نه خود لحظهي از
دست دادن عزيزي كسي. نه به خاكسپارياش و ديدار آن صحنههاي گيج و ويجي كه آدم با خودش ميگويد
كاش مرده بودم و اينها را نميديدم. نه گريه و شيون و زاري كه همه جا را گرفته
است. نه خرما و حلوا و صداي قاري كه قرآن ميخواند و بوي گلاب و پيراهن مشكي و اينها.
آن لحظه كه همه
چيز تمام ميشود و ميرود هر كس دنبال سر و زندگي خودش. چقدر مگر همه ميتوانند
بمانند دور و بر داغديده تا داغش را سبك كنند. بايد زندگي را از سر گرفت. هر كسي
كاري دارد و بايد برود. بعد از هفتم يا چهلم يا چه ميدانم هر چه. آن لحظه كه همه
آخرين تسليتها و سر سلامت بادها را ميگويند و ميروند و به سي خودشان و آدم ميماند
تنها٬ با غمي كه سبك نشده است. با داغي كه تازهتازه بر دل است. همه ميروند و يكهو دور و برش خالي ميشود. خالي خالي. تنهاي تنها و تازه ميفهمد واي٬ چه آمد بر سرم.
آن لحظه.
چی شده؟ نگران شدم
پاسخ دادنحذفآقا من نگران شدم. خدای نکرده اتفاقی که نیافتاده؟
پاسخ دادنحذفvahshatnaake..ye kaaboosi ke hamishe tarsesh hast
پاسخ دادنحذف