- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: 2011

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

ياد روزهاي خجالت نكشيدن

همين‌طور بيخودي و بي دليل٬ يكهو يادم افتاد زمان رياست جمهوري خاتمي٬ وقتي به سفري جايي مي‌رفت٬ حين پرواز٬ پيام‌هاي صلح و دوستي براي رؤساي جمهور كشورهايي مي‌فرستاد كه هواپيمايش از فراز آسمان آن‌ها گذر مي‌كرد.

چيزي از جنس حسرت و نوستالژي آن روزهاي طلايي. روزهايي كه مي‌توانستيم سرمان را بالا بگيريم و بگوييم اين مرد٬ با اين فهم و كمال٬ با اين منش صلح‌جو و آزادي‌خواه٬ با اين رفتار موقر و سنجيده٬ با اين بيان و زبان و سخن گفتن پاكيزه٬ با اين آرايش و  لباس و محاسني كه از تميزي و برازندگي برق مي‌زند٬ رييس جمهور من است.
دلم تنگ شد براي مردي كه در اوج قدرت هيچ زمان مردم كشورش را تحقير نكرد. هميشه در برابرشان فروتن بود و هيچ‌گاه با عتاب و درشتي سخن نگفت. هيچ زمان و هيچ جا اسباب خجالت و سرشكستگي مردمش را فراهم نياورد. مردي كه علم و فرهنگ و تاريخ و هنر را مي‌شناخت و پيام نوروزي‌اش را با غزلي از حافظ آغاز مي‌كرد.
دلم تنگ شد برايش. براي آن روزها؛ روزهاي خجالت نكشيدن.


پ.ن. با تمام گلايه‌هايي كه هست و مي‌دانيم.

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

آزمون وكالت 90 و باقي قضايا


اين نامه را سه هفته پيش و همزمان با انتشار كليد اختلافي و پرغلط آزمون وكالت 90 از سوي كانون وكلا به رشته‌ي تحرير درآورده و براي جناب آقاي كشاورز ارسال كردم.

به‌نام خدا

جناب آقاي دكتر كشاورز٬
رييس محترم اتحاديه‌ي سراسري كانون‌هاي وكلاي دادگستري ايران
با سلام و احترام.
چندي پيش كانون‌هاي وكلاي دادگستري كشور در نامه‌اي به رييس محترم قوه‌ي قضاييه نارضايتي خود را از برگزاري دوباره‌ي آزمون مركز مشاوران و كارشناسان قوه‌ي قضائيه ابراز داشته و از اين مقام عالي خواستار متوقف كردن چنين اقدامي شدند. علاوه بر اين٬ خود جنابعالي هم چندي پيش در يادداشتي در روزنامه‌ي شرق از برگزاري اين آزمون و تبعات ناگزير آن ابراز نگراني فرموديد و با تذكار پاره‌اي موارد حقوقي و قانوني٬ در اجراي اصل هشتم قانون اساسي (وظيفه‌ي همگاني امر به معروف و نهي از منكر) خود را مكلف به سخن گفتن در اين باره دانستيد.
در اين‌كه برگزاري چنين آزموني يا هر آزمون مشابه ديگري كه به موازات كانون وكلا در صدد صدور پروانه‌ي مشاوره‌ي حقوقي يا وكالت باشد٬ فاقد وجاهت قانوني بوده و با اصل استقلال وكلاي دادگستري منافات دارد٬ ترديدي نيست. اما سوال اين‌جاست كه آيا كانون وكلا توانسته است در سال‌هاي اخير فرايند گزينش مناسب و قابل اعتمادي را براي انتخاب كار‌آموزان وكالت تدارك ببيند؟ آيا كانون وكلا كه –به حق و حقيقت- هر رويه‌ي موازي‌اي را براي انتخاب متقاضيان پروانه‌ي وكالت برنمي‌تابد٬ خود در چند سال اخير عملكرد بي‌نقص و قابل دفاعي براي انتخاب كارآموزان وكالت داشته است؟ آيا همچنان كه سوزني به اين و آن مي‌زند و به نقد و رد عملكرد ديگران مي‌پردازد٬ جوالدوزي هم براي خود در نظر گرفته است تا با نقد منصفانه‌ي كارنامه‌ي خود٬ سهم خود را در پديد آمدن فرايندهاي موازي اين‌چنيني و استقبال داوطلبان از اين فرايندها بپذيرد؟
آقاي دكتر٬
بحث بر سر ظرفيت‌هاي ناچيز پذيرش داوطلبان نيست كه همه‌مان تا حد زيادي از محدوديت‌هاي كانون در اين خصوص آگاه هستيم و ملامتي را از اين بابت روا نمي‌داريم. بلكه بحث بر سر نحوه‌ي انتخاب داوطلبان و طراحي سوال‌هاي آزمون و برگزاري آن است. جنابعالي كه نمي‌خواهيد بگوييد حتي در زمينه‌ي طراحي سوال‌ها هم دست و بال كانون را بسته‌اند و امكان برگزاري آزموني منصفانه٬ متعادل و استاندارد را از شما گرفته‌اند؟ جنابعالي كه قصد مزاح با داوطلبان را نداريد كه بگوييد حتي براي انتشار پاسخ‌نامه‌ي درست و بي‌غلط آزمون هم دچار محدوديت هستيد؟
نگارنده به عنوان كسي كه سال‌هاست در مقاطع مختلف دانشگاهي –در داخل و خارج ايران- به تحصيل مشغول است٬ شهادت مي‌دهد كه آزمون‌هاي وكالت دو سال اخير كانون در مجموع از وضعيت استاندارد فاصله داشته و حاوي نقايص ساختاري و علمي متعددي بوده‌اند. شاهد اين مدعا٬ تعداد قابل توجه سوال‌هاي حذف شده در امتحان سال 89 است و همچنين تغيير برخي پاسخ‌ها پس از انتشار كليد كه نشان از ترديد حتي طراحان سوال‌ها در پاسخ به آن‌ها داشت. گواه ديگر٬ اختلاف نظر اساتيد و صاحب‌نظران بر سر پاره‌اي از سوال‌هاست كه تا كنون نيز ادامه يافته و به نتيجه‌ي قطعي‌اي منجر نشده است. شاهد ديگر٬ كليد آزمون امسال است كه در آن پاسخ برخي سوال‌ها به طرز شگفت‌آوري مغاير با نظر تمام شركت‌كنندگان و اساتيد و صاحب‌نظران است. چنين مغايرتي يا نشان از كم‌دقتي طراحان كليد دارد و يا خبر از درك متفاوت آنان از مباحث متعارف حقوقي مي‌دهد. احتمال ديگري نيز البته وجود دارد كه سوال‌ها آن‌قدر اختلافي و شبهه‌ناك است كه اصولا امكان اجماع در خصوص آن‌ها وجود ندارد. علت٬ هر كدام از اين‌ها كه باشد٬ نشانه‌ي صريحي‌ست بر اين كه اين سوال‌ها از چارچوب استانداردي كه متعارف چنين آزموني‌ست به دور بوده‌اند.
آقاي كشاورز٬
اين توجيه قديمي كه "سختي و راحتي امتحان٬ هرچه باشد٬ براي همه است" چيزي از مسئوليت طراحان سؤال كم نمي‌كند. جنابعالي و همكاران محترمتان كه عمر شريف و پربارتان را در دفاع از عدالت سپري كرده‌ايد٬ خوب مي‌دانيد كه اشتباه‌هايي از اين دست در آزمون‌هاي رقابتي٬ اگر چه متوجه تمامي داوطلبان است٬ اما به سادگي مي‌تواند نتايج غيرمنصفانه‌اي را برخي از آن‌ها به دنبال داشته باشد.  دانشجويي كه زمان زيادي را صرف پاسخ‌گويي به يك سوال اشتباه مي‌كند –و اين سوال بعدها در پاسخ‌نامه حذف مي‌شود- نسبت به دانشجويي كه در پاسخ به اين سوال بي صرف زمان چنداني گزينه‌اي را انتخاب مي‌كند٬ مورد ظلم قرار گرفته است. اين هر دو٬ با وجود هزينه‌هاي متفاوتي كه براي پاسخ به اين سوال پرداخته‌اند٬ در پايان نتيجه‌ي مشابهي را حاصل كرده‌اند كه تناسبي با آن زحمت و هزينه ندارد و تنها نتيجه‌ي بي‌مبالاتي و كم دقتي طراحان بوده است. در مثال ديگر٬ دانشجويي كه با استناد به يك ماده‌ي حقوقي –يا نظر يك استاد برجسته- گزينه‌اي را به درستي انتخاب مي‌كند و بعد مشخص مي‌شود كه نظر طراحان سوال به ماده‌ي حقوقي ديگري – يا نظر استاد صاحب‌نظر ديگري- بوده است٬ امتياز سوال را نه از بابت كم‌سوادي و بي‌دقتي٬ كه تنها از بابت شبهه‌ناك بودن و اختلاف نظر در پاسخ سوال از دست داده است. سوال اين‌جاست كه آيا واقعا لزومي دارد كه از درياي مطالب حقوقي٬ انگشت بر روي مطالب اختلافي و مورد ترديد گذاشته شود و در نتيجه٬ معيار ارزيابي داوطلبان در آزموني تا اين حد حساس٬ به جاي سواد و درك حقوقي آن‌ها به شانس و اقبالشان بسته شود؟
آقاي دكتر عزيز٬
راحت بگويم: بچه‌هاي اين آب و خاك٬ جوانان اين مرز و بوم٬ چوب‌خط‌شان پر است. هر كس از هر جا كه دست و زورش رسيد و مي‌رسد٬ آن‌هارا به تركه‌ي خود مي‌راند و بازي مي‌دهد. از مدارس بي‌سر و سامان و آموزش ناقص و غير اصولي گرفته تا كنكور كابوس‌وار ورود به دانشگاه‌ها؛ از مؤسسه‌هاي دروغين آمادگي براي كنكور تا واسطه‌ها و كارچاق‌كن‌هاي بي‌انصاف؛ از دانشگاه‌هاي بي‌استاد تا استاد‌هاي بي‌سواد؛ از سنجش‌هاي غيرمرتبط و غيرعلمي تا گزينش‌هاي بي حساب و كتاب؛ از برخوردهاي سليقه‌اي تا بالا و پايين شدن‌هاي نه بر اساس شايستگي و صدها داستان از اين دست؛ هر يك به قدر زور و انصاف نداشته‌ي خود اين نسل سوخته را سيلي مي‌زند و به دلخواه خود سر مي‌دواند. باور نداريد٬ نگاهي به موج فزاينده‌ي فرار نخبگان از سرزمين پدري خود بيندازيد تا عمق فاجعه دستگيرتان شود.
خواهشم اين است كه دست‌كم شما يكي از حلقه‌هاي اين زنجير نباشيد. شما ديگر دردي بر اين دردها نيفزاييد. نمي‌گويم همه‌ي داوطلبان را پذيرش كنيد و به همه پروانه‌ي وكالت بدهيد. حتي نمي‌گويم ظرفيت پذيرش را بالا ببريد تا تعداد بيشتري هر ساله خوشحال شوند. كه شما هم محدوديت‌هاي بسياري داريد و بايد همه‌ي آن‌ها را در نظر بگيريد. اما مي‌توانم از شما بخواهم كه در حدود همين مقدورات٬ نظمي به كارتان بدهيد كه امنيت خاطري به داوطلبان بدهد و اطمينان‌شان را فزوني بخشد.
شما كه هميشه دغدغه‌ي عدالت را داشته‌ايد٬ با شجاعت٬ در وهله‌ي اول دستور بازبيني كليد سؤالات امسال را بدهيد و در وهله‌ي دوم ترتيبي را اتخاذ فرماييد كه سؤال‌هاي سال‌هاي آتي به شيوه‌ي متعادل‌تري طراحي شود. هنر اين نيست كه با طراحي سؤال‌هاي اختلافي و مورد ترديد بر وزن شانس و اقبال در قبولي داوطلبان بيفزاييد. هنر آن است كه سوال‌ها٬ بي كمترين شيطنت و آزاري٬ توان علمي و سواد دانشجويان را محك بزند و اصولا كسي انتظاري جز اين هم از شما ندارد.
آقاي كشاورز٬
بياييد و شما يكي از آن كساني نباشيد كه جوانان نخبه‌ي اين آب و خاك را با سرخوردگي از خاك و ديار خود فراري مي‌دهند. در شرايطي كه هيچ‌كس كار خود را درست انجام نمي‌دهد و پاسخگوي كار نادرست خود هم نيست٬ بياييد و شما كار خود را درست انجام دهيد. بياييد و استثنا شويد.

با عرض احترام‌ها
اويس رضوانيان
11 آذر 90

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

بيماري وصل‌بيني

من اسمش را گذاشته‌ام بيماري وصل‌بيني.
وصل‌بيني نوعي بيماري‌ست كه در ميان ايراني‌هاي خارج از كشور –به خصوص آن‌هايي كه ايران را با بغض و كينه يا از سر ناچاري ترك كرده‌اند- به وفور يافت مي‌شود. مهم‌ترين علامت بيماري هم اين است كه فرد بيمار به مجرد اين‌كه كمترين كلامي در دفاع يا حمايت از هر يك از سياست‌هاي فعلي ايران به گوشش مي‌رسد٬ برآشفته شده و بي كمترين بحث و استدلالي٬ گوينده را به "وصل بودن به حاكميت و نظام"٬ "مزدور بودن" و چيزهايي از اين دست متهم مي‌كند. خوب كه فكرش را بكنيم٬ مي‌بينيم اين‌ بيماري نسخه‌ي خارجي شده همان بيماري‌اي‌ست كه برخي در داخل ايران دچارش شده‌اند و به دليل منافع شخصي يا تعصب‌هاي جهالت‌بار٬ چشم و گوش خود را به روي تمام واقعيت‌ها بسته‌اند و هر آن‌چه را كه در ايران رخ مي‌دهد٬ بي كمترين تحليلي مي‌پذيرند و ازش دفاع مي‌كنند. جان‌مايه‌ي هر دوي اين بيماري‌ها يكي است: تعصب.
حالا چرا اين را گفتم؟ چند وقت پيش من يادداشتي در روزنامه‌ي اعتماد نوشتم درباره‌ي اتهام اخير آمريكا به ايران در خصوص ترور سفير عربستان. در آن يادداشت به اين نكته اشاره كردم كه حواشي و ظواهر اين اتهام آن‌قدر ناشيانه و احمقانه و غيرواقعي است كه كمتر عقل سليمي باورش مي‌كند و بعد به چند نكته‌اي اشاره كردم كه به نظرم ايران بايد در مواجهه با اين اتهام مورد توجه قرار دهد. از همان روز انتشار اين يادداشت٬ انواع تهمت‌ها و حمله‌هاي مستقيم و غيرمستقيم به من شروع شد كه نقطه‌ي اشتراك همه‌شان اتهام وصل بودن به حاكميت و مزدور بودن و حقوق‌بگير بودن و امثال اين‌ها بود. عجيب اين‌كه برخي از اين افراد عصباني مرا و نوشته‌هايم را خوب مي‌شناختند و مي‌دانستند كه تا چه اندازه با رويه‌هاي فعلي و موجود در ايران مخالف هستم و آرزوي روزي را دارم كه وضعيت فعلي كشورمان بهبود يابد. برخي حتي از دوستان نزديكي بودند كه با هم بارها پاي ميز چاي و قليان نشسته و گپ زده بوديم. اما هيچ‌كدام از اين آشنايي‌ها و سوابق سبب نشد كه وقتي يك كلام مخالف ميلشان از دهانم شنيدند٬ عنان از كفشان خارج نشود و تعصب جلوي چشمشان را نگيرد. طرفه آن‌كه در ميان اين‌همه اتهام و بد و بيراه٬ حتي يك مورد نقد و انتقاد و تحليل بر روي يادداشتم نديدم كه بتوانم با گوينده‌اش به بحث بنشينم.
حالا مشابه اين داستان براي يكي ديگر از دوستانم پيش آمده است. رضا نصري٬ دوست و همكلاسي‌ام در دانشگاه ژنو٬ چند روز پيش يادداشتي نوشت درباره‌ي اين ادعاي اخير آقاي رضا پهلوي در خصوص طرح شكايت از رهبر ايران در دادگاه بين‌المللي كيفري. در اين يادداشت رضا به خوبي توضيح داد كه طرح اين ادعا تا چه اندازه خام‌دستانه بوده و اصولا در نگاه كسي كه كمترين آشنايي با اصول حقوق بين‌الملل داشته باشد٬ به شوخي خنده‌داري مي‌ماند. رضا در تحليلي مستدل ابعاد حقوقي اين ادعا را مورد بررسي قرار داد و بي‌پايه بودن آن را به تصوير كشيد.
حالا از روز انتشار اين يادداشت تا كنون٬ ناسزا و هجمه است كه از زمين و زمان دارد برايش مي‌بارد. شدت فشارها تا حدي بوده است در همين چند روز ناچار به انتشار دو يادداشت متعاقب آن شد تا بتواند موضوع را بازتر كرده و توضيحات خود را ساده‌تر بيان كند تا شايد بتواند از شدت اتهام‌زني‌ها و بدگويي‌ها بكاهد. بنده‌ي خدا گمان مي‌كرد اشكال كار در اين بوده كه كه توضيح كافي نداده است. نمي‌دانست مشكل جاي ديگر است. مشكل آدم‌هايي هستند كه حتي يادداشت را كامل نخواندند٬ اما همين كه ماحصل كلام را بر خلاف ذايقه و طبع خود يافتند٬ به خود اجازه دادند سيل اتهام و بد و بيراه را روانه‌ي نويسنده يا گوينده‌اش كنند.
اين هم لينك يادداشت‌هايش:
يادداشت اول: http://www.rahesabz.net/story/46495
يادداشت دوم: http://www.rahesabz.net/story/46567
يادداشت سوم: http://iranissues.wordpress.com/2011/12/21/meandcarlos
براي من كه رضا را از نزديك مي‌شناسم و بارها نگاه سبز و نگران -و بسيار منطقي و واقع‌بينانه‌اش- را به ايران و آينده‌ي اين آب و خاك ديده‌ام و مي‌دانم براي همين سبز بودنش چه هزينه‌هايي را پرداخته است٬ بسيار سخت و ناگوار است كه حالا ببينم تنها براي بيان يك كلام مخالف -و البته مستدل و حقوقي- تا اين حد مورد هجمه و بي‌انصافي قرار گرفته است.
اشتباه نكنيم. تعصب و جهالت شاخ و دم ندارد. اين‌كه خارج از ايران زندگي مي‌كنيم و در فلان دانشگاه معتبر دنيا درس مي‌خوانيم٬ به خودي خود شأني به ما اضافه نمي‌كند. مادامي كه تحمل شنيدن كمترين كلام مخالفي را نداريم و جواب منطق و استدلال را با اتهام‌زني و فحش و بد و بيراه مي‌دهيم و به سادگي و بدون كمترين ملاحظه‌اي بدترين انگ‌ها را به گوينده‌اش مي‌چسبانيم٬ فرقي با آن شعبان بي‌مخ‌هايي كه در خيابان‌هاي تهران باطوم به دست مي‌گيرند و همه جا را به كثافت مي‌كشند نداريم.
فرقمان شايد اين باشد كه نسخه‌ي خارجي شده‌ي همان‌ها هستيم. خوش آب و رنگ‌تر و البته با كلاس‌تر.

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

يار دستنبو به دستم داد

شام كتلت درست كردم و حالا همه‌ي جانم بوي كتلت و روغن مانده مي‌دهد. مثال همان شعر مولانا كه پدرم بچگي‌ها هميشه برامان مي‌خواند:
يار دستنبو به دستم داد و دستم بو گرفت
وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت
حالا من هم كتلت سرخ كرده‌ام و نه فقط دستم٬ كه سرتاپايم بوي روغن مانده مي‌‌دهد و اين بو نه وه گفتن دارد و نه مرا و هيچ‌كس را ياد هيچ ياري مي‌اندازد. ولو شده‌ام روي مبل و دلم مي‌خواهد يكي بيايد همين‌طور٬ در همين حال ولو شدن٬ برداردم ببرد حمام. هزينه هم حاضرم برايش بكنم. در حال عادي –با جيب خالي دانشجويي- پول اضافه ندارم بدهم دلاك ببردم حمام. ولي اين لحظه اگر آدمش پيدا شود٬ حاضرم هزينه كنم مرا همين‌طور كه هستم٬ بي آن‌كه تغييري در وضعم دهد٬ ببرد بشويد و دوباره با همين وضع برم گرداند روي همين مبل.


يار دستنبو به دستم داد و دستم بو گرفت
الان كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم پدرم سال‌هاست ديگر اين شعر را برامان نخوانده است. يعني اصلا يادم نمي‌آيد آخرين باري كه خواند٬ كي بود. خيلي سال از آن روزها گذشته است. مي‌بينيد؟ اين فقط بچه‌ها نيستند كه با گذشت زمان وظايف خود را در برابر  پدر مادرشان فراموش مي‌كنند. پدر مادرها هم گاهي يادشان مي‌رود چيزهايي را. شايد هم يادشان نمي‌رود٬ ولي تصورشان اين است كه بچه‌ها بزرگ شده‌اند و ديگر آن حرف‌ها و شوخي‌هاي قديم شيريني چنداني ندارد براشان.
پدرم آهو درست مي‌كرد برامان روي ديوار. آن سال‌ها –دوران جنگ- كه برق زياد مي‌رفت و شمع روشن مي‌كرديم٬ با سايه برامان آهو و كفتر درست مي‌كرد. يكبارش را كه اصلا يادم است. برق رفته بود و نشسته بوديم زير نور چراغ گازي به شام خوردن. شام نمي‌دانم چه بود كه خيارشور هم داشتيم. حرف شايد 25 سال پيش است كه مي‌زنم. من نمي‌دانم بچگي‌هام چه وياري داشتم كه خيارشور را فشار دهم تا آبش بچكد توي قاشقم. اول آبش را جدا مي‌خوردم٬ بعد هم ترتيب لاشه‌ي خيارشور را -كه با چلاندن‌هايم منظره‌ي رقت‌آور و ناخوشايندي پيدا كرده بود- مي‌دادم. عشقم اين بود كه دستم را لرزان كنم و انگار دارم داروي تلخي مي‌خورم٬ قاشق پر از آب خيارشور را به دهان ببرم و بگويم پير شده‌ايم ديگر. كه با اين حرف مادرم قربان صدقه‌ام مي‌رفت و ميثم مي‌خنديد. آمدم آب خيارشور را بچكانم در قاشق كه پريد در چشمم. من هم از بچگي ترسو بودم. جان‌دوست بودم. فكرم هميشه مي‌رفت بدترين جاها. كه نكند بميرم٬ كور شوم٬ فلج شوم يا چه. آب خيارشور كه پريد در چشمم از ترس كور شدن بود يا نمي‌دانم واقعا چشمم مي‌سوخت٬ خانه را گذاشتم روي سرم. گريه‌ام بند نمي‌آمد. شام را كه به همه كوفت كردم. مادرم بغلم كرد برد دستشويي كه چشمانم را آب بزند و پدرم هم چراغ گازي را برداشت آورد جلوي در دستشويي كه نور بدهد بهمان. همه‌چيز آن‌قدر واضح در يادم مانده است كه انگار فيلمش را ضبط كرده و همين اواخر نشانم داده باشند. مادرم همان‌طور كه چشمم را مي‌شست٬ غر مي‌زد كه هي آن خيارشور را مي‌چلاني و دستمالي مي‌كني٬ آخرش همين مي‌شود كه مي‌پرد در چشم و چارت. هق‌هق مي‌كردم و اشك مي‌ريختم٬ بيشتر از ترس كور شدن به گمانم. بعد پدرم براي اين‌كه حواسم را پرت كند٬ همان‌طور كه چراغ در يك دستش بود٬ با دست ديگرش شكل آهو درست كرد روي ديوار برايم. حواسم رفت پي آن. ديد خوشم آمده است٬ چراغ را گذاشت زمين و دو دستي كفتر درست كرد. گريه‌ام بند آمد و محو سايه‌هاي روي ديوار شدم. چشمم ديگر نمي‌سوخت. كور نشدم.


يار دستنبو به دستم داد
پدر مادرها بايد بعضي كارها را تا ابد ادامه دهند. فوقش تخفيف دهيم و بگوييم وقتي سن بچه‌ها بالا رفت و بزرگ شدند٬ اجازه دارند فراواني اين كارها را كم كنند و مثلا به جاي اين‌كه هر شب روي ديوار سايه درست كنند يا به هر مناسبتي شعر دستنبو را براي بچه‌ها بخوانند٬ ماهي يا سالي يك‌بار اين‌كار را انجام دهند. ولي به هر حال قطع نبايد بشود. هيچ سنتي در اين دنيا نبايد قطع شود. بايد قانوني در كار باشد كه هر خانواده‌اي مثلا سالي يك‌بار سنت‌هاي ديرينه‌ي خود را تجديد كند. در مثال ما٬ سالي يك‌بار دور هم جمع شويم كه پدرم روي ديوار كفتر بسازد و دستنبو بخواند و من با دست لرزان آب خيارشور بخورم و مادرم قربان صدقه‌ام برود. ميثم بايستد وسط چارچوب در و پاهايش را بچسباند به دو طرف و بگيردش برود بالا. سوده برامان با كاغذ كاردستي درست كند؛ نمكدان و قايق درست كند. اين سنت‌ها بايد هر سال برگزار شود كه از ياد نرود. بايد قانون بگذارند و اجباري‌اش كنند. اين نمايندگان پس چه غلطي مي‌كنند٬ من نمي‌دانم.


وه چه دستنبو كه دستم بوي دست او گرفت
اين‌جا روي مبل ولو شده‌ام و همه‌ي جانم بوي كتلت مي‌دهد. مانند همان دستنبو كه يار به دست آن بابا داد. بايد بروم حمام كه حوصله ندارم. حالا اگر آن سنت‌هايي كه گفتم سرجايش بود و قطع نمي‌شد٬ اگر همه چيز همان‌طوري پيش مي‌رفت كه دوست داشتم٬ بايد يكهو بابا و ميثم پيداشان مي‌شد و سه‌تايي با هم مي‌رفتيم حمام. بايد همه چيز همان مي‌بود: همان لگن قرمز و آبي كه من و ميثم مي‌نشستيم توش٬ همان شامپو زرد پاوه٬ همان صابون‌هاي بزرگ و ليف‌هاي مامان‌دوز كه بادش مي‌كرديم و كف مي‌كرد. اگر چيزي از سنت‌ها باقي مانده بود٬ بابا بايد هنوز به جاي شامپو صابون به سرش مي‌زد. من آن زمان‌ها هيچ‌وقت نديدم بابا شامپو استفاده كند. سرش را با همان صابون مي‌شست و به نظرم علت زود ريختن موهايش هم همين بود. اگرچه خودش اين ريزش را به زمانه و مشكلاتش وصل مي‌كرد. الان را ديگر نمي‌دانم. چون سال‌هاست هر كس خودش تنهايي حمام مي‌رود. چون سال‌ها از آن روزها گذشته و ما بچه‌هاي 4-5 ساله‌ي آن زمان٬ ديگر شتري شده‌ايم براي خودمان.


اگر بابا و ميثم يكهو سر و كله‌شان پيدا مي‌شد با رخت و حوله‌ و ليف مامان‌دوز كه سه‌تايي برويم حمام٬ بلند مي‌شدم و بغلشان مي‌كردم. آن‌قدر مي‌بوسيدمشان تا دلم آرام شود. هر دوشان را. ميثم كوچك را. پدر جوانم را.

من و ميثم در حمام٬ 26-27 سال پيش

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۰

من٬ بهروز٬ ابراهيم گلستان

1.    به نظرم نعمت بزرگي‌ست كه آدم دوست و رفيق‌هايي دور و برش داشته باشد كه حواسشان به كار و بار آدم باشد. حالا نه اين‌كه هر لحظه و همه‌جا سايه به سايه آدم را دنبال كنند و در مستراح هم تنهايش نگذارند٬ كه اين البته توقع نابه‌جايي‌ست و آزاردهنده هم مي‌شود در بلند مدت. اما همين كه كسي –يا كساني- دورادور حواسشان به آدم باشد و گاه‌گداري روند كلي جلو رفتن‌هاي آدم را نگاهي بيندازند و اگر چيزي به نظرشان آمد كه بايد بابتش گوشي كشيده شود و عتاب و خطابي شود٬ دريغ نكنند٬ نعمتي‌ست كه –دست‌كم در نظر من- كمتر چيزي با آن برابري مي‌كند.
2.    يكي از دوستانم٬ بهروز٬ از باهوش‌ترين آدم‌هايي‌ست كه در زندگي‌ام شناخته‌ام. باهوش كه مي‌گويم٬ نه به معناي عام آن كه مثلا وقتي كسي كلكي سوار مي‌كند يا راه ميان‌بري مي‌يابد يا معمايي را حل مي‌كند٬ مي‌گوييم آدم باهوشي‌ست. باهوش به معناي دقيق كلمه و البته به عنوان يك صفت دايم براي يك انسان. در مثال من٬ منظور آدمي‌ست كه از قوه‌ي ادراك و تحليل بالايي برخوردار باشد٬ وقايع و رويدادها را –از هر نوع كه باشند- در جاي درست خود ببيند و  به مدد همين نگاه منطقي و قوه‌ي تحليل بالا٬ براي درك مسائل –حتي از نوع پبچيده‌اش- نياز به توضيح و شرح و بسط چنداني نداشته باشد. در تمام اين سال‌هاي دوستي و رفاقتم با بهروز٬ هميشه اين حس را داشته‌ام كه براي صحبت با او نياز به هيچ پيش‌زمينه‌اي ندارم. اين‌كه در هر موضوعي –از عاشقانه تا اقتصادي و خانوادگي و تحصيلي و هرچه- مي‌توان با او سر صحبت را باز كرد و يقين داشت با مختصر توضيحي كنه مطلب را درمي‌يابد و يا اگر درنيابد٬ با اولين سوال سنجيده‌اي كه مي‌كند٬ خيال آدم راحت مي‌شود كه در مسير درست درك موضوع قرارگرفته است. كافي‌ست چند سوالي را كه در ذهن دارد٬ بپرسد و پاسخش را بگيرد تا ديگر همه‌ي آن‌چه را كه بايد بداند٬ دريافته باشد. گمانم اين است كه همه‌ي آدم‌هايي كه اين مجال را يافته‌اند تا از نچسبي و يبوست اوليه‌ي بهروز عبور كرده و سطح نزديك‌تري از دوستي و هم‌صحبتي را با او تجربه كنند٬ با من در اين‌باره هم‌عقيده خواهند بود كه هوشمندي غالب‌ترين وجه مشخصه‌ي اوست و اصلا همين هوشمندي‌ست كه او را در زمينه‌هاي ديگر هم سرپا نگه داشته است.
3.    اين دو مقدمه را چيدم تا بگويم براي من سعادتي‌ست كه آدمي مانند بهروز٬ به هر دليلي٬ حواسش به كارم جمع شده است و دورادور نگاهي به امورم دارد تا آن‌جا كه نيازي باشد٬ تعريفي كند ياتشري بزند.
4.    گاهي آدم خيلي تلخ و گندي مي‌شوم. از گاهي هم بيش‌تر. يعني خوب كه فكرش را مي‌كنم٬ مي‌بينم حواسم اگر به خودم نباشد٬ اين احتمال در موردم وجود دارد كه يك روز تبديل شوم به آدمي كه همه از خودش و زبانش فرار مي‌كنند و هر جا پا مي‌گذارد همه ابرو در هم مي‌كشند كه باز فلاني آمد كه زر زر كند و كار بقيه را زير سوال ببرد و ايراد بگيرد و از اين حرف‌ها. بشوم آدمي نظير ابراهيم گلستان –حالا نه با آن دانش و كمالات درياوار٬ ولي- به همان تلخي و گزندگي و نچسبي و البته تنهايي.
كافي‌ست در همين فضاي مجازي نگاهي به مجادله‌هاي چند وقت اخيرم با ملت بيندازيد تا ببينيد چطور به هر چرت و پرت نادرستي كه سر راهم سبز مي‌شود گير داده‌ام و با اين و آن سرشاخ شده‌ام. يكي هم نيست از من بپرسد مگر تو ناظم مدرسه هستي كه در هر سوراخي انگشت مي‌كني؟ گيرم حق هم با تو باشد؛ اما آيا اين دليلي مي‌شود بر اين‌كه در اين فضاي بي‌در و پيكر كه سگ صاحبش را نمي‌شناسد٬ ذره‌بين دستت بگيري و به خودت اجازه دهي هر چيز و هر كسي را نقد كني؟ تو اصلا چه‌كاره‌اي؟
براي اين‌كه نمونه‌اي از اين گيردادن‌ها دستتان بيايد تا بدانيد از چه سخن مي‌گويم٬ چندتاييش را اين‌جا برايتان مثال مي‌زنم:
-       گير دادن به عكسي از آنجلينا جولي و برادپيت كه زيرش ملت را سركار گذاشته  و نوشته بودند به ازاي هر بار شير كردن اين عكس٬ يك پولي نمي‌دانم به گرسنگان سومالي يا جاي ديگري داده مي‌شود كه متعاقب آن خلق‌الله حمله آورده بودند به شير كردن عكس و شريك شدن در اين ثواب اخروي و مجاني و البته دروغين و مسخره؛
-         گير دادن به شعر سست و بي‌مايه‌اي كه كسي به نام شاملو ولش داده بود در فضاي مجازي و خدا نفر -به گمانم بالاي 2000 نفر- پايش را لايك زده و با هر لايك روح شاملوي بدبخت را در قبر لرزانده بودند؛
-         اعتراض‌هاي متعدد به انتساب مطالب دروغين و مسخره به دكتر شريعتي و مرحوم حسابي و كوروش كبير و امثال اين‌ها؛ 
-         اعتراض‌هاي پراكنده به شيوع عكس‌هاي رقت‌آور و ناخوشايند در فضاي مجازي –نظير پاي كپك‌زده‌ي فلان آدم كراكي يا تصوير يك جنين مرده در سطل آشغال؛ 
و مواردي از اين دست. آخرين مورد اين گيردادن‌هايم هم همين پريروز بود كه دوستي عكسي از چند كودك فقير را به اشتراك گذاشته بود با جمله‌اي زيرش كه: " من از کودکان فقیر و بی سرپرست وطنم حمایت می کنم ..."  من هم رفتم زيرش نوشتم چگونه؟ آيا با شير كردن عكسشان در فيس‌بوك اين حمايت را انجام مي‌دهيد يا اقدام عملي‌اي براشان در نظر گرفته‌ايد و از اين حرف‌ها كه البته معلوم بود اصل حرفم گيردادن است.
5.    به نظرم شدت گيردادن‌ها و گزندگي‌هايم اين اواخر بالا رفته بود. وگرنه دليلي نداشت امروز كه ايميلم را باز كردم٬ پيام كوتاهي از بهروز ببينم به اين شرح:

اویس عزیز٬ 
در زندگی گاهی ما خطوطی را رد می‌کنیم. دوستانی به ما تذکر می‌دهند. اینها می‌شوند دوستان خیرخواهگاهی هم داریم راه درستی را می‌رویم، دوستانی زر می‌زنند. اینها می‌شوند مثلاً دوستان الدنگخلاصه این‌که من الان می‌خواهم در مقام یک دوست خیرخواه یا الدنگ نکته‌ای را بگویم.
این که آدم نگاهش اسیر عادت نشده باشد و ورای چارچوب ساده‌گیری و سهل‌انگاری به همه چیز نگاه کند یک امتیاز است. این که شروع کند به گیر دادن به همه چیز و همه کس، نه چندان.
کامنت تو درباره‌ی" از کودکان فلان حمایت می‌کنم" به نظر من عبور از این خط بود.
کلام معترضه:
گاهی اصلاً آدم دلش می‌خواهد عمداً به همه چیز گیر بدهد و دقیقاً همان آدمی باشد که مطلوب سایرین نیست. نمی‌شود گفت چرا دلت می‌خواهد این جوری باشی. به قول خودم «اگر دوست ندارید، با من دوست نباشید.»
6.    گفته بودم سعادتي‌ست داشتن دوست‌هايي از اين دست كه گاهي گوش آدم را بگيرند و همچنان كه مي‌پيچاننندش٬ بپرسند: چه مرگته؟ كجا داري مي‌ري؟
7.    اگر چرت و پرت‌هايي از قبيل شعر منسوب به شاملو و شير كردن عكس آنجلينا جولي براي كمك به گرسنگان سومالي و خاطرات سفره‌ي هفت‌سين دكتر حسابي آزارم مي‌دهد٬ مي‌توانم صفحه‌ي اين دوستانم را ببندم كه نبينمش. مي‌توانم از ليست دوستانم حذفشان كنم. مي‌توانم اصلا وارد فيس‌بوك نشوم و خيال خودم و ديگران را راحت كنم. اما هيچ‌چيزي اين حق را به من نمي‌دهد كه خط‌كش دستم بگيرم و اين و آن را مستقيم نقد كنم و كارهاشان را زير ذره‌بين ببرم. گفتم كه٬ من چه‌كاره‌ام مگر؟
8.    تا اطلاع ثانوي٬ گيردادن و مجادله‌ي مستقيم و ذره‌بين به دست گرفتن ممنوع. حرف‌هايم را٬ اگر گفتني باشد و روي دلم سنگيني كند٬ مي‌آيم همين‌جا٬ در خانه‌ي خودم مي‌زنم. اين‌جا كه ديگر حق حرف زدن دارم؟ اصلا مگر اين خانه را براي كاري غير از اين علم كرده‌ام؟

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰

با اجازه شير مي‌كنم

دلم مي‌خواهد يك بار كه كسي زير يكي از پست‌هاي فيس‌بوكم نوشت با اجازه شير مي‌كنم٬ بگويم من اجازه نمي‌دهم. طبيعي است كه يارو اولش جدي نمي‌گيرد و به حساب شوخي مي‌گذارد. ولي من ادامه‌ش دهم و پيگير اين شوم كه چرا بدون اجازه‌ام شيرش كرده است. بروم روي ديوارش و زير همين پست كه از من كش رفته است بنويسم اين پست غصبي است. اين‌جا نماز خواندن و هر چيز ديگر خواندن اشكال دارد. بنويسم صاحبش راضي نيست و اجازه‌ي شيرش را نداده است. روي ديوارش مدام نارضايتي خودم را ابراز كنم و هر روز دست‌كم يك‌بار استاتوس فيس‌بوكم را درباره‌ي اين بابا و اين كه مال ديگران را بي‌اجازه‌شان برمي‌دارد به روز كنم. نرم‌نرم ملت توجه‌شان جلب مي‌شود و خود يارو هم احساس مي‌كند كه موضوع از شوخي گذشته و انگار جدي است. در وبلاگم٬ اين‌جا و آنجا٬ هرجا كه دستم مي‌رسد٬ مطالب تند و تيز بنويسم درباره‌ي كساني كه بي‌اجازه پست‌هاي فيس‌‌بوك ديگران را شير مي‌كنند و بد و بيراه نصيبشان كنم. حديث و روايت بياورم كه اين‌ آدم‌ها با دزد سر گردنه هيچ فرقي ندارند و حتي بي‌شرف‌تر از آن‌ها هستند٬ چون راهزن‌ها دست‌كم با قربانيان خود روبه‌رو مي‌شوند٬ اما براي اين‌ها در فضاي مجازي روبه‌رو شدني هم در كار نيست. روزي 10 تا ايميل بزنم به آن بابا و بهش يادآوري كنم كه اين كارها آخر و عاقبت ندارد. اين مال‌ها خوردن ندارد. مطلبي درباره‌ي دست‌كج او بنويسم و همه‌ي دوستان مشتركمان را رويش تگ كنم و هركسي هم كه تگ خودش را ريموو كرد٬ دوباره تگش كنم. همين‌طور ادامه بدهم و كوتاه نيايم تا همه را عاصي كنم و صداي ملت دربيايد.

آن‌قدر اين كارها را ادامه دهم تا بالاخره يارو شاكي شود و بيايد بهم بگويد اصلا به تو چه كه اجازه نمي‌دهي. ديگران هم تأييدش كنند. بهم بگويد فلان كليپ را كه از روي يوتيوب برداشته‌اي گذاشته‌اي روي فيس‌بوكت٬ چه‌كاره‌اش هستي كه اجازه ندهي ديگران هم شيرش كنند. بگويد مگر مطلب مال بابات بوده است كه اجازه بخواهد. بقيه‌ي ملت هم كه از دست سر و صداهاي من خسته‌ شده‌اند٬ به پشتي او دربيايند. بگويد اصلا گيرم كه مطلب مال خودت باشد٬ وقتي شيرش كرده‌اي٬ يعني هركس ديگري هم حق دارد شيرش كند. نيازي به اجازه هم ندارد. چشمت كور٬ مي‌خواستي نكني. حالا كه كردي٬ ديگر مرگت چيست؟ بقيه هم سر تكان بدهند به نشانه‌ي تأييد. يكي ديگر از ميان جمع بگويد روزي صد نفر٬ هزار نفر٬ پست‌هاي هم را شير مي‌كنند و اجازه‌اي هم نمي‌گيرند. حالا تو شاخ شده‌اي كه بخواهي جلوي شير كردن ملت را بگيري؟ همه يك صدا شوند و هرچه دلشان مي‌خواهد بارم كنند. بگويند جو مرا گرفته است و فكر كرده‌ام چه؟ هو كنند مرا. بعد من با قيافه‌ي متعجب رو به جمعيت بپرسم: يعني كسي كه مي‌خواهد پست‌هاي مرا شير كند٬ نبايد از من اجازه بگيرد؟ همه بگويند نه. بپرسم: يعني اگر بي‌اجازه پست‌هاي مرا شير كرد٬ نمي‌توانم جلوش را بگيرم و طلبكار شوم؟ همه يكصدا بگويند نه.

بعد حرف دلم را كه اين‌جاي گلويم گير كرده است٬ بزنم: پس غلط مي‌كنيد زرت زرت مي‌نويسيد با اجازه شير مي‌كنم. شيرتان را بكنيد برويد ديگر. اجازه و اين حرف‌ها كدام است؟ دِهِه.

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰

همايش عظيم سياه‌پوشي

دو سه هفته پيش كه ايران بودم٬ در ميداني جايي چشمم افتاد به بيل‌بورد بزرگي با عنوان همايش عظيم سياه‌پوشي. خلاصه‌ي حرفش هم اين بود كه بياييم ده روز ابتدايي محرم را همه يكسره سياه بپوشيم و شهر را سياه‌پوش كنيم و خلاصه در همه عالم جز سياهي چيزي باقي نگذاريم.

كاري به اين ندارم كه چطور استاد شده‌ايم در اغراق‌ها و ظاهرسازي‌هاي بي‌حاصلي از اين دست و اين‌كه عادت كرده‌ايم از نوك دماغمان آن‌طرف‌تر را نبينيم و همه‌ي شريعت را در سطحي‌ترين ظواهر نمايشي‌اش خلاصه كنيم.* اما نكته‌اي كه از آن روز تا به حال در فكرم بالا و پايين مي‌رود اين است كه چرا كساني كه پيش‌قراول چنين طرحي شده‌اند٬ در مناسبت‌هاي جشن و سرور سر و كله‌شان پيدا نمي‌شود كه همايش‌هاي عظيم شاد‌پوشي و رنگي كردن شهر و خيابان‌ها و رقص و خنده به راه بيندازند؟ آيا اين‌ها تنها متصدي غم و ماتم و مصيبت مردم هستند و با شادي و شادماني اين ملت كاري ندارند؟

اصلا اين‌ها را ولش! بگذاريد سوالم را جور ديگري طرح كنم. آيا همان‌طور كه براي برگزار كنندگان اين مراسم امنيت و امكانات مالي لازم فراهم است تا به مناسبت ايام محرم و عزاداري سيدالشهدا (ع) –يا هر مناسبت اندوه‌بار ديگري- همايش عظيم سياه‌پوشي برگزار كنند و بيل‌بوردهاي خود را در ميدان‌هاي بزرگ شهر بياويزند و لابد به همين بهانه بودجه‌اي از اداره‌اي جايي بگيرند و مواجبش را به جيب بزنند٬ براي كسان ديگري هم اين امنيت و امكانات وجود دارد كه در مناسبت‌هاي شادماني٬ مردم را به پوشيدن رنگ‌هاي شاد و رقص و پايكوبي دعوت كنند و بيل‌بوردي چيزي هم در اختيار آن‌ها قرار بگيرد تا به اطلاع ملت برسانندش؟ امكانات مالي و بودجه و مواجبش پيشكش٬ آيا امنيتي براي اين كار وجود دارد؟

در شرايطي كه آب‌بازي و شادي و خنده‌ي چند جوان در يك پارك مي‌تواند تبديل به موضوعي امنيتي شود كه پليس و باقي نيروهاي انتظامي را وارد ماجرا كند٬ سخن گفتن از شادپوشي و رنگي كردن شهر و خيابان‌ها به شوخي مسخره‌اي مي‌ماند. در روزگاري زندگي مي‌كنيم كه غم و اندوه و تشويق به سياه‌پوشي را در ميدان‌هاي شهر به بيل‌بوردها مي‌آويزند و كمي آن‌سوتر٬ ملت براي عروسي‌ها و شادي‌هاي خود بايد به خارج از شهر و باغ‌هاي ناشناخته پناه ببرند و كلي هم حق حساب و پول چايي بدهند تا شادي‌شان بي دردسري به پايان برسد. البته اگر از خانه‌ها و باغ‌هاي اطراف اراذل و اوباشي نريزند به مهماني و دست‌وپاي مردها را نبندند و به زن‌ها تجاوز نكنند.

سال‌ها پيش –بگويم 15 سال پيش٬ شايد هم بيشتر- يادداشتي از گلشيري خوانده بودم در مجله‌ي آدينه‌ي آن زمان كه موضوع و حتي عنوان يادداشت را به درستي به ياد نمي‌آورم. اما آخرين جمله‌اش هنوز در يادم مانده است كه نوشته بود:

سياه مي‌پوشيم. سياه‌پوشانيم.

حالا كه اين چند سطر را نوشتم و خواستم يادداشتم را تمام كنم٬ ياد اين جمله‌ي او افتادم. برگشتم٬ نگاه كردم و ديدم 15 سال –بلكه بيشتر- از آن زمان گذشته است و ما همچنان سياه مي‌پوشيم. همچنان سياه‌پوشانيم.



* شب تاسوعا يكي از دوستانم مرا با خودش برد مسجد محلشان. از يك ساعتي كه آن‌جا نشسته بودم به عزاداري٬ بيش از نيمي از صحبت‌هاي مداح بر سر شرح زيبايي‌هاي ظاهري حضرت عباس (ع) بود. از موي بلند و قامت رشيدش گرفته تا اين‌كه حضرت يوسف در برابرش هيچ بوده است و اصلا هيچ كس در زيبايي به گرد پايش نمي‌رسيده است و اين حرف‌ها كه به واقع آدم مي‌ماند كه اين تصويرهاي اغراق‌گونه چه هدفي را دنبال مي‌كند و چه شأني را به حضرت عباس يا چه معرفتي را به شنونده مي‌افزايد.

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰

تك‌همسري يا چه

اين يادداشت بخش پاياني نامه‌اي‌ست كه يكي از دوستانم به نام "يانجين مون" برايم نوشته است و حقيقتا حيفم آمد ديگران را در لذت خواندنش شريك نكنم. متن اصلي را هم در انتها آورده‌ام كه البته خواندنش لذت مضاعفي دارد. در اين سه سالي كه با اين دختر كره‌اي دوست و همسايه و هم‌دانشگاهي بودم٬ هميشه از گفت‌وگو و هم‌صحبتي‌اش لذت بردم. لابد براي او هم همين‌طور بوده است٬ وگرنه هر از گاهي صبح اول وقت نمي‌آمد در خانه‌ام را بزند كه با هم برويم صبحانه بخوريم. بي كمترين اغراقي٬ صبحانه خوردن‌هايمان را مي‌توانم يكي از بهترين لحظه‌هاي زندگي‌ام در خارج از ايران بدانم. اين نامه را يانجين بعد از آخرين ديدارمان برايم نوشت. به گمانم از آن رو كه هر دومان عازم سفر دور و درازي هستيم و احتمال اين را مي‌دهيم كه شايد ديگر هيچ‌گاه فرصت ديدار و صبحانه‌اي دست ندهد. و البته فرصت گفت‌وگوي رو در رويي.

ترجمه‌ي كارتون: همه هميشه از من مي‌پرسند كه چطور توانسته‌ايم
اين مدت طولاني با هم زندگي كنيم!
...من هنوز با مفهوم تك‌همسري (به معناي متعارف و معمول آن) كنار نيامده‌ام٬ چرا كه وقتي سخن از روابط به ميان مي‌آيد٬ اصولا چيزي به نام مالكيت در باورم نمي‌گنجد. از سوي ديگر٬ چون به داشتن شركاي عشقي متعدد هم علاقه‌اي ندارم٬ پس نمي‌توانم خودم را آدم چند‌عشقه‌اي بنامم. به نظر من دو واژه‌ي چند همسري و تك‌همسري در مقابل هم قرار نمي‌گيرند٬ چرا كه در هر دوي اين واژه‌ها نوعي مالكيت تحميلي يا اجباري يك انسان را بر انسان يا انسان‌هاي ديگر مي‌توان يافت.
جدا از مشكل شخصي من با مقوله‌ي چند عشقه بودن٬ اين قضيه توجه مرا به چند جايگزين جالب براي آن جلب كرد. براي مثال٬ واژه‌ي comperison كه عموما از آن به عنوان معناي مخالف حسادت ياد شود. comperison نوعي احساس شادماني و رضايت همدلانه در درونمان است٬ زماني كه شريك عشقي فعلي يا گذشته‌مان شعف و لذتي را –اعم از عشقي يا غير عشقي- در بيرون از رابطه با ما تجربه مي‌كند. اين احساس –بسته به شخصيت‌ هر كدام از ما- مي‌تواند شكلي شهواني يا احساسي به خود بگيرد. (منبع: ويكيپديا)
وفاداري نقطه‌ي كليدي‌اي است: هم در روابط تك‌همسره‌ها و هم در روابط چندعشقه‌ها. مراد از وفاداري همان ثابت‌قدم بودن است كه نه فقط در تعهد با ديگران٬ كه در همخواني گفتار و كردار نيز نمايان مي‌شود. با اين تعريف٬ خيانت عبارت است از شكستن قواعد و پيمان‌هايي كه ميان دو يا چند نفر تعريف و محكم شده است. من با آلبر كامو موافقم كه: "امانتداري و راستي نياز به هيچ قاعده‌اي ندارد." نقطه‌ي مقابل آن –كه احترامي را در من برنمي‌انگيزد- آدم‌هايي هستند كه نمي‌توانند به درستي به وعده‌هايي كه مي‌دهند پاي‌بند بمانند. منافعي كه افراد از يك رابطه‌ي انحصاري و تك‌عشقي حاصل مي‌كنند با آن‌چه در يك رابطه‌ي باز و چند عشقي به دست مي‌آيد٬ قابل جمع نيست؛ كسي كه خواهان آزادي نامحدود است٬ نمي‌تواند انتظار داشته باشد همزمان از مزاياي يك رابطه‌ي انحصاري هم بهره‌مند شود. بايد از يك سو كاست٬ تا بتوان به سوي ديگر افزود. هرچند٬ بسياري ترجيح مي‌دهند مجبور به انتخاب در اين باره نشوند٬ چرا كه شجاعت از دست دادن چيزي را ندارند. اينان٬ همان كساني هستند كه خيانت مي‌كنند.
من با اين عقيده مخالفم كه كساني كه عاشق يكديگر هستند بايد هر شب به هم زنگ بزنند و هر جا كه كمترين احتمال حسادتي مي‌رود٬ توضيح مبسوطي براي رفع شبهه بدهند. برايم بهت‌آور است كه حسادت –در نوع بيمارگونه‌ي فردي يا اجتماعي‌اش- مي‌تواند اين باور را به وجود آورد كه خيانتكار بايد مورد تنبيه قرار گيرد. بي آن‌كه بخواهم محدوديتي بر رفتار ديگران اعمال كنم٬ مايلم كسي را كه عاشقش هستم٬ در فرصت يگانه‌اي كه براي زيستن دارد٬ آزادِ آزاد ببينم. او نه روحش را به من بدهكار است و نه جسمش را. اگر از آشفتگي‌هاي او آزار مي‌بينم٬ من هم اين حق را دارم كه تركش كنم؛ نه براي تنبيه او٬ كه براي شادماني خودم. با اين همه٬ هيچ دليلي براي عصبانيت وجود ندارد٬ جز آن‌جا كه رفتار و كلام فرد با هم نخواند.
اين‌كه بخواهيم همواره در كنار كساني كه دوستشان داريم باشيم٬ زيباست. هرچند٬ من ترجيح مي‌دهم در اين باره محتاط باشم؛ چرا كه مهرباني‌ها و مراقبت‌هاي سرشاري از اين دست الزامي براي طرف مقابل ايجاد نمي‌كند كه آزادي‌اش را در اختيارم بگذارد. دست آخر اين كه٬ اين مناقشه مثال ديگري‌ست از اين كه چگونه گويش دووجهي مي‌تواند قوه‌ي ادراك ما را محدود كند. سوال نهايي بر سر انتخاب ميان "يك نفر" يا "چند نفر" نيست. بلكه بر سر هنر زندگي در كنار يكديگر است و اين كه چگونه كساني را كه دوستشان داريم٬ به بهترين وجهي شاد نگه داريم. راهي جز مراقبت و اعتماد نيست.
يانجين مون
كارتون از مارك استيورز (http://www.markstivers.com/)

...I'm not fully convinced of conventional monogamy because I don’t believe in possession when it comes to a relationship. I’m not a polyamorist either, as I’m uninterested in having a multitude of partners. I oppose to employing the term polygamy as the antithesis of monogamy, because it is based on the same imposition of property right of one person upon another or many.

Regardless of my discomfort with the actual practice, “polyamory” has brought my attention to a number of interesting alternatives. “Compersion”, for instance, is often referred to as the opposite of jealousy. It is “a state of empathetic happiness and joy experienced when an individual's current or former romantic partner experiences happiness and joy through an outside source, including, but not limited to, another romantic interest. This can be experienced as any form of erotic or emotional empathy, depending on the person experiencing the emotion.” (Source: Wikipedia)
Loyalty is a crucial value for both monogamists and polyamorists. To be loyal is to be constant not only in support of others but also between one's words and acts. Cheating means breaking rules or promises established between two or more people. I agree with Camus who said that “integrity has no need of rules.” By contrast, I have little respect for people who make commitments that they cannot stand true to. The major benefits of an exclusive relationship and those of an open relationship are mutually exclusive; with full independence, you can’t expect to enjoy undivided attention. One must sacrifice one side of the benefits if he wishes to maximize the other. However, many refuse to make a choice because they lack the courage to give up on either of them. And they cheat.
I reject the point of view that two people in love should call each other every night and provide thorough explanation whenever there is the slightest chance of jealousy. It’s astounding that jealousy can even lead to a belief in the right to punish the “cheater” when it reaches its pathological zenith in a person or a society. I have no interest in restricting what others do but I'd like to see the one I love prosper freely in his one and only life. He owes me neither his heart nor his body. If I happen to suffer from his distraction, I may as well choose to leave him, not for punishment but for my happiness. None the less, there’s no sense in getting angry unless his act betrayed his words.
Wishing to be fully present for those we love, it's beautiful. Nevertheless, I'd like to remain cautious so that such overflowing affection and caring do not create an obligation for the other to submit his freedom to my supervision. After all, this debate is another example of how the dichotomous language may limit our perception. The ultimate question is not about choosing between “one” and “many,” but about the art of living together, that is, how to keep our loved ones happy the best way we can – both care and trust are indispensable.
Yeonjin Moon
Cartoon by Mark Stivers (http://www.markstivers.com/)

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

بهداد سليميِ وزنه‌بردار

اين هم‌ولايتي ما –بهداد سليمي- كه ركورد رضازاده را شكست و خدا كيلو وزنه را بالاي سرش برد و افتخار ملي شد٬ دمش گرم. كارش درست. نفسش حق. ولي خدا وكيلي باز اشتباه گذشته‌مان را تكرار نكنيم كه او را از آن‌چه هست بالا و بالاتر ببريم و ازش قهرمان تاريخي بسازيم و تختي دوم بناميمش كه اگر فردايي پس‌فردايي عشقش كشيد برود تبليغ فلان بنگاه معاملات ملكي را در دبي يا نمي‌دانم كجا بكند كه ملت تشويق شوند پول مملكت را ببرند جاي ديگر خرج كنند٬ بخورد توي پوزمان و كنف شويم. كت و شلوار نپوشانيمش و ميز و عنوان رياست فدراسيون فلان و بهمان را بهش ندهيم كه اگر دو روز بعد گندش درآمد كه آقاي قهرمان ملي كارانه و پاداش ميليوني براي خودش و رفقايش رد كرده است٬ ندانيم چطور بايد قضيه را جمع و جور كنيم.
آدم‌ها را در همان قد و قواره‌ي واقعي‌شان ببينيم. در همان‌ جايگاه حقيقي‌اي كه دارند. بپذيريم آدمي كه هزار كيلو را بالا سرش مي‌برد و همه‌مان را خوشحال مي‌كند٬ وقتي پاي فهم و درك و تحليل اجتماعي و سياسي و منافع مالي و شخصي‌اش به ميان مي‌آيد٬ لزوما همان قهرمان ملي‌اي نيست كه ما مي‌شناسيم. مي‌شود يكي مانند خودمان٬ پايين‌تر يا بالاتر شايد. كه اگر غير از اين مي‌بود٬ همه‌ي ورزشكاران بايد مي‌شدند تختي٬ كه نشدند.
جاي درست هر آدمي را بشناسيم و به خودش هم بشناسانيم. اگر قهرمان وزنه‌برداري است٬ امكانات لازم را برايش فراهم كنيم كه بهتر تمرين كند و افتخارات بيشتري برايمان بياورد. وقتي هم سنش بالا رفت٬ با عزت و احترام بازنشستش كنيم و بگذاريم جوان‌ترها از تجربه‌اش استفاده كنند. وگرنه نشاندن قهرمان وزنه‌برداري در مقام تصميم‌گيري‌هاي مديريتي و استفاده ازش در تبليغات رياست‌جمهوري و اين كارها نتيجه‌اش همين مي‌شود كه يك‌جايي بالاخره گندش دربيايد.
در واقع تقصير آن‌ها نيست. ما هستيم كه در مسيري قرارشان مي‌دهيم كه يك روزي گندش را دربياورند.

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

دانه‌ي فلفل سیاه و خال مه‌رویان سیاه

ديده‌ايد آدم‌ها وقتي گند مي‌زنند٬ هي با آن ور مي‌روند٬ به خيالشان كه ماله بكشند رويش و از ميزان گند بودنش بكاهند؟ حكايت آن آدمي كه بادي ول داده و متعاقبش تكاني به ميز كنار دستش مي‌دهد كه مثلا بگويد صداي ميز بوده است؟

حالا اين هيچي. ديده‌ايد اين توليدكننده‌ها را كه وقتي يك محصولشان فروش نمي‌رود و باد مي‌كند روي دستشان٬ مي‌بندندش به ريش محصولات ديگرشان كه ردش كنند؟ يخچال‌هاي سايز كوچك ال‌جي كه فروش نرفت٬ گذاشتندش اشانتيون يخچال‌هاي سايدشان كه هر كس يكي از اين سايدها مي‌خريد٬ يك يخچال كوچك هم بهش هديه مي‌دادند٬ بلكه به اين بهانه يخچال‌هاي كوچكشان را آب كنند و بدهند دست مشتري. بگذريم از اين كه پول اين يخچال‌هاي كوچك را پيش‌پيش كشيده بودند روي بزرگ‌ها؛ ما هم دلمان خوش كه داريم سود مي‌كنيم و هديه‌ي مفتي مي‌گيريم.

حالا حكايت اين روزهاي گوگل است. برداشته دگمه‌ي share را دوباره به گودر اضافه كرده است. اين يعني غلط كردم. يعني همان ماله‌اي كه روي گند مي‌كشند؛ همان ميزي كه بعد از باد حركتش مي‌دهند. رويش كليك كه مي‌كني اما٬ دستش رو مي‌شود كه تله‌اي بوده براي اين‌كه باز ملت را به آن پلاس سوت و كورش بكشاند. نقش همان يخچال‌هاي سايد ال‌جي را دارد كه مشتري به هواي آن پا پيش مي‌گذارد و بعد كه طلبه‌ي خريدش شد٬ يخچال سايز كوچك را هم مي‌بندند به ريشش.

من كه الان وقت ندارم. ولي اگر كسي فرصتش را دارد٬ زحمت بكشد اين شعر مرحوم ايرج‌ميرزا را براي آلن و دار و دسته‌اش ترجمه كند و بفرستد گوگل (يا اگر آن دور و برهاست٬ برود حضوري براشان بخواند) تا حساب كار دستشان بيايد كه حواسمان هست. آن share قديم كه ما دلتنگش هستيم و اين share جديدكه اين‌ها چپانده‌اند در ريدر تا بلكه پلاسشان را به خورد خلق‌ا... بدهند٬ با هم تومني هفت صنار فرق دارد. اين كجا و آن كجا؟

دانه‌ي فلفل سیاه و خال مه‌رویان سیاه / هردو جان‌سوزند٬ اما این کجا و آن کجا

خشت‌سازان در بیابان، عشق‌بازان در اتاق / هر دو می‌مالند٬ اما این کجا و آن کجا

یک منار در اصفهان و یک منار زیر پتو / هر دو جنبانند٬ اما این کجا و آن کجا

اشتري در زير بار و دلبري در زير يار / هر دو نالانند٬ اما اين كجا و آن كجا

مرده‌ای در آب غسل و دختری در آب حوض / هر دو عریانند٬ اما این کجا و آن کجا


پ.ن. من همين چند بيت را يادم است و هميشه هم فكر مي‌كردم از ايرج ميرزا باشد. اما حالا كه در ديوان شعرش دنبالش گشتم٬ نيافتم و به ترديد افتادم. كسي چيزي مي‌داند از اين شعر؟

یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰

اميد به ايران بازگشت

تلويزيون را روشن گذاشته بودم روي بي‌بي‌سي فارسي كه صدايش را بشنوم و خودم ايستاده بودم به شستن ظرف‌ها. همين‌طور دلي‌دلي مي‌كردم و به اخبار هم گوش مي‌دادم كه يكهو صداي مجري را شنيدم كه: خبر خوش! اميد به ايران بازگشت!

خشكم زد. همان‌طور با دست و بال كفي و خيس جست زدم جلوي تلويزيون كه ببينم داستان چيست و جريان از چه قرار است. حيرتم اما ديري نپاييد. گزارشي بود درباره‌ي بازگشت درناي سيبري (كه نامش را اميد گذاشته‌اند) به تالاب‌هاي فريدون‌كنار مازندران كه البته در نوع خود واقعا هم خبر بسيار خوش و معجزه‌واري‌ست. اما من حالت آدمي را داشتم كه كنف شده است. برگشتم به ظرف شستنم. بعد يكهو به خودم نگاه كردم و ديدم چقدر آرزوي آن را دارم كه خبر خوشي از ايران به گوشم برسد. خبري غير از اختلاس‌هاي ميلياردي و وعده‌هاي دروغ و زنداني كردن دانشجوها و موج فرار نخبگان و آلودگي هوا و پارازيت‌هاي سرطان‌زا و فقر و فحشاي فراگير و پايين آمدن سن اعتياد و رشد اقتصادي منفي و تحريم‌هاي جهاني روزافزون و ناامني و تجاوز گروهي به مهمانان و امثال اين‌ها كه ديگر عادت كرده‌ايم به شنيدنشان. خبري غير از اين‌ها.

برگشتم به ظرف شستنم و ديدم سال‌هاست در آرزوي اين لحظه هستم. نه فقط من٬ كه همه‌مان هستيم. اين‌كه يكهو بشنوم فلان اتفاق خوب در ايران رخ داد و اولش باورم نشود و بروم چندجاي ديگر هم چك كنم كه مطمئن شوم و وقتي يقين كردم٬ بپرم پاي تلفن و تند‌تند شماره‌ي دوستانم را بگيرم و بهشان مژده‌ي خبر را بدهم و به خانه زنگ بزنم و به پدرم بگويم شنيدي خبر را؟ او هم با هيجان بگويد: آره. تو هم شنيدي؟ من هم بگويم آره. شنيدم. به مامان هم گفتي؟ او هم بگويد گفتم و همين‌طور بيخودي بخنديم و هي از هم بپرسيم كه مطمئن شويم همه‌ي دور و بري‌هامان هم خبر خوش را شنيده‌اند و حالا همه خوشحالند كه بالاخره طلسم سياهي شكسته و اتفاق خوبي هم در اين آب و خاك رخ داده است. كه قند در دلمان آب شود.

خبر خوش؛ چيزي كه سال‌هاست نشنيده‌ايم.

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۰

هر يك از دايره‌ي جمع به راهي رفتند

من دوست ندارم از اين عكس نگاه بردارم. همين‌طور نشسته‌ام به تماشايش و كيف مي‌كنم. به چهره‌ها دقيق مي‌شوم و مي‌روم در بحر تك‌تكشان؛ دست‌كم آن چهار نفري كه بيشتر مي‌شناسمشان: پرويز مشكاتيان٬ فريدون مشيري٬ بيژن بيژني (همشهريمان) و پرويز كلانتري.

تاريخ عكس را نگاه مي‌كنم: ارديبهشت 67. از اين‌كه جنگ هنوز به پايان نرسيده٬ مي‌توان حدس زد روزهاي سخت و دشواري بوده است. البته خوبي‌هايي هم داشته است حتما. هواي تهران را هنوز گند نگرفته بود٬ ترافيك خيابان‌هايش را قفل نكرده بود٬ آدم‌ها هنوز اين‌قدر پدرسوخته نشده بودند٬ در دل‌ها هنوز كمي ايمان و خرده‌اي اميد به آينده‌اي روشن باقي مانده بود٬ چه مي‌دانم. من كه آن‌قدري يادم نمي‌آيد آن روزها را. مي‌توانم فقط تصور كنم با خودم؛ يا تخيل. سال 67 همان سالي‌ست كه شجريان با همين مشكاتيان كه اين‌جا سه‌تار به دست نشسته‌ است٬ دود عود و دستان را بيرون داد. 67 سالي‌ست كه جنگ تمام شد. سالي كه من به مدرسه رفتم. اين‌ها همه‌ي چيزهايي‌ست كه من از اين سال مي‌دانم.

خنده‌دار است٬ ولي نشسته‌ام اين‌جا به تماشاي اين عكس و با خودم تخيل مي‌كنم و لذت مي‌برم. از تصورش٬ حتي از خيال اين كه 24 سال پيش٬ يك روز ارديبهشتي٬ مشكاتيان و مشيري و بيژني و چند نفر ديگر دور هم جمع شدند و رفتند كوهي٬ دشت و دمني٬ جايي به گردش٬ بعد گوشه‌اي اتراق كردند كه آن طرف‌ترش هم اسبي الاغي داشت مي‌چريد٬ بعد مشكاتيان سه‌تارش را درآورد به نواختن و احتمالا بيژني –با آن سبك نشستن و سبيل پرپشت و عينك تيره‌اش- صدايش را سر داد و بقيه دست زدند و حال كردند٬ حتي از خيال چنين تصويري هم لذت مي‌برم. چهره‌ي مهربان مشيري را نگاه مي‌كنم كه چه با لذت كف مي‌زند و پرويز كلانتري و بقيه را٬ كه نمي‌شناسم البته.

هي مي‌نشينم به كارهايم و دلم طاقت نمي‌آورد. برمي‌گردم دوباره عكس را نگاه مي‌كنم و كيف مي‌كنم. صفحه‌اش را پايين نگه داشته‌ام كه بتوانم تندتند نگاهش كنم. بيشتر از همه شادي و سرزندگي مشيري دلم را برده است.

اين آدم‌هاي بزرگي كه آمدند و رفتند.

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۰

غربت پلاس

آرام آرام٬ مثل گربه‌اي كه خفت كرده باشد و نرم نرم به گوشتي٬ خوردني‌اي چيزي خودش را نزديك كند كه بو بكشد و ببيند اصلا ارزش خوردن دارد يا نه٬ ديشب وارد پلاس شدم. پر از شك و بدبيني كه اين ديگر چه زندگي‌اي‌ست كه برامان ساخته‌اند و مشتي آه و نفرين پيرزنانه كه الهي خدا خانه‌شان را خراب كند كه خانه‌مان را خراب كردند و از اين حرف‌ها.

نمي‌دانم تا به حال براتان پيش آمده است كه در جايي غريب و ناآشنا٬ چهره‌ي آشنايي ببينيد و يكهو روتان باز و دلتان گرم شود كه آن‌قدرها هم اين‌جا غريب نيستيد؟ حالا ممكن است در حالت عادي با اين آدم اصلا صنمي هم نداشته و حتي حرفي هم نبوده باشيد. مثالش اين‌كه چند سال پيش كه رفته بودم سوئد٬ آن اوايل٬ يك روز در قطار پسري را ديدم كه چهره‌ش برام آشنا مي‌زد و مي‌دانستم علم و صنعتي بوده است و البته اين را هم به ياد داشتم كه پيش‌تر سلام‌عليكي هم با هم نداشته‌ايم. اما همين كه در غربت هم را ديديم٬ يكهو انگار دوست چند ده ساله باشيم٬ بلند شديم به خوش و بش و ابراز خوشحالي؛ از اين خوشحالي‌هاي واقعي. شماره داديم و گرفتيم و بعدش هم چندباري قرار گذاشتيم و با هم اين‌جا و آن‌جا رفتيم و خلاصه دوست مانديم. تعجبي هم ندارد. خاصيت خاك غربت است كه دل‌ها را به هم نزديك مي‌كند. عموم يك‌بار اين خاطره را برايم گفته بود كه سال‌ها پيش٬ بگويم 25 سال پيش كه سفري به سوريه داشت٬ به طور اتفاقي در حرم حضرت زينب٬ چشمش به چهره‌ي آشناي مم‌باقر (به فتح ميم اول و سكون ميم دوم) افتاد. نانواي قديمي محله‌ي پدربزرگم كه همان 25 سال پيشش هم پيرمردي بود براي خودش و بوي حلوا مي‌داد. عموم مي‌گفت همين مم‌باقر -كه ممكن بود روزي 10 بار در محله همديگر را ببينند و حتي حوصله‌ي سلام و عليكي هم با هم نداشته باشند- يكهو در آن غربت و تنهايي ديدارش شد نقطه‌ي دلگرمي. شد دلچسب و دوست‌داشتني. اسباب محبت و نزديكي. گفتم كه خاصيت خاك غربت است.

اصلا چرا راه دور برويم؟ خود من چند وقت پيش به طور اتفاقي چشمم افتاد به يك پرايد در يكي از خيابان‌هاي ژنو. باور كنيد انگار برادرم را ديده باشم. اصلا بوي وطن مي‌داد برايم. اگر در حال حركت نبود و دستم بهش مي‌رسيد مي‌رفتم بغلش مي‌كردم و حال و احوالش را در غربت مي‌پرسيدم و اگر كم و كسري داشت٬ دستش را مي‌گرفتم. اما داشت مي‌رفت براي خودش و من از آن فاصله فقط توانستم عكسي بگيرم ازش و نگه دارم براي خودم.

باز هم دارم زياد حرف مي‌زنم. مخلص كلام٬ آمدم در پلاس٬ بغ‌كرده. مانند كسي كه به زور دسته جارو زده و روانه‌ش كرده باشند اين‌جا. ابروها در هم كشيده٬ نه با كسي حرف زدم٬ نه كسي را تحويل گرفتم. نمي‌شناختمشان خب. خدا نفر آدم مرا داخل سيركلشان كرده بودند كه من اصلا نمي‌دانستم اين سيركل چيست و بايد كجايم جا بدهمش و كلا نمي‌دانستم چه غلطي بايد بكنم. ظاهر پلاس هم آن‌قدر نچسب و غيرجذاب است كه افسردگي آدم را دوچندان مي‌كند. براي خودم بالا و پاييني كردم و همان‌طور كه غر مي‌زدم و به زمين و زمان بد و بيراه مي‌گفتم٬ از روي عكس‌هاي آدم‌هاي جديدي كه نمي‌شناختم و فضاي غريبه‌اي كه درش گير كرده بودم گذر كردم كه يكهو عكس آشنايي را ديدم. آشنا كه چه بگويم. يك آزاده نامي بود كه از گودر مي‌شناختمش و عكس كارتوني پروفايلش در يادم مانده بود. حتي سلام و عليكي هم نداشتيم با هم٬ ولي ديدنش شادم كرد. رويم باز شد. لبخند به لبم نشست٬ از ديدار يك آشنا. عين مم‌باقر شد براي عمويم در حرم حضرت زينب. پرايد شد برايم در خيابان‌هاي ژنو. دلم مي‌خواست بلند شوم بغلش كنم از خوشحالي. البته نكردم اين كار را. گفتم حالا همه‌ي مردم ممكن است مثل من دلشان نگرفته باشد و يكهو زيادي كه ابراز احساس كنم يارو تعجب كند كه خل شده‌ام يا چه. هيچي نگفتم و رد شدم. ولي ديگر اخم‌هايم باز شده بود؛ از ديدن يك عكس آشناي گودري. بعدتر البته كم‌كم چهره‌هاي آشناي ديگري را هم ديدم و رويم بازتر هم شد. ولي هيچ چيزي برايم جاي آن عكس آزاده را نگرفت كه يكهو از ديدارش در آن فضاي سرد و غربت٬ انگار دنيا را به من دادند.

در اين غربتكده٬ در اين سراي بي‌كسي٬ آزاده شد مم‌باقرم. به فتح ميم اول و سكون ميم دوم.

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰

ولي‌پورهايي كه ما بوديم

دوران دانشجويي ليسانس اولم٬ تابستان 80 دو سه ماهي رفته بودم در يك كارخانه‌اي جايي اطراف قائم‌شهر براي كارآموزي. وقت‌تلف‌كني. در آن قسمتي كه ما بوديم يك ولي‌پور نامي بود٬ آبدارچي يا نمي‌دانم پستچي شايد؛ همه كاري مي‌كرد به گمانم. از اين آدم‌هاي آچار فرانسه كه بودنشان به چشم نمي‌آيد٬ اما نبودنشان زمين مي‌زند همه اداره و تشكيلاتش را. چهل و خرده‌اي داشت و عيالوار بود. چه عيالواري؛ خودش مي‌گفت با خانواده‌ش قطع رابطه كرده است. مي‌گفت خانواده او را فقط براي خرجي دادن مي‌خواهند٬ او هم ماه به ماه خرجيشان را مي‌گذارد لب طاقچه و ديگر كاري به كارشان ندارد تا ماه بعد. اوضاع مالي‌ش البته بد نبود. هم از كارخانه حقوق مي‌گرفت٬ هم زمين كشاورزي داشت كه سر سال مواجبي بهش مي‌داد و كمك حالش مي‌شد. مي‌گفت وقتي خانه نيست٬ زن و بچه‌هايش مي‌نشينند پشت سرش به حرف زدن. نوعي وسواس و بيماري داشت به گمانم؛ وگرنه چه حرفي داشت ولي‌پور كه خانواده بخواهند پشت سرش بگويند. لابد آن‌ها هم از همين اخلاق و وسواسش خسته شده بودند. مي‌گفت دوستش ندارند و او هم مهري بهشان ندارد. در همان چند ماهي كه آن‌جا بودم٬ ده بار اين‌ها را برايم گفت. هميشه هم اينجاي حرف كه مي‌رسيد٬ سرش را مي‌آورد زير گوشم پچ‌پچي مي‌كرد كه مهندس٬ باور كن خدا وكيلي 15 سال است با زنم روي يك تشك نخوابيده‌ام. حالا انگار باور كردن و نكردنش چه توفيري به حال من داشته باشد. خلاصه اين‌قدري دستگيرم شده بود كه زندگيش را سوا كرده بود از اهل و عيالش. آن‌ها به سي خودشان٬ او هم به سي خودش.

همان ماه اول كارآموزيم مصادف شد با سفر يك هفته‌اي ولي‌پور به تركيه. داستان از اين‌جا دستگيرم شد كه ديدم همه با خنده اين موضوع را به هم مي‌گويند كه فلاني دارد مي‌رود تركيه و ولي‌پور را هم كه مي‌ديدند شوخي‌اي باهاش مي‌كردند كه آقا ولي٬ رفتي خارج ما را فراموش نكني كه او هم مثلا تواضعي مي‌كرد كه اي آقا٬ شما توي دل ما جا داريد. مخلص كلام٬ ولي‌پور كه حساب زندگيش را سوا كرده بود از خانواده‌ش٬ هوس كرد مجردي با يكي از اين تورهاي ارزان‌قيمت اتوبوسي برود تركيه٬ كه رفت. آن‌جا هم بردند چرخاندنشان اين‌طرف و آن‌طرف و از قضا يك شب هم بردندشان كافه‌ي ايراني‌اي حوالي اِمينونو (Eminönü) كه شهناز تهراني برنامه‌ي زنده اجرا مي‌كرد. هي آن‌جا نشست به عرق خوردن و شهناز تهراني با آن باسن و دم و دستگاهش جلوش قر داد و بالا و پايين رفت و خلاصه اين‌طور شد كه وقتي ولي‌پور برگشت٬ ديگر ولي‌پور سابق نبود. آدم ديگري شده بود؛ چشم و گوشش باز. خودش مي‌گفت مهندس نگاهم به زندگي عوض شد از وقتي رفتم خارج. مي‌گفت پيشرفت ترك‌ها در صنعت برام حيرت‌آور بوده. كه دروغ مي‌گفت. معلوم بود از تمام سفر همان دم و دستگاه شهناز تهراني چشمش را گرفته بود و باقي‌ش ديگر براي حفظ ظاهر و آبرو بود كه مي‌گفت. چشمانش داد مي‌زد اگر ولش كني٬ همين الان دوان دوان خودش را مي‌رساند امينونو كه دوباره بنشيند آن‌جا به عرق‌خوري و شهناز با آهنگ‌هاي دمبلي برايش قر بدهد.

حالا اين‌ها هيچ. مشكل از اين‌جا شروع شد كه بعد از اين سفر٬ معيار خوش گذشتن براي ولي‌پور شد سفر تركيه‌. بيچاره‌مان كرده بود با اين تجربه‌ي سفرش. هر تقي كه به توقي مي‌خورد٬ ولي‌پور مقايسه‌اي با سفر تركيه مي‌كرد و آخرش هم نتيجه مي‌گرفت كه بعدِ آن سفر ديگر هيچ چيزي بهش نمي‌چسبد. اصطلاحش اين بود كه مهندس٬ ارضام نمي‌كند چيزي. چنان هم تأكيد روي ارضا مي‌كرد كه انگار همين الان آرزويش را دارد. آخرهاي تابستان همكارها تور سد لفور گذاشته بودند كه ولي‌پور نيامد. با همان استدلال معروفش كه خاطره‌ي تركيه و خوش‌گذراني‌هاش٬ مزه‌ي هر سفر ديگري را برايش بي‌رنگ كرده است. خلاصه ولي‌پور ماند در همان خاطره‌ي سفر تركيه و امينونو و دم و دستگاه شهناز تهراني. بعد آن تابستان٬ يكي دو سال بعدترش٬ دوباره براي كاري رفته بودم همان كارخانه. ولي‌پور را ديدم و درآمديم به حال و احوال. مقر آمد كه تابستان سال بعدش هم رفته تركيه به هواي همان خوشگذراني سال قبل. كه انگار ديگر از آن خبرها نبود و به دلش ننشسته بود. خودش مي‌گفت مهندس٬ هر چيزي اولين بارش به دل آدم مي‌نشيند. كه باز هم دروغ مي‌گفت. كمي كه پاپي‌اش شدم٬ حرف دلش را زد كه تابستان دوم٬ شهناز تهراني ديگر در آن كافه برنامه نداشت و اصلا تركيه چه صفايي دارد بدون شهناز و دم و دستگاهش.

يكي دو ماه پيش٬ اتفاقي يكي از همكاران همان كارخانه را روي فيس‌بوك پيدا كردم. هر دو از ديدار هم خوشحال شديم. ازش حال و احوال ولي‌پور را پرسيدم. گفت خوب است و روابطش با خانواده‌ش بهتر شده است. خوشحال شدم٬ اما سوال من اين نبود. از خاطرات تركيه و سفرهاي بعدي‌ش پرسيدم. خنديد كه بعد بار دوم٬ كه رفت و بهش نچسبيد٬ ديگر جايي نرفت. دلش را خوش كرد به همان خاطرات سفر اول. گفت همچنان از هر فرصتي براي تكرار صدباره‌ي خاطرات آن سفر استفاده مي‌كند و البته اين دو سه سال اخير٬ تكه‌ي جديدي هم٬ راست يا دروغ٬ به خاطرات سفرش اضافه كرده كه مي‌گويد بعد از اجراي شهناز تهراني رفته بالا و –لابد به بهانه‌ي تجليل از هنرمند مردمي- او را بغل كرده و بوسيده و خلاصي دستي به ضريح رسانده است. چه مي‌دانيم. شايد تخيلاتش باشد. آدم است ديگر. 10 سال كه بنشيند فقط به يك چيز فكر كند٬ شاخ و بالش هم مي‌دهد ناخواسته.


اين‌ها همه را گفتم كه بگويم این روزها که همه جا صحبت برچیده شدن بساط گودر است و همه دارند بارشان را می بندند که کوچ کنند به جای دیگری٬ خانه دیگری٬ احساس مي‌كنم گودر هم براي بعضي از ما حكم سفر اول ولي‌پور را خواهد داشت به تركيه كه ديگر بعد از آن هيچ چيزي جايش را نگرفت. آدم مي‌ماند با مشتي خاطره از چيزي كه ديگر در ميان نيست و صدبار حكايتش را براي دور و بري‌هايش گفته است. تنها چيزي كه به جا مي‌ماند٬ اين است كه آدم بنشيند به تعريف براي اين و آن كه اين فيس‌بوك و گوگل‌پلاس و فرندفيدي كه شما اين‌قدر با آن حال مي‌كنيد٬ پيش آن گودري كه من مي‌شناختم و اختش بودم٬ حكم همان سد لفور را دارد پيش تركيه‌اي كه ولي‌پور رفت. مي‌ترسم مثل ولي شويم آخرش همه‌مان.

ارضامان نكند؛ با همان تأكيدي كه ولي مي‌گفت.

سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

خوش به حال شاه‌دوماد

ديده‌ايد گاهي هوا همزمان كه آفتابي است٬ باران هم مي‌بارد؟ در مازندراني ضرب‌المثلي داريم كه اين‌جور وقت‌ها مي‌گويد "شالِ مارِ عاروسيه." به اين معنا كه عروسي مادر شغال است. البته نگارنده هيچ اطلاعي از شأن نزول اين ضرب‌المثل ندارد و تا جايي كه مي‌داند٬ هيچ محقق عاقلي هم اين‌قدر بيكار نبوده كه بيايد وقتش را صرف بررسي درستي اين فرضيه‌ي موهوم كند كه آيا وقتي هوا آفتابي و باراني است٬ به واقع مادر شغال با كسي مي‌خوابد يا نه. اما هيچ‌كدام از اين ترديدها سبب نمي‌شود كه نگارنده شما خواننده‌ي عزيز را در جريان اين واقعيت مهم قرار ندهد كه در ساعت 2:33 بعد از ظهر روز سه‌شنبه مورخ 25 اكتبر 2011 شالِ مارِ عاروسي بود كه طي آن يك شغال سوييسي به عقد نكاح دايم يك شغال سوييسي ديگر درآمد و به سلامتي و ميمنت راهي خانه‌ي بخت شد. بر اساس شواهد موجود و با توجه به اين‌كه مادرِ شغال نامبرده داراي فرزند مي‌باشد٬ چنين به نظر مي‌آيد كه ازدواج اول مادر شغال ازدواج ناموفقي بوده و لذا٬ وي با استفاده از اين تجربه‌ي ناموفق٬ انتخاب دوم خود را با معيارهاي واقع‌گرايانه‌تري به انجام رسانيده باشد.

به اميد آن‌كه هيچ مادرِ شغال آرزومندي تنها نماند و هر روز مادرهاي شغال‌ها عروسي كنند و البته من نمي‌دانم چرا خود بچه‌شغال‌ها هيچ غلطي نمي‌كنند كه فقط نشسته‌اند و از بي‌غيرتي مادرهايشان را هل مي‌دهند توي بغل اين و آن. حالا همه با هم٬ همراه آقاي ويگن عزيز: خوش به حال شاه‌دوماد.

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

از بابل تا سوييس

امروز علاوه بر يادداشتم در صفحه‌ي اول روزنامه‌ي اعتماد٬ يك يادداشت ديگر هم در صفحه‌ي آخر روزنامه به من مربوط مي‌شود. عليرضا خامسيان٬ دبير يكي از سرويس‌هاي روزنامه كه از دوستان قديم و همكلاسي دبستان و دبيرستانم بوده است٬ از ديدار اتفاقي‌مان پس از 15 سال بي‌خبري مي‌گويد. خواندنش خالي از لطف نيست. اصل يادداشت را در صفحه‌ي آخر روزنامه مي‌توانيد اين‌جا بخوانيد:


اصولا آدمي نيستم كه ستون كسي را اشغال كنم مخصوصا وقتي اين ستون متعلق به مهران كرمي عزيز باشد كه سندش را به نام او زدند. ولي وقتي موضوع مورد اشاره در اين يادداشت كوتاه را به مهران گفتم٬ پيشنهاد خودش بود كه استثنائا ستون پشت صفحه را به مدت يك روز اجاره كنم و در صورت دريافت حقوق، اجاره‌بها هم به ايشان پرداخت شود.

موضوع از اين قرار است كه چهارشنبه هفته گذشته كه طبق معمول مشغول رتق و فتق امور بودم تلفن سرويس سياسي به زنگ درآمد و پوريا عالمي كه در حال آوردن شخصيت مورد نظر روي كاناپه بود تلفن را برداشت و بعد از يك مكالمه كوتاه گوشي تلفن را به من داد. پشت خط فردي از كشور سويس بود كه خواهان ارسال يادداشتي براي روزنامه بود و براي اين كار آدرس ايميلي درخواست كرد. در حال گفتن آدرس ايميل خودم بودم كه بعضي از اعضاي سرويس با ايما و اشاره به من مي‌گفتند آدرس ايميل خودم را ندهم چون طرف از خارج است و حتما اجنبي است و من را از دادن آدرس ايميلم برحذر داشتند؛ ولي در نهايت بر اساس مثل معروف «آن را كه حساب پاك است٬ از محاسبه چه باك است» ايميل خود را دادم. بعد از دقايقي ايميلم را چك كردم و يادداشت مورد نظر را دريافت كردم. نام نويسنده يادداشت برايم بسيار آشنا آمد: اويس رضوانيان. حدس زدم از همشهري‌هاي خودم يعني بابل است. به اويس ايميل زدم و از او خواستم كه بگويد به كدام شهر ايران تعلق دارد. خودش از ايميلم متوجه شد كه دوران دبستان و دبيرستان را با هم گذرانده‌ايم. فكرش را نمي‌كرديم بعد از مدت‌ها بتوانيم از طريق فضاي مجازي همديگر را پيدا كنيم. واقعا دنيا چقدر كوچك است.