- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: نوامبر 2010

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹

ما تن‌تني‌ها

1- من سال‌ها موهايم را از اين مدل‌ها مي‌زدم كه همه‌اش را مي‌آورند پايين و بعد چند خال جلويي را به زور سشوار يا ژل بالا مي‌دهند. سال‌ها كه مي‌گويم منظورم دست‌كم از زماني است كه عقلمان به تيپ‌زدن و اين حرف‌ها قد داد و حالي‌مان شد كه اوضاع چگونه است. پيش از آن٬ البته مدل ديگري مي‌زدم كه توضيح درباره‌ي آن و اصلن تحليل شخصيت آن دورانم مجال ديگري مي‌طلبد و اگر روزي قرار باشد پرده از جهالت‌هاي آن زمان بردارم٬ حتمن مقر خواهم آمد كه چگونه جانوري بودم. عجالتن كاري به آن دوران قبل از تاريخ نداشته باشيد و به همين‌مقدار بسنده كنيد كه از سال‌هاي دوم-سوم دبيرستان كه ديگر پشت لبمان سبز شده بود و نگاه‌هاي اين و آن در كوچه و خيابان برايمان معناي ديگري يافته بود٬ موهايم را از اين مدل‌هاي تن‌تني مي‌زدم كه هر چه هست و نيست را مي‌ريزند پايين و بعد جلويش را به زور باد و فوت و روغن هوا مي‌دهند.

2- چند شب پيش با چندي از دوستانم شام مي‌خورديم و گپ مي‌زديم. صحبت آب و هواي كشورها بود. از همين صحبت‌هاي خنثي و معمولي‌اي كه وقتي آدم‌هاي نه چندان صميمي و آشنا دور هم جمع مي‌شوند و به اقتضا يا اجبار مهماني يا مناسبتي كه در جريان است بايد دقايقي را با هم بگذرانند٬ براي خالي نبودن عريضه پيش مي‌كشند. دختر فنلاندي از سرماي كشورش گفت و پسر اتيوپيايي از گرما و هر كس حرفي مي‌زد. يكي از من آب و هواي ايران را پرسيد و من هم حق به جانب درآمدم كه آب و هواي ايران دقيقن همان جور است كه بايد باشد. هر چيز سر جايش: از حدود ژوئن تا سپتامبر كه تابستان است گرم٬ از ژانويه تا مارس كه زمستان است سرد٬ پاييز و بهار هم معتدل. پسر برزيلي‌اي كه آن سر ميز نشسته بود تعجب كرد كه: از كجا مي‌گويي اين حالت طبيعي‌اش است؟ آن‌جا كه من هستم٬ زمستان از ژوئن تا سپتامبر است كه سردترين زمان سال است. زمستان شما هم همان تابستان ماست كه هوا گرم است. باقي سال را البته شايد بتوانيم با هم كنار بياييم.

3- بهار 2009 كه به وين رفته بودم٬ امير٬ دوستم كه ميزبانم هم بود٬ مرا به آرايشگاهي برد كه به قول خودش مدل اُمُّلي موهايم را عوض كند. برايش خزعبلات بافتم كه اين تنها مدلي است كه به من مي‌آيد و خدا اين كله را براي اين مدل مو آفريده است و اگر مدل موهايم را عوض كنم٬ ممكن است اصلن مغزم ديگر كار نكند و اين حرف‌ها كه به خرجش نرفت. كشان‌كشان مرا برد آرايشگاه و سپردم به دست خانم ارمني‌اي كه از بد حادثه او هم معتقد بود مدل موهايم بايد عوض شود. با خودم فكر كردم حالا قرآن خدا كه عوض نمي‌شود. اين چند روزي را كه در وين هستم دل امير را نمي‌شكنم و با اين مدل مويي كه دوست دارد مي‌مانم. بعد كه برگشتم سر كار و زندگي‌ام٬ پناه مي‌برم به همان تن‌تني عزيزم كه خدا كله‌ام را براي آن آفريده است. تن‌تني هيچ وقت برنگشت. در پايان آن چند روز در وين فهميدم كه مدل جديد بيشتر به من مي‌آيد و مدل پيشين تنها به اين خاطر بر سرم مانده بود كه به آن عادت كرده بودم.

4- پسرك برزيلي راست مي‌گفت. چرا فكر مي‌كردم معيار سنجش تعادل آب‌وهواي اين جهان٬ آب و هواي كشوري است كه من در آن بزرگ شده‌ام و به آن خو كرده‌ام. امير هم راست مي‌گفت. از كجا معلوم كله‌ام را براي تن‌تني ساخته باشند نه براي مدلي كه آن خانم ارمني زد؟ معيارم چه بوده است؟ عادتم؟ خو كردنم؟

5- آدم اينرسي دارد به كاري كه دارد مي‌كند٬ به فكري كه دارد. دوست دارد با همان پيش برود و هيچ چيزي سر راهش قرار نگيرد كه مجبور به درنگ يا تغيير مسير شود. گمان مي‌كند كار درست هماني است كه مي‌كند. فكر درست هماني است كه در سرش مي‌چرخد. بهترين مدل مو هماني است كه سال‌ها بر كله‌اش بوده است. معيار سنجش تعادل آب و هواي كره‌ي زمين٬ آب و هواي همان‌جايي است كه بزرگ شده است. راهي كه دارد مي‌رود٬ رشته‌اي كه دارد مي‌خواند٬ جايي كه دارد در آن زندگي مي‌كند٬ آدمهايي كه با آن‌ها حشر و نشر دارد٬ چيزهايي كه به آن باور دارد٬ همه هماني است كه بايد باشد. آخر از كجا معلوم همان باشد؟ برادر٬ گاهي بايست و ببين چه غلطي داري مي‌كني. خودم را مي‌گويم.

6- حالا امير كه هيچ؛ از خودمان بود. ولي آن شب بابت آن حرف نسنجيده‌اي كه زدم و معيار ناكاملي كه براي اندازه‌گيري تعادل آب‌وهواي جهان داشتم خجالت كشيدم.

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

فَك‌يو شيت

وقتي شعباني از معلم زبان پرسيد فَك‌يو (به فتح ف) يعني چه٬ معلم پس‌گردني‌اي حواله‌اش كرد و از كلاس انداختش بيرون كه "ديگر هر آشغالي را كه از دهانش بيرون مي‌آيد٬ در كلاس ول ندهد."

كلاس دوم راهنمايي بوديم و شعباني از بچه‌هاي قدبلند و نخراشيده‌اي بود كه ته كلاس مي‌نشستند و با ما كه ريزه ميزه بوديم و جايمان هميشه صندلي‌هاي جلويي بود صنم چنداني نداشتند. اين دور بودن و صنم نداشتن اما باعث نشد يادم برود وقتي شعباني با آن لهجه‌ي روستايي‌اش از معلم زبان كلاس دوم راهنمايي –آقاي عصايري- معناي فَك‌يو (به فتح ف) را پرسيد جوابش پس‌گردني بود. منظورش البته همان فاك‌يو بود و لابد جايي شنيده بودش و نمي‌دانست كه اصلن چيز خوبي است يا نه و كجاها به كار مي‌رود. آن‌قدر ناآشنا بود برايش كه حتي تلفظش را هم درست نمي‌دانست و مي‌گفت فَك‌يو. همان زمان كه آقاي عصايري شعباني را با پس‌گردني از كلاس بيرون كرد٬ من –كه از بچگي كلاس زبان مي‌رفتم و انگليسي‌ام بد نبود- در ذهن كودكانه‌ام فكر كردم چرا معلم به سادگي جوابش را نداد و نگفت كه اولن فَك‌يو نيست و درستش فاك‌يو است. استفاده‌اش هم جاهايي است كه كسي مي‌خواهد حرص خود را خالي كند يا بد و بيراهي به كسي بگويد. چيزي نظير لعنت بر تو يا دهانت سرويس. آخرش هم مي‌توانست البته تذكري بدهد كه اين واژه‌ي مودبانه‌اي نيست و نبايد آن را هرجايي به كار برد.

سه سال بعد از آن كه آقاي عصايري شعباني را از كلاس بيرون انداخت٬ كلاس دوم دبيرستان٬ يكي از بچه‌هاي كلاس –ايمان بابايي بود به گمانم٬ يا شايد كس ديگري؛ ترديد دارم- از معلم زبان –آقاي گرجي‌زاد- پرسيد شيت يعني چه. گرجي‌زاد دست بزن نداشت. شايد هم سن و سالمان كه ديگر بالا رفته بود و ريش و پشم‌مان كه در آمده بود٬ معلم‌ها را به ملاحظه وامي‌داشت كه دستي بلند كنند. نزد؛ عوضش نگاه عميقي به بابايي –يا هر كه بود- كرد و پرسيد: اين را از كجا آوردي؟ پسرك گفت در فيلمي جايي شنيدم. و جواب معلم اين بود كه خوب نيست از اين فيلم‌ها ببيني. بعد هم نطق قرايي براي كلاس كرد كه آدم هر چيزي را كه مي‌شنود٬ هرجايي بازگو نمي‌كند و مثال مسخره‌اي هم آورد كه مثلن چيزهايي را كه در رساله مي‌خوانيم از همين جنس است كه خودمان مي‌توانيم بخوانيمش٬ اما نبايد جايي حرفش را بزنيم. باز با خودم گفتم نمي‌شد به جاي اين‌همه آسمان و ريسمان يك كلام بگويد شيت يعني لعنتي. كلام مودبانه‌اي هم نيست البته. هيچ‌كدام هم صدايمان در نيامد كه آخر آدم اگر سوال زبانش را سر كلاس زبان از معلم زبان نپرسد٬ پس در كدام خراب‌شده‌اي بپرسد.


گاهي با خودم فكر مي‌كنم همين كه ما زير دست آدم‌هايي از اين دست قد كشيديم و بزرگ شديم و عقده‌هاي فروكوفته‌مان ما را به سمتي نبرد كه تبديل به بزهكار اجتماعي‌اي چيزي شويم٬ جاي شكرش باقي است. همين كه امروز دست‌كم ظاهر آدم‌هاي به‌هنجار را داريم و از آن گذشته‌ي حماقت‌بار جان سالم به در برده‌ايم٬ خود معجزه‌اي است. تازه اين‌ها كه گفتم از معلم‌هاي زبان بود كه علي‌الاصول آدم‌هاي روشن‌تري بودند. وگرنه حكايت حماقت‌هاي معلم‌هاي پرورشي را اگر بخواهم بگويم مثنوي هفتاد من مي‌شود.



پ.ن. كمي نام معلم‌ها را دست‌كاري كردم كه ناشناس بمانند. هم‌كلاسي‌هاي قديم كه بايد بشناسند٬ شناختند.

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

كوكوسبزي

يك راهش اين است كه حجم مواد كوكوسبزي را آن‌قدر زياد كنيد كه ضخيم شود و مواد داخلش به جاي اين‌كه سرخ شوند٬ بپزند. بعد هم در تابه را محكم بگذاريد و كوكوسبزي آن‌قدر آن داخل عرق كند و آب‌پز شود كه دست آخر يك چيز خميري كت و كلفت و شل و ول دست‌گيرتان شود.

راه ديگري هم هست. موادش را كمتر كنيد٬ يا اگر حجم مواد‌تان زياد است در دو تابه‌ي جدا از هم تقسيم‌شان كنيد كه نازك شود. لازم نيست روغنش زياد باشد. ولي اگر ديديد غذا بي‌روغن مانده است و دارد مي‌سوزد٬ چند قطره روغن زيتون بر روي آن بچكانيد. (روغن زيتون نبايد مستقيم براي سرخ كردن به كار رود. ولي مي‌تواند در جريان كار به غذا اضافه شود.) حالا ديگر در تابه را هم آن‌قدر چفت نكنيد. بگذاريد نيمه‌باز باشد و كمي هوا بگيرد. بعد كه يك طرفش آماده شد و برش گردانديد٬ در را كلن برداريد و بگذاريد برشته شود. من چون خيلي برشته دوست دارم٬ مي‌گذارم كمي٬ تنها كمي٬ ته بگيرد. شما مختاريد.

باقي چيزها را كه خودتان مي‌دانيد. زرشك و مغز گردوي خرد شده و اين داستان‌ها. فقط اگر مثل من از سبزي خشك استفاده مي‌كنيد٬ حتمن قبلش خيسش كنيد و بگذاريد نيم ساعتي نم بگيرد و آب به خوردش برود تا مثل سبزي تر و تازه بشود. فلفل سياه و نمك فراموش نشود. سالادي چيزي هم بزنيد تنگش و حالش را ببريد.


خلاصه اين‌كه خواستم بدانيد دو راه براي درست كردن كوكوسبزي‌ وجود دارد و دومي به صواب نزديك‌تر است. از من مي‌پرسيد٬ اولي‌ها همان خسر الدنيا و الآخرة هستند. حالا آخرتشان را نمي‌دانم. ولي در دنيا كه طعم كوكوسبزي برشته را از دست داده‌اند.


سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

كفتر چاهي وطني٬ مقيم ژنو

روزهايي كه كاري٬ جلسه‌اي چيزي در دانشگاه ندارم يا نياز به منبعي در كتابخانه ندارم٬ در خانه مي‌مانم و با وي‌پي‌ان به دانشگاه وصل مي‌شوم. امروز هم از آن روزها بود كه چشم باز كردم و هواي ابري و باران نم‌نم را كه ديدم٬ هوس كردم در خانه بمانم و به درس و مشقم برسم.

نشسته بودم به كارم پشت پنجره٬ ليوان چاي دم دستم. بيرون بارانكي مي‌زد و از آن لحظه‌هاي خوشي بود كه آدم دلش مي‌خواهد كش بيايد و تمام نشود. سرم گرم كارم بود كه دو تا كبوتر چاهي٬ همان كبوترهاي حرم٬ آمدند و روي پنجره‌ي روبه‌رويي نشستند٬ با فاصله. يكي اين طرف پنجره٬ يكي آن طرف. با هم كه نيامدند؛ اولي يكي آمد٬ بعد يكي ديگر.

كمي دور و برشان را پاييدند و بعد يكي‌شان پريد پيش ديگري. معطل نكردند. شروع كردند به عشق‌بازي. چه بازي‌اي مي‌كردند در اين هواي باراني٬ زير آن سرپناه٬ چه خلوتي داشتند.

يواشكي از گوشه‌ي چشم مي‌پاييدمشان و محو تماشاشان بودم. كارشان كه تمام شد و كامشان را كه گرفتند٬ دوباره يكي پريد آن لبه‌ي پنجره. انگار مي‌خواستند بگويند ما با هم نسبتي نداريم. تن‌مان به هم نخورده است و كاري هم با هم نداشته‌ايم. به تصادف است كه هر دومان اين‌جا نشسته‌ايم.

ديگر دلم طاقت نياورد. بلند شدم و پنجره را باز كردم. صداشان كردم و پرسيدم: ببينم مگر شماها هم از جايي آمده‌ايد كه بايد دوست داشتن را پنهان كنيد؟ دنبال جاي خلوتي بگرديد كه هم را ببوسيد و بعد جايتان را عوض كنيد و دور از هم بنشينيد كه كسي بويي نبرد؟ مگر شما هم از جايي آمده‌ايد كه بايد حواستان به در و همسايه باشد و همه جا را بپاييد كه آشناي فضولي كسي شما را نبيند؟ نكند شما هم از جايي هستيد كه ازتان مي‌پرسند چه نسبتي با هم داريد؟

صدايم را كه شنيدند٬ دستپاچه شدند. گويي پشت پنجره كه نشسته بودم٬ مرا نمي‌ديدند و حالا كه پنجره را باز كرده بودم٬ فهميدند رو دست خورده‌اند و خلوتشان چندان هم خلوت نبوده است. هول‌هولكي نگاهي به هم كردند و پر زدند و رفتند. شايد هم پيش از پريدن٬ قرار بعدي‌شان را گذاشتند. خواستم بگويم نترسيد. اينجا كسي كاري به كارتان ندارد. اين‌جا كسي براي عشق‌بازي بازخواستتان نمي‌كند. اما ديگر دور شده بودند.

آشنا مي‌زدند. به گمانم هموطن بوديم.


دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹

تو نيكي مي‌كن و در دجله انداز

اين روزها اگر سري به ويكي‌يديا بزنيد٬ آن بالا پيامي از جيمي ويلز٬ موسس ويكي‌پديا را مي‌بينيد كه خواستار كمك مالي بازديد كنندگان به اين دانشنامه‌ي اينترنتي شده است. حالا نه به همين صراحت كه كاسه‌ي گدايي بگيرد دستش و بگويد پول بدهيد؛ ولي ماحصل كلامش اين است كه سابقه‌اي از ويكي‌پديا را در 10 سال اخير مرور كرده و در پايان هم از بازديدكنندگان خواسته است اگر مايل هستند همچنان ويكي‌پديا را به صورت رايگان و دور از تبليغات آزاردهنده در دسترس داشته باشند٬ كمك‌هاي مالي خود را در اندازه‌هاي دلخواه 20 ٬ 35 و 50 دلاري به اين دانشنامه ارسال كنند.

ساده‌ترين راه اين است كه قضيه را با اين سوال شروع كنم كه چرا من داوطلب انجام اين كمك نشدم. مگر نه اين كه ويكي‌پديا يكي از جاهايي است كه هر روز دست‌كم چند بار سر و كله‌ام آن‌جا پيدا مي‌شود و هر بار هم كه دست خالي به آن‌جا مي‌روم و دست پر برمي‌گردم دعاي خيري نصيب آفرينندگان آن مي‌كنم؟ مگر نه اين كه مجموعه‌ي ويكي‌پديا (دست‌كم در سه زبان انگليسي٬ فارسي٬ فرانسه) و خواهرهاي آن٬ نظير ويكي‌واژه و ويكي‌نبشته تا همين‌جا به كرات مشكلات زيادي را از سر راه من برداشته و سهم بزرگي در يادگيري‌هايم و باز كردن گره‌هاي كور پيش‌رويم داشته‌اند؟ پس حرف حسابم چيست؟ چرا حالا كه زمان تشكر فرا رسيده است٬ دستم را مشت كرده‌ام و نم پس نمي‌دهم؟

البته اين كه گفتم٬ به نظرم تنها كنش شخص من نيست. چرا كه در همين چند روز اخير از آدم‌هايي هم كه دور و برم هستند –از كشورهاي مختلف و و با سطوح تحصيلي و مالي متفاوت- كمابيش پرس‌وجويي كردم و كسي را نيافتم كه بعد از خواندن اين پيام دستش را بي‌درنگ –يا حتي با درنگ- در جيبش كرده و پولي داده باشد. من سه دليل اصلي را در اين باره مهم مي‌دانم:

اولين نكته همان قضيه‌ي مالي است. نه اين‌كه اين 20-30 دلار كسي را بكشد. ولي حتمن كساني مثل من دانشجو هستند و با خودشان فكر مي‌كنند كه اين 30 دلار پول دو وعده غذاي آن‌ها مي‌شود و چرا وقتي مي‌توانند مفت و مجاني به اين دانشنامه دسترسي داشته باشند٬ پول بي‌زبان را دور بريزند و آن دو وعده غذا را از دست بدهند. كسي هم ديگر فكرش آن‌جا نمي‌رود كه اگر الان اين 30 دلار را ندهد٬ ممكن است سال آينده مجبور شود مثلن 300 دلار بابت اشتراك ساليانه‌ي ويكي‌پديا بپردازد. يا شايد فكرش آن‌جا مي‌رود٬ اما آن‌قدر آن را نزديك و احتمالش را زياد نمي‌داند كه ريسك پرداخت اين 30 دلار را بپذيرد. 2 وعده غذاي قطعي‌اي را كه الان مي‌تواند با اين 30 دلار بخورد٬ مي‌خورد و اگر هم روزي روزگاري ويكي‌پديا پولي شد٬ آن زمان تصميم مي‌گيرد چه‌كارش كند.

دليل دوم٬ باور نداشتن به نقش خودمان در تعيين نتيجه‌ي اين بازي است. يعني به گمانم براي هيچ كدام از ما چنين احساسي وجود ندارد كه اين پرداخت 30 دلاري ما بتواند نقش تعيين‌كننده‌اي در كسري بودجه‌ي مثلن ميلياردي ويكي‌‌پديا داشته باشد. ضمن اين كه اين مبلغ آن‌قدر بزرگ است كه قطعن پرداخت نكردن يك نفر من نقصاني به آن وارد نمي‌كند. اين نگاه با ديدن اطرافيانمان –كه هيچ كدام از آن‌ها هم پرداخت نمي‌كنند- فزوني مي‌گيرد و نهايتن به اين‌جا مي‌رسد كه هر يك از خود سوال مي‌كنيم چرا من پرداخت كنم؟ چرا ديگران پرداخت نكنند؟

سومين –و نه لزومن آخرين- دليل همان احساس عدم اعتماد است. چيزي از جنس اين كه اين‌ها همه‌اش بازي‌هاي تبليغاتي و مقدمات پولي كردن ويكي‌پديا است. اين‌كه همه‌ي خدمت‌دهندگان رايگان زماني كه تصميم به قيمت گذاشتن بر روي خدمات خود مي‌گيرند٬ در ابتدا شگردي نظير اين را به كار مي‌بندند تا رنگ و بوي اخلاقي‌اي به كار خود دهند. اما نتيجه هميشه همان است كه بايد باشد. اين پيام جيمي ويلز هم معني‌اش اين است كه دير يا زود ويكي‌پديا پولي مي‌شود و اين وسط٬ بيچاره آن كساني كه هم اين كمك 30 دلاري را پرداخت كرده‌اند و هم بعدها بايد هزينه‌ي اشتراك را بپردازند. هم چوب را خورده‌اند و هم پياز را.

اين‌ها تنها حدس‌هايي بود كه به ذهنم آمد. نمي‌دانم تا چه اندازه اين دسته‌بندي درست است و مثلن خود شما كه داريد اين يادداشت را مي‌خوانيد –و يقين دارم مانند خودم اين پول يا‌مفت را نپرداخته‌ايد- در كدام يك از اين سه دسته جا مي‌گيريد و يا چه دسته‌ي جديدي را به آن مي‌افزاييد. اما شايد همه‌مان در اين نقطه مشترك باشيم كه پرداخت مبلغي بيشتر را در فضايي قطعي ترجيح مي‌دهيم به پرداخت مبلغي كمتر در فضايي نامعلوم و با نتيجه‌اي نامشخص. داستان همان سيلي نقد است كه ترجيح مي‌دهيم به حلواي نسيه.

یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹

اين آشفتگي‌ها

اين يادداشت٬ به صورت ناقص و مثله‌شده٬ امروز در روزنامه‌ي آرمان چاپ شد. اين‌جا نسخه‌ي كاملش را مي‌آورم.

***


اين كه مي‌گويند همه چيزمان به همه چيزمان مي‌آيد٬ به‌واقع مثلي است كه براي ما ساخته‌اند. آشفتگي و بي‌برنامگي آن‌قدر در جز جز زندگي‌مان رخنه كرده است كه گاهي نبودشان برايمان عجيب مي‌نمايد. مانند عضو ناسازي از يك خانواده كه با همه‌ي مشكلاتي كه دارد٬ اهل خانه به او خو كرده‌اند و اگر روزي سر و كله‌اش پيدا نشود٬ دلتنگ و نگرانش مي‌شوند. حالا داستان چيست؟

كانون وكلاي دادگستري معمولن اواخر شهريور هر سال از داوطلبان آزمون وكالت ثبت‌نام به عمل مي‌آورد و حوالي آبان و آذر هم امتحانش را برگزار مي‌كند. اين –كه گفتم- سال‌هاست كه روال معمول برگزاري آزمون شده است و به جر يكي دو مورد جزئي تغيير زيادي در سال‌هاي اخير نداشته است. داوطلبان هم بر اساس همين روال برنامه‌ي درسي خود را براي شركت در آزمون سر و سامان مي‌دهند و بسته به ميزان زمان در دسترس از ابتداي تابستان يا حتي از ابتداي سال سر به خواندن مي‌سپارند.

امسال٬ اوايل مهر٬ زماني كه همه منتظر انتشار آگهي ثبت‌نام در آزمون بودند به ناگاه زمزمه‌اي برخاست كه قرار است آزمون امسال دو مرحله‌اي برگزار شود. مرحله‌ي اول تستي و مرحله‌ي دوم تشريحي. چند روزي از اين شايعه نگذشته بود كه رييس کانون وکلاي دادگستري مرکز در نشست خبري‌اي اين شايعه را تأييد كرد و البته امسال اين طرح را مختص به كانون مركز و از سال آينده در تمامي كانون‌هاي كشور قابل اجرا دانست.

كساني كه حتي يك بار در زندگي خود انواع امتحان تستي و تشريحي را تجربه كرده‌اند٬ مي‌دانند كه مطالعه براي هر يك از اين آزمون‌ها رويكرد متفاوتي دارد. بحث بر سر خوبي و بدي هيچ كدام از اين‌ها نيست. موضوع شيوه‌ي درس خواندن داوطلباني است كه چند ماهي با رويكرد تستي درس خواندند و به ناگاه٬ يك هفته قبل از ثبت‌نام متوجه شدند كه با آزموني كاملن متفاوت روبه‌رو هستند. نتيجه‌ي اوليه‌ي اين تغيير نابه‌هنگام٬ آشفتگي داوطلبان٬ تصميم برخي از داوطلبان براي كوچ از مركز به ساير استان‌ها و بالعكس بوده است. تا اين‌جاي داستان يك هيچ به ضرر داوطلبان.

چند روز بعد كه آگهي آزمون منتشر شد٬ هيچ حرف و صحبتي از دو مرحله‌اي بودن در آن وجود نداشت. همه چيز مانند سال گذشته بود و چنين به نظر مي‌آمد كه رييس محترم كانون مركز و منتشركنندگان اين آگهي در بي‌خبري كامل از يكديگر بوده‌اند. داوطلبان بيچاره هم كه هنوز از شوك خبر اول بيرون نيامده بودند٬ دچار ابهام ديگري شدند كه كدام‌يك از اين‌ها معتبر است. درباره‌ي اين ابهام هيچ موضع‌گيري رسمي‌اي به عمل نيامد و ظاهرن اصل را بر اين گذاشتند كه دانشجويان حقوق خود بايد قادر به رفع ابهام در مسايل اين‌چنيني باشند. برخي به آگهي استناد كردند و آن را مانند سال‌هاي گذشته يك‌مرحله‌اي در نظر گرفتند و برخي كلام رييس كانون مركز را ملاك دانستند. برخي هم مانند من دست به دامان اين‌جا و آن‌جا شدند و در نهايت در تماس تلفني‌اي با كانون مركز –كه علي‌الاصول بايد فصل‌الخطاب باشد- به يك "انشاالله يك مرحله‌اي خواهد بود" دل خوش كردند. نتيجه‌ي اين ابهام دوم٬ آشفتگي بيشتر داوطلبان و تغيير مجدد تصميم برخي داوطلبان در مورد محل آزمون بود. شما بشماريد دو هيچ به ضرر داوطلبان.

ثبت‌نام انجام شد و داوطلبان فلك‌زده بر اساس آمار و احتمالات ذهني خود –و البته به اميد خبر نهايي و قطعي‌اي كه خواهد رسيد- مطالعه‌ي خود را براي آزمون پي گرفتند. تا اين كه چند روز پيش رييس محترم كانون مركز در مصاحبه‌ي جديدي اعلام کرد كه آزمون کانون مرکز امسال به احتمال زياد يک‌مرحله‌اي خواهد بود. عجب! به احتمال زياد ديگر چه صيغه‌اي است؟ آن هم در زماني كه كمتر از يك ماه به تاريخ امتحان باقي مانده است. گويا ايشان متوجه نيست كه بايد ابهام‌ها را بزدايد٬ نه آن‌كه بر آن‌ها بيفزايد. به هر حال ايشان تصميم نهايي در اين باره را به همايشي كه در روزهاي آتي برگزار مي‌شود منوط كرد كه البته تا لحظه‌ي نگارش اين سطور (22 آبان) و به گواهي وب‌سايت رسمي كانون مركز هنوز خبري از تصميم نهايي در اين باره به گوش نرسيده است. شما مي‌شماريد چند صفر به ضرر داوطلبان؟

ديروز با يكي از همكارانم كه پسري آلماني است گپ مي‌زدم و از آشفتگي‌هايي كه با اين نا‌هماهنگي‌ها بر برنامه‌هايم حادث شده است٬ گلايه مي‌كردم. با تعجب حرف‌هايم را تكرار مي‌كرد. گويا با يك بار گفتن من٬ قضيه برايش مفهوم نبود و نياز داشت بيشتر آن را حلاجي كند تا باورش بشود. پرسيد اين كه مي‌گويي آزمون كوچكي است كه براي تعداد محدودي داوطلب برگزار مي‌شود؟ گفتم نه٬ براي داوطلبان زيادي در سراسر كشور است. پرسيد سالي چند بار برگزار مي‌شود؟ گفتم يك بار. گفت: يعني ساختار چنين آزمون بزرگي را٬ كه براي داوطلبان زيادي از سراسر كشور سالي يك بار برگزار مي‌شود٬ به سادگي٬ يكي دو ماه مانده به امتحان تغيير مي‌دهند؟ گفتم آري و جالب‌تر اين‌كه تا اين لحظه هم هنوز قطعي‌اش نكرده‌اند. كمي نگاهم كرد٬ بعد خنديد و مانند آدمي كه فهميده باشد سر كار گذاشته شده است و كنف شده باشد٬ زد پشتم و گفت: شوخي مي‌كني!

شوخي نمي‌كردم. هر چه گفتم عين واقعيت بود. گيرم براي او باورنكردني بود.



پ.ن. نسخه‌ي مثله‌شده‌ي اين يادداشت را در روزنامه‌ي آرمان اين‌جا بخوانيد.

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

Capital C; Capital R

ديروز دو فيلم ديدم كه هنوز نمي‌توانم از فكرشان بيرون بيايم. هنوز كه چه بگويم٬ به گمانم هيچ‌گاه نمي‌توانم فراموششان كنم.

اولي‌ش همان فيلم است كه همه‌مان ديديم يا دست‌كم وصفش را شنيديم كه كسي جواني را در ميدان كاج تهران٬ روز روشن و پيش چشم ملت و ماموران انتظامي زخمي كرد و هيچ كس ككش نگزيد كه تكاني به خود دهد و دستي پيش ببرد. دست كه البته پيش بردند٬ ولي نه براي كمك٬ كه براي فيلم‌برداري با موبايل‌هايشان كه گويا اين روزها نهايت نوع‌دوستي و مردانگي ما در همين موبايل‌بازي‌ها خلاصه شده است.

دومي‌ش هم مستندي بود از بي‌بي‌سي فارسي درباره‌ي زندگي هنري استاد حسين دهلوي٬ از بزرگان موسيقي ايران. من استاد دهلوي را پيش از اين هم مي‌شناختم و با جايگاه و مقامش در موسيقي معاصر ايران تا حدودي آشنا بودم. اما اين گزارش –كه مانند تمام مستندها و گزارش‌هاي بي‌بي‌سي فارسي خوش‌ساخت٬ عالي و بي‌نقص بود- تكه‌هاي جديدي را از زندگي هنري اين انسان پيش چشمم گرفت كه احترامم را افزون و تأثرم را از خانه‌نشين بودن ايشان دوچندان كرد.

تصور اين كه انساني در موقعيت استاد دهلوي٬ با اين پيشينه‌ي پر افتخار و نام شناخته شده در دنيا٬ با اين تجربيات و شناخت عميق از موسيقي ايراني و با اين عشق و علاقه‌ي بي‌شائبه به اصالت ايراني سال‌هاست كه -به هر دليلي- از فعاليت باز مانده و از كمترين امكانات لازم براي حيات هنري خود محروم مانده است٬ از آن چيزهاست كه آدم را به تحير وا مي‌دارد. تحير از اين كه اگر چنين شخصيتي٬ در كشوري ديگر زاده شده و به اين پايه رسيده بود٬ امروز براي خودش چه جا و مكاني كه نداشت. چگونه او را حلوا حلوا مي‌كردند و چگونه بهترين امكانات مالي و سالن‌هاي اجراي كشور را در اختيارش مي‌گذاشتند كه برنامه‌هاي خود را پي بگيرد. دانشگاه‌ها او را سر دست مي‌قاپيدند و دانشجويان براي يك لحظه حضور در كلاس‌هاي او سر و دست مي‌شكاندند. در مناسبت‌هاي رسمي٬ نظير مراسم استقبال از سران كشورهاي ديگر٬ از او تقاضا مي‌كردند كه به اجراي قطعاتي از موسيقي فاخر ايراني بپردازد و ده‌ها چيز ديگر.

اما امروز در خانه‌اش نشسته است و از افسردگي‌اي سخن مي‌گويد كه بر سرش سايه افكنده و رمق هر كاري را ازش گرفته است. از اپرای مانی و مانا مي‌گويد كه اگرچه مي‌توانست به يكي از هويت‌هاي ملي موسيقي ايراني تبديل شود٬ تنها به خاطر غیر ممکن بودن خواندن زن در ایران از سال 1979 در گوشه‌اي مانده است و خاك مي‌خورد. اجرايي كه مي‌توانست بر شكوه ايران و موسيقي ايراني بيفزايد٬ گوشه‌ي خانه‌ي استاد جا خوش كرده است و كسي هم سراغي ازش نمي‌گيرد.

شايد اين قياس كه مي‌خواهم بكنم مهمل باشد. شايد هم تأثير اين باشد كه اين دو فيلم را در يك روز ديدم. ولي نمي‌دانم چرا هر دوي اين فيلم‌ها –جدا از صحنه‌هاي دلخراش فيلم اول كه احساس و عواطف آني آدمي را تحريك مي‌كرد- يك حس مشترك را در من ايجاد كرد. چيزي از جنس ايستادن در كنار گود و شاهد جان دادن ديگران بودن. گفتم كه٬ شايد قياس پرت و پلايي باشد. اما در هر دوي اين‌ها آدم‌هايي هستند كه به مرگ تدريجي گرفتار آمده‌اند و مايي هم هستيم كه كمي دورتر ايستاده‌ايم و تماشا مي‌كنيم. يا كمكي از دستمان بر نمي‌آيد يا جرئتش را نداريم يا حس و حالش را يا هر چيز ديگري. مي‌دانم كه سطح‌شان بسيار با هم فرق مي‌كند٬ اما در ماهيت مرگ تدريجي٬ تفاوتي وجود ندارد ميان آن كه هر راهي را بر او بسته‌اند تا در خانه به انتظار پايان خود بنشيند و آن كه در خيابان چاقو خورده و همان‌جا گوشه‌اي ولو شده است و او هم لابد پايان خود را انتظار مي‌كشد. تفاوت كه دارند البته. تفاوت‌شان همان است كه بهروز هنرمند٬ معاون دادستان تهران گفت: دومي جرم مشهود است!

مي‌توان البته صحبتي هم از حقوق شهروندي كرد و شباهت‌هايي هم از اين باب ميانشان يافت. آن كه چاقو خورده و لت و پار شده است٬ حقوق شهروندي‌اش مي‌گويد كه بايد نيروي انتظامي‌اي باشد كه در طرفةالعيني از راه برسد و ضارب را كت‌بسته با خود ببرد و بايد آمبولانسي هم باشد كه به همان طرفةالعين سر و كله‌اش پيدا شود و مجروح را به درمانگاهي مريضخانه‌اي جايي برساند. درمانگاه هم بايد او را بي قيد و شرط و بدون پيش‌پرداخت پذيرش كند و لابد بايد بيمه‌اي هم در كار باشد كه تمام هزينه‌هاي درمان را تا ريال آخرش پرداخت كند.

آن هم كه سال‌هاست از فعاليت‌هاي هنري خود باز مانده و خانه‌نشين شده است٬ همان حقوق شهروندي‌اش مي‌گويد كه بالاخره در اين سالها بايد سر و كله‌ي يك كسي پيدا مي‌شد كه از او بپرسد مشكلش چيست و كجاي كارش گره خورده است و دادش را بستاند و او را بر جايش كه صدر است بنشاند. حالا نه به همان سرعت آمبولانس و نيروي انتظامي٬ ولي به هر حال در اين سال‌ها بايد خبري از حقوق شهروندي او هم مي‌شد كه نشد.

اين‌ها همان چيزهايي كه براي ما نا‌آشناست. اين‌ها همان چيزهايي است كه نامش را حقوق شهروندي گذاشته‌اند. Civil Rights با C و R بزرگ.

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

تمركز مي‌كنم

تمركزم پايين آمده است. وقتي مي‌نشينم سر كاري٬ فكرم هزار جا مي‌رود و زماني به خودم مي‌آيم كه نصف مهلتي كه براي آن كار گذاشته بودم٬ سپري شده است. نمي‌دانم٬ شايد از عوارض بالا رفتن سن و سال باشد!

ديروز در اينترنت گشتي زدم و اين راهكارهاي افزايش تمركز را مروري كردم كه ببينم كدامشان به كار من مي‌آيد. يكي‌شان توصيه كرده بود بر روي صفحه‌ي سفيدي دايره‌ي سياهي به قطر 3 سانت بكشيد و در فاصله‌ي دو متري خودتان به ديواري جايي آويزانش كنيد. بعد هر روز 5 دقيقه‌اي به آن نگاه كنيد و تلاش كنيد فكرتان جز همان نقطه‌ي سياه هيچ جاي ديگري نرود. البته اين را هم گفته بود كه ممكن است در روزهاي اول اين تلاش چندان موفقيت‌آميز نباشد٬ ولي به هر حال دير يا زود نتيجه‌ي خود را نشان مي‌دهد.

علي‌اي‌حال٬ اين نتيجه‌ي تمرين روز اولِ من و همچنين خط فكري‌ام پس از تلاش براي تمركز بر روي نقطه‌ي سياه است:

اول٬ به نقطه خيره شدم و سعي كردم به هيچ چيز ديگري جز آن فكر نكنم. كم‌كمك متوجه شدم كه اين نقطه‌ي سياه در اين صفحه‌ي سفيد مانند سوراخ يا تونلي است كه در ديواري يا كوهي درست كرده باشند. بعد برايم سوال شد كه اگر از اين سر تونل بروم تو٬ آن سرش به كجا مي‌رسد. ياد تونل‌هاي جاده هراز افتادم و اين كه دلم برايش تنگ شده است. ياد آخرين باري كه ايران بودم و با مادر و پدرم مسير جاده هراز را طي كرديم افتادم و بي‌درنگ حواسم رفت پيش آن آهنگ ستار كه در ماشين روشن بود و شرحش را در اين پست نوشتم. بعد فكر كردم كاش ستار در اروپا كنسرتي چيزي بدهد كه بتوانم بروم. با خودم گفتم كه من كلن سر كنسرت شانس ندارم و هر جا كه مي‌روم قحطي مي‌آيد و پايم را كه از هر جا بيرون مي‌گذارم٬ فراواني نعمت مي‌شود. ياد گروه رستاك افتادم كه همين شب‌ها در تهران كنسرت دارد و چقدر دلم مي‌خواست آن‌جا باشم. از گروه رستاك٬ فكرم رفت پيش كمانچه‌زن گروهشان كه بابلي است و قيافه‌اش شبيه جواد رضويان است. بعد ياد سريال كوچه‌ي اقاقيا افتادم كه جواد رضويان در آن اسمش بود زينو٬ و به او زينو سربالايي مي‌گفتند. علت اين تخلص هم اين بود كه فتحعلي اويسي او را يك روز در سطل ماستي پيدا كرده بود كه در جوي آب٬ بر خلاف جهت جريان آب٬ رو به بالا در حركت بود. بعد از تصوير اين صحنه خنده‌ام گرفت و به خودم آمدم. ديدم 5 دقيقه شده است 10 دقيقه و من به اندازه‌ي 10 ثانيه هم نتوانستم بر اين نقطه‌ي سياه تمركز كنم.

البته چندان هم تقصير من نبود. تقصير نقطه‌ي سياه بود كه شبيه تونل شده بود و مرا به اين فكر انداخت كه اگر از اين سر تونل بروم تو٬ از كجا سر در مي‌آورم.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

اين سه دسته آدم

من از مباحثه با آدم‌هايي كه كاملن متفاوت از من فكر مي‌كنند ابايي ندارم. حتي دوست هم دارم اين گفت‌وگوها را. حالا نه اين‌كه بخواهم بگويم آدم كاردرست و روشن‌فكري هستم و از هر نظر مخالفي استقبال مي‌كنم. ولي واقعيتش اين است كه بسياري وقت‌ها از همين گفت‌وگوها چيزهايي ياد گرفته‌ام و حتي اگر در زمان گفت‌وگو آن‌قدر شجاع نبودم كه به نادرستي نظر خودم اعتراف كنم٬ بعدش كه تنها شدم٬ كلاهم را قاضي كردم و به طرف حق دادم. خلاصه كم‌ترين فايده‌اش اين بود كه از اين گفت‌وگو چيزي ياد گرفتم.

با آدم‌هايي هم كه از لحاظ علمي از من بالاتر يا پايين‌تر هستند مي‌توانم سر صحبت را باز كنم و تا آن‌جايي كه فهم و سوادمان قد مي‌دهد پيش بروم. با آدم‌هاي بداخلاق و عصباني هم مشكل چنداني ندارم. حتي به تجربه دستم آمده است كه با آدم‌هاي بي‌ادب و بددهن هم –كه هر لحظه ممكن است ليچار و ناسزايي بار آدم كنند- چگونه كنار بيايم و به سلامت از كنارشان بگذرم. آدم‌هاي گستاخ و بي‌چشم‌ورو هم به همين ترتيب.

حالا چرا اين‌ها را گفتم؟ براي اين‌كه بگويم از ميان تمام كساني كه تا به حال روبه‌رويشان قرار گرفته‌ام٬ تنها 3 دسته هستند كه ترجيح مي‌دهم با آن‌ها هم‌صحبت نشوم. آدم‌هايي كه -اگر اجر و مواجبي در كار نباشد- وقتم را براي مشاجره با آن‌ها هدر نخواهم داد:

دسته‌ي اول٬ آن‌هايي كه به سادگي و مهارت دروغ مي‌گويند. علت اين پرهيز هم واضح است: با آدم دروغ‌گو شما هيچ معياري براي سنجش درستي يا نادرستي استدلال طرف مقابلتان نداريد. چون اصلن نمي‌دانيد مبناي اين استدلال‌ها راست است يا دروغ.

دسته‌ي دوم٬ آن‌هايي كه مبناي منطقي و استدلالي مشخصي در حرف‌ها و نظراتشان ندارند. صحبت‌هايشان پر از تناقض است و هر جايش را كه بگيري با جاي ديگرش جور در‌نمي‌آيد. تكه‌تكه‌هاي حرف‌هايشان يكديگر را نقض مي‌كند و بر همين اساس ممكن است لحظه‌اي مدح چيزي را بگويند و لحظه‌اي ديگر ذم همان چيز را. نه تنها خودشان ذهن آشفته و بي سر و ساماني دارند٬ بلكه كسي را هم كه درگير گفت‌وگو با آن‌ها مي‌شود به آشفتگي مي‌كشند و در پايان گفت‌وگو مي‌بينيد كه هيچ چيزي نصيبتان نشده است. نه از حرف‌هاي او چيز به‌دردبخوري به شما ماسيده است و نه او به حرف‌هاي شما گوش داده است كه افاقه‌اي كرده باشد. وقتي كه گذاشته‌ايد نه به كار دنيايتان آمده است نه آخرت و نه هيچ جاي ديگري.

و دسته‌ي سوم٬ آدم‌هايي كه خود را به خواب زده‌اند. نه اين‌كه خوابيده باشند٬ كه خود را به خواب زده‌اند. چيزي را جلوي چشمشان گرفته‌ايد٬ اما مي‌گويند نمي‌بينندش. اشتباه نشود. منظورم چيزي از جنس ترديد‌هاي فلسفي نيست كه به واقع كسي در وجود يا عدم وجود چيزي شك مي‌كند و اين شك مي‌تواند راه را بر انديشه‌هاي ديگري باز كند. منظورم اين گونه نديدن‌ها نيست. منظور نديدن آدم‌هايي است كه نمي‌خواهند ببينند٬ تنها به اين دليل كه مي‌دانند اگر ببينند بايد به نادرستي انديشه‌هاي خود اذعان كنند و يا دست‌كم در يك گفت‌وگو و مباحثه‌ي منطقي درستي انديشه‌هاي خود را به اثبات برسانند. آدم‌هايي كه خود را به خواب زده‌اند٬ چون مي‌دانند تنها آدمي را كه نمي‌توان بيدار كرد٬ كسي است كه خود را به خواب زده باشد. چون مي‌دانند اگر بيدار شوند بازنده‌اند. آدم‌هايي كه برگ برنده‌ي خود را در خوابيدن خود مي‌بينند.

وقت تلف كردن است صحبت با اين سه دسته آدم٬ دست‌كم از نظر من.