به هر حال اينهمه
حرف را بايد يك جا قي كنم و بيرون بريزم. چيزهاي زيادي روي دلم سنگيني ميكند كه جايي
براي گفتنشان ندارم. آدمش را هم ندارم. با اين همه مصيبت و گرفتاري كه هر كس براي
خودش دارد٬ چه توقعيست كه كسي بيايد بنشيند ور دل من و قصهي پرغصهي نميدانم
چه كوفتي را بشنود. اصلا خودم حالم به هم ميخورد از اين صحنهي فلاكتبار. آن هم در
اين دور و زمانه كه آدمها دلشان ميخواهد همه چيز را مختصر و مفيد بشنوند. لب
كلام را ميخواهند بدانند و حوصلهي مقدمهچينيها صد من يك غاز را ندارند. ترجيح
ميدهند به جاي آنكه يك كتاب را از اول تا آخر بخوانند٬ جملههاي قصارش را كسي يكجا
براشان جمع كند و به خوردشان دهد. حتي بچپاند در حلقشان كه زحمت جويدن هم نكشند.
امروز چند نامهي
پشتسرهم براي بهروز فرستادم و او هم در جوابشان برايم نقطه فرستاد كه يعني
خواندمشان. قرارمان همين است كه وقتي چيزي براي هم ميفرستيم٬ اگر فرصت جواب دادن
نيست يا حرفي براي گفتن نيست٬ در پاسخ نقطه بفرستيم كه يعني خواندم. او هم نقطه
فرستاد و من كمي سبك شدم كه كسي حرفم را شنيده است. چند سوال مهم ازش پرسيدم كه در
پاسخ همهشان به تفصيل برايم نقطه فرستاد. بعد حس و حالم را گفتم كه برايم نقطه
فرستاد. يادآوري خاطرهي مشتركي را كردم كه دوستش داشتيم و او هم برايم نقطه
فرستاد. سبك شده بودم. تشكر كردم و او هم نقطه فرستاد. ديگر چيزي نگفتم٬ اما كمي
بعدتر باز برايم نقطه فرستاد. به دنيا ميارزيد اين نقطهي آخر.
گوش مفت ميخواهم
كه حوصلهي شنيدن داستانهاي بيسروته را داشته باشد. نخواهد از همان اول٬ آخرش را
بداند. از اين آدمهاي باحال ميخواهم كه ميگويند راه هم قسمتي از سفر است و بايد
ازش لذت برد و اينكه نبايد از اول به رسيدن و مقصد فكر كرد. عينهو همين آدم باحالها٬
گوش مفت من هم نبايد كاري به اول و آخر داستانم داشته باشد. شايد دلم خواست از وسطش شروع
كنم و همان وسطش هم تمام كنم. بيايد بنشيند و گوش دهد. تا هر جايش را كه گفتم٬ بشنود
و بعد هم برود پي كارش. پيگير هم نشود. نه اينكه هر بار ميبيندم٬ چشمكي بزند كه
آقا٬ بالاخره آخر اين داستان را نگفتي برامون و قاهقاه بخندد. قطعا نبايد اينقدر
نفهم باشد. آنقدر باهوش باشد كه ديگر تا خودم چيزي نگفتم٬ اصلا به رويم نياورد كه
چيزي شنيده است و حالا انتظار دارد بقيهاش را بشنود. بايد آن قدر كتاب خوانده
باشد كه اگر وسط كتابي را باز كرد و چند صفحهاش را خواند٬ با همان
چند صفحه دستش بيايد كه داستان از چه قرار است.
عصر دوباره چيزي
نوشتم و براي بهروز فرستادم. او هم برايم نقطه فرستاد. زيرش هم نوشت كه هر چه در
بلژيك جستجو كرده است٬ پنير سفيد فتا (نظير آنهايي كه در ايران بهش پنير دانماركي ميگوييم) پيدا نكرده است. پرسيد من هم در سوييس اين مشكل را دارم يا نه. گفتم
نه. من پيدا كردهام و صبحها با نان و چايي شيرين ميخورم. او هم برايم نقطه
فرستاد. گفتم گاهي هم عصرها با گوجه و خيار ميخورم. نقطه فرستاد.
يعني همچين آدمي
ميخواهم من. اول اسمش ب٬ آخرش ز.
.
پاسخحذف.
پاسخحذف.
پاسخحذفولی او تره هم خرد نمیکند برای نان خرد کردنت :-( هجی اسمت رو عوض کرد :-( یه روز هست یه روز نیست !!!!
پاسخحذفیه بز بخر
پاسخحذفبهروزم خوشحال میشه
khoobe ke neghte kaafie baraye enteghale ehsasetun..va khoobtar inke dooste khoobi darid
پاسخحذف.
پاسخحذف