یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰
ياد روزهاي خجالت نكشيدن
شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰
آزمون وكالت 90 و باقي قضايا
رييس محترم اتحاديهي سراسري كانونهاي وكلاي دادگستري ايران
با سلام و احترام.
اويس رضوانيان
11 آذر 90
پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰
بيماري وصلبيني
اين هم لينك يادداشتهايش:
يادداشت اول: http://www.rahesabz.net/story/46495
يادداشت دوم: http://www.rahesabz.net/story/46567
يادداشت سوم: http://iranissues.wordpress.com/2011/12/21/meandcarlos
فرقمان شايد اين باشد كه نسخهي خارجي شدهي همانها هستيم. خوش آب و رنگتر و البته با كلاستر.
یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰
يار دستنبو به دستم داد
وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت
يار دستنبو به دستم داد و دستم بو گرفت
الان كه فكرش را ميكنم ميبينم پدرم سالهاست ديگر اين شعر را برامان نخوانده است. يعني اصلا يادم نميآيد آخرين باري كه خواند٬ كي بود. خيلي سال از آن روزها گذشته است. ميبينيد؟ اين فقط بچهها نيستند كه با گذشت زمان وظايف خود را در برابر پدر مادرشان فراموش ميكنند. پدر مادرها هم گاهي يادشان ميرود چيزهايي را. شايد هم يادشان نميرود٬ ولي تصورشان اين است كه بچهها بزرگ شدهاند و ديگر آن حرفها و شوخيهاي قديم شيريني چنداني ندارد براشان.
پدرم آهو درست ميكرد برامان روي ديوار. آن سالها –دوران جنگ- كه برق زياد ميرفت و شمع روشن ميكرديم٬ با سايه برامان آهو و كفتر درست ميكرد. يكبارش را كه اصلا يادم است. برق رفته بود و نشسته بوديم زير نور چراغ گازي به شام خوردن. شام نميدانم چه بود كه خيارشور هم داشتيم. حرف شايد 25 سال پيش است كه ميزنم. من نميدانم بچگيهام چه وياري داشتم كه خيارشور را فشار دهم تا آبش بچكد توي قاشقم. اول آبش را جدا ميخوردم٬ بعد هم ترتيب لاشهي خيارشور را -كه با چلاندنهايم منظرهي رقتآور و ناخوشايندي پيدا كرده بود- ميدادم. عشقم اين بود كه دستم را لرزان كنم و انگار دارم داروي تلخي ميخورم٬ قاشق پر از آب خيارشور را به دهان ببرم و بگويم پير شدهايم ديگر. كه با اين حرف مادرم قربان صدقهام ميرفت و ميثم ميخنديد. آمدم آب خيارشور را بچكانم در قاشق كه پريد در چشمم. من هم از بچگي ترسو بودم. جاندوست بودم. فكرم هميشه ميرفت بدترين جاها. كه نكند بميرم٬ كور شوم٬ فلج شوم يا چه. آب خيارشور كه پريد در چشمم از ترس كور شدن بود يا نميدانم واقعا چشمم ميسوخت٬ خانه را گذاشتم روي سرم. گريهام بند نميآمد. شام را كه به همه كوفت كردم. مادرم بغلم كرد برد دستشويي كه چشمانم را آب بزند و پدرم هم چراغ گازي را برداشت آورد جلوي در دستشويي كه نور بدهد بهمان. همهچيز آنقدر واضح در يادم مانده است كه انگار فيلمش را ضبط كرده و همين اواخر نشانم داده باشند. مادرم همانطور كه چشمم را ميشست٬ غر ميزد كه هي آن خيارشور را ميچلاني و دستمالي ميكني٬ آخرش همين ميشود كه ميپرد در چشم و چارت. هقهق ميكردم و اشك ميريختم٬ بيشتر از ترس كور شدن به گمانم. بعد پدرم براي اينكه حواسم را پرت كند٬ همانطور كه چراغ در يك دستش بود٬ با دست ديگرش شكل آهو درست كرد روي ديوار برايم. حواسم رفت پي آن. ديد خوشم آمده است٬ چراغ را گذاشت زمين و دو دستي كفتر درست كرد. گريهام بند آمد و محو سايههاي روي ديوار شدم. چشمم ديگر نميسوخت. كور نشدم.
يار دستنبو به دستم داد
پدر مادرها بايد بعضي كارها را تا ابد ادامه دهند. فوقش تخفيف دهيم و بگوييم وقتي سن بچهها بالا رفت و بزرگ شدند٬ اجازه دارند فراواني اين كارها را كم كنند و مثلا به جاي اينكه هر شب روي ديوار سايه درست كنند يا به هر مناسبتي شعر دستنبو را براي بچهها بخوانند٬ ماهي يا سالي يكبار اينكار را انجام دهند. ولي به هر حال قطع نبايد بشود. هيچ سنتي در اين دنيا نبايد قطع شود. بايد قانوني در كار باشد كه هر خانوادهاي مثلا سالي يكبار سنتهاي ديرينهي خود را تجديد كند. در مثال ما٬ سالي يكبار دور هم جمع شويم كه پدرم روي ديوار كفتر بسازد و دستنبو بخواند و من با دست لرزان آب خيارشور بخورم و مادرم قربان صدقهام برود. ميثم بايستد وسط چارچوب در و پاهايش را بچسباند به دو طرف و بگيردش برود بالا. سوده برامان با كاغذ كاردستي درست كند؛ نمكدان و قايق درست كند. اين سنتها بايد هر سال برگزار شود كه از ياد نرود. بايد قانون بگذارند و اجبارياش كنند. اين نمايندگان پس چه غلطي ميكنند٬ من نميدانم.
وه چه دستنبو كه دستم بوي دست او گرفت
اينجا روي مبل ولو شدهام و همهي جانم بوي كتلت ميدهد. مانند همان دستنبو كه يار به دست آن بابا داد. بايد بروم حمام كه حوصله ندارم. حالا اگر آن سنتهايي كه گفتم سرجايش بود و قطع نميشد٬ اگر همه چيز همانطوري پيش ميرفت كه دوست داشتم٬ بايد يكهو بابا و ميثم پيداشان ميشد و سهتايي با هم ميرفتيم حمام. بايد همه چيز همان ميبود: همان لگن قرمز و آبي كه من و ميثم مينشستيم توش٬ همان شامپو زرد پاوه٬ همان صابونهاي بزرگ و ليفهاي ماماندوز كه بادش ميكرديم و كف ميكرد. اگر چيزي از سنتها باقي مانده بود٬ بابا بايد هنوز به جاي شامپو صابون به سرش ميزد. من آن زمانها هيچوقت نديدم بابا شامپو استفاده كند. سرش را با همان صابون ميشست و به نظرم علت زود ريختن موهايش هم همين بود. اگرچه خودش اين ريزش را به زمانه و مشكلاتش وصل ميكرد. الان را ديگر نميدانم. چون سالهاست هر كس خودش تنهايي حمام ميرود. چون سالها از آن روزها گذشته و ما بچههاي 4-5 سالهي آن زمان٬ ديگر شتري شدهايم براي خودمان.
اگر بابا و ميثم يكهو سر و كلهشان پيدا ميشد با رخت و حوله و ليف ماماندوز كه سهتايي برويم حمام٬ بلند ميشدم و بغلشان ميكردم. آنقدر ميبوسيدمشان تا دلم آرام شود. هر دوشان را. ميثم كوچك را. پدر جوانم را.
شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۰
من٬ بهروز٬ ابراهيم گلستان
پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰
با اجازه شير ميكنم
دلم ميخواهد يك بار كه كسي زير يكي از پستهاي فيسبوكم نوشت با اجازه شير ميكنم٬ بگويم من اجازه نميدهم. طبيعي است كه يارو اولش جدي نميگيرد و به حساب شوخي ميگذارد. ولي من ادامهش دهم و پيگير اين شوم كه چرا بدون اجازهام شيرش كرده است. بروم روي ديوارش و زير همين پست كه از من كش رفته است بنويسم اين پست غصبي است. اينجا نماز خواندن و هر چيز ديگر خواندن اشكال دارد. بنويسم صاحبش راضي نيست و اجازهي شيرش را نداده است. روي ديوارش مدام نارضايتي خودم را ابراز كنم و هر روز دستكم يكبار استاتوس فيسبوكم را دربارهي اين بابا و اين كه مال ديگران را بياجازهشان برميدارد به روز كنم. نرمنرم ملت توجهشان جلب ميشود و خود يارو هم احساس ميكند كه موضوع از شوخي گذشته و انگار جدي است. در وبلاگم٬ اينجا و آنجا٬ هرجا كه دستم ميرسد٬ مطالب تند و تيز بنويسم دربارهي كساني كه بياجازه پستهاي فيسبوك ديگران را شير ميكنند و بد و بيراه نصيبشان كنم. حديث و روايت بياورم كه اين آدمها با دزد سر گردنه هيچ فرقي ندارند و حتي بيشرفتر از آنها هستند٬ چون راهزنها دستكم با قربانيان خود روبهرو ميشوند٬ اما براي اينها در فضاي مجازي روبهرو شدني هم در كار نيست. روزي 10 تا ايميل بزنم به آن بابا و بهش يادآوري كنم كه اين كارها آخر و عاقبت ندارد. اين مالها خوردن ندارد. مطلبي دربارهي دستكج او بنويسم و همهي دوستان مشتركمان را رويش تگ كنم و هركسي هم كه تگ خودش را ريموو كرد٬ دوباره تگش كنم. همينطور ادامه بدهم و كوتاه نيايم تا همه را عاصي كنم و صداي ملت دربيايد.
آنقدر اين كارها را ادامه دهم تا بالاخره يارو شاكي شود و بيايد بهم بگويد اصلا به تو چه كه اجازه نميدهي. ديگران هم تأييدش كنند. بهم بگويد فلان كليپ را كه از روي يوتيوب برداشتهاي گذاشتهاي روي فيسبوكت٬ چهكارهاش هستي كه اجازه ندهي ديگران هم شيرش كنند. بگويد مگر مطلب مال بابات بوده است كه اجازه بخواهد. بقيهي ملت هم كه از دست سر و صداهاي من خسته شدهاند٬ به پشتي او دربيايند. بگويد اصلا گيرم كه مطلب مال خودت باشد٬ وقتي شيرش كردهاي٬ يعني هركس ديگري هم حق دارد شيرش كند. نيازي به اجازه هم ندارد. چشمت كور٬ ميخواستي نكني. حالا كه كردي٬ ديگر مرگت چيست؟ بقيه هم سر تكان بدهند به نشانهي تأييد. يكي ديگر از ميان جمع بگويد روزي صد نفر٬ هزار نفر٬ پستهاي هم را شير ميكنند و اجازهاي هم نميگيرند. حالا تو شاخ شدهاي كه بخواهي جلوي شير كردن ملت را بگيري؟ همه يك صدا شوند و هرچه دلشان ميخواهد بارم كنند. بگويند جو مرا گرفته است و فكر كردهام چه؟ هو كنند مرا. بعد من با قيافهي متعجب رو به جمعيت بپرسم: يعني كسي كه ميخواهد پستهاي مرا شير كند٬ نبايد از من اجازه بگيرد؟ همه بگويند نه. بپرسم: يعني اگر بياجازه پستهاي مرا شير كرد٬ نميتوانم جلوش را بگيرم و طلبكار شوم؟ همه يكصدا بگويند نه.
بعد حرف دلم را كه اينجاي گلويم گير كرده است٬ بزنم: پس غلط ميكنيد زرت زرت مينويسيد با اجازه شير ميكنم. شيرتان را بكنيد برويد ديگر. اجازه و اين حرفها كدام است؟ دِهِه.
سهشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰
همايش عظيم سياهپوشي
دو سه هفته پيش كه ايران بودم٬ در ميداني جايي چشمم افتاد به بيلبورد بزرگي با عنوان همايش عظيم سياهپوشي. خلاصهي حرفش هم اين بود كه بياييم ده روز ابتدايي محرم را همه يكسره سياه بپوشيم و شهر را سياهپوش كنيم و خلاصه در همه عالم جز سياهي چيزي باقي نگذاريم.
كاري به اين ندارم كه چطور استاد شدهايم در اغراقها و ظاهرسازيهاي بيحاصلي از اين دست و اينكه عادت كردهايم از نوك دماغمان آنطرفتر را نبينيم و همهي شريعت را در سطحيترين ظواهر نمايشياش خلاصه كنيم.* اما نكتهاي كه از آن روز تا به حال در فكرم بالا و پايين ميرود اين است كه چرا كساني كه پيشقراول چنين طرحي شدهاند٬ در مناسبتهاي جشن و سرور سر و كلهشان پيدا نميشود كه همايشهاي عظيم شادپوشي و رنگي كردن شهر و خيابانها و رقص و خنده به راه بيندازند؟ آيا اينها تنها متصدي غم و ماتم و مصيبت مردم هستند و با شادي و شادماني اين ملت كاري ندارند؟
اصلا اينها را ولش! بگذاريد سوالم را جور ديگري طرح كنم. آيا همانطور كه براي برگزار كنندگان اين مراسم امنيت و امكانات مالي لازم فراهم است تا به مناسبت ايام محرم و عزاداري سيدالشهدا (ع) –يا هر مناسبت اندوهبار ديگري- همايش عظيم سياهپوشي برگزار كنند و بيلبوردهاي خود را در ميدانهاي بزرگ شهر بياويزند و لابد به همين بهانه بودجهاي از ادارهاي جايي بگيرند و مواجبش را به جيب بزنند٬ براي كسان ديگري هم اين امنيت و امكانات وجود دارد كه در مناسبتهاي شادماني٬ مردم را به پوشيدن رنگهاي شاد و رقص و پايكوبي دعوت كنند و بيلبوردي چيزي هم در اختيار آنها قرار بگيرد تا به اطلاع ملت برسانندش؟ امكانات مالي و بودجه و مواجبش پيشكش٬ آيا امنيتي براي اين كار وجود دارد؟
در شرايطي كه آببازي و شادي و خندهي چند جوان در يك پارك ميتواند تبديل به موضوعي امنيتي شود كه پليس و باقي نيروهاي انتظامي را وارد ماجرا كند٬ سخن گفتن از شادپوشي و رنگي كردن شهر و خيابانها به شوخي مسخرهاي ميماند. در روزگاري زندگي ميكنيم كه غم و اندوه و تشويق به سياهپوشي را در ميدانهاي شهر به بيلبوردها ميآويزند و كمي آنسوتر٬ ملت براي عروسيها و شاديهاي خود بايد به خارج از شهر و باغهاي ناشناخته پناه ببرند و كلي هم حق حساب و پول چايي بدهند تا شاديشان بي دردسري به پايان برسد. البته اگر از خانهها و باغهاي اطراف اراذل و اوباشي نريزند به مهماني و دستوپاي مردها را نبندند و به زنها تجاوز نكنند.
سالها پيش –بگويم 15 سال پيش٬ شايد هم بيشتر- يادداشتي از گلشيري خوانده بودم در مجلهي آدينهي آن زمان كه موضوع و حتي عنوان يادداشت را به درستي به ياد نميآورم. اما آخرين جملهاش هنوز در يادم مانده است كه نوشته بود:
سياه ميپوشيم. سياهپوشانيم.
حالا كه اين چند سطر را نوشتم و خواستم يادداشتم را تمام كنم٬ ياد اين جملهي او افتادم. برگشتم٬ نگاه كردم و ديدم 15 سال –بلكه بيشتر- از آن زمان گذشته است و ما همچنان سياه ميپوشيم. همچنان سياهپوشانيم.
* شب تاسوعا يكي از دوستانم مرا با خودش برد مسجد محلشان. از يك ساعتي كه آنجا نشسته بودم به عزاداري٬ بيش از نيمي از صحبتهاي مداح بر سر شرح زيباييهاي ظاهري حضرت عباس (ع) بود. از موي بلند و قامت رشيدش گرفته تا اينكه حضرت يوسف در برابرش هيچ بوده است و اصلا هيچ كس در زيبايي به گرد پايش نميرسيده است و اين حرفها كه به واقع آدم ميماند كه اين تصويرهاي اغراقگونه چه هدفي را دنبال ميكند و چه شأني را به حضرت عباس يا چه معرفتي را به شنونده ميافزايد.
یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰
تكهمسري يا چه
اين مدت طولاني با هم زندگي كنيم!
دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰
بهداد سليميِ وزنهبردار
جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰
دانهي فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه
ديدهايد آدمها وقتي گند ميزنند٬ هي با آن ور ميروند٬ به خيالشان كه ماله بكشند رويش و از ميزان گند بودنش بكاهند؟ حكايت آن آدمي كه بادي ول داده و متعاقبش تكاني به ميز كنار دستش ميدهد كه مثلا بگويد صداي ميز بوده است؟
حالا اين هيچي. ديدهايد اين توليدكنندهها را كه وقتي يك محصولشان فروش نميرود و باد ميكند روي دستشان٬ ميبندندش به ريش محصولات ديگرشان كه ردش كنند؟ يخچالهاي سايز كوچك الجي كه فروش نرفت٬ گذاشتندش اشانتيون يخچالهاي سايدشان كه هر كس يكي از اين سايدها ميخريد٬ يك يخچال كوچك هم بهش هديه ميدادند٬ بلكه به اين بهانه يخچالهاي كوچكشان را آب كنند و بدهند دست مشتري. بگذريم از اين كه پول اين يخچالهاي كوچك را پيشپيش كشيده بودند روي بزرگها؛ ما هم دلمان خوش كه داريم سود ميكنيم و هديهي مفتي ميگيريم.
حالا حكايت اين روزهاي گوگل است. برداشته دگمهي share را دوباره به گودر اضافه كرده است. اين يعني غلط كردم. يعني همان مالهاي كه روي گند ميكشند؛ همان ميزي كه بعد از باد حركتش ميدهند. رويش كليك كه ميكني اما٬ دستش رو ميشود كه تلهاي بوده براي اينكه باز ملت را به آن پلاس سوت و كورش بكشاند. نقش همان يخچالهاي سايد الجي را دارد كه مشتري به هواي آن پا پيش ميگذارد و بعد كه طلبهي خريدش شد٬ يخچال سايز كوچك را هم ميبندند به ريشش.
من كه الان وقت ندارم. ولي اگر كسي فرصتش را دارد٬ زحمت بكشد اين شعر مرحوم ايرجميرزا را براي آلن و دار و دستهاش ترجمه كند و بفرستد گوگل (يا اگر آن دور و برهاست٬ برود حضوري براشان بخواند) تا حساب كار دستشان بيايد كه حواسمان هست. آن share قديم كه ما دلتنگش هستيم و اين share جديدكه اينها چپاندهاند در ريدر تا بلكه پلاسشان را به خورد خلقا... بدهند٬ با هم تومني هفت صنار فرق دارد. اين كجا و آن كجا؟
دانهي فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه / هردو جانسوزند٬ اما این کجا و آن کجا
خشتسازان در بیابان، عشقبازان در اتاق / هر دو میمالند٬ اما این کجا و آن کجا
یک منار در اصفهان و یک منار زیر پتو / هر دو جنبانند٬ اما این کجا و آن کجا
اشتري در زير بار و دلبري در زير يار / هر دو نالانند٬ اما اين كجا و آن كجا
مردهای در آب غسل و دختری در آب حوض / هر دو عریانند٬ اما این کجا و آن کجا
پ.ن. من همين چند بيت را يادم است و هميشه هم فكر ميكردم از ايرج ميرزا باشد. اما حالا كه در ديوان شعرش دنبالش گشتم٬ نيافتم و به ترديد افتادم. كسي چيزي ميداند از اين شعر؟
یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰
اميد به ايران بازگشت
تلويزيون را روشن گذاشته بودم روي بيبيسي فارسي كه صدايش را بشنوم و خودم ايستاده بودم به شستن ظرفها. همينطور دليدلي ميكردم و به اخبار هم گوش ميدادم كه يكهو صداي مجري را شنيدم كه: خبر خوش! اميد به ايران بازگشت!
خشكم زد. همانطور با دست و بال كفي و خيس جست زدم جلوي تلويزيون كه ببينم داستان چيست و جريان از چه قرار است. حيرتم اما ديري نپاييد. گزارشي بود دربارهي بازگشت درناي سيبري (كه نامش را اميد گذاشتهاند) به تالابهاي فريدونكنار مازندران كه البته در نوع خود واقعا هم خبر بسيار خوش و معجزهواريست. اما من حالت آدمي را داشتم كه كنف شده است. برگشتم به ظرف شستنم. بعد يكهو به خودم نگاه كردم و ديدم چقدر آرزوي آن را دارم كه خبر خوشي از ايران به گوشم برسد. خبري غير از اختلاسهاي ميلياردي و وعدههاي دروغ و زنداني كردن دانشجوها و موج فرار نخبگان و آلودگي هوا و پارازيتهاي سرطانزا و فقر و فحشاي فراگير و پايين آمدن سن اعتياد و رشد اقتصادي منفي و تحريمهاي جهاني روزافزون و ناامني و تجاوز گروهي به مهمانان و امثال اينها كه ديگر عادت كردهايم به شنيدنشان. خبري غير از اينها.
برگشتم به ظرف شستنم و ديدم سالهاست در آرزوي اين لحظه هستم. نه فقط من٬ كه همهمان هستيم. اينكه يكهو بشنوم فلان اتفاق خوب در ايران رخ داد و اولش باورم نشود و بروم چندجاي ديگر هم چك كنم كه مطمئن شوم و وقتي يقين كردم٬ بپرم پاي تلفن و تندتند شمارهي دوستانم را بگيرم و بهشان مژدهي خبر را بدهم و به خانه زنگ بزنم و به پدرم بگويم شنيدي خبر را؟ او هم با هيجان بگويد: آره. تو هم شنيدي؟ من هم بگويم آره. شنيدم. به مامان هم گفتي؟ او هم بگويد گفتم و همينطور بيخودي بخنديم و هي از هم بپرسيم كه مطمئن شويم همهي دور و بريهامان هم خبر خوش را شنيدهاند و حالا همه خوشحالند كه بالاخره طلسم سياهي شكسته و اتفاق خوبي هم در اين آب و خاك رخ داده است. كه قند در دلمان آب شود.
خبر خوش؛ چيزي كه سالهاست نشنيدهايم.
پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۰
هر يك از دايرهي جمع به راهي رفتند
من دوست ندارم از اين عكس نگاه بردارم. همينطور نشستهام به تماشايش و كيف ميكنم. به چهرهها دقيق ميشوم و ميروم در بحر تكتكشان؛ دستكم آن چهار نفري كه بيشتر ميشناسمشان: پرويز مشكاتيان٬ فريدون مشيري٬ بيژن بيژني (همشهريمان) و پرويز كلانتري.
تاريخ عكس را نگاه ميكنم: ارديبهشت 67. از اينكه جنگ هنوز به پايان نرسيده٬ ميتوان حدس زد روزهاي سخت و دشواري بوده است. البته خوبيهايي هم داشته است حتما. هواي تهران را هنوز گند نگرفته بود٬ ترافيك خيابانهايش را قفل نكرده بود٬ آدمها هنوز اينقدر پدرسوخته نشده بودند٬ در دلها هنوز كمي ايمان و خردهاي اميد به آيندهاي روشن باقي مانده بود٬ چه ميدانم. من كه آنقدري يادم نميآيد آن روزها را. ميتوانم فقط تصور كنم با خودم؛ يا تخيل. سال 67 همان ساليست كه شجريان با همين مشكاتيان كه اينجا سهتار به دست نشسته است٬ دود عود و دستان را بيرون داد. 67 ساليست كه جنگ تمام شد. سالي كه من به مدرسه رفتم. اينها همهي چيزهاييست كه من از اين سال ميدانم.
خندهدار است٬ ولي نشستهام اينجا به تماشاي اين عكس و با خودم تخيل ميكنم و لذت ميبرم. از تصورش٬ حتي از خيال اين كه 24 سال پيش٬ يك روز ارديبهشتي٬ مشكاتيان و مشيري و بيژني و چند نفر ديگر دور هم جمع شدند و رفتند كوهي٬ دشت و دمني٬ جايي به گردش٬ بعد گوشهاي اتراق كردند كه آن طرفترش هم اسبي الاغي داشت ميچريد٬ بعد مشكاتيان سهتارش را درآورد به نواختن و احتمالا بيژني –با آن سبك نشستن و سبيل پرپشت و عينك تيرهاش- صدايش را سر داد و بقيه دست زدند و حال كردند٬ حتي از خيال چنين تصويري هم لذت ميبرم. چهرهي مهربان مشيري را نگاه ميكنم كه چه با لذت كف ميزند و پرويز كلانتري و بقيه را٬ كه نميشناسم البته.
هي مينشينم به كارهايم و دلم طاقت نميآورد. برميگردم دوباره عكس را نگاه ميكنم و كيف ميكنم. صفحهاش را پايين نگه داشتهام كه بتوانم تندتند نگاهش كنم. بيشتر از همه شادي و سرزندگي مشيري دلم را برده است.
اين آدمهاي بزرگي كه آمدند و رفتند.
سهشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۰
غربت پلاس
آرام آرام٬ مثل گربهاي كه خفت كرده باشد و نرم نرم به گوشتي٬ خوردنياي چيزي خودش را نزديك كند كه بو بكشد و ببيند اصلا ارزش خوردن دارد يا نه٬ ديشب وارد پلاس شدم. پر از شك و بدبيني كه اين ديگر چه زندگيايست كه برامان ساختهاند و مشتي آه و نفرين پيرزنانه كه الهي خدا خانهشان را خراب كند كه خانهمان را خراب كردند و از اين حرفها.
نميدانم تا به حال براتان پيش آمده است كه در جايي غريب و ناآشنا٬ چهرهي آشنايي ببينيد و يكهو روتان باز و دلتان گرم شود كه آنقدرها هم اينجا غريب نيستيد؟ حالا ممكن است در حالت عادي با اين آدم اصلا صنمي هم نداشته و حتي حرفي هم نبوده باشيد. مثالش اينكه چند سال پيش كه رفته بودم سوئد٬ آن اوايل٬ يك روز در قطار پسري را ديدم كه چهرهش برام آشنا ميزد و ميدانستم علم و صنعتي بوده است و البته اين را هم به ياد داشتم كه پيشتر سلامعليكي هم با هم نداشتهايم. اما همين كه در غربت هم را ديديم٬ يكهو انگار دوست چند ده ساله باشيم٬ بلند شديم به خوش و بش و ابراز خوشحالي؛ از اين خوشحاليهاي واقعي. شماره داديم و گرفتيم و بعدش هم چندباري قرار گذاشتيم و با هم اينجا و آنجا رفتيم و خلاصه دوست مانديم. تعجبي هم ندارد. خاصيت خاك غربت است كه دلها را به هم نزديك ميكند. عموم يكبار اين خاطره را برايم گفته بود كه سالها پيش٬ بگويم 25 سال پيش كه سفري به سوريه داشت٬ به طور اتفاقي در حرم حضرت زينب٬ چشمش به چهرهي آشناي ممباقر (به فتح ميم اول و سكون ميم دوم) افتاد. نانواي قديمي محلهي پدربزرگم كه همان 25 سال پيشش هم پيرمردي بود براي خودش و بوي حلوا ميداد. عموم ميگفت همين ممباقر -كه ممكن بود روزي 10 بار در محله همديگر را ببينند و حتي حوصلهي سلام و عليكي هم با هم نداشته باشند- يكهو در آن غربت و تنهايي ديدارش شد نقطهي دلگرمي. شد دلچسب و دوستداشتني. اسباب محبت و نزديكي. گفتم كه خاصيت خاك غربت است.
اصلا چرا راه دور برويم؟ خود من چند وقت پيش به طور اتفاقي چشمم افتاد به يك پرايد در يكي از خيابانهاي ژنو. باور كنيد انگار برادرم را ديده باشم. اصلا بوي وطن ميداد برايم. اگر در حال حركت نبود و دستم بهش ميرسيد ميرفتم بغلش ميكردم و حال و احوالش را در غربت ميپرسيدم و اگر كم و كسري داشت٬ دستش را ميگرفتم. اما داشت ميرفت براي خودش و من از آن فاصله فقط توانستم عكسي بگيرم ازش و نگه دارم براي خودم.
باز هم دارم زياد حرف ميزنم. مخلص كلام٬ آمدم در پلاس٬ بغكرده. مانند كسي كه به زور دسته جارو زده و روانهش كرده باشند اينجا. ابروها در هم كشيده٬ نه با كسي حرف زدم٬ نه كسي را تحويل گرفتم. نميشناختمشان خب. خدا نفر آدم مرا داخل سيركلشان كرده بودند كه من اصلا نميدانستم اين سيركل چيست و بايد كجايم جا بدهمش و كلا نميدانستم چه غلطي بايد بكنم. ظاهر پلاس هم آنقدر نچسب و غيرجذاب است كه افسردگي آدم را دوچندان ميكند. براي خودم بالا و پاييني كردم و همانطور كه غر ميزدم و به زمين و زمان بد و بيراه ميگفتم٬ از روي عكسهاي آدمهاي جديدي كه نميشناختم و فضاي غريبهاي كه درش گير كرده بودم گذر كردم كه يكهو عكس آشنايي را ديدم. آشنا كه چه بگويم. يك آزاده نامي بود كه از گودر ميشناختمش و عكس كارتوني پروفايلش در يادم مانده بود. حتي سلام و عليكي هم نداشتيم با هم٬ ولي ديدنش شادم كرد. رويم باز شد. لبخند به لبم نشست٬ از ديدار يك آشنا. عين ممباقر شد براي عمويم در حرم حضرت زينب. پرايد شد برايم در خيابانهاي ژنو. دلم ميخواست بلند شوم بغلش كنم از خوشحالي. البته نكردم اين كار را. گفتم حالا همهي مردم ممكن است مثل من دلشان نگرفته باشد و يكهو زيادي كه ابراز احساس كنم يارو تعجب كند كه خل شدهام يا چه. هيچي نگفتم و رد شدم. ولي ديگر اخمهايم باز شده بود؛ از ديدن يك عكس آشناي گودري. بعدتر البته كمكم چهرههاي آشناي ديگري را هم ديدم و رويم بازتر هم شد. ولي هيچ چيزي برايم جاي آن عكس آزاده را نگرفت كه يكهو از ديدارش در آن فضاي سرد و غربت٬ انگار دنيا را به من دادند.
در اين غربتكده٬ در اين سراي بيكسي٬ آزاده شد ممباقرم. به فتح ميم اول و سكون ميم دوم.
پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰
وليپورهايي كه ما بوديم
دوران دانشجويي ليسانس اولم٬ تابستان 80 دو سه ماهي رفته بودم در يك كارخانهاي جايي اطراف قائمشهر براي كارآموزي. وقتتلفكني. در آن قسمتي كه ما بوديم يك وليپور نامي بود٬ آبدارچي يا نميدانم پستچي شايد؛ همه كاري ميكرد به گمانم. از اين آدمهاي آچار فرانسه كه بودنشان به چشم نميآيد٬ اما نبودنشان زمين ميزند همه اداره و تشكيلاتش را. چهل و خردهاي داشت و عيالوار بود. چه عيالواري؛ خودش ميگفت با خانوادهش قطع رابطه كرده است. ميگفت خانواده او را فقط براي خرجي دادن ميخواهند٬ او هم ماه به ماه خرجيشان را ميگذارد لب طاقچه و ديگر كاري به كارشان ندارد تا ماه بعد. اوضاع ماليش البته بد نبود. هم از كارخانه حقوق ميگرفت٬ هم زمين كشاورزي داشت كه سر سال مواجبي بهش ميداد و كمك حالش ميشد. ميگفت وقتي خانه نيست٬ زن و بچههايش مينشينند پشت سرش به حرف زدن. نوعي وسواس و بيماري داشت به گمانم؛ وگرنه چه حرفي داشت وليپور كه خانواده بخواهند پشت سرش بگويند. لابد آنها هم از همين اخلاق و وسواسش خسته شده بودند. ميگفت دوستش ندارند و او هم مهري بهشان ندارد. در همان چند ماهي كه آنجا بودم٬ ده بار اينها را برايم گفت. هميشه هم اينجاي حرف كه ميرسيد٬ سرش را ميآورد زير گوشم پچپچي ميكرد كه مهندس٬ باور كن خدا وكيلي 15 سال است با زنم روي يك تشك نخوابيدهام. حالا انگار باور كردن و نكردنش چه توفيري به حال من داشته باشد. خلاصه اينقدري دستگيرم شده بود كه زندگيش را سوا كرده بود از اهل و عيالش. آنها به سي خودشان٬ او هم به سي خودش.
همان ماه اول كارآموزيم مصادف شد با سفر يك هفتهاي وليپور به تركيه. داستان از اينجا دستگيرم شد كه ديدم همه با خنده اين موضوع را به هم ميگويند كه فلاني دارد ميرود تركيه و وليپور را هم كه ميديدند شوخياي باهاش ميكردند كه آقا ولي٬ رفتي خارج ما را فراموش نكني كه او هم مثلا تواضعي ميكرد كه اي آقا٬ شما توي دل ما جا داريد. مخلص كلام٬ وليپور كه حساب زندگيش را سوا كرده بود از خانوادهش٬ هوس كرد مجردي با يكي از اين تورهاي ارزانقيمت اتوبوسي برود تركيه٬ كه رفت. آنجا هم بردند چرخاندنشان اينطرف و آنطرف و از قضا يك شب هم بردندشان كافهي ايرانياي حوالي اِمينونو (Eminönü) كه شهناز تهراني برنامهي زنده اجرا ميكرد. هي آنجا نشست به عرق خوردن و شهناز تهراني با آن باسن و دم و دستگاهش جلوش قر داد و بالا و پايين رفت و خلاصه اينطور شد كه وقتي وليپور برگشت٬ ديگر وليپور سابق نبود. آدم ديگري شده بود؛ چشم و گوشش باز. خودش ميگفت مهندس نگاهم به زندگي عوض شد از وقتي رفتم خارج. ميگفت پيشرفت تركها در صنعت برام حيرتآور بوده. كه دروغ ميگفت. معلوم بود از تمام سفر همان دم و دستگاه شهناز تهراني چشمش را گرفته بود و باقيش ديگر براي حفظ ظاهر و آبرو بود كه ميگفت. چشمانش داد ميزد اگر ولش كني٬ همين الان دوان دوان خودش را ميرساند امينونو كه دوباره بنشيند آنجا به عرقخوري و شهناز با آهنگهاي دمبلي برايش قر بدهد.
حالا اينها هيچ. مشكل از اينجا شروع شد كه بعد از اين سفر٬ معيار خوش گذشتن براي وليپور شد سفر تركيه. بيچارهمان كرده بود با اين تجربهي سفرش. هر تقي كه به توقي ميخورد٬ وليپور مقايسهاي با سفر تركيه ميكرد و آخرش هم نتيجه ميگرفت كه بعدِ آن سفر ديگر هيچ چيزي بهش نميچسبد. اصطلاحش اين بود كه مهندس٬ ارضام نميكند چيزي. چنان هم تأكيد روي ارضا ميكرد كه انگار همين الان آرزويش را دارد. آخرهاي تابستان همكارها تور سد لفور گذاشته بودند كه وليپور نيامد. با همان استدلال معروفش كه خاطرهي تركيه و خوشگذرانيهاش٬ مزهي هر سفر ديگري را برايش بيرنگ كرده است. خلاصه وليپور ماند در همان خاطرهي سفر تركيه و امينونو و دم و دستگاه شهناز تهراني. بعد آن تابستان٬ يكي دو سال بعدترش٬ دوباره براي كاري رفته بودم همان كارخانه. وليپور را ديدم و درآمديم به حال و احوال. مقر آمد كه تابستان سال بعدش هم رفته تركيه به هواي همان خوشگذراني سال قبل. كه انگار ديگر از آن خبرها نبود و به دلش ننشسته بود. خودش ميگفت مهندس٬ هر چيزي اولين بارش به دل آدم مينشيند. كه باز هم دروغ ميگفت. كمي كه پاپياش شدم٬ حرف دلش را زد كه تابستان دوم٬ شهناز تهراني ديگر در آن كافه برنامه نداشت و اصلا تركيه چه صفايي دارد بدون شهناز و دم و دستگاهش.
يكي دو ماه پيش٬ اتفاقي يكي از همكاران همان كارخانه را روي فيسبوك پيدا كردم. هر دو از ديدار هم خوشحال شديم. ازش حال و احوال وليپور را پرسيدم. گفت خوب است و روابطش با خانوادهش بهتر شده است. خوشحال شدم٬ اما سوال من اين نبود. از خاطرات تركيه و سفرهاي بعديش پرسيدم. خنديد كه بعد بار دوم٬ كه رفت و بهش نچسبيد٬ ديگر جايي نرفت. دلش را خوش كرد به همان خاطرات سفر اول. گفت همچنان از هر فرصتي براي تكرار صدبارهي خاطرات آن سفر استفاده ميكند و البته اين دو سه سال اخير٬ تكهي جديدي هم٬ راست يا دروغ٬ به خاطرات سفرش اضافه كرده كه ميگويد بعد از اجراي شهناز تهراني رفته بالا و –لابد به بهانهي تجليل از هنرمند مردمي- او را بغل كرده و بوسيده و خلاصي دستي به ضريح رسانده است. چه ميدانيم. شايد تخيلاتش باشد. آدم است ديگر. 10 سال كه بنشيند فقط به يك چيز فكر كند٬ شاخ و بالش هم ميدهد ناخواسته.
اينها همه را گفتم كه بگويم این روزها که همه جا صحبت برچیده شدن بساط گودر است و همه دارند بارشان را می بندند که کوچ کنند به جای دیگری٬ خانه دیگری٬ احساس ميكنم گودر هم براي بعضي از ما حكم سفر اول وليپور را خواهد داشت به تركيه كه ديگر بعد از آن هيچ چيزي جايش را نگرفت. آدم ميماند با مشتي خاطره از چيزي كه ديگر در ميان نيست و صدبار حكايتش را براي دور و بريهايش گفته است. تنها چيزي كه به جا ميماند٬ اين است كه آدم بنشيند به تعريف براي اين و آن كه اين فيسبوك و گوگلپلاس و فرندفيدي كه شما اينقدر با آن حال ميكنيد٬ پيش آن گودري كه من ميشناختم و اختش بودم٬ حكم همان سد لفور را دارد پيش تركيهاي كه وليپور رفت. ميترسم مثل ولي شويم آخرش همهمان.
ارضامان نكند؛ با همان تأكيدي كه ولي ميگفت.
سهشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰
خوش به حال شاهدوماد
ديدهايد گاهي هوا همزمان كه آفتابي است٬ باران هم ميبارد؟ در مازندراني ضربالمثلي داريم كه اينجور وقتها ميگويد "شالِ مارِ عاروسيه." به اين معنا كه عروسي مادر شغال است. البته نگارنده هيچ اطلاعي از شأن نزول اين ضربالمثل ندارد و تا جايي كه ميداند٬ هيچ محقق عاقلي هم اينقدر بيكار نبوده كه بيايد وقتش را صرف بررسي درستي اين فرضيهي موهوم كند كه آيا وقتي هوا آفتابي و باراني است٬ به واقع مادر شغال با كسي ميخوابد يا نه. اما هيچكدام از اين ترديدها سبب نميشود كه نگارنده شما خوانندهي عزيز را در جريان اين واقعيت مهم قرار ندهد كه در ساعت 2:33 بعد از ظهر روز سهشنبه مورخ 25 اكتبر 2011 شالِ مارِ عاروسي بود كه طي آن يك شغال سوييسي به عقد نكاح دايم يك شغال سوييسي ديگر درآمد و به سلامتي و ميمنت راهي خانهي بخت شد. بر اساس شواهد موجود و با توجه به اينكه مادرِ شغال نامبرده داراي فرزند ميباشد٬ چنين به نظر ميآيد كه ازدواج اول مادر شغال ازدواج ناموفقي بوده و لذا٬ وي با استفاده از اين تجربهي ناموفق٬ انتخاب دوم خود را با معيارهاي واقعگرايانهتري به انجام رسانيده باشد.
به اميد آنكه هيچ مادرِ شغال آرزومندي تنها نماند و هر روز مادرهاي شغالها عروسي كنند و البته من نميدانم چرا خود بچهشغالها هيچ غلطي نميكنند كه فقط نشستهاند و از بيغيرتي مادرهايشان را هل ميدهند توي بغل اين و آن. حالا همه با هم٬ همراه آقاي ويگن عزيز: خوش به حال شاهدوماد.
یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰
از بابل تا سوييس
امروز علاوه بر يادداشتم در صفحهي اول روزنامهي اعتماد٬ يك يادداشت ديگر هم در صفحهي آخر روزنامه به من مربوط ميشود. عليرضا خامسيان٬ دبير يكي از سرويسهاي روزنامه كه از دوستان قديم و همكلاسي دبستان و دبيرستانم بوده است٬ از ديدار اتفاقيمان پس از 15 سال بيخبري ميگويد. خواندنش خالي از لطف نيست. اصل يادداشت را در صفحهي آخر روزنامه ميتوانيد اينجا بخوانيد:
اصولا آدمي نيستم كه ستون كسي را اشغال كنم مخصوصا وقتي اين ستون متعلق به مهران كرمي عزيز باشد كه سندش را به نام او زدند. ولي وقتي موضوع مورد اشاره در اين يادداشت كوتاه را به مهران گفتم٬ پيشنهاد خودش بود كه استثنائا ستون پشت صفحه را به مدت يك روز اجاره كنم و در صورت دريافت حقوق، اجارهبها هم به ايشان پرداخت شود.
موضوع از اين قرار است كه چهارشنبه هفته گذشته كه طبق معمول مشغول رتق و فتق امور بودم تلفن سرويس سياسي به زنگ درآمد و پوريا عالمي كه در حال آوردن شخصيت مورد نظر روي كاناپه بود تلفن را برداشت و بعد از يك مكالمه كوتاه گوشي تلفن را به من داد. پشت خط فردي از كشور سويس بود كه خواهان ارسال يادداشتي براي روزنامه بود و براي اين كار آدرس ايميلي درخواست كرد. در حال گفتن آدرس ايميل خودم بودم كه بعضي از اعضاي سرويس با ايما و اشاره به من ميگفتند آدرس ايميل خودم را ندهم چون طرف از خارج است و حتما اجنبي است و من را از دادن آدرس ايميلم برحذر داشتند؛ ولي در نهايت بر اساس مثل معروف «آن را كه حساب پاك است٬ از محاسبه چه باك است» ايميل خود را دادم. بعد از دقايقي ايميلم را چك كردم و يادداشت مورد نظر را دريافت كردم. نام نويسنده يادداشت برايم بسيار آشنا آمد: اويس رضوانيان. حدس زدم از همشهريهاي خودم يعني بابل است. به اويس ايميل زدم و از او خواستم كه بگويد به كدام شهر ايران تعلق دارد. خودش از ايميلم متوجه شد كه دوران دبستان و دبيرستان را با هم گذراندهايم. فكرش را نميكرديم بعد از مدتها بتوانيم از طريق فضاي مجازي همديگر را پيدا كنيم. واقعا دنيا چقدر كوچك است.