جايي در سريال friends ٬ شش نفرشان در كافه نشستهاند به گپ
و گفتوگو. صندليهاي پشتي و اينطرف و آن طرف هم٬ چند نفر مشغول خوردن و حرف زدن
هستند. راس بلند ميشود و ميرود دستشويي. دقيقهاي بعد٬ چندلر و مونيكا و جويي و
فيبي خداحافظي ميكنند و ميروند بيرون. به طور اتفاقي٬ باقي كساني هم كه در كافه
نشسته بودند٬ كمكمك بلند ميشوند و ميروند و خلاصه كافه خالي ميشود. ريچل فنجانها
را جمع ميكند و وقتي ميبيند ديگر مشترياي در مغازه نيست٬ در را ميبندد٬ چراغهاي
زيادي را خاموش ميكند و ميايستد به نظافت و جاروكشي كافه. يعني تمام اين اتفاقات
بگويم مثلا در پنج دقيقه رخ ميدهد. بعد راس از دستشويي بيرون ميآيد و ميبيند
كافهي شلوغ و روشن و پرهياهو يكهو شده است قبرستان خلوت و تاريك. با تعجب از خودش
ميپرسد: من چه مدت آن تو بودم؟
حالا حكايت ماست.
اين محلهاي كه درش زندگي ميكنم ميدانگاه بزرگي دارد به نام Plainpalais كه در واقع زمين لخت و عور و مسطحي است.
در طي اين سالها بارها ديدهام كه به مناسبتهاي مختلف اينجا را تبديل كردهاند
به شهر بازي٬ سيرك٬ باغوحش و امثال اينها. يعني ميآيند و اسباب و وسايلشان را
اينجا علم ميكنند و مثلا ميبيني يك شبه –واقعا يك شبه- اين زمين باير شده است يك
شهر بازي مجهز با چه وسايل عظيمالجثهاي. يا مثلا شده است سيرك با چه دم و دستگاه
و حيوانات و عجايبي. بعد يكماهي اينطوري ميماند٬ تا يك روز صبح كه از خانه ميآيي
بيرون و ميبيني كمترين اثر و نشانهاي از همان شهربازي و سيرك و باغ وحش نيست. هيچ.
حالا شب قبلش به چشم خودت ديدهاي كه تا ديروقت همه چيز به راه بوده است و نميدانم
فانفار به آن عظمت داشته خدا نفر را در آسمانها ميچرخانده يا كلي فيل و زرافه و
پلنگ اينجا داشتند براي خودشان ميچريدند. ولي صبح اول وقت٬ چنان همهي آن
تجهيزات و بند و بساط را جمع كردهاند و ميدانگاه را جارو كرده و تميز٬ مثل روز
اولش تحويل دادهاند كه آدم باورش نميشود. انگار همه چيز را در خواب ديده است. اينجاست
كه آدم٬ عينهو راس٬ از خودش ميپرسد چند شب مگر خواب بودهام من؟ يا اگر بخواهيم
به مقياسهاي معمول در ايران بسنجيمش كه اصلا بايد بپرسيم چند ماه خواب بودهام
من.
ديدهايد در
ايران وقتي مثلا يك جايي را نميدانم براي فاضلاب يا هر بلايي ميكنند٬ تا ماهها
آن كندهكاري همانجا براي خودش ميماند و كسي نميآيد مرمتش كند؟ آخرش هم دعوا ميشود
ميان شهرداري و آب و فاضلاب كه چه كسي بايد گند زده شده را ترميم كند. بعد آن قدر
همانطور براي خودش ميماند تا يك روز ماشيني٬ دوچرخهسوار سياهبختي كسي بيفتد در
چاله و بلايي سر خودش يا ماشين و دوچرخهاش بيايد و كار به دادگاه بكشد تا در
نهايت دادگاه٬ ضمن رسيدگي به شكايت زيانديده و تعيين ميزان خسارت٬ نهاد مسؤول
براي مرمت خرابي را هم مشخص كند. البته همهي اينها مشروط به اين است كه بعد نهاد
مسؤول زير بار حكم دادگاه برود و اعلام نكند كه نميدانم اسمش از سازمان به صندوق
تغيير كرده است و به ريش دادگاه بخندد. حكايتش را كه شنيدهايد؟ يعني همچين داستانهايي
داريم ما.
اينجا در يك
ميدان بيكار شهر سيرك و باغوحش و شهربازي يك ماهه راه مياندازند و سر وقت هم جمعش
ميكنند. ما را بگو كه همهي سال٬ سيرك داريم. هر جاي مملكت را نگاه كني٬ سيركي به
راه است براي خودش لامصب.
پ.ن. اكانت فيسبوكم
دوباره از دستم خارج شده و تا اين لحظه برنگشته است. برايش نان خرد ميكنم و ميريزم٬
شايد از همان راهي كه رفته٬ برگردد.
همه نظرها رو میذاری دیگه ؟؟؟ :-)
پاسخحذفباحال بود.
پاسخحذف