- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: آوریل 2011

شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

مرغ‌پزون 3

اين ديگر آخر سادگي است. يعني اصلن هيچ كاري ندارد. پوست مرغ را بكشيد٬ چربي‌هايش را جدا كنيد. 4-5 تا سيب‌زميني را هم خوب بشوريد و بعد با پوست ورقه‌ورقه كنيد. بعد همه‌شان را در يك ظرف با زردچوبه و نمك و فلفل و روغن‌زيتون به هم بزنيد. من يك پودري هم از فروشگاه گرفته‌ام كه مخصوص مرغ است و آن را هم مي‌زنم تنگش. چيز خاصي نيست. حتمن مشابه‌ش در ايران هم پيدا مي‌شود. بعد همه‌ش را با هم خالي كنيد در ظرف پيركسي چيزي و بدون آن‌كه سرش را بپوشانيد بگذاريد در فر٬ حرارت 200 درجه. برويد و تا نيم‌ساعت ديگر آن دور و بر پيدايتان نشود. بنشينيد به گودربازي٬ فيس‌بوك‌بازي٬ هرچه. من رفتم فروشگاه براي فردا كه تعطيل است خريد كنم.

بعد نيم‌ساعت كه برگشتيد٬ فر را بگذاريد در حالت گريل و 5 دقيقه‌ي ديگر هم صبر كنيد. حالا لحظه‌ي موعود است؛ خوش‌رنگ و خوش‌مزه و مغزپخت. مي‌توانيد با سس كچاب بخوريدش. راه سالم‌ترش هم اين است كه از همان ابتدا كم نمك درستش كنيد و موقع خوردن سس سويا بزنيد. ديگر سليقه‌اي‌ست اين‌جاي كار.

مي‌بينيد كه مدام اين مرغ‌پزون‌هاي من به سمت ساده‌تر شدن پيش مي‌روند. به اميد روزي كه تنها با نگاه به يك مرغ زنده٬ سرش بريده٬ پرش كنده٬ شسته و تميز شده٬ همراه با باقي مخلفات و ادويه‌جات در فر قرار بگيرد و راس نيم ساعت خودش گريل را روشن كند و پنج دقيقه‌ي بعدش هم از داخل فر آدم را صدا بزند كه وقت خوردنش رسيده است.

گاهك٬ اولين وبلاگ تخصصي ساده‌سازي شيوه‌هاي مرغ‌پزون٬ شما را به تماشاي اين عكس دعوت مي‌كند.

پ.ن.1. اين شيوه مناسب كساني‌ست كه مثل من همه‌چيز را برشته ترجيح مي‌دهند. بنابراين اگر مرغ را نرم و پخته دوست داريد٬ از همان ابتدا سر ظرف را با آلومينيوم بپوشانيد٬ آن 5 دقيقه گريل آخر را هم بي‌خيال شويد. خودش نرم مي‌شود.

پ.ن.2. براي مرغ‌پزون 1 به اين‌جا و براي مرغ‌پزون 2 هم به اين‌جا مراجعه فرماييد.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۰

بیا که مرا با تو ماجرایی هست

آقاي ياهوي عزيز٬ نكن برادر من اين كارها را.

ما يك اشتباهي كرديم و دوازده سال پيش كه خواستيم اولين ايميل زندگي‌مان را بسازيم، به سراغ شما آمديم.

اين درست كه شما زماني براي خودت اولين و يكه‌تاز بودي و ريش ما گروي شما بود، اما باور كن زمانه تغيير كرده است و امروز چيزهايي نظير جي‌ميل و ديگران هم وارد بازي شده‌اند و اگر مي‌بيني ما هنوز در خدمتت مانده‌ايم، تنها به دليل مناعت طبع ما و سبق دوستي و آشنايي‌مان است و نه كاردرستي تو.

اين‌طور شنيده‌ام كه در سراسر جهان بالاي 250 ميليون كاربر براي خودت دست‌وپا كرده‌اي. با اين حساب، بعيد نيست روز و خاطره‌ي آشنايي‌مان را فراموش كرده باشي و مرا اصلن به ياد نياوري. اما من كه يادم نمي‌رود آن روز زمستاني سال 78 را كه توحيد عمويي دست مرا گرفت و بردم در سايت كامپيوتر دانشكده‌ي صنايع دانشگاه علم و صنعت و برايم اولين ايميل زندگي‌م را در تو كه ياهو باشي ساخت. باز هم ممكن است تو يادت نيايد. ولي من خوب يادم است كه آن زمان قرارمان اين نبود اين‌قدر ادا و اطوار داشته باشي و كار را به اين‌جا برساني كه ديگر دستخطم را هم نخواني.

خلاصه‌ي داستان از اين قرار است:

1- سيستم جستجوي تو كه تقريبن تعطيل است. مي‌پرسي چطور؟ عنوان ايميلي را كه دارم با چشم خودم مي‌بينمش، كپي مي‌كنم در محل جست‌وجو و تو چشم در چشم من با پررويي مي‌گويي چنين ايميلي موجود نيست. آقاي عزيز، من كه فرصت جست‌وجوي دستي و دانه‌به‌دانه‌ي ايميل‌ها را ندارم. پس اين سيستم جستجويت به چه دردي مي‌آيد؟

2- مشكل بالا را بيش از 4 بار به بزرگترهايت (yahoo help) گفته‌ام و آن‌ها هم قول داده‌اند حلش كنند كه تا اين لحظه خبري ازشان نشده است. جهت مزيد اطلاع آخرين درخواست كمك را حدود شش ماه پيش ارسال كردم و به جز پاسخ خودكاري كه براي تشكر برگردانده شد و قول داد مسؤول مربوطه ظرف 24 ساعت آينده جوابم را بدهد، چيزي به دستم نرسيد. اين 24 ساعت اگر پنج ماه و 24 روز هم بود، بايد تا به حال خبري از آن مسؤول بالاسري‌ت مي‌شد.

3- من تا به حال بيشتر از ده بار برايت توضيح داده‌ام كه ايميل‌هايي كه از فلان آدرس مي‌آيد، بگذارش داخل فلان پوشه. حالا اين‌كه تو بعضي را مي‌گذاري داخل آن پوشه و بعضي ديگر را همين‌طور قل مي‌دهي قاطي ايميل‌هاي عادي، معني‌ش چيست؟ صاف و پوست‌كنده بگو معني‌ اين كارت چيست؟ اگر منظورم را نفهميده‌اي كه كلن نبايد بفرستي در پوشه٬ اگر هم فهميده‌اي كه اين لايي‌كشيدن‌ها ديگر براي چيست؟

4- من و دوستم همزمان يك ايميل را براي هم مي‌فرستيم. او از جي‌ميل خودش به جي‌ميل من. من از ياهوي خودم به ياهوي او. جي‌ميل به طرفةالعيني مي‌رسد و بعد از آن بايد چشم‌انتظار بمانيم تا ياهو لخ‌لخ‌كنان از راه برسد. آخر پدر من٬ مگر كوه كنده‌اي كه دارد جانت در‌مي‌آيد؟

5- يعني تو چطور هنوز بعد از اين‌همه سال فرق اسپم و ايميل حسابي را نمي‌داني؟ حالا مي‌گوييم بعضي ايميل‌ها را نمي‌توان تشخيص داد؛ قبول. اما آخر اين بابايي كه در دفتر آدرس من نامش هست و تا به حال صد تا ايميل هم ازش دريافت كرده و خودم هم ده بار برايش ايميل داده‌ام، جايش در اسپم است؟ نه، خدايي‌ش جايش در اسپم است؟ يا اين ايميل كه معلوم است طرف براي هزار نفر كپي كرده و به همه‌شان هم گفته است من به تو اعتماد كرده‌ام و مي‌خواهم پول شوهر فقيدم را به حساب تو منتقل كنم، يعني اين را بايد بفرستي در inbox من؟ كجاي اين ايميل داد نمي‌زند كه اين اسپم است؟

6- مي‌خواهم نام گيرنده را وارد كنم. حرف اول اسمش را وارد مي‌كنم كه باقي‌ش را نشانم دهي. خبري نمي‌شود. معلوم مي‌شود دفترچه نشاني‌هايت دچار مشكلي شده و ارتباطش قطع است. به رويت نمي‌آورم و با بزرگواري نشاني طرف را دستي وارد مي‌كنم و ايميل را مي‌فرستم. ولي تو اينقدر پررو شده‌اي كه بعد از فرستادن ايميل٬ بي كمترين شرم و خجالتي مي‌پرسي آيا دلم مي‌خواهد اين آدرس را به دفترچه اضافه كنم يا خير. اَي٬ رويت را بروم من.

من حرمت دوستي و سابقه‌ي آشنايي را نگاه داشته‌ام كه هنوز دستم را از دستت بيرون نكشيده‌ام. وگرنه با همين شناسه‌، حسابي هم در جي‌ميل دارم كه اگر ببينم اين ادا و اطوارها را همچنان داري ادامه مي‌دهي، راهم را مي‌كشم و مي‌روم آن‌جا. پشت سرم را هم نگاه نمي‌كنم. شايد تنها حسرتي كه اين وسط برايم باقي بماند، اين خاطره باشد كه 12 سال پيش توحيد دست مرا گرفت و بردم در سايت كامپيوتر دانشكده‌ي صنايع و برايم اولين ايميل زندگي‌م را درست كرد و من هنوز -مثل هر اولينِ ديگري- لذت داشتن ايميلي را به نام و براي خودم به ياد مي‌آورم. به توحيد گفتم حالا يك امتحاني هم بكن ببين ايميل‌هايم خوب مي‌رود و مي‌آيد يا نه. نگاه عاقل اندر سفيهي كرد به‌م كه اداره پست كه نيست نامه وسط راه گم شود. مي‌رود و مي‌آيد ديگر. گفتم كه، آن زمان قرار نبود تو از از اين ادا و اطوارها داشته باشي.

بعد رفتم داخل inbox و ديدم پيام خوشامدي برايم فرستاده‌اي و كلي تحويلم گرفته‌اي و اين‌طور شد كه مهرت به دلم نشست و پابند خانه‌ت شدم. بعدتر كه مسنجرت را هم رو كردي و درمان دل‌هاي مبتلا شدي. در روزگار عسرت و بي‌چيزي دلال محبت شدي و ما را به اين و آن رساندي. اين و آن را هم به ما رساندي. شب و روز مهمانت بوديم و اخم نمي‌كردي. لب ور نمي‌چيدي. فكر كردي اين‌ها را يادم مي‌رود؟ حالا تو داري سر هيچ و پوچ آن‌همه خاطره و گذشته‌ي پربار را به باد مي‌دهي؟ حيف نيست آخر؟


***

در كتاب "يك‌هلو، هزار هلو"ي صمد بهرنگي، جايي باغبان اره به دست مي‌گيرد، مثلن به اين هوا كه مي‌خواهد درخت هلويي را كه بار نمي‌دهد ببرد. بعد كسي كه از قبل با او هماهنگ شده است، از راه مي‌رسد و دست اره‌دار را مي‌گيرد و پيش روي درخت از جانب او قول مي‌دهد كه سال بعد ميوه بياورد. مثلن به در گفتن كه ديوار بشنود. به خيالشان كه درخت از برق اره و خطري كه از بيخ گوشش گذشت، بترسد و حيا كند و تكاني به خود بدهد و باري بياورد.

پارسال زمستان يك‌بار با يكي از دوستانم نشستيم به چت كردن در ياهو مسنجر. به دوستم گفتم مي‌خواهم ايميل ياهويم را كنار بگذارم و بروم سراغ جي‌ميل. گفتم ياهو مشكل زياد دارد و اذيتم مي‌كند. يك‌يك مشكلاتش را هم برشمردم. بعد دوستم –كه پيش‌ترش در جي‌تاك با او هماهنگ كرده بودم- نقش آن يارو را بازي كرد كه از راه رسيد و دست اره‌دار را گرفت. به‌م گفت ياهو را رها نكنم. گفت مشكلاتش خوب مي‌شود. گفت حتمن به صورت موقتي مشكلي پيش آمده است و به زودي برطرف مي‌شود. گفت حيف است ياهو را ول كنم و به اين همه سال دوستي پشت پا بزنم و از اين حرف‌ها. دست آخر هم از من مهلتي گرفت و از جانب ياهو قول داد كه حتمن تا آن زمان خوب مي‌شود. همه‌ي اين حرف‌ها را هم در ياهو مسنجر زديم كه مطمئن باشيم به گوشش مي‌رسد.

گفتيم شايد افاقه كند. نكرد كه نكرد.


***

نكن آقاي ياهو. نكن برادر من. وقتي مي‌گويم فلان ايميل را برايم پيدا كن، تنبلي نكن و خوب همه جا را بگرد. فرق اسپم و ايميل حسابي را بشناس. هر ايميل را در پوشه‌ي درست خودش بفرست. ايميل‌ها را سريع‌تر برسان دست صاحبش. قايم‌موشك‌بازي درنياور و نشاني ايميل ملت را درست نشان بده. چه بگويم ديگر؟ حيف است به خدا خاطره‌ي آن روز كه تو را ساختم و به‌م خوشامد گفتي و در دلم خانه كردي. حيف است آن اعتمادي كه به تو كردم و شدي محرم اسرارم. حيف است اين دوستي دور و دراز. بيا تا وقت باقي‌ست.

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه‌ي خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان به‌جز از کوی دوست جایی هست


پ.ن. اين يادداشت را لطفن دست‌به‌دست كنيد تا برسد دست ياهو.

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۰

هنر خوار شد٬ جادويي ارجمند

اين فيلم را يكي از دوستانم برايم فرستاد براي خنده. يكي از اين برنامه‌هاي آشپزي صدا و سيماست كه طرف دارد آموزش پخت پيتزا مي‌دهد. بعد يكي از بينندگان زنگ مي‌زند و مي‌پرسد چرا خمير پيتزايي كه در خانه درست مي‌كند٬ هيچ وقت خوب از آب درنمي‌آيد. لابد منظورش اين است كه ايراد كارش را بداند كه مثلن آردش كم است٬ جوش شيرينش زياد است٬ چه‌ش است كه به خوبي خمير پيتزاهاي بيرون نمي‌شود.

جواب آشپز اين است (نقل به مضمون نمي‌كنم٬ دقيقن عين جوابش را اين‌جا مي‌آورم):

"من يك چيزي را مي‌خوام بگم كه اميدوارم بينندگان عزيز و حضار كه اين‌جا تشريف دارند٬ اين را تصور نكنند كه من خداي ناكرده مي‌خواهم تظاهر كنم. ولي خميري كه من درست مي‌كنم و خوب مي‌شه٬ با وضو گرفتن خوب مي‌شه. يعني انرژي مثبتي كه به اين خمير مي‌ديم. اين خيلي مهمه بينندگان عزيز..."

چند وقت هم پيش هم يك ويديو ديده‌ بودم كه يك آخوندي آمده بود در تلويزيون و براي ترك سيگار به بينندگان توصيه مي‌كرد كه شب٬ قبل از رفتن به خانه براي همسر خود پسته بخرند. دليلش هم از نظر ايشان اين بود اگر شما به زنتان پسته بدهيد بخورد٬ شب در رختخواب بهتان حال اساسي مي‌دهد و در نتيجه ديگر شما نيازي به سيگار كشيدن نخواهيد داشت. باور نداريد٬ اين هم لينكش.

شما را نمي‌دانم. ولي من يكي كه باورم نمي‌شود همه‌ي اين‌ها تصادفي باشد. يعني عقلم قبول نمي‌كند خرافه‌پرستي و تظاهر و دورويي تا اين حد همه چيز و همه جاي ما را فرا گرفته باشد. توضيحي هم ندارم كه چرا كار به اين‌جا كشيده است و اصلن نمي‌توانم نظري درباره‌ش بدهم. بهترين حدسي كه مي‌توانم بزنم اين است كه پشت پرده‌اي٬ جايي مسابقه‌اي ترتيب داده شده است كه در آن هر كس بيشتر دروغ بگويد و بيشتر تظاهر كند و جانماز آب بكشد و دين و ايمان مردم را به شوخي و مسخره بگيرد٬ امتياز بيشتري مي‌برد. مثل قلك٬ هر دروغي كه گفته شود٬ هر خرافه‌اي كه رواج داده شود يك امتياز به حساب فرد واريز مي‌شود. بعد اين امتيازها را جمع مي‌زنند و احتمالن ماه به ماه همراه يارانه‌ها به حساب فرد دروغگو و متظاهر پرداخت مي‌كنند. نمي‌دانم اين مسابقه كجا ترتيب داده شده است و شرايط ورودش چيست. ولي مي‌دانم طرفدار زياد دارد و عوايدش هم آن چنان كه به نظر مي‌رسد بدك نيست.

آخر هيچ كس آن دور و بر نيست كه به اين آشپز مشنگ بگويد٬ فلان فلان شده٬ اگر اين كه تو مي‌گويي درست باشد٬ پس بايد بگوييم تمام كاركنان آشپزخانه‌هاي ايتاليايي دائم‌الوضو هستند كه خميرشان اين ‌قدر خوب از آب در مي‌آيد و پيتزا و لازانياشان اين‌قدر خوشمزه مي‌شود. آخر اين چه استدلالي است؟ تو آشپز هستي يا مسؤول پاسخ‌گويي به سؤالات شرعي بينندگان؟ يا از آن آخوند بپرسد در كجاي دنيا آدم به زنش پسته مي‌دهد كه حال بيشتري بدهد؟ اين چه توهيني است آخر؟

آدم حالش به هم مي‌خورد از اين همه ريا و تظاهر و نفاق و خرافه‌گرايي. از اين همه بي‌حرمتي به مقدسات و بازي و شوخي با اعتقادات مردم. از جامعه‌اي كه آشپزش به سوال شرعي جواب مي‌دهد و آخوندش مؤسسه‌ي ترك اعتياد باز مي‌كند.

سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۰

داستان آن روز

حكايتي از سال‌ها پيش در يادم مانده است كه هرچه اين‌جا و آن‌جا گشتم٬ نيافتمش. نمي‌دانم در كتاب درسي‌مان بود يا جايي ديگر و با اين‌كه حتي نام گوينده‌ش را هم به خاطر ندارم٬ اما آن‌قدر دلنشين بود كه هنوز بعد از گذر سال‌ها بعضي جمله‌هايش را از بر هستم. راوي خاطره‌اي از كودكي‌ش را نقل مي‌كرد كه در مسابقه‌ي بين مدرسه‌اي برنده‌ي جايزه‌اي شده بود. روزي كه قرار بود با مدير مدرسه‌ش براي گرفتن جايزه به محل اداره فرهنگ يا جايي برود٬ باران شديدي مي‌آمد كه راه‌ها و معابر را آب گرفته بود و ناگزير مدير مدرسه –براي اين‌كه جايزه از دست نرود- پاچه‌هايش را بالا زده بود و كودك را در ميان گل و لاي به كول كشيده بود و در همين حال هم مدام سخن‌هاي طيبت‌آميز مي‌گفت كه او را بخنداند. بعد از نقل اين خاطره٬ راوي چنين ادامه مي‌داد كه: آن روز در ذهن كودكانه‌ي خود تعجب كرده بودم كه چگونه مدير مدرسه مرا به دوش گرفته است و از ميان گل و لاي مي‌گذراند؛ اما امروز سال‌هاست كه قدر آن بزرگواري را نيك مي‌دانم و دريافته‌ام كه آن سخنان دلنشين را هم براي اين بر زبان مي‌راند كه من از بودن بر روي دوش مدير مدرسه‌م احساس سختي و خجالت نكنم و راه بر من كوتاه شود.

كسي اگر نشاني از اين حكايت دارد٬ دريغ نكند. حالا چرا اين را گفتم؟

سال 72 من تازه دستم به نوشتن باز شده بود. اولين يادداشت جدي‌اي كه نوشته بودم٬ داستان كوتاهي بود به نام "شانس" كه در سروش نوجوان چاپ شده بود. دقيقن مانند قصه‌هاي مجيد٬ من هم 10-20 تايي از آن شماره‌ي مجله خريده بودم و به هر كس كه ارادتي داشتم يا مي‌خواستم خودي نشان دهم٬ يكي‌ش را امضا مي‌كردم و هديه مي‌دادم. بالاي امضا هم مي‌نوشتم: به يار غار٬ آقا يا خانم فلاني. حالا اين كه چرا در آن مقطع تاريخي همه يار غارم شده بودند و اصلن آدميزاد در يك زمان چند يار غار مي‌تواند داشته باشد٬ خودش حكايت مجزايي‌ست كه بايد مورد تحليل روانشناسي قرار بگيرد. اما اجمالن قضيه‌ش اين بود كه مدتي قبل‌ترش يكي از دوستان نزديك پدرم كتابي به او هديه كرده بود كه اولش اين را نوشته بود و من هم كه از اين عبارت و طمطراقش خوشم مي‌آمد٬ مترصد فرصتي بودم كه جايي به كارش ببرم و خدا هم فرصت مناسبي را پيش پايم گذاشته بود تا خفه كنم خودم را با اين اصطلاح يار غار.

خلاصه مدتي كه گذشت و تمام مجله‌ها را به اين و آن هديه دادم٬ كم‌كمك سروصداها خوابيد و يارهاي غار هم رفتند و پشت‌سرشان را نگاه نكردند؛ علي ماند و حوضش. احساس نويسنده‌ي مشهوري را داشتم كه در حال فراموش شدن است و بايد كاري كند تا جامعه‌ي ادبي از يادش نبرد. گمان مي‌كردم با همان يك داستان بند‌تنباني‌اي كه نوشته بودم بايد هر روز و هر شب به مجامع ادبي دعوت شوم و دست‌كم هفته‌اي يك‌بار مراسم بزرگداشتي چيزي برايم برگزار شود كه البته نمي‌شد. امان از اين مردم بي‌فرهنگ قدرناشناس؛ با خودم مي‌گفتم و آه مي‌كشيدم. تا اين كه جرقه‌اي زد و فكري به سرم رسيد. بايد مي‌رفتم دفتر مجله‌ي سروش نوجوان و خودي نشان مي‌دادم. به هر حال من ديگر نويسنده‌اي بودم كه اثر مكتوبي در آن جريده داشتم و بديهي‌ترين حق من اين بود كه به دفتر مجله‌اي كه اثرم را چاپ كرده بود٬ سركشي كنم و با اهل قلم آشنا شوم و يقين حاصل كنم كه همه‌چيز سر جاي درستش است. بند و بلاي خانواده شدم كه بايد بروم تهران و آن‌جا كلي كار مهم دارم. آن زمان تهران رفتن به سهولت و دسترسي امروز نبود كه هر لحظه اراده كنيم٬ 3 ساعت بعدش تهران باشيم. دنگ و فنگي داشت. بايد دليلي براي رفتن مي‌بود. بايد هماهنگي‌اي مي‌شد. با كه بروم٬ كجا بمانم٬ كي برگردم. بليط اتوبوس هم مقوله‌اي بود براي خودش.

[همه‌ي اهل بابل كه در اوايل دهه‌ي هفتاد رفت و آمد به تهران داشتند٬ يادشان مي‌آيد آن ايران‌پيماي قرمزي را كه هر روز از ميدان 17 شهريور به مقصد تهران حركت مي‌كرد و البته آقاي فتاحي٬ مدير ايران‌پيما را كه در دوره‌اي حكم خدا را داشت كه هر كس را كه دلش مي‌خواست سوار اتوبوس مي‌كرد و به هر كس هم كه سر لج بود٬ مي‌گفت بليط تمام شده است. در واقع آن زمان‌ها ميزان دوري يا نزديكي به فتاحي مي‌توانست پارامتر بزرگي در موفقيت آدم‌هايي باشد كه رفت و آمد مكرر به تهران داشتند.]

به هر حال عجز و لابه‌هايم جواب داد و غرزدن‌هاي خانواده كه آخر در تهران چه‌كار داري كه بايد بروي٬ به گوشم نرفت و بالاخره در يك جمعه‌ي پاييزي و ابري مسافر ايران‌پيماي قرمز فتاحي شدم. داستان‌ها و يادداشت‌هايم را هم٬ ريز و درشت٬ همراه خود بار كرده بودم كه دست‌خالي نباشم. به هر حال نويسنده بايد ابزار كارش همراهش باشد. سوده٬ خواهرم كه سال قبلش دانشجوي تهران شده بود٬ مرا در ترمينال تحويل گرفت و مهمان خانه‌ي خاله‌م شديم. اول قرار بود سوده مرا با خود ببرد خوابگاهشان كه ظاهرن مسؤولان خوابگاه موافقت نكرده و گفته بودند به سن تكليف رسيده‌ام و اشكال دارد به خوابگاه دخترانه پا بگذارم. آن زمان كه نمي‌دانستم منظورشان چه بوده است٬ ولي الان فهميده‌ام كه اشتباه مي‌كردند. به سن تكليف نرسيده بودم.

علي‌اي‌حال٬ شنبه صبح٬ اول وقت سوده مرا رساند انتشارات سروش٬ تقاطع مطهري و مفتح٬ و قرار شد عصر بيايد دنبالم. حالا كار من چيست كه از صبح ساعت 8 تا عصر ساعت 5 بخواهم در دفتر سروش نوجوان بمانم و اصلن به دعوت چه كسي آمده‌ام و با چه كسي هماهنگ كرده‌ام٬ خدا مي‌داند.

نگهبان كارم را پرسيد و اين كه چه كسي را مي‌خواهم ببينم. لبخند بزرگوارانه‌اي زدم و دست در كيف سامسونتي كردم كه پدرم از كنفرانسي جايي گرفته بود و بخشيده بود به من. روي كيف هم با رنگ زرد درشت نوشته بود "بررسي راه‌هاي جلوگيري از پيشروي آب درياي خزر." مجله‌اي كه داستانم را چاپ كرده بود بيرون كشيدم و گذاشتمش جلوي نگهبان٬ همراه با نگاهي كه تو نگهبان دون چه مي‌داني با كدام نابغه‌ي ادبي طرف صحبت هستي. نيم‌نگاهي به مجله كرد و تلفن را برداشت و به كسي كه آن طرف خط بود چيزي گفت با اين مضمون كه پسركي آمده كه كارش معلوم نيست و مي‌خواهد بيايد بالا و از اين حرف‌ها. كه طرف هم گفت بگذاريد بيايد. طبقه‌ي فلان٬ اتاق فلان.

در اتاق را كه باز كردم٬ مردي را ديدم با ريش و موي خاكستري بلند٬ خوش‌چهره و دلنشين. سرش را از چيزي كه داشت مي‌نوشت بالا آورد٬ بلند شد و جلو آمد و خوش‌آمد گفت. تحويلم گرفت٬ بيشتر از آن‌چه فكرش را مي‌كردم. بيشتر از آن‌چه شايسته‌ش بودم.

قيصر امين‌پور را اولين و آخرين باري بود كه مي‌ديدم.

***

واقعيت اين است كه اگر بخواهم همه‌ي جزئيات آن روز طولاني را برايتان بگويم٬ يادداشتم بدل مي‌شود به يك چيز رمانتيك لوس و خسته‌كننده. پس به چند نكته‌ي كوتاه بسنده مي‌كنم:

1. تا عصر كه آن‌جا بودم٬ ديگراني هم آمدند: فريدون عموزاده خليلي و بيوك ملكي٬ كه در كنار قيصر امين‌پور٬ بهترين شوراي سردبيري تاريخ سروش نوجوان را تشكيل داده بودند و نوجوان‌هاي سال‌هاي 70-75 مي‌دانند آن تركيب٬ پس از آن ديگر هيچ زمان در اين مجله شكل نگرفت. مژگان كلهر هم آمد كه هميشه صداي نازكش را از پشت تلفن مي‌شنيدم و خيلي دلم مي‌خواست بدانم چه شكلي است. مهرداد غفارزاده هم آمد كه تعريف "سال‌هاي آواز ساري"اش را زياد شنيده بودم و بابل پيدايش نكرده بودم كه بخوانم. پدرام پاك‌آيين هم آمد كه مي‌دانستم بچه‌ي آمل است و شعرهايش را پيش‌ترخوانده بودم. افشين علا هم آمد كه بچه‌ي نور بود و سال‌ها قبل خانواده‌شان همسايه‌ي خاله‌ام‌اين‌ها بودند و دختر خاله‌م گفته بود اگر ديدمش٬ بهش سلام برسانم. همه‌ي كساني را كه اسمشان را شنيده بودم يا يادداشت‌ها و شعرهايشان را خوانده بودم و دلم مي‌خواست ببينمشان ديدم. يك‌جا ديدم.

2. اين‌كه مي‌گويند شانس با بچه‌هاست و خدا به دل بچه‌ها رفتار مي‌كند٬ دست‌كم براي من كه ثابت شده است. نه آن روز٬ بعدها فهميدم قيصر معمولن هفته‌اي يكي دو روز٬ آن هم چند ساعت محدود به دفتر سروش نوجوان مي‌آمد. آن روز مي‌توانست روز ديگري باشد. مثلن فردايش باشد كه من ديگر برگشته بودم بابل. ولي انگار خدا ديده بود با چه اميد و آرزويي خودم را به آن‌جا رسانده بودم؛ انگار ديده بود ايران‌پيماي قرمز فتاحي را كه با چه دردسري بليطش را گير آورده بودم؛ انگار ديده بود كه در خوابگاه خواهرم راهم نداده بودند و بعد با خودش گفته بود بگذار حال اساسي بهش بدهم. قيصر را نشانده بود آن‌جا٬ روبه‌روي من٬ يك صبح تا عصر كامل.

3. آن روز٬ از همان صبح علي‌الطلوع تا عصر كه خواهرم بيايد دنبالم٬ همان‌جا كنار دست قيصر امين‌پور نشستم و با سوال‌ها و حرف‌هاي صدمن‌يك‌غاز وقتش را گرفتم. يادداشت‌هاي ريز و درشتم را برايش خواندم و او هم به تك‌تكشان گوش داد و راهنماييم كرد. اين لابه‌لا به كارهاي خودش هم مي‌رسيد كه گاه مي‌ديدم با حرف‌هاي من حواسش از آن‌ها پرت مي‌شود. اما نديدم ذره‌اي ادب و مهرباني‌ش كم شود. بگويد پسرجان٬ مهمان يك ساعت٬ دو ساعت. نه مثل تو كه از صبح تا عصر مثل بختك نشسته‌اي كنار من و نمي‌گذاري به كارهايم برسم. سر ظهر دستم را گرفت و با خودش برد نهار. اصلن نپرسيد چه كسي تو را دعوت كرده است كه آمده‌اي اين‌جا. نگذاشت ذره‌اي احساس سختي و خجالت كنم. انگار او هم داستان ايران‌پيماي فتاحي را مي‌دانست.

4. آن زمان بچه بودم. حالا نه اين كه الان بزرگ شده باشم. ولي سال‌هاست كه وقتي برمي‌گردم و خاطره‌ي آن روز را مرور مي‌كنم٬ قدر آن همه بزرگواري را كه در حقم كرد٬ خوب مي‌فهمم. مانند همان حكايتي كه اول گفتم و كودكي كه سال‌ها بعد قدر محبت و بزرگواري مدير مدرسه‌‌ش را دريافت.

5. عصر٬ موقع خداحافظي٬ كتاب "سال‌هاي آواز ساري" مهرداد غفارزاده را –كه فهميده بود بابل پيدايش نكرده‌ام- امضا كرد و بهم داد به يادگار. بالاش هم به خط خوش نوشت: تقديم به دوست خوب و برادر صاحبذوقم آقاي رضوانيان. تعارف كرد باز هم به سروش نوجوان سر بزنم. ديگر بيشتر از اين امكان نداشت كسي يك جوجه‌نويسنده‌ي 12 ساله را تحويل بگيرد كه او گرفت. همه‌ي آن‌چه از اين سفر و ديدار مي‌خواستم گرفته بودم. چيز ديگري نمي‌خواستم.

6. بعد از اين ديدار٬ ديگر تا مدت‌ها در اهدانامه‌هايم٬ همين را كه او برايم نوشته بود٬ من هم براي اين و آن مي‌نوشتم. يكهو همه‌ي يارهاي غارم تبديل شدند به دوستان خوب و برادران و خواهران صاحبذوقم.

7. دو سه روز ديگر سالروز تولد قيصر است. خدا بيامرزدش. اما من هنوز كه هنوز است و پس از گذشت 18 سال٬ وقتي از جلوي آن ساختمان 7 طبقه‌اي نبش تخت‌طاووس-مفتح مي‌گذرم٬ ياد روزي مي‌افتم كه خدا قيصر را يك صبح تا عصر كامل نشاند آن‌جا تا به حرف‌هاي بي‌خود و با‌خود من گوش دهد. انگار هر دو٬ هم خدا و هم قيصر٬ ناگفته مي‌دانستند داستان اميد و آرزوهايم را. داستان فتاحي و آن اتوبوس قرمز بابل-تهرانش را.

سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

ونوشه

پدرم زنگ زده است بهم و بي سلام و عليك مي‌گويد: حالا تو امسالِ‌ميچكا* براي من بنفشه‌شناس شده‌اي؟

شستم خبردار شد قضيه از كجا آب مي‌خورد. يادداشت آخرم را خوانده است. مي‌گويم: سلام.

مي‌گويد: آن موقعي كه ونوشه‌ها** را پشت وانت كوت مي‌كردند و همه جاي شهر مي‌كاشتند و عطرش همه جا را پر مي‌كرد، تو كجا بودي؟

مي‌گويم: شما خوب هستي؟ مامان خوب است؟

مي‌گويد: اين بنفشه‌هاي ريش و سبيل‌دار وارداتي هستند. 20-30 سالي بيشتر نيست كه پايشان به اين‌جا باز شده است. ونوشه‌ي اصيل همان بدون ريش و سبيلش است كه هنوز هم گاهي مي‌بيني گوشه‌كنار شهر براي خودش سبز مي‌شود. ضمن اين كه اين جديدي‌ها بويي هم ندارند. بي خاصيت هستند. ونوشه‌ي زمان ما عطر ملايمي هم داشت.

مي‌گويم: بله٬ بله.

مي‌گويد: بردار اين شعر شفيعي كدكني را هم در وبلاگت بگذار كه ديگر هيچ‌كس اين اشتباه تو را نكند.

مي‌گويم: كدام شعر؟

مي‌خواند برايم:

اسفند و فرودین‌، لبه‌ي‌ جویبارها

تا روزگارِ کودکیِ من‌

پر بود از بنفشه‌ي وحشی‌

با رنگ بیقرار کبودش‌

وان‌ خامشی ‌طنین سرودش‌

یادآور ترنم‌ حافظ‌

در برگ‌برگ معجزه‌ي او کتاب‌ او

وان‌ تاب موی شاهد عهد شباب‌ او

این‌ روزها بهار و بنفشه‌

معنای‌ دیگری‌ به‌ من‌ آرد

وز لون دیگری‌ست‌

زرد و سفید و صورتی‌ و گاه‌ قهوه‌ای‌

با چهره‌ای‌ به‌ گونه‌ي مردم‌

با چشم‌ و با دهان‌ و تبسّم‌

شاید که‌ دلپذیر و قشنگ‌ است‌

کز دوده‌ و تبار فرنگ‌ است‌

شاید کمی‌ اَجَق‌ وَجَق‌، از دور

در دیدگان‌ اهل نشابور!

یعنی‌ چو نیک‌ می‌نگرم‌ من‌

آن‌ جلوه‌ و جمال‌ ندارد

وان‌ بوی‌ و حسن‌ و حال‌ ندارد

یاد آن‌ بهین‌بنفشه‌ي ایرانی کبود

حسن فرنگ‌ آمد و آن‌ رنگ‌ را ربود

تا چند سال دیگر

(دردا و حسرتا!)

کس‌ را به‌ یاد نیست‌ که‌ خود بود یا نبود!


مي‌گويم: اِ... نشنيده بودمش.

مي‌گويد: خوبي خودت؟ سلامتي؟ اوضاع و احوالت رو به راه است؟

مي‌گويم: خوبم. همه چيز هم رو به راه است. شما و مامان خوبيد؟

مي‌گويد: خوبيم. مواظب خودت باش. در پناه خدا باشي.

و قطع مي‌كند.



* امسالِ‌ميچكا در مازندراني يعني گنجشك امساله. كنايه از كسي كه تازه وارد يا كم سن و سال است. ضرب‌المثلي را هم به كار مي‌گيرند كه "امسالِ‌ميچكا خوانه پارسالِ‌ميچكا رِ درس هده." يعني بچه‌گنجشك را ببين كه مي‌خواهد به گنجشك بزرگ‌تر درس ياد بدهد.

** ونوشه٬ تلفظ مازندراني همان بنفشه است. نام نشر ونوشه (كتاب‌هاي كودك نشر چشمه) هم از همين‌جا مي‌آيد كه البته نشان از بابلي بودن آقاي كيائيان٬ مدير اين انتشارات دارد.

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۰

اينانلو است و سبيلش

بنفشه بايد سبيل و ابرو داشته باشد. كسي در اين نكته ترديد دارد؟ گل بنفشه٬ آن‌طور كه من از بچگي به ياد مي‌آورم٬ اين‌شكلي بوده است:

كه به رغم اسم لطيف و دخترانه‌ش٬ قيافه‌ش شبيه مردي مي‌شد با ابروها و سبيل پرپشت كه البته مهرباني و دوست‌داشتني بودنش از پشت همين اخم و تخمش هم به چشم مي‌آمد. تمام بنفشه‌هايي كه من در اين سال‌هاي عمرم ديدم٬ كمابيش از همين قاعده پيروي مي‌كردند و تصويري را از خودشان در ياد من گذاشتند كه جز آن٬ شكل ديگري را نمي‌توانم تصور كنم. اين‌ را ببينيد:
البته اين وسط بوده‌اند بنفشه‌هايي هم كه ريش و سبيل‌شان كم پشت بود و يا اين‌كه اصلن كوسه بودند و نمي‌توانستند حق مطلب را آن‌طور كه بايد ادا كنند. مثل اين:
اما اين كوسه‌بودنشان سبب نشد كه پا روي سنت‌ها بگذارند و ريش و سبيل و ابروهايشان را بزنند. همان 4 تا خال مويي را كه داشتند٬ مي‌گذاشتند در صورتشان بماند تا دست كم آيين بنفشه‌بودن‌شان زير سوال نرود. مردي‌شان مورد ترديد واقع نشود.
امروز صبح ديدم باغچه‌ي جلوي خانه را يك‌سره بنفشه كاشته‌اند. اولش ذوق كردم. اما جلوتر كه آمدم٬ حالم گرفته شد. چه بنفشه‌هايي؟ همه‌شان فرنگي؛ ريش و سبيل تيغ‌كرده. دور از فرهنگ و اصالت بنفشگي. غرب‌زده. همه‌شان شبيه اينانلوي* بدون سبيل شده بودند:

تحويل‌شان نگرفتم. راهم را كشيدم به سمت ايستگاه ترام. وارد ترام كه شدم٬ از خوش‌شانسي‌م صندلي‌اي خالي شد. زود نشستم و كتابي را كه دستم بود٬ باز كردم به خواندن كه يكهو چشمم افتاد به كشِ موي خانم جلويي كه كليد منزلش را به آن بسته بود تا گم نشود:
مسخره است. ولي انگار يكهو تركيب آن بنفشه‌ها و اين كليد ته دلم را خالي كرد. چيزي مثل ترس افتاد به جانم. از زندگي در جايي كه بنفشه‌هايش سبيل و ابرو نداشته باشند و زن‌هايش كليد به موهايشان ببندند كه گم نشود. بايد مي‌بوديد و مي‌ديديد تا بدانيد چه مي‌گويم.

ايستگاه بعد پياده شدم و باقي راه را تا دانشگاه قدم‌زنان گز كردم.


*محمد علی اینانلو٬ روزنامه نگار و فیلم ساز طبیعت؛ اين هم عكسش.

دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۰

بايد مي‌دانستم

سرانجام

تو را

از اینجا خواهد برد

این جاده

که زیر پای تو نشسته بود.



جلیل صفربیگی

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

مي‌شود راهش بيندازيم؟

من معمولن نتوانسته‌ام پيش‌بيني درستي از استقبال دور و بري‌هايم از ايده‌ها و يادداشت‌هايي كه مي‌نويسم داشته باشم. بارها پيش آمد يادداشتي كه براي نوشتنش ساعت‌ها زمان گذاشتم و خميرمايه‌ش را هم چيز خوبي مي‌دانستم زياد مورد توجه قرار نگرفت و فراموش شد و نقطه‌ي مقابلش هم همين‌طور. يادداشتي كه از نظر خودم دم‌دستي به حساب مي‌آمد و با ترديد و اما و اگر به انتشارش رضايت دادم٬ يكهو گل كرد و كلي لايك خورد و بازتاب‌هاي زيادي هم به دست و گوشم رسيد. آخرين مثالش هم يادداشت آخرم٬ سفيكسيم كه از نظر خودم چيز آن‌چناني‌اي نبود٬ اما به هر حال مورد لطف و توجه دوستان زيادي واقع شد. حالا چرا اين‌ها را مي‌گويم؟

مدتي پيش ايده‌اي به ذهن دريا رسيد كه بر سرش صحبتي كرديم و از آن زمان در فكر هر دومان همچنان وول‌وول مي‌خورد. فكر كرده بوديم جايي٬ مثلن در فيس‌بوك برايش صفحه‌اي باز كنيم و كمپيني چيزي –به خيال خودمان- راه بيندازيم. بعد من با توجه به تجربه‌ي ناموفقم در پيش‌بيني واكنش ديگران نسبت به ايده‌هايي از اين دست٬ فكر كردم بهتر است اول در گاهك حرفي ازش به ميان بياورم كه اگر پيشنهاد خام و نسنجيده‌اي بود٬ زياد ضايع نشويم. نهايتش بشود يكي از يادداشت‌هايي كه گمان مي‌كردم خوب است٬ اما چندان مورد توجه قرار نگرفت.

قضيه خيلي ساده است. در زندگي مشترك٬ زماني كه به اختلاف كشيده مي‌شود و گيس و گيس‌كشي پيش مي‌آيد٬ دو نكته‌ي اصلي وجود دارد كه هر طرف مي‌تواند از يكي از آن‌ها براي آزار طرف مقابل بهره بگيرد. يعني در واقع نوعي گروكشي مي‌شود و بسته به اين‌كه سنبه‌ي كدام طرف پرزورتر باشد٬ اوضاع به نفع او پيش خواهد رفت. اولي موضوع مهريه است و دومي حق طلاق. دختر مهريه‌ش را براي چزاندن پسر به كار مي‌گيرد و پسر هم از آن سو از طلاق ندادن به عنوان ابزاري براي فشار به دختر و جبران مهريه‌خواهي‌ش استفاده مي‌كند. داستان البته در درازمدت به نفع پسر خواهد بود. چرا كه دختر بخشي از مهريه را به عنوان پيش‌پرداخت گرفته و باقي‌ش مي‌شود اقساط شندرغازي كه پسر ماهانه بايد به حسابش بريزد. اما از آن سو٬ پسر اگر مشكل محكمه‌پسندي نداشته باشد مي‌‌تواند دختر را طلاق نداده و خلاصه او را در وضعيت بلاتكليفي نگه دارد كه نه راه پس داشته باشد و نه راه پيش. بديهي است دختري كه مهريه‌ي خود را به اجرا گذاشته است٬ از نگاه دادگاه به دلايل محكم‌تري براي طلاق نياز دارد و به اين سادگي‌ها نمي‌تواند قيد زندگي مشترك را بزند و برود پي كارش. خلاصه اين كه آن پيش‌پرداخت مهريه خرج اتينا مي‌شود و اقساط آن هم دير و زود به آخر مي‌رسد٬ اما ممكن است دختر حالاحالاها گرفتار زندگي‌اي باشد كه دلبستگي‌اي به آن ندارد و يا در خانه‌ي پدرش مانده باشد٬ به اميد روزي كه نمي‌داند چيست و چه وقتي است. گفتم كه كل داستان مي‌شود نوعي گروكشي. نتيجه‌ش هم بر باد رفتن عمر دو طرف است و به هدر دادن فرصت يگانه‌ي زيستن.

حالا ما مي‌گوييم اگر آدم‌ها همان ابتداي كار -كه اوضاع خوب و خوش است و نقل و نبات پخش مي‌كنند- توافق كنند كه از يك سو از مهريه خبري نباشد و از سوي ديگر به دختر مجوز طلاق داشته شود٬ بازنده‌اي در كار نخواهد بود. هر دوطرف برنده هستند. بازي منصفانه‌اي مي‌شود كه اولن در آن خبري از چانه‌زني‌هاي زننده بر سر مبلغ مهريه نيست و دوم اين كه طرفين در يك شرايط برابر –از حيث قدرت انتخاب براي ادامه يا ترك رابطه‌ي زناشويي- پا به زندگي مشترك مي‌گذارند. حالا ممكن است كسي بگويد مهريه سنت پيغمبر است و نبايد كنار گذاشته شود. بسيار خوب٬ قبول؛ شما بگذاريدش يك سكه٬ پنج سكه٬ چه مي‌دانم چهارده سكه. اصلن بگذاريدش اشتراك 5 ساله‌ي همشهري داستان.

مجموعن به نظرم آمد معامله‌ي منصفانه‌اي‌ست و شايد بتواند نتايج خوبي به همراه داشته باشد. يك معامله‌ي كالا به كالاست كه براي هر دو طرف منافع و عوايدي دارد. احتمالن براي دختر بيشتر از پسر. اين را همه‌مان هزار بار شنيده‌ايم كه مهريه‌ي زياد هيچ‌كسي را خوشبخت نكرده است. رويه‌ي قضايي فعلي ايران هم نشان مي‌دهد كه معمولن مهريه‌هاي سنگين نتيجه‌اي از پي ندارد و دختر در نهايت بايد به دريافت بخشي از آن٬ آن هم با شرايطي رضايت دهد.

فكر كردم اول اين‌جا با هم سبك‌سنگينش كنيم. ببينيم حرف حساب است يا نه. اگر هست نهضتي٬ جنبشي٬ كمپيني چيزي راه بيندازيم و پي‌ش را بگيريم. ازدواج بدون مهريه در مقابل حق انتخاب برابر براي هر دوطرف. يك وقت ديديد جايش را باز كرد. اگر هم باز نكرد٬ غمي نيست. كمترين فايده‌ش اين است كه دور هم گپي زده‌ايم و دو كلام ياد گرفته‌ايم.


پ.ن.1. من در دعاوي خانواده كار نكرده‌ام. اگر كسي در اين وادي صاحب‌نظر است٬ چه خوب مي‌شود حرفي بزند.

پ.ن.2. مي‌دانم دو موضوع ديگر هم هست كه بايد در گيس‌كشي‌هاي خانوادگي مورد توجه قرار بگيرد: مقوله‌ي جهيزيه و حضانت بچه. اما نخواستم وارد آن بحث شوم. گفتم فعلن همين معامله‌ي يك‌به‌يك را سر و ساماني بدهيم؛ اگر توفيقي داشت سر باقي‌ش هم مي‌رويم. ضمن اين كه به نظرم موارد مهريه و حق طلاق مشكلات شايع‌تري هستند. نمي‌دانم٬ شايد اشتباه مي‌كنم.