- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: سفيكسيم

چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۰

سفيكسيم

18-19 سالم بود كه با علي٬ دوست و هم‌خانه‌ي آن دورانم٬ خانم بلند كرديم. ما كه نه٬ او ما را بلند كرد.

آن زمان كمي بالاتر از سه‌راه ضرابخانه يك داروخانه‌ي شبانه‌روزي داشت كه الان تعطيل شده است. آخر شب بود. رفته بوديم دارويي چيزي بخريم. ايستاده بود منتظر ماشين. بيرون كه آمديم٬ آمد جلو كه تا فلان‌جا برسانيمش. بعد كه در ماشين جا خوش كرد٬ سرصحبت باز كرد كه شما دو تا جوان چه مي‌كنيد و چرا خوش نمي‌گذرانيد و اين حرف‌ها. آخرش هم گذاشت در كاسه‌مان كه يكي-دو ساعتي وقت دارد و قيمتش را هم گفت كه منصفانه بود. گفت به‌مان تخفيف دانشجويي داده است. شب تاريك و سنگستان و ما مست. دو دانشجوي تشنه٬ خورده بوديم به پست يكي كه خودش پيشنهادش را داده بود و تخفيف دانشجويي هم مي‌داد. سر خر را كج كرديم به سمت خانه.

اول در ماشين كه گفت اسمش مريم است. بعد در خانه بروز داد سرِ كار سهيلا صدايش مي‌كنند. كارش چه بود. در درمانگاه نمي‌دانم كجا٬ تزريقاتچي بود. آمپول مي‌زد٬ سرم قطع و وصل مي‌كرد. پانسمان مي‌كرد و همين كارها. به شوخي درآمد كه روزها ما مردم را آمپول مي‌زنيم و شب‌ها مردم ما را؛ كه من و علي گرخيديم. بچه بوديم. يكهو انگار حماقتمان آمده بود جلوي چشممان. نصفه‌شبي يكي را كه خودش پيشنهاد داده بود و تخفيف دانشجويي هم مي‌داد٬ آورده بوديم خانه. اين كه روزها آمپول مي‌زند٬ از كجا معلوم شب‌ها هم نزند؟ اين را علي گفت. اصلن از كجا معلوم خودش مرضي چيزي نداشته باشد. هر دومان ترسيده بوديم. به تكاپو افتاديم كه قضيه را منتفي كنيم و بفرستيمش برود. ‌من‌من كرديم و بهانه آورديم كه امشب آمادگي‌ش را نداريم و باشد براي يك شب ديگر. گفتيم بابت وقتي كه ازش گرفته‌ايم٬ پول را تقديمش مي‌كنيم كه مغبون نشود. ناراحت شد كه اين‌جوري پولش حلال نيست و او كاري نكرده كه بخواهد پول بگيرد. گير داد كه بايد حتمن خدمات بدهد. ما هم گفتيم راضي هستيم به دادنش و از شير مادر برش حلال‌تر است. توي دلمان هم خداخدا مي‌كرديم كه زودتر برود. زير بار نمي‌رفت كه كاري‌نكرده پولي بگيرد. از ما اصرار و از او انكار. آخرش گير داد كه آن آمپول سفيكسيم را بياوريد بزنم تا پولي كه مي‌گيرم حلالم شود. آمپول براي من بود كه آن زمان‌ها سينوزيت حاد داشتم. از داروخانه كه آمده بوديم بيرون دستمان ديده بود. يقين حاصل شد برايمان كه اين تا امشب ما را آمپول نزند٬ دست‌بردار نيست. افتاديم به چه‌كنم چه‌كنم. علي مورمور كرد زير گوشم كه تو كه مي‌خواستي اين آمپول را فردا بزني. بگذار بزند و برود؛ يكي به نفع تو كه ديگر پول تزريقاتي نمي‌دهي. قول داد چهارچشمي كنار دست زنك بايستد كه دست از پا خطا نكند. آمپول ديگري نزند٬ كار ديگري نكند. فداكاري كردم و دراز كشيدم كه آمپول بزند.

آمپولش را كه زد٬ علي برايش چاي آورد. توي سيني چاي هم پاكتي گذاشته بود كه اجرتش در آن بود. موقع تعارف چاي اشاره‌اي به پاكت كرد و گفت ناقابل است. يعني در زندگي‌مان به كسي اين‌قدر احترام نگذاشته بوديم ما دو نفر.

قبل رفتن شماره‌اش را داد كه اگر كار تزريقاتي‌اي٬ پانسماني٬ نگهداري مريض در خانه‌اي چيزي داشتيم باهاش تماس بگيريم. باز هم از همان شوخي‌هاي ناجورش كرد كه اگر آمپول هم خواستيد بزنيد خبرم كنيد. چشمكي هم به من زد كه يعني تو مي‌داني چه مي‌گويم. و رفت.

از حق نگذريم٬ سينوزيتم نسبت به آن زمان خيلي بهتر شده است. گمانم از بعد همان سفيكسيم رو به بهبود گذاشت. دستش انگار شفا بود بنده‌ي خدا.


پ.ن.1. اين خاطره را از يكي از دوستانم كش رفتم و به نام خودم جا زدم كه هيجانش بيشتر شود.

پ.ن.2. يكي برايم نوشت سفيكسيم آمپول ندارد. حق با اوست. به نظرم قاطي كرده‌ام اسم داروها را. قرص سفيكسيم بود و آمپول دگزامتازون. البته فرقي هم نمي‌كند. مهم خود آمپول بود كه يارو زد.

۷ نظر:

  1. hahaha, besyar hal kardam oveys yadesh bekheyr, hanooz harvagh az jollo oon darookhane rad misham , nakhod-agah yade oon shab miyoftam

    پاسخحذف
  2. مر بدی بابلی دوش مر ول هکن بابلی ر بکوش
    جدا از شوخی خیلی خوب مینویسی
    موفق باشی

    پاسخحذف
  3. سلام. بسیار عالی نوشته بودی. واقعا لذت بردم. ساده و روان. به این مطلبت از توی وبلاگ خودم لینک خواهم داد.موفق باشی.

    پاسخحذف
  4. هي واي من! كم مونده بود از راه بدر بشي! خدا رحم كرد.؛)

    پاسخحذف
  5. اوبونتویی؟ شیفت هفت ویرگوله.

    پاسخحذف
  6. انگار این دفعه رو جستی ملخلک...
    یعنی دفعه های بعدیشم پریدی ملخک :-)
    روان می نویسی جناب وکیل

    پاسخحذف