وقتي شعباني از معلم زبان پرسيد فَكيو (به فتح ف) يعني چه٬ معلم پسگردنياي حوالهاش كرد و از كلاس انداختش بيرون كه "ديگر هر آشغالي را كه از دهانش بيرون ميآيد٬ در كلاس ول ندهد."
كلاس دوم راهنمايي بوديم و شعباني از بچههاي قدبلند و نخراشيدهاي بود كه ته كلاس مينشستند و با ما كه ريزه ميزه بوديم و جايمان هميشه صندليهاي جلويي بود صنم چنداني نداشتند. اين دور بودن و صنم نداشتن اما باعث نشد يادم برود وقتي شعباني با آن لهجهي روستايياش از معلم زبان كلاس دوم راهنمايي –آقاي عصايري- معناي فَكيو (به فتح ف) را پرسيد جوابش پسگردني بود. منظورش البته همان فاكيو بود و لابد جايي شنيده بودش و نميدانست كه اصلن چيز خوبي است يا نه و كجاها به كار ميرود. آنقدر ناآشنا بود برايش كه حتي تلفظش را هم درست نميدانست و ميگفت فَكيو. همان زمان كه آقاي عصايري شعباني را با پسگردني از كلاس بيرون كرد٬ من –كه از بچگي كلاس زبان ميرفتم و انگليسيام بد نبود- در ذهن كودكانهام فكر كردم چرا معلم به سادگي جوابش را نداد و نگفت كه اولن فَكيو نيست و درستش فاكيو است. استفادهاش هم جاهايي است كه كسي ميخواهد حرص خود را خالي كند يا بد و بيراهي به كسي بگويد. چيزي نظير لعنت بر تو يا دهانت سرويس. آخرش هم ميتوانست البته تذكري بدهد كه اين واژهي مودبانهاي نيست و نبايد آن را هرجايي به كار برد.
سه سال بعد از آن كه آقاي عصايري شعباني را از كلاس بيرون انداخت٬ كلاس دوم دبيرستان٬ يكي از بچههاي كلاس –ايمان بابايي بود به گمانم٬ يا شايد كس ديگري؛ ترديد دارم- از معلم زبان –آقاي گرجيزاد- پرسيد شيت يعني چه. گرجيزاد دست بزن نداشت. شايد هم سن و سالمان كه ديگر بالا رفته بود و ريش و پشممان كه در آمده بود٬ معلمها را به ملاحظه واميداشت كه دستي بلند كنند. نزد؛ عوضش نگاه عميقي به بابايي –يا هر كه بود- كرد و پرسيد: اين را از كجا آوردي؟ پسرك گفت در فيلمي جايي شنيدم. و جواب معلم اين بود كه خوب نيست از اين فيلمها ببيني. بعد هم نطق قرايي براي كلاس كرد كه آدم هر چيزي را كه ميشنود٬ هرجايي بازگو نميكند و مثال مسخرهاي هم آورد كه مثلن چيزهايي را كه در رساله ميخوانيم از همين جنس است كه خودمان ميتوانيم بخوانيمش٬ اما نبايد جايي حرفش را بزنيم. باز با خودم گفتم نميشد به جاي اينهمه آسمان و ريسمان يك كلام بگويد شيت يعني لعنتي. كلام مودبانهاي هم نيست البته. هيچكدام هم صدايمان در نيامد كه آخر آدم اگر سوال زبانش را سر كلاس زبان از معلم زبان نپرسد٬ پس در كدام خرابشدهاي بپرسد.
گاهي با خودم فكر ميكنم همين كه ما زير دست آدمهايي از اين دست قد كشيديم و بزرگ شديم و عقدههاي فروكوفتهمان ما را به سمتي نبرد كه تبديل به بزهكار اجتماعياي چيزي شويم٬ جاي شكرش باقي است. همين كه امروز دستكم ظاهر آدمهاي بههنجار را داريم و از آن گذشتهي حماقتبار جان سالم به در بردهايم٬ خود معجزهاي است. تازه اينها كه گفتم از معلمهاي زبان بود كه عليالاصول آدمهاي روشنتري بودند. وگرنه حكايت حماقتهاي معلمهاي پرورشي را اگر بخواهم بگويم مثنوي هفتاد من ميشود.
پ.ن. كمي نام معلمها را دستكاري كردم كه ناشناس بمانند. همكلاسيهاي قديم كه بايد بشناسند٬ شناختند.
فکر نمی کردم آقای عصایری!دست بزن داشته باشد، بخصوص در مقایسه با آقای همتیان!
پاسخحذفاویس جان وقتی به دوران دبستان و راهنمایی خودم هم فکر می کنم همیشه برام سواله که چطور حداقل در ظاهر آدمهای نسبتن به هنجاری از آب در اومدیم.
پاسخحذففَكيو مجيد! مردم از خنده!! :)))
پاسخحذفغرا
پاسخحذفشايد فكر مي كرده كه شما ذهنتون امادگي شنيدن اين حرفارو نداره. من بهشون حق ميدم اگر اون موقع شما هم معلم بوديد با تمام روشنفكري عكس العمل بيشتري از خودتون نشون نمي داديد.
پاسخحذفاینو نوشتی یاد خاطراتم افتادم، سر همین موضوعات معلم پرورشی دبیرستانو 4
پاسخحذفماه سر کار گذاشتم اگه بخوام بنویسم یک پایان نامه میشه، خیلی خوش گذشت!بیچاره دیوانه شده بود