در كافه نشسته بودند٬ كم‌كمك بلند مي‌شوند و مي‌روند و خلاصه كافه خالي مي‌شود. ريچل فنجان‌ها را جمع مي‌كند و وقتي مي‌بيند ديگر مشتري‌اي در مغازه نيست٬ در را مي‌بندد٬ چراغ‌هاي زيادي را خاموش مي‌كند و مي‌ايستد به نظافت و جاروكشي كافه. يعني تمام اين اتفاقات بگويم مثلا در پنج دقيقه رخ مي‌دهد. بعد راس از دستشويي بيرون مي‌آيد و مي‌بيند كافه‌ي شلوغ و روشن و پرهياهو يكهو شده است قبرستان خلوت و تاريك. با تعجب از خودش مي‌پرسد: من چه مدت آن تو بودم؟
حالا حكايت ماست. اين محله‌اي كه درش زندگي مي‌كنم ميدانگاه بزرگي دارد به نام Plainpalais كه در واقع زمين لخت و عور و مسطحي است. در طي اين سال‌ها بارها ديده‌ام كه به مناسبت‌هاي مختلف اين‌جا را تبديل كرده‌اند به شهر بازي٬ سيرك٬ باغ‌وحش و امثال اين‌ها. يعني مي‌آيند و اسباب و وسايلشان را اينجا علم مي‌كنند و مثلا مي‌بيني يك شبه –واقعا يك شبه- اين زمين باير شده است يك شهر بازي مجهز با چه وسايل عظيم‌الجثه‌اي. يا مثلا شده است سيرك با چه دم و دستگاه و حيوانات و عجايبي. بعد يك‌ماهي اين‌طوري مي‌ماند٬ تا يك روز صبح كه از خانه مي‌آيي بيرون و مي‌بيني كمترين اثر و نشانه‌اي از همان شهربازي و سيرك و باغ وحش نيست. هيچ. حالا شب قبلش به چشم خودت ديده‌اي كه تا ديروقت همه چيز به راه بوده است و نمي‌دانم فان‌فار به آن عظمت داشته خدا نفر را در آسمان‌ها مي‌چرخانده يا كلي فيل و زرافه و پلنگ اين‌جا داشتند براي خودشان مي‌چريدند. ولي صبح اول وقت٬ چنان همه‌ي آن تجهيزات و بند و بساط را جمع كرده‌اند و ميدانگاه را جارو كرده و تميز٬ مثل روز اولش تحويل داده‌اند كه آدم باورش نمي‌شود. انگار همه چيز را در خواب ديده است. اين‌جاست كه آدم٬ عينهو راس٬ از خودش مي‌پرسد چند شب مگر خواب بوده‌ام من؟ يا اگر بخواهيم به مقياس‌هاي معمول در ايران بسنجيمش كه اصلا بايد بپرسيم چند ماه خواب بوده‌ام من.
ديده‌ايد در ايران وقتي مثلا يك جايي را نمي‌دانم براي فاضلاب يا هر بلايي مي‌كنند٬ تا ماه‌ها آن كنده‌كاري همان‌جا براي خودش مي‌ماند و كسي نمي‌آيد مرمتش كند؟ آخرش هم دعوا مي‌شود ميان شهرداري و آب و فاضلاب كه چه كسي بايد گند زده شده را ترميم كند. بعد آن قدر همان‌طور براي خودش مي‌ماند تا يك روز ماشيني٬ دوچرخه‌سوار سياه‌بختي كسي بيفتد در چاله و بلايي سر خودش يا ماشين و دوچرخه‌اش بيايد و كار به دادگاه بكشد تا در نهايت دادگاه٬ ضمن رسيدگي به شكايت زيان‌ديده و تعيين ميزان خسارت٬ نهاد مسؤول براي مرمت خرابي را هم مشخص كند. البته همه‌ي اين‌ها مشروط به اين است كه بعد نهاد مسؤول زير بار حكم دادگاه برود و اعلام نكند كه نمي‌دانم اسمش از سازمان به صندوق تغيير كرده است و به ريش دادگاه بخندد. حكايتش را كه شنيده‌ايد؟ يعني همچين داستان‌هايي داريم ما.
اين‌جا در يك ميدان بيكار شهر سيرك و باغ‌وحش و شهربازي يك ماهه راه مي‌اندازند و سر وقت هم جمعش مي‌كنند. ما را بگو كه همه‌ي سال٬ سيرك داريم. هر جاي مملكت را نگاه كني٬ سيركي به راه است براي خودش لامصب.

 پ.ن. اكانت فيس‌بوكم دوباره از دستم خارج شده و تا اين لحظه برنگشته است. برايش نان خرد مي‌كنم و مي‌ريزم٬ شايد از همان راهي كه رفته٬ برگردد.

دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۱

پنير سفيد فتا

به هر حال اين‌همه حرف را بايد يك جا قي كنم و بيرون بريزم. چيزهاي زيادي روي دلم سنگيني مي‌كند كه جايي براي گفتنشان ندارم. آدمش را هم ندارم. با اين همه مصيبت و گرفتاري كه هر كس براي خودش دارد٬ چه توقعي‌ست كه كسي بيايد بنشيند ور دل من و قصه‌ي پرغصه‌ي نمي‌دانم چه كوفتي را بشنود. اصلا خودم حالم به هم مي‌خورد از اين صحنه‌ي فلاكت‌بار. آن هم در اين دور و زمانه كه آدم‌ها دلشان مي‌خواهد همه چيز را مختصر و مفيد بشنوند. لب كلام را مي‌خواهند بدانند و حوصله‌ي مقدمه‌چيني‌ها صد من يك غاز را ندارند. ترجيح مي‌دهند به جاي آن‌كه يك كتاب را از اول تا آخر بخوانند٬ جمله‌هاي قصارش را كسي يك‌جا براشان جمع كند و به خوردشان دهد. حتي بچپاند در حلقشان كه زحمت جويدن هم نكشند.
امروز چند نامه‌ي پشت‌سرهم براي بهروز فرستادم و او هم در جواب‌شان برايم نقطه فرستاد كه يعني خواندمشان. قرارمان همين است كه وقتي چيزي براي هم مي‌فرستيم٬ اگر فرصت جواب دادن نيست يا حرفي براي گفتن نيست٬ در پاسخ نقطه بفرستيم كه يعني خواندم. او هم نقطه فرستاد و من كمي سبك شدم كه كسي حرفم را شنيده است. چند سوال مهم ازش پرسيدم كه در پاسخ همه‌شان به تفصيل برايم نقطه فرستاد. بعد حس و حالم را گفتم كه برايم نقطه فرستاد. يادآوري خاطره‌ي مشتركي را كردم كه دوستش داشتيم و او هم برايم نقطه فرستاد. سبك شده بودم. تشكر كردم و او هم نقطه فرستاد. ديگر چيزي نگفتم٬ اما كمي بعدتر باز برايم نقطه فرستاد. به دنيا مي‌ارزيد اين نقطه‌ي آخر.
گوش مفت مي‌خواهم كه حوصله‌ي شنيدن داستان‌هاي بي‌سروته را داشته باشد. نخواهد از همان اول٬ آخرش را بداند. از اين آدم‌هاي باحال مي‌خواهم كه مي‌گويند راه هم قسمتي از سفر است و بايد ازش لذت برد و اين‌كه نبايد از اول به رسيدن و مقصد فكر كرد. عينهو همين آدم باحال‌ها٬ گوش مفت من هم نبايد كاري به اول و آخر داستانم داشته باشد. شايد دلم خواست از وسطش شروع كنم و همان وسطش هم تمام كنم. بيايد بنشيند و گوش دهد. تا هر جايش را كه گفتم٬ بشنود و بعد هم برود پي كارش. پيگير هم نشود. نه اين‌كه هر بار مي‌بيندم٬ چشمكي بزند كه آقا٬ بالاخره آخر اين داستان را نگفتي برامون و قاه‌قاه بخندد. قطعا نبايد اين‌قدر نفهم باشد. آن‌قدر باهوش باشد كه ديگر تا خودم چيزي نگفتم٬ اصلا به رويم نياورد كه چيزي شنيده است و حالا انتظار دارد بقيه‌اش را بشنود. بايد آن قدر كتاب خوانده باشد كه اگر وسط كتابي را باز كرد و چند صفحه‌اش را خواند٬ با همان چند صفحه دستش بيايد كه داستان از چه قرار است.
عصر دوباره چيزي نوشتم و براي بهروز فرستادم. او هم برايم نقطه فرستاد. زيرش هم نوشت كه هر چه در بلژيك جستجو كرده است٬ پنير سفيد فتا (نظير آن‌هايي كه در ايران بهش پنير دانماركي مي‌گوييم) پيدا نكرده است. پرسيد من هم در سوييس اين مشكل را دارم يا نه. گفتم نه. من پيدا كرده‌ام و صبح‌ها با نان و چايي شيرين مي‌خورم. او هم برايم نقطه فرستاد. گفتم گاهي هم عصرها با گوجه و خيار مي‌خورم. نقطه فرستاد.
يعني همچين آدمي مي‌خواهم من. اول اسمش ب٬ آخرش ز.

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۱

كدام دم


نه خود لحظه‌ي از دست دادن عزيزي كسي. نه به خاك‌سپاري‌اش و ديدار آن صحنه‌هاي گيج و ويجي كه آدم با خودش مي‌گويد كاش مرده بودم و اين‌ها را نمي‌ديدم. نه گريه و شيون و زاري كه همه جا را گرفته است. نه خرما و حلوا و صداي قاري كه قرآن مي‌خواند و بوي گلاب و پيراهن مشكي و اين‌ها.
آن لحظه كه همه چيز تمام مي‌شود و مي‌رود هر كس دنبال سر و زندگي خودش. چقدر مگر همه مي‌توانند بمانند دور و بر داغديده تا داغش را سبك كنند. بايد زندگي را از سر گرفت. هر كسي كاري دارد و بايد برود. بعد از هفتم يا چهلم يا چه مي‌دانم هر چه. آن لحظه كه همه آخرين تسليت‌ها و سر سلامت بادها را مي‌گويند و مي‌روند و به سي خودشان و آدم مي‌ماند تنها٬ با غمي كه سبك نشده است. با داغي كه تازه‌تازه بر دل است. همه مي‌روند و يكهو دور و برش خالي مي‌شود. خالي خالي. تنهاي تنها و تازه مي‌فهمد واي٬ چه آمد بر سرم.
آن لحظه.