آرام آرام٬ مثل گربهاي كه خفت كرده باشد و نرم نرم به گوشتي٬ خوردنياي چيزي خودش را نزديك كند كه بو بكشد و ببيند اصلا ارزش خوردن دارد يا نه٬ ديشب وارد پلاس شدم. پر از شك و بدبيني كه اين ديگر چه زندگيايست كه برامان ساختهاند و مشتي آه و نفرين پيرزنانه كه الهي خدا خانهشان را خراب كند كه خانهمان را خراب كردند و از اين حرفها.
نميدانم تا به حال براتان پيش آمده است كه در جايي غريب و ناآشنا٬ چهرهي آشنايي ببينيد و يكهو روتان باز و دلتان گرم شود كه آنقدرها هم اينجا غريب نيستيد؟ حالا ممكن است در حالت عادي با اين آدم اصلا صنمي هم نداشته و حتي حرفي هم نبوده باشيد. مثالش اينكه چند سال پيش كه رفته بودم سوئد٬ آن اوايل٬ يك روز در قطار پسري را ديدم كه چهرهش برام آشنا ميزد و ميدانستم علم و صنعتي بوده است و البته اين را هم به ياد داشتم كه پيشتر سلامعليكي هم با هم نداشتهايم. اما همين كه در غربت هم را ديديم٬ يكهو انگار دوست چند ده ساله باشيم٬ بلند شديم به خوش و بش و ابراز خوشحالي؛ از اين خوشحاليهاي واقعي. شماره داديم و گرفتيم و بعدش هم چندباري قرار گذاشتيم و با هم اينجا و آنجا رفتيم و خلاصه دوست مانديم. تعجبي هم ندارد. خاصيت خاك غربت است كه دلها را به هم نزديك ميكند. عموم يكبار اين خاطره را برايم گفته بود كه سالها پيش٬ بگويم 25 سال پيش كه سفري به سوريه داشت٬ به طور اتفاقي در حرم حضرت زينب٬ چشمش به چهرهي آشناي ممباقر (به فتح ميم اول و سكون ميم دوم) افتاد. نانواي قديمي محلهي پدربزرگم كه همان 25 سال پيشش هم پيرمردي بود براي خودش و بوي حلوا ميداد. عموم ميگفت همين ممباقر -كه ممكن بود روزي 10 بار در محله همديگر را ببينند و حتي حوصلهي سلام و عليكي هم با هم نداشته باشند- يكهو در آن غربت و تنهايي ديدارش شد نقطهي دلگرمي. شد دلچسب و دوستداشتني. اسباب محبت و نزديكي. گفتم كه خاصيت خاك غربت است.
اصلا چرا راه دور برويم؟ خود من چند وقت پيش به طور اتفاقي چشمم افتاد به يك پرايد در يكي از خيابانهاي ژنو. باور كنيد انگار برادرم را ديده باشم. اصلا بوي وطن ميداد برايم. اگر در حال حركت نبود و دستم بهش ميرسيد ميرفتم بغلش ميكردم و حال و احوالش را در غربت ميپرسيدم و اگر كم و كسري داشت٬ دستش را ميگرفتم. اما داشت ميرفت براي خودش و من از آن فاصله فقط توانستم عكسي بگيرم ازش و نگه دارم براي خودم.
باز هم دارم زياد حرف ميزنم. مخلص كلام٬ آمدم در پلاس٬ بغكرده. مانند كسي كه به زور دسته جارو زده و روانهش كرده باشند اينجا. ابروها در هم كشيده٬ نه با كسي حرف زدم٬ نه كسي را تحويل گرفتم. نميشناختمشان خب. خدا نفر آدم مرا داخل سيركلشان كرده بودند كه من اصلا نميدانستم اين سيركل چيست و بايد كجايم جا بدهمش و كلا نميدانستم چه غلطي بايد بكنم. ظاهر پلاس هم آنقدر نچسب و غيرجذاب است كه افسردگي آدم را دوچندان ميكند. براي خودم بالا و پاييني كردم و همانطور كه غر ميزدم و به زمين و زمان بد و بيراه ميگفتم٬ از روي عكسهاي آدمهاي جديدي كه نميشناختم و فضاي غريبهاي كه درش گير كرده بودم گذر كردم كه يكهو عكس آشنايي را ديدم. آشنا كه چه بگويم. يك آزاده نامي بود كه از گودر ميشناختمش و عكس كارتوني پروفايلش در يادم مانده بود. حتي سلام و عليكي هم نداشتيم با هم٬ ولي ديدنش شادم كرد. رويم باز شد. لبخند به لبم نشست٬ از ديدار يك آشنا. عين ممباقر شد براي عمويم در حرم حضرت زينب. پرايد شد برايم در خيابانهاي ژنو. دلم ميخواست بلند شوم بغلش كنم از خوشحالي. البته نكردم اين كار را. گفتم حالا همهي مردم ممكن است مثل من دلشان نگرفته باشد و يكهو زيادي كه ابراز احساس كنم يارو تعجب كند كه خل شدهام يا چه. هيچي نگفتم و رد شدم. ولي ديگر اخمهايم باز شده بود؛ از ديدن يك عكس آشناي گودري. بعدتر البته كمكم چهرههاي آشناي ديگري را هم ديدم و رويم بازتر هم شد. ولي هيچ چيزي برايم جاي آن عكس آزاده را نگرفت كه يكهو از ديدارش در آن فضاي سرد و غربت٬ انگار دنيا را به من دادند.
در اين غربتكده٬ در اين سراي بيكسي٬ آزاده شد ممباقرم. به فتح ميم اول و سكون ميم دوم.
در غربت لعنتی، توی یک پارک ، دست یک هموطن ، که آتش را جلوی سیگارت می گیرد، چقدر آرامت می کند ...
پاسخحذف