یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰
ياد روزهاي خجالت نكشيدن
شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰
آزمون وكالت 90 و باقي قضايا
رييس محترم اتحاديهي سراسري كانونهاي وكلاي دادگستري ايران
با سلام و احترام.
اويس رضوانيان
11 آذر 90
پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰
بيماري وصلبيني
اين هم لينك يادداشتهايش:
يادداشت اول: http://www.rahesabz.net/story/46495
يادداشت دوم: http://www.rahesabz.net/story/46567
يادداشت سوم: http://iranissues.wordpress.com/2011/12/21/meandcarlos
فرقمان شايد اين باشد كه نسخهي خارجي شدهي همانها هستيم. خوش آب و رنگتر و البته با كلاستر.
یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰
يار دستنبو به دستم داد
وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت
يار دستنبو به دستم داد و دستم بو گرفت
الان كه فكرش را ميكنم ميبينم پدرم سالهاست ديگر اين شعر را برامان نخوانده است. يعني اصلا يادم نميآيد آخرين باري كه خواند٬ كي بود. خيلي سال از آن روزها گذشته است. ميبينيد؟ اين فقط بچهها نيستند كه با گذشت زمان وظايف خود را در برابر پدر مادرشان فراموش ميكنند. پدر مادرها هم گاهي يادشان ميرود چيزهايي را. شايد هم يادشان نميرود٬ ولي تصورشان اين است كه بچهها بزرگ شدهاند و ديگر آن حرفها و شوخيهاي قديم شيريني چنداني ندارد براشان.
پدرم آهو درست ميكرد برامان روي ديوار. آن سالها –دوران جنگ- كه برق زياد ميرفت و شمع روشن ميكرديم٬ با سايه برامان آهو و كفتر درست ميكرد. يكبارش را كه اصلا يادم است. برق رفته بود و نشسته بوديم زير نور چراغ گازي به شام خوردن. شام نميدانم چه بود كه خيارشور هم داشتيم. حرف شايد 25 سال پيش است كه ميزنم. من نميدانم بچگيهام چه وياري داشتم كه خيارشور را فشار دهم تا آبش بچكد توي قاشقم. اول آبش را جدا ميخوردم٬ بعد هم ترتيب لاشهي خيارشور را -كه با چلاندنهايم منظرهي رقتآور و ناخوشايندي پيدا كرده بود- ميدادم. عشقم اين بود كه دستم را لرزان كنم و انگار دارم داروي تلخي ميخورم٬ قاشق پر از آب خيارشور را به دهان ببرم و بگويم پير شدهايم ديگر. كه با اين حرف مادرم قربان صدقهام ميرفت و ميثم ميخنديد. آمدم آب خيارشور را بچكانم در قاشق كه پريد در چشمم. من هم از بچگي ترسو بودم. جاندوست بودم. فكرم هميشه ميرفت بدترين جاها. كه نكند بميرم٬ كور شوم٬ فلج شوم يا چه. آب خيارشور كه پريد در چشمم از ترس كور شدن بود يا نميدانم واقعا چشمم ميسوخت٬ خانه را گذاشتم روي سرم. گريهام بند نميآمد. شام را كه به همه كوفت كردم. مادرم بغلم كرد برد دستشويي كه چشمانم را آب بزند و پدرم هم چراغ گازي را برداشت آورد جلوي در دستشويي كه نور بدهد بهمان. همهچيز آنقدر واضح در يادم مانده است كه انگار فيلمش را ضبط كرده و همين اواخر نشانم داده باشند. مادرم همانطور كه چشمم را ميشست٬ غر ميزد كه هي آن خيارشور را ميچلاني و دستمالي ميكني٬ آخرش همين ميشود كه ميپرد در چشم و چارت. هقهق ميكردم و اشك ميريختم٬ بيشتر از ترس كور شدن به گمانم. بعد پدرم براي اينكه حواسم را پرت كند٬ همانطور كه چراغ در يك دستش بود٬ با دست ديگرش شكل آهو درست كرد روي ديوار برايم. حواسم رفت پي آن. ديد خوشم آمده است٬ چراغ را گذاشت زمين و دو دستي كفتر درست كرد. گريهام بند آمد و محو سايههاي روي ديوار شدم. چشمم ديگر نميسوخت. كور نشدم.
يار دستنبو به دستم داد
پدر مادرها بايد بعضي كارها را تا ابد ادامه دهند. فوقش تخفيف دهيم و بگوييم وقتي سن بچهها بالا رفت و بزرگ شدند٬ اجازه دارند فراواني اين كارها را كم كنند و مثلا به جاي اينكه هر شب روي ديوار سايه درست كنند يا به هر مناسبتي شعر دستنبو را براي بچهها بخوانند٬ ماهي يا سالي يكبار اينكار را انجام دهند. ولي به هر حال قطع نبايد بشود. هيچ سنتي در اين دنيا نبايد قطع شود. بايد قانوني در كار باشد كه هر خانوادهاي مثلا سالي يكبار سنتهاي ديرينهي خود را تجديد كند. در مثال ما٬ سالي يكبار دور هم جمع شويم كه پدرم روي ديوار كفتر بسازد و دستنبو بخواند و من با دست لرزان آب خيارشور بخورم و مادرم قربان صدقهام برود. ميثم بايستد وسط چارچوب در و پاهايش را بچسباند به دو طرف و بگيردش برود بالا. سوده برامان با كاغذ كاردستي درست كند؛ نمكدان و قايق درست كند. اين سنتها بايد هر سال برگزار شود كه از ياد نرود. بايد قانون بگذارند و اجبارياش كنند. اين نمايندگان پس چه غلطي ميكنند٬ من نميدانم.
وه چه دستنبو كه دستم بوي دست او گرفت
اينجا روي مبل ولو شدهام و همهي جانم بوي كتلت ميدهد. مانند همان دستنبو كه يار به دست آن بابا داد. بايد بروم حمام كه حوصله ندارم. حالا اگر آن سنتهايي كه گفتم سرجايش بود و قطع نميشد٬ اگر همه چيز همانطوري پيش ميرفت كه دوست داشتم٬ بايد يكهو بابا و ميثم پيداشان ميشد و سهتايي با هم ميرفتيم حمام. بايد همه چيز همان ميبود: همان لگن قرمز و آبي كه من و ميثم مينشستيم توش٬ همان شامپو زرد پاوه٬ همان صابونهاي بزرگ و ليفهاي ماماندوز كه بادش ميكرديم و كف ميكرد. اگر چيزي از سنتها باقي مانده بود٬ بابا بايد هنوز به جاي شامپو صابون به سرش ميزد. من آن زمانها هيچوقت نديدم بابا شامپو استفاده كند. سرش را با همان صابون ميشست و به نظرم علت زود ريختن موهايش هم همين بود. اگرچه خودش اين ريزش را به زمانه و مشكلاتش وصل ميكرد. الان را ديگر نميدانم. چون سالهاست هر كس خودش تنهايي حمام ميرود. چون سالها از آن روزها گذشته و ما بچههاي 4-5 سالهي آن زمان٬ ديگر شتري شدهايم براي خودمان.
اگر بابا و ميثم يكهو سر و كلهشان پيدا ميشد با رخت و حوله و ليف ماماندوز كه سهتايي برويم حمام٬ بلند ميشدم و بغلشان ميكردم. آنقدر ميبوسيدمشان تا دلم آرام شود. هر دوشان را. ميثم كوچك را. پدر جوانم را.
شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۰
من٬ بهروز٬ ابراهيم گلستان
پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰
با اجازه شير ميكنم
دلم ميخواهد يك بار كه كسي زير يكي از پستهاي فيسبوكم نوشت با اجازه شير ميكنم٬ بگويم من اجازه نميدهم. طبيعي است كه يارو اولش جدي نميگيرد و به حساب شوخي ميگذارد. ولي من ادامهش دهم و پيگير اين شوم كه چرا بدون اجازهام شيرش كرده است. بروم روي ديوارش و زير همين پست كه از من كش رفته است بنويسم اين پست غصبي است. اينجا نماز خواندن و هر چيز ديگر خواندن اشكال دارد. بنويسم صاحبش راضي نيست و اجازهي شيرش را نداده است. روي ديوارش مدام نارضايتي خودم را ابراز كنم و هر روز دستكم يكبار استاتوس فيسبوكم را دربارهي اين بابا و اين كه مال ديگران را بياجازهشان برميدارد به روز كنم. نرمنرم ملت توجهشان جلب ميشود و خود يارو هم احساس ميكند كه موضوع از شوخي گذشته و انگار جدي است. در وبلاگم٬ اينجا و آنجا٬ هرجا كه دستم ميرسد٬ مطالب تند و تيز بنويسم دربارهي كساني كه بياجازه پستهاي فيسبوك ديگران را شير ميكنند و بد و بيراه نصيبشان كنم. حديث و روايت بياورم كه اين آدمها با دزد سر گردنه هيچ فرقي ندارند و حتي بيشرفتر از آنها هستند٬ چون راهزنها دستكم با قربانيان خود روبهرو ميشوند٬ اما براي اينها در فضاي مجازي روبهرو شدني هم در كار نيست. روزي 10 تا ايميل بزنم به آن بابا و بهش يادآوري كنم كه اين كارها آخر و عاقبت ندارد. اين مالها خوردن ندارد. مطلبي دربارهي دستكج او بنويسم و همهي دوستان مشتركمان را رويش تگ كنم و هركسي هم كه تگ خودش را ريموو كرد٬ دوباره تگش كنم. همينطور ادامه بدهم و كوتاه نيايم تا همه را عاصي كنم و صداي ملت دربيايد.
آنقدر اين كارها را ادامه دهم تا بالاخره يارو شاكي شود و بيايد بهم بگويد اصلا به تو چه كه اجازه نميدهي. ديگران هم تأييدش كنند. بهم بگويد فلان كليپ را كه از روي يوتيوب برداشتهاي گذاشتهاي روي فيسبوكت٬ چهكارهاش هستي كه اجازه ندهي ديگران هم شيرش كنند. بگويد مگر مطلب مال بابات بوده است كه اجازه بخواهد. بقيهي ملت هم كه از دست سر و صداهاي من خسته شدهاند٬ به پشتي او دربيايند. بگويد اصلا گيرم كه مطلب مال خودت باشد٬ وقتي شيرش كردهاي٬ يعني هركس ديگري هم حق دارد شيرش كند. نيازي به اجازه هم ندارد. چشمت كور٬ ميخواستي نكني. حالا كه كردي٬ ديگر مرگت چيست؟ بقيه هم سر تكان بدهند به نشانهي تأييد. يكي ديگر از ميان جمع بگويد روزي صد نفر٬ هزار نفر٬ پستهاي هم را شير ميكنند و اجازهاي هم نميگيرند. حالا تو شاخ شدهاي كه بخواهي جلوي شير كردن ملت را بگيري؟ همه يك صدا شوند و هرچه دلشان ميخواهد بارم كنند. بگويند جو مرا گرفته است و فكر كردهام چه؟ هو كنند مرا. بعد من با قيافهي متعجب رو به جمعيت بپرسم: يعني كسي كه ميخواهد پستهاي مرا شير كند٬ نبايد از من اجازه بگيرد؟ همه بگويند نه. بپرسم: يعني اگر بياجازه پستهاي مرا شير كرد٬ نميتوانم جلوش را بگيرم و طلبكار شوم؟ همه يكصدا بگويند نه.
بعد حرف دلم را كه اينجاي گلويم گير كرده است٬ بزنم: پس غلط ميكنيد زرت زرت مينويسيد با اجازه شير ميكنم. شيرتان را بكنيد برويد ديگر. اجازه و اين حرفها كدام است؟ دِهِه.
سهشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۰
همايش عظيم سياهپوشي
دو سه هفته پيش كه ايران بودم٬ در ميداني جايي چشمم افتاد به بيلبورد بزرگي با عنوان همايش عظيم سياهپوشي. خلاصهي حرفش هم اين بود كه بياييم ده روز ابتدايي محرم را همه يكسره سياه بپوشيم و شهر را سياهپوش كنيم و خلاصه در همه عالم جز سياهي چيزي باقي نگذاريم.
كاري به اين ندارم كه چطور استاد شدهايم در اغراقها و ظاهرسازيهاي بيحاصلي از اين دست و اينكه عادت كردهايم از نوك دماغمان آنطرفتر را نبينيم و همهي شريعت را در سطحيترين ظواهر نمايشياش خلاصه كنيم.* اما نكتهاي كه از آن روز تا به حال در فكرم بالا و پايين ميرود اين است كه چرا كساني كه پيشقراول چنين طرحي شدهاند٬ در مناسبتهاي جشن و سرور سر و كلهشان پيدا نميشود كه همايشهاي عظيم شادپوشي و رنگي كردن شهر و خيابانها و رقص و خنده به راه بيندازند؟ آيا اينها تنها متصدي غم و ماتم و مصيبت مردم هستند و با شادي و شادماني اين ملت كاري ندارند؟
اصلا اينها را ولش! بگذاريد سوالم را جور ديگري طرح كنم. آيا همانطور كه براي برگزار كنندگان اين مراسم امنيت و امكانات مالي لازم فراهم است تا به مناسبت ايام محرم و عزاداري سيدالشهدا (ع) –يا هر مناسبت اندوهبار ديگري- همايش عظيم سياهپوشي برگزار كنند و بيلبوردهاي خود را در ميدانهاي بزرگ شهر بياويزند و لابد به همين بهانه بودجهاي از ادارهاي جايي بگيرند و مواجبش را به جيب بزنند٬ براي كسان ديگري هم اين امنيت و امكانات وجود دارد كه در مناسبتهاي شادماني٬ مردم را به پوشيدن رنگهاي شاد و رقص و پايكوبي دعوت كنند و بيلبوردي چيزي هم در اختيار آنها قرار بگيرد تا به اطلاع ملت برسانندش؟ امكانات مالي و بودجه و مواجبش پيشكش٬ آيا امنيتي براي اين كار وجود دارد؟
در شرايطي كه آببازي و شادي و خندهي چند جوان در يك پارك ميتواند تبديل به موضوعي امنيتي شود كه پليس و باقي نيروهاي انتظامي را وارد ماجرا كند٬ سخن گفتن از شادپوشي و رنگي كردن شهر و خيابانها به شوخي مسخرهاي ميماند. در روزگاري زندگي ميكنيم كه غم و اندوه و تشويق به سياهپوشي را در ميدانهاي شهر به بيلبوردها ميآويزند و كمي آنسوتر٬ ملت براي عروسيها و شاديهاي خود بايد به خارج از شهر و باغهاي ناشناخته پناه ببرند و كلي هم حق حساب و پول چايي بدهند تا شاديشان بي دردسري به پايان برسد. البته اگر از خانهها و باغهاي اطراف اراذل و اوباشي نريزند به مهماني و دستوپاي مردها را نبندند و به زنها تجاوز نكنند.
سالها پيش –بگويم 15 سال پيش٬ شايد هم بيشتر- يادداشتي از گلشيري خوانده بودم در مجلهي آدينهي آن زمان كه موضوع و حتي عنوان يادداشت را به درستي به ياد نميآورم. اما آخرين جملهاش هنوز در يادم مانده است كه نوشته بود:
سياه ميپوشيم. سياهپوشانيم.
حالا كه اين چند سطر را نوشتم و خواستم يادداشتم را تمام كنم٬ ياد اين جملهي او افتادم. برگشتم٬ نگاه كردم و ديدم 15 سال –بلكه بيشتر- از آن زمان گذشته است و ما همچنان سياه ميپوشيم. همچنان سياهپوشانيم.
* شب تاسوعا يكي از دوستانم مرا با خودش برد مسجد محلشان. از يك ساعتي كه آنجا نشسته بودم به عزاداري٬ بيش از نيمي از صحبتهاي مداح بر سر شرح زيباييهاي ظاهري حضرت عباس (ع) بود. از موي بلند و قامت رشيدش گرفته تا اينكه حضرت يوسف در برابرش هيچ بوده است و اصلا هيچ كس در زيبايي به گرد پايش نميرسيده است و اين حرفها كه به واقع آدم ميماند كه اين تصويرهاي اغراقگونه چه هدفي را دنبال ميكند و چه شأني را به حضرت عباس يا چه معرفتي را به شنونده ميافزايد.