ديروز دو فيلم ديدم كه هنوز نميتوانم از فكرشان بيرون بيايم. هنوز كه چه بگويم٬ به گمانم هيچگاه نميتوانم فراموششان كنم.
اوليش همان فيلم است كه همهمان ديديم يا دستكم وصفش را شنيديم كه كسي جواني را در ميدان كاج تهران٬ روز روشن و پيش چشم ملت و ماموران انتظامي زخمي كرد و هيچ كس ككش نگزيد كه تكاني به خود دهد و دستي پيش ببرد. دست كه البته پيش بردند٬ ولي نه براي كمك٬ كه براي فيلمبرداري با موبايلهايشان كه گويا اين روزها نهايت نوعدوستي و مردانگي ما در همين موبايلبازيها خلاصه شده است.
دوميش هم مستندي بود از بيبيسي فارسي دربارهي زندگي هنري استاد حسين دهلوي٬ از بزرگان موسيقي ايران. من استاد دهلوي را پيش از اين هم ميشناختم و با جايگاه و مقامش در موسيقي معاصر ايران تا حدودي آشنا بودم. اما اين گزارش –كه مانند تمام مستندها و گزارشهاي بيبيسي فارسي خوشساخت٬ عالي و بينقص بود- تكههاي جديدي را از زندگي هنري اين انسان پيش چشمم گرفت كه احترامم را افزون و تأثرم را از خانهنشين بودن ايشان دوچندان كرد.
تصور اين كه انساني در موقعيت استاد دهلوي٬ با اين پيشينهي پر افتخار و نام شناخته شده در دنيا٬ با اين تجربيات و شناخت عميق از موسيقي ايراني و با اين عشق و علاقهي بيشائبه به اصالت ايراني سالهاست كه -به هر دليلي- از فعاليت باز مانده و از كمترين امكانات لازم براي حيات هنري خود محروم مانده است٬ از آن چيزهاست كه آدم را به تحير وا ميدارد. تحير از اين كه اگر چنين شخصيتي٬ در كشوري ديگر زاده شده و به اين پايه رسيده بود٬ امروز براي خودش چه جا و مكاني كه نداشت. چگونه او را حلوا حلوا ميكردند و چگونه بهترين امكانات مالي و سالنهاي اجراي كشور را در اختيارش ميگذاشتند كه برنامههاي خود را پي بگيرد. دانشگاهها او را سر دست ميقاپيدند و دانشجويان براي يك لحظه حضور در كلاسهاي او سر و دست ميشكاندند. در مناسبتهاي رسمي٬ نظير مراسم استقبال از سران كشورهاي ديگر٬ از او تقاضا ميكردند كه به اجراي قطعاتي از موسيقي فاخر ايراني بپردازد و دهها چيز ديگر.
اما امروز در خانهاش نشسته است و از افسردگياي سخن ميگويد كه بر سرش سايه افكنده و رمق هر كاري را ازش گرفته است. از اپرای مانی و مانا ميگويد كه اگرچه ميتوانست به يكي از هويتهاي ملي موسيقي ايراني تبديل شود٬ تنها به خاطر غیر ممکن بودن خواندن زن در ایران از سال 1979 در گوشهاي مانده است و خاك ميخورد. اجرايي كه ميتوانست بر شكوه ايران و موسيقي ايراني بيفزايد٬ گوشهي خانهي استاد جا خوش كرده است و كسي هم سراغي ازش نميگيرد.
شايد اين قياس كه ميخواهم بكنم مهمل باشد. شايد هم تأثير اين باشد كه اين دو فيلم را در يك روز ديدم. ولي نميدانم چرا هر دوي اين فيلمها –جدا از صحنههاي دلخراش فيلم اول كه احساس و عواطف آني آدمي را تحريك ميكرد- يك حس مشترك را در من ايجاد كرد. چيزي از جنس ايستادن در كنار گود و شاهد جان دادن ديگران بودن. گفتم كه٬ شايد قياس پرت و پلايي باشد. اما در هر دوي اينها آدمهايي هستند كه به مرگ تدريجي گرفتار آمدهاند و مايي هم هستيم كه كمي دورتر ايستادهايم و تماشا ميكنيم. يا كمكي از دستمان بر نميآيد يا جرئتش را نداريم يا حس و حالش را يا هر چيز ديگري. ميدانم كه سطحشان بسيار با هم فرق ميكند٬ اما در ماهيت مرگ تدريجي٬ تفاوتي وجود ندارد ميان آن كه هر راهي را بر او بستهاند تا در خانه به انتظار پايان خود بنشيند و آن كه در خيابان چاقو خورده و همانجا گوشهاي ولو شده است و او هم لابد پايان خود را انتظار ميكشد. تفاوت كه دارند البته. تفاوتشان همان است كه بهروز هنرمند٬ معاون دادستان تهران گفت: دومي جرم مشهود است!
ميتوان البته صحبتي هم از حقوق شهروندي كرد و شباهتهايي هم از اين باب ميانشان يافت. آن كه چاقو خورده و لت و پار شده است٬ حقوق شهروندياش ميگويد كه بايد نيروي انتظامياي باشد كه در طرفةالعيني از راه برسد و ضارب را كتبسته با خود ببرد و بايد آمبولانسي هم باشد كه به همان طرفةالعين سر و كلهاش پيدا شود و مجروح را به درمانگاهي مريضخانهاي جايي برساند. درمانگاه هم بايد او را بي قيد و شرط و بدون پيشپرداخت پذيرش كند و لابد بايد بيمهاي هم در كار باشد كه تمام هزينههاي درمان را تا ريال آخرش پرداخت كند.
آن هم كه سالهاست از فعاليتهاي هنري خود باز مانده و خانهنشين شده است٬ همان حقوق شهروندياش ميگويد كه بالاخره در اين سالها بايد سر و كلهي يك كسي پيدا ميشد كه از او بپرسد مشكلش چيست و كجاي كارش گره خورده است و دادش را بستاند و او را بر جايش كه صدر است بنشاند. حالا نه به همان سرعت آمبولانس و نيروي انتظامي٬ ولي به هر حال در اين سالها بايد خبري از حقوق شهروندي او هم ميشد كه نشد.
اينها همان چيزهايي كه براي ما ناآشناست. اينها همان چيزهايي است كه نامش را حقوق شهروندي گذاشتهاند. Civil Rights با C و R بزرگ.
حرف حساب!
پاسخحذفCapital C; Capital R
پاسخحذفحرفتون درسته- منم هر دو فيلم را ديدم منتها نه در يك روز
پاسخحذفبابت هر دو متاسف شدم
در مورد فيلم اول اين سوال برام وجود داره كه نيروي انتظامي كه براي تظاهركنندگان شليك مستقيم به قلب و سر را بلد است در برابر يك قاتل حتي به ساق پايش هم شليك نميكند-اينجاش خيلي دردناكه
ممنون. مثل هميشه زيبا و مستدل.
پاسخحذفدربارۀ فیلم اول دوستی می گفت که حالا اگر کسی در همان میدان کاج دستمال سبزی در آورده بود، برادران نیروی انتظامی مثل مور و ملخ بر سرش می ریختند و هیچ یک از موبایل به دستان را هم بی نصیب نمی گذاشتند...
پاسخحذفدربارۀ فیلم اول دوستی می گفت که حالا اگر کسی در همان میدان کاج دستمال سبزی در آورده بود، برادران نیروی انتظامی مثل مور و ملخ بر سرش می ریختند و هیچ یک از موبایل به دستان را هم بی نصیب نمی گذاشتند...
پاسخحذف