صبح زود باید بروم
قزوین. اینجا نشسته ام و معادله ی هزار مجهولی ای را جلوی رویم گذاشته ام که نمی دانم
از کجایش باید حلش کنم. اصل حرف یا bottom line ماجرا این است که باید ساعت 8 صبح در
دادگستری قزوین باشم. خب، حتما می گویید این که پیچیدگی ندارد. ساعت 5:30 از خواب
بیدار شو، ساعت 6 تا 6:15 از در خانه بزن بیرون، یک ساعت و اندی رانندگی کن، ساعت
8 هم در دادگستری قزوین حاضری بزن. اما همین جواب ساده انگارانه ی شما خواننده ی
گرامی نشان می دهد که گویا نگارنده را به درستی نشناخته اید و تمام تلاش این سال های
نگارنده برای معرفی وجوه درخشان شخصیتی خود به شما بی حاصل بوده است. در واقع شما
آگاه تر از آن بوده اید که وقت خود را صرف چنین کار عبثی کنید و یا اصلا امید به
دیدن چیز درخشانی داشته باشید.
من آدم رانندگی صبح زود
نیستم. آن هم تنها. آن هم برای بیشتر از نیم ساعت. خوابم می گیرد و کاملا محتمل
است که سر رانندگی خوابم ببرد و ریق رحمت را سر بکشم. خود این هم البته اتفاق مهمی
نیست. یعنی در شرایط عادی، نگارنده هم قبول دارد که مرگ حق است و به هر حال این
شتر دیر یا زود در خانه ی هر کسی خواهد خوابید. اما قبول کنید که الان شرایط عادی
نیست. یعنی انصاف نیست مایی که 8 سال احمدی نژاد را تحمل کردیم، درست حالا که می
خواهد شرش را بکند و برود پی کارش، بی هیچ حظی، در اتوبان تهران-قزوین با زندگی
وداع کنیم. اینجانب، با تاسی به ابوریحان بیرونی، به مرگ خواهم گفت: آیا مملکت را
بدون احمدی نژاد ببینم و بمیرم بهتر است یا نبینم و بمیرم.
خلاصه کلام این که
رانندگی طولانی مدت، بدون همزبانی کسی، یا بدون تخمه آفتابگردان نتیجه ی دلخراشی
به همراه خواهد داشت. حالا ممکن است بگویید خب نیم کیلو تخمه با خودت ببر که خوابت
نگیرد. اما باز هم با کاهدان زده اید. انگار اصلا متوجه نیستید که حضور با لب و
لوچه و دندانهای سیاه در پیشگاه دادگاه، دست کمی از حقارت مرگ در اتوبان ندارد.
وانگهی به هر حال صبح زود خروسخوان، معده ی کدام آدم سالمی پذیرای نیم کیلو تخمه
آفتابگردان است که شما از نگارنده چنین انتظاری دارید؟ اصلا بگویید بنده را چگونه
جانوری دیده اید که چنین پیشنهادی می دهید؟
گزینه ی بعدی این است که
با ماشین بروم تا ترمینال غرب، ماشین را در پارکینگ ترمینال بگذارم و از آن جا با
خطی ای چیزی بروم قزوین. در طول راه هم تا قزوین تخت بخوابم، بی دلهره ی تصادفی
چیزی. برای این که مشکلات این تصمیم را برایتان شرح دهم، ناگزیرم کمی با موقعیت
جغرافیایی پارکینگ ترمینال غرب و همچنین انواع و اقسام خطی های تهران-قزوین
آشناتان کنم. به طور کلی، برای رفتن به قزوین سه گزینه پیش روی مسافران قرار دارد:
اتوبوس، سواری های شرکتی و خطی های همین جوری. اتوبوس در واقع میعادگاه دانشجویان
اهل دلی است که در دانشگاه های قزوین و حومه به تحصیل مشغولند و سفر با اتوبوس را
فرصتی مناسب برای آشنایی و دست افشانی بی سر خر می دانند. تمام صندلی های اتوبوس
مالامال از این جوانان ترگل ورگل است که برای کسب علم تا قزوین و حتی چین هم
حاضرند بروند، مشروط بر اینکه کسی جایشان را در اتوبوس عوض نکند و اساسا کاری به
کارشان نداشته باشد. وارد اتوبوس که می شوید، ابتدا تصورتان این است که صندلی های
خالی به تعداد کافی وجود دارد و هر کجا عشقتان بکشد می توانید بنشینید. اما خیلی
زود دستتان می آید که هر کس صندلی خالی کناری خود را با زنبیلی چیزی نگه داشته
است، به انتظار یاری که قرار است بیاید و البته می آید. بنابراین خیلی ساده است که
سهم شمای غریبه و بی یار از این همه صندلی های خالی و دست افشانی های عاشقانه، ردیف
اول اتوبوس باشد، جایی که معمولا پیرمرد بد عنقی همراه و مصاحبتان خواهد بود که هر
از گاهی با عطسه های پر سر و صدایش چرتتان را پاره می کند و متعاقبش دستمال پارچه
ای بزرگی را از جیبش بیرون می کشد که دهان و مفش را پاک کند. باور کنید هر درجه ای
از تقوا را هم که پیشه کنید، پذیرش موقعیتی اینچنینی، که می خورند حریفان و من
نظاره کنم، کار راحتی نیست.
اما مشکل واقعی اتوبوس
چیز دیگری است: سرعتش پایین است، توقف های متعدد دارد، در پلیس راه می ایستد و
ساعت می زند و خلاصه راه یک ساعت و ربعه را دو ساعته می رود. سواری های شرکتی هم
کمابیش همین مشکل را دارند. بنابراین گزینه ی مورد علاقه ی نگارنده خطی های همین
جوری هستند؛ همان ها که بیرون ترمینال ایستاده اند و داد می زنند قزوین قزوین و از
برق نگاهشان پیداست که اصل قزوینی هستند.
حالا برگردیم به مقوله ی
موقعیت جغرافیایی این ها. پارکینگ ترمینال دقیقا در نزدیک ترین نقطه به اتوبوس ها
و سواری های شرکتی و از قضا در دورترین موقعیت نسبت به خطی های همین جوری قرار
دارد. منظور از دورترین، همانا نیاز به یک پیاده روی مردافکن 20 دقیقه ای است که
عملا مزیت زمانی خطی های همین جوری را با چالشی جدی مواجه می کند. به عبارت دیگر&
این خطی ها که قرار بود نیم ساعت زودتر از اتوبوس ها و شرکتی ها مسافر را به مقصد
برسانند، حالا عملا این مزیت را به دلیل زمان پیاده روی از دست داده اند. خاصه این
که شرکتی ها به مراتب زودتر پر می شوند و با فراوانی بیشتری می روند و همین جوری ها
ممکن است معطلی ای از این باب هم داشته باشند.
گزینه ی سوم این است که
با تاکسی و این ها خودم را به آزادی برسانم و بدون آن که نگران پارک کردن ماشین
باشم، سوار یکی از همین خطی های همین جوری شوم و در واقع آن 20 دقیقه پیاده روی را
هم حذف کنم. شیوه انجام کار هم این است که از خانه تاکسی ای به مقصد سیدخندان و از
آن جا هم تاکسی ای به مقصد آزادی شکار کنم. این راه البته معقول و خوب است و
نگارنده هم معمولا همین شیوه را پی می گیرد. اما مشکل این جاست که وقتی قرار است
صبح اول وقت قزوین باشم –مثل فردا- این ریسک وجود دارد که تاکسی به موقع پیدایش
نشود و وقت بیشتری ازم بگیرد و از bottom line نهایی عقب بیفتم.
راه دیگر این است از
خانه آژانس بگیرم به قزوین. این یکی که دیگر عالی است: بی مشکل. مثل آقاها می
نشینم عقب ماشین و از همان جلوی در خانه می خوابم تا خود قزوین. مشکل فقط اینجاست
که این شیوه هزینه های نگارنده را زیادی بالا می برد. یعنی باید 60 تومان کرایه رفت
را بپردازم و البته مقداری هم بابت برگشت تقبل کنم. بنابراین یک رفت و برگشت ساده
به قزوین و تردد در شهر و صرف صبحانه (عدسی) و ناهار (قیمه نثار) برای نگارنده صد
تومانی –بلکه بیشتر- آب خواهد خورد. شما
خواننده ی عزیز واقعا چه فکری با خودتان کرده اید؟ که نگارنده سر گنج نشسته است؟
نشسته ام به حل معادله ی
چند مجهولی رفتن به قزوین. هی گزینه ها را بالا و پایین می کنم و نتیجه نمی گیرم.
به خودم می گویم بخوابم و صبح که بیدار شدم، همان موقع تصمیم بگیرم. بعد نهیب می زنم
که باید برنامه ام را از الان بدانم تا ساعت بیدار شدنم را کوک کنم. چشمم به
همشهری داستان جدید می افتد که امروز خریدم. بازش می کنم و سرسری ورق می زنم. توجهم جلب داستان "دالان
نور" رضا منصوری می شود. برایم اس ام اس می آید. همشهری داستان را ول می کنم
و می روم سر موبایل. اس ام اس را می خوانم و جواب می دهم. باز بر می گردم سر حل
معادله ام.
زندگی شروع شده است.
ایران هستم. Bottom line این است.