- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: آوریل 2010

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

زلزله و باقي قضايا

صحبت‌هاي آقاي صديقي در نماز جمعة تهران در مورد ارتباط بدحجابي با وقوع زلزله و به دنبال آن تشكيل كمپيني در آمريكا براي اين‌كه ملت از خانه‌هايشان لخت و عور بيرون بيايند تا نادرستي اين نظريه را به اثبات برسانند٬ هر دو از يك ضعف تحليلي مشابه رنج مي‌برند و آن هم اين است كه ارتباط ميان اين دو پديده (بدحجابي و وقوع زلزله) را خطي (Linear) در نظر گرفته‌اند.

رابطة خطي ميان دو متغير زماني اتفاق مي‌افتد كه يكي از متغيرها همواره با فرمول ثابتي از متغير ديگر مشخص شود. يعني اگر y=ax+b باشد٬ y همواره تابع خطي‌اي از x است كه با ضريب مشخص a و افزايش مقدار ثابت b كم و زياد مي‌شود. برگردانش در علوم انساني اين گونه مي‌شود كه مثلا اگر فلان كار را انجام دهي٬ حتما نتيجه‌اش بهمان كار خواهد بود با شدت بيشتر يا كمتري.

آقاي صديقي گفته است كه بدحجابي خانم‌ها به زلزله منجر خواهد شد. اين نوعي تحليل خطي است كه وقوع زلزله را نتيجة صريح بدحجابي مي‌داند. از آن سو كساني تصميم گرفته‌اند لخت و عور به خيابان‌ها بيايند و به انتظار زلزله بنشينند. اين را هم گفته‌اند كه اگر با اين سر و شكلي كه ما از خانه‌ها بيرون آمده‌ايم٬ زلزله‌اي رخ ندهد٬ پس هيچ ارتباطي ميان اين‌ها (بدحجابي و زلزله) وجود ندارد و به واقع نادرستي ادعاي آقاي صديقي اثبات شده است. اين هم يك تحليل خطي ديگر.

اين كه عملكرد آحاد يك جامعه مي‌تواند تأثيرهاي پيدا و پنهان بسياري در وضعيت آن جامعه و بليه‌ها و نعماتي كه بر آن جامعه حادث مي‌شود داشته باشد٬ كلام نادرستي نيست. در شريعت ما و بسياري اديان ديگر هم احاديث و روايت‌هايي با اين مضمون وجود دارد كه چگونه رفتار ناصواب مردمان يك ديار مي‌تواند آن جامعه را به خاك سياه بنشاند و بالعكس. اما محصور كردن تمامي رفتارهاي ناپسند يك جامعه در مقولة بدحجابي و بعد ايجاد يك رابطة خطي ميان اين موضوع با ارادة باريتعالي٬ همانقدر نادرست است كه استدلال كساني كه به خيابان‌ها آمدند و به انتظار زلزله نشستند.

به نظرم هر دوي اين تحليل‌ها اشتباه و يا در بهترين حالت ناقص است.

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

سالاد فصل

اول اين‌كه شاعر مي‌فرمايد:

آفاق را گرديده‌ام٬ مهر بتان سنجيده‌ام

بسيار خوبان ديده‌ام٬ اما تو چيز ديگري

به نظرم كلام بسيار درستي است. چون من هم ترشي‌هاي زيادي را براي سالاد فصل آزموده‌ام و معتقدم آب‌غوره چيز ديگري است. آب‌ليمو و آب‌نارنج و سركه (در انواع آن: سركه ساده٬ سركه سيب٬ سركه خرما و ...) هر يك به جاي خود؛ اما هيچ چيزي با طعم آب‌غوره‌اي كه با روغن زيتون درآميخته و چاشنيِ نمك و فلفل سياه داشته باشد٬ برابري نمي‌كند.

دوم اين‌كه من پياز خام را در سالاد فصل بسيار دوست دارم. اين البته به گمانم عقبه‌اش به رگ و ريشة بابلي من برمي‌گردد كه مثلا بابلي‌ها در ماست و خيار هم پياز مي‌ريزند. برخي هم پيازچه مي‌ريزند كه هر دويش خوب است. با اين حساب سالاد فصل به سبك من دو حالت مي‌تواند داشته باشد. حالت اول تركيب موادي است كه بدون آن‌ها سالاد فصل معنايي ندارد. الويت اول است و حداقل‌ها را در بر مي‌گيرد. مانند "مديريت عمومي" دكتر الواني كه مطالعه‌اش براي شركت در آزمون كارشناسي ارشد مديريت ضروري است و بدون آن نمي‌توان انتظار داشت كسي نتيجه‌اي از اين آزمون بگيرد. بايدي است:

كاهو٬ گوجه٬ پياز (يا پيازچه٬ بسته به ذائقه)٬ آبغوره٬ روغن زيتون٬ نمك٬ فلفل سياه و "پودر ماست و خيار هميشك" (كه در تمامي سوپر ماركت‌ها مي‌توانيد بيابيدش.) فرمول آن‌چناني هم ندارد. كاهو و و گوجه و خيار را ريز كرده (نه خيلي ريز و نه آن‌چنان درشت) و بعد هم چاشني‌ها را به اندازة متعادلي به آن اضافه مي‌كنيم.

الويت دوم كه حضورش بر شأن سالاد مي‌افزايد٬ ليكن نبودنش در ماهيت سالادي آن تغييري حادث نمي‌كند٬ عبارت است از:

قارچ خام٬ هويج٬ خيار و جوانة گندم. طبيعي است كه قارچ و خيار بايد تكه‌تكه و هويج رنده شود.

اين دستة دوم٬ همان "مباني سازمان و مديريت" رضاييان و "رفتار سازماني" رابينز و "منابع انساني" سعادت است كه بدون آن‌ها هم مي‌توان اميد به قبولي داشت٬ اما مطالعه‌شان به صواب نزديك‌تر است.

ظاهرا اين آب‌غوره خواص درماني زيادي هم دارد و در طب قديم و جديد مورد عنايت فراوان بوده است. اين‌جا را ببينيد.

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

هم‌زيستي در دنياي مجازي

من دقيقا نمي‌دانم كاربرد معاهده‌هاي اجتماعي (Social Protocols) چيست و مطالعة زيادي هم در اين باب نداشته‌ام. اما از همان چيزهايي كه جسته و گريخته به تورم خورده است و اين‌جا و آن‌جا هم خوانده‌ام٬ اين‌گونه دريافته‌ام كه نوعي تنظيم‌كنندة روابط اجتماعي است كه با هدف افزايش اعتماد فرزندان آدمي به يكديگر و كاهش كج‌فهمي‌ها و تعارض‌ها پيش مي‌رود.

دو نكته در اين باره وجود دارد؛ اول اين كه اين‌گونه نيست كه سند كاملي به نام معاهدة اجتماعي در دست بوده و يا هر قوم و مليتي براي خود سند مجزايي تدارك ديده باشد. قانون مدني يا آيين دادرسي كيفري نيست كه جايي مدون شده باشد. بلكه بخش زيادي از اين معاهده‌هاي اجتماعي قوانين نانوشته‌اي است كه ريشه در اخلاق و عرف دارد. اين كه جواب سلام كسي را بدهيم يا جاي خود را در اتوبوس به خانم مسني تعارف كنيم و يا به سگ ولگردي كه در خيابان پرسه مي‌زند سنگ نپرانيم و آزارش ندهيم٬ چيزهايي نيست كه در قانون يا كتابي نوشته شده باشد –اگرچه ممكن است برخي از آن‌ها را در كتاب‌هاي قانون هم بتوان يافت. هر چه هست٬ اختصاص به قوم و ملت خاصي ندارد. توافق‌هاي عمدتا اخلاقي‌اي است كه بشر در گذر زمان به آن‌ها رسيده است و بر رعايت آن اصرار دارد.

دوم اين‌كه اين تعهد‌ها به اقتضاي نانوشته بودنشان٬ الزام‌آور هم نيستند؛ اما رعايت آن‌ها پسنديده است. اگر كسي پيش پاي بزرگتر بلند نشود٬ يا به كسي كه زمين خورده در بلند شدن كمك نكند يا با پيژامة راحتيِ درون خانه تا سر كوچه برود٬ كسي يقه‌اش را نمي‌گيرد و مجازاتش نمي‌كند. اما به يقين كسي هم اين شيوه‌ها را نمي‌پسندد.


به اين فكر مي‌كردم كه حالا كه دنياي مجازي جاي خود را تا اين حد در همه جا باز كرده است و حتي پهلو به پهلوي زندگي واقعي‌مان مي‌زند٬ تدوين معاهدة اخلاقي‌اي كه مقتضيات اين فضا را به درستي دريافته باشد٬ مي‌تواند نقش قابل توجهي در نظام‌مند كردن روابط در اين فضا داشته باشد. اين را از آن رو مي‌گويم كه به نظرم بسياري از اختلاف‌هايي كه در دنياي مجازي به وجود مي‌آيد نه از سو نيت٬ كه از كج‌فهمي‌ها ريشه مي‌گيرد. اين كه وقتي در وبلاگم مطلبي را از وبلاگ ديگري نقل مي‌كنم٬ پيوندي از آن هم بگذارم كه حق نويسندة اصلي را ضايع نكرده باشم٬ يكي از ساده‌ترين موارد اين كج‌فهمي‌هاست كه ممكن است سو نيتي هم در پس آن نباشد. فقط نفهمي است و بس.

اين نياز به ويژه در وب‌سايت‌هاي اجتماعي‌اي كه كاربري آن تعامل اعضا با يكديگر است٬ بيشتر به چشم مي‌آيد. اين كه مثلا در فيس‌بوك چه كسي را مي‌تواني به جمع دوستانت اضافه كني٬ يا وقتي كسي تو را به جمع دوستانش اضافه كرد چگونه مي‌تواني با احترام رد كني٬ يا چه عكس مشتركي را مي‌تواني در پروفايلت بگذاري و وقتي كه گذاشتي آيا بايد نام باقي كساني را هم كه در عكس هستند علامت بزني يا نه... تنها نمونه‌هايي از تفاوت سليقه‌ها و برداشت‌هاست كه هر يك مي‌تواند درست يا غلط باشد. طبيعي است كه مانند معاهده‌هاي اجتماعي٬ اين معاهده‌ها هم جنبة الزام‌آوري نخواهد داشت و تنها تلاش مي‌كند اخلاق و عرف را به گونه‌اي كاربردي در هم بياميزد.

مهم است كه تدوين چنين عهدنامه‌هايي بر عهدة فلاسفه و حقوقداناني قرار داده شود كه ضمن آشنايي دقيق با مقتضيات دنياي مجازي٬ دغدغه‌هاي اخلاقي قوي‌اي در پس دانش و انديشه‌هاي خود داشته باشند.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

از هرتا مولر

رسيدن به آرزوها آسان نيست. هدف‌ها سهل‌الوصول‌ترند.


سرزمين گوجه‌هاي سبز / هرتا مولر / غلامحسين ميرزا صالح

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۹

جام جم

دوستي برايم پيوندي را از سايت حافظ مستانه فرستاد كه در آن فايل صوتي‌اي از استاد محمد جعفر محجوب قرار دارد در شرح غزل معروف "سال‌ها دل طلب جام جم از ما مي‌كرد" .

آماده بودم كه بروم كتابخانه. مقاله‌اي را بايد تا پايان اين هفته به سرانجام برسانم و هنوز دورنمايي از پايانش در دست ندارم. اين بود كه داشتم با عجله وسايلم را جمع مي‌كردم كه بروم كتابخانه و درس و مشقم را دريابم. ايميل اين دوستم را كه ديدم٬ فكر كردم فايل صوتي‌اش را بر روي گوشي‌ام داشته باشم و در فاصلة 10-15 دقيقه‌اي خانه تا كتابخانه به آن گوش دهم و به قول خودم ماحصل كلام را دريابم. كه چه فكر ابلهانه‌اي كرده بودم. ماحصل كدام است؟

مسير خانه تا كتابخانه را 3 بار رفتم و برگشتم. دستم نمي‌رفت كه صدايش را قطع كنم. سحر كلام مگر چيست؟ چيزي غير از اين است كه با عجله از خانه بيرون بيابي كه زود خودت را به جايي برساني و بعد ببيني كه بيش از يك ساعت است كه خود را در اين مسافت 10-15 دقيقه‌اي معطل كرده‌اي و حالا هم چند دقيقه‌اي است كه جلوي در كتابخانه ايستاده‌اي٬ مانند خل و چل‌ها و نمي‌تواني دل از اين كلام بكني. مي‌خواهي تا آخرين قطره از آن را بنوشي. اين پا و آن پا مي‌كني و با خودت مي‌گويي يك كلمه هم كه بيشتر بشنوم غنيمت است. گفتم كه مانند خل و چل‌ها.

من اين غزل را از سال‌ها پيش از بر بوده‌ام. نمي‌دانم از كي٬ از خيلي قديم‌ها. بچگي‌هايم. بارها هم اين‌جا و آن‌جا خوانده بودمش و اين و آن به‌به و چه‌چه كرده بودند. اما مگر چه اهميتي دارد؟ وقتي تمام اين سال‌ها٬ اين‌همه معنا را كه در پس آن نهفته بود در نيافته بودم٬ ديگر چه اهميتي دارد كه آن را از بر بوده‌ام يا ديگران چه حالي به من داده‌اند؟

فايل را مي‌توانيد اينجا گوش كنيد و ببينيد كه چه جواهري بوده است اين مرد. چه درياي دانشي بوده است.

خدا رحمتت كند دكتر محجوب. مگر مي‌شود نكند؟

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

مرغ‌پزون 1

شيوة مطلوب من در طبخ مرغ چنين است: پوست مرغ را كشيده٬ به نمك و فلفل و زردچوبه آغشته‌اش كرده و بدون روغن (دقت بفرماييد كه بدون يك قطره روغن) در ماهي‌تابه مي‌گذاريم. شعلة اجاق بايد ملايم باشد. نه خيلي كم كه 4 ساعت طول بكشد تا مرغ بپزد و نه خيلي زياد كه 5 دقيقه‌اي بسوزد. درب ماهي‌تابه را گذاشته و در فاصلة نيم ساعته‌اي كه منتظر پختن مرغ هستيم٬ تنها دو سه بار درب آن را بر مي‌داريم تا مرغ را از اين رو به آن رو كنيم. ضمن اين‌كه اگر در ميانة كار ديديم ماهي‌تابه خشكِ خشك است و بيم سوختن مرغ مي‌رود٬ به اندازه يك قاشق كوچك آب به آن اضافه مي‌كنيم. در روايات آمده است كه براي سليقه‌هايي كه طعم ترش را مي‌پسندند٬ افزودن كمي آب‌نارنج مستحب است.

نكتة مهم در اين شيوه از طبخ اين است كه مرغ بايد حتما ته بگيرد. به همين دليل دست كم از 5 دقيقه پيش از اتمام طبخ آبي به آن اضافه نكنيد و اجازه دهيد آبش خشك شود.

نكتة ديگر اين كه بهترين چاشني براي صرف اين غذا٬ رب انار ملس (نه خيلي ترش و نه خيلي شيرين) است. نمونة ايده‌آل اين طعم از رب انار را مي‌توانيد در اكبرجوجة بابل بيابيد. دوست بسيار عزيزي دارم كه نسبت خانوادگي‌اي با اصحاب اكبرجوجه دارد و با استفاده از رانت‌هاي ارتباطي خود مي‌تواند هرازگاهي مقداري رب انار براي من كش برود. اين بار هم كه به ايران رفته بودم٬ از لطفش بي‌نصيب نماندم و دو شيشه رب انار نصيبم شد كه همچون در غلتان از آن محافظت مي‌كنم.

شما را نمي‌دانم. ولي براي من در اين روزگارِ هركي به هركي و بي سر و صاحب٬ داشتن دوستي كه به يادم باشد و پيش از آن‌كه چمدانم را ببندم٬ از راه برسد و دو شيشه رب انار اكبر جوجه را بچپاند در ميان وسايلم٬ كم دلخوشي‌اي نيست.


پ.ن. اين مطلب تكراري است؛ مي‌دانم. تنها براي اين‌كه مي‌خواستم برچسب آشپزي را به برچسب‌هاي گاهك اضافه كنم٬ اينجا دوباره آوردمش كه آرشيوم كامل باشد!

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

اين گنبد مينا

چگونه است كه وقتي كودكي پا به مدرسه مي‌گذارد٬ اطرافيان خوشحال مي‌شوند كه آن‌قدر بزرگ شده است كه ديگر به مدرسه مي‌رود؟ وقتي كار مي‌گيرد٬ پدر و مادر ذوق مي‌كنند كه فسقلي‌شان آن‌قدر بزرگ شده است كه حقوق بگير شده است و دستش به دهانش مي‌رسد؟ ازدواج كه مي‌كند٬ بچه‌دار كه مي‌شود همه با خوشحالي مي‌گويند كه باورشان نمي‌شود كه فلاني بابا شده باشد٬ مامان شده باشد.

پس چگونه است كه وقتي پا به ميان‌سالي مي‌گذارد و ميان‌سالي مقدمش را با يك سكتة قلبي و چند روز بستري شدن در بيمارستان گرامي مي‌دارد٬ همه به عيادتش مي‌آيند٬ اما هيچ كس تبريك نمي‌گويد كه آن‌قدر بزرگ شده است كه مي‌تواند سكته كند و در CCU بستري شود؟ چه فرقي ميان اين بزرگ‌شدن‌هاست؟

مرز بين بزرگ شدن و پير شدن كجاست؟ از كجا٬ از كدام نقطه به بعد ديگر بزرگ نمي‌شويم كه شادي داشته باشد. پير مي‌شويم و مي‌دانيم كه در سراشيبي هستيم؟


آواز "ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی" شجريان را از آلبوم گنبد مينا گوش مي‌دادم. باري نيست كه اين آواز را گوش كنم و در عجب نيايم كه چگونه٬ با چه شعبده‌اي٬ بي آن‌كه شنوندة بداند٬ او را از ماهور به چهار گاه مي‌برد و باز به ماهور باز مي‌گرداند. هر دو به يك اندازه استاد هستند. يكي از ماهور به چهارگاه مي‌بردت٬ بي آن‌كه بداني؛ يكي از جواني به پيري مي‌غلتاندت٬ بي آن‌كه بداني. كاش زمانه از شجريان ياد مي‌گرفت و به ماهور باز مي‌گرداندت٬ بي آن‌كه بداني.

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

سوسن‌خانم

1- آدم‌هاي مختلف ذائقه‌هاي موسيقايي متفاوتي دارند. اين را هر بچه‌اي مي‌داند كه يكي ممكن است از موسيقي سنتي ايراني لذت ببرد و ديگري مثلا جز با جاز٬ با هيچ موسيقي‌اي حال نكند. اين‌ها سلايق متفاوتي است كه به خودي خود هيچ ارزشي براي كسي ايجاد نمي‌كند كه مثلا فلان كس كه فلان سبك از موسيقي را گوش مي‌كند و مي‌پسندد آدم‌حسابي‌تر از آن ديگري است كه سبك ديگري را دوست دارد. مانند غذا خوردن كه يكي ديزي را به پيتزا ترجيح مي‌دهد و ديگري قرمه‌سبزي را به هر دوي آن‌ها.

2- مدتي است كه تب اين آهنگ سوسن‌خانم همه جا را فرا گرفته است. برايش كلوب تشكيل داده‌اند٬ نسخه‌هاي تقليدي‌اش را هم اينجا و آن‌جا ساخته‌اند و حتي شنيده‌ام كه در برخي از اين تالارهاي بحث و گفت‌وگوي اينترنتي٬ جلسات سوسن‌خانم‌شناسي راه انداخته‌اند كه مثلا آن‌جا كه مي‌گويد: "نمه٬ نمه بيا تو بغلم" كنايه از چيست و يا آنجا كه مي‌خواهد با باباي سوسن‌خانم حرف بزند چگونه به سنت‌هاي كهن ايراني اشاره كرده است و از اين‌ سياق مهملات.

3- سال‌ها پيش كه دورة رديف موسيقي ايراني را نزد استاد مهدي فلاح مي‌گذراندم٬ يك‌بار نظرش را دربارة موسيقي پاپ پرسيدم. آن سال‌هايي بود كه نسيم آزادي‌اي در كشور وزيده بود و خشايار اعتمادي آلبوم "من باهارم٬ تو زمين" و شادمهر عقيلي آن كاست "دهاتي"‌اش را بيرون داده بود. به هر ماشين جوان‌سواري كه نگاه مي‌كردي٬ صداي همين‌ها ازش بلند بود كه همه داشتند ذره ذرة آزادي‌هايي را كه تا كنون ازشان دريغ شده بود با تمام وجود مي‌مكيدند. پرسيدم: "شما موسيقي پاپ گوش مي‌كنيد؟ دوست داريد؟" گفت: "من گوش نمي‌كنم و مي‌داني كه جز موسيقي سنتي چيزي دوست ندارم. اما به نظرم هر موسيقي‌اي –فارغ از سبك موسيقايي‌اش- بايد فكري در پشتش نهفته باشد كه اگر نباشد بي‌ارزش است. سنتي و غيرسنتي هم ندارد." بعد هم مثال آلبوم "ای عاشقان ای عاشقان دل را چراغانی کنید" اعصار را زد به عنوان ترانه‌اي كه سبك موسيقايي آن را دوست ندارد٬ اما در عين حال نمي‌تواند فكري را كه در پشت آن نهفته است انكار كند و يا برايش احترام قايل نباشد. و پشت‌بندش هم مثالي از آلبوم آخر افتخاري زد كه در سبك مورد علاقه‌اش (سنتي) است٬ اما خالي از هر فكر و انديشه و تأملي. يادم نمي‌آيد كدام آلبومش بود. همان دوره‌اي بود كه افتخاري هر دو روز يك‌بار آلبوم جديدي بيرون مي‌داد.

4- گفتم كه آدم‌ها مخيرند ذائقه‌هاي موسيقايي مختلفي داشته باشند. حالا مي‌گويم كه آدم‌ها بايد خود را تربيت كنند تا در همان ذائقة مورد علاقه‌شان٬ گزيده‌شنو و گزيده‌سنج باشند.

5- من سوسن‌خانم را چند باري گوش دادم. برايم مهم بود بدانم چيزي كه اين ترانه را اين روزها بر سر زبان اين و آن انداخته است٬ از جنس ماندگاري است يا از جنس جوگير شدن؟ همراه موجي كه راه افتاده است موج سواري كردن؟

بي‌توجه به اين‌كه اين سبك از موسيقي را دوست دارم يا نه٬ من ماية ماندگاري در پس اين آهنگِ سوسن‌خانم نديدم كه ارزشي به آن داده باشد. گذاشتمش كنار باقي آهنگ‌هايي كه زماني آمدند و هاي و هويي به پا كردند و بعد هم براي هميشه فراموش شدند. گذاشتمش كنار "آدم‌فروش" شادمهر عقيلي كه آن زمان سر و صدايي به پا كرد و بعد هم ديگر هيچ‌كس در يادش نماند كه چنين ترانه‌اي هم خوانده شده است.

6- ماندگاري يك ترانه ارتباطي به سبك موسيقي آن ندارد. آهنگ‌هاي زيادي را مي‌توان نام برد كه كمترين ارتباط موسيقايي با يكديگر ندارند و حتي نشاندن نام آن‌ها در كنار يكديگر مي‌تواند اسباب تعجب و خنده باشد؛ اما حلقة ارتباط آن‌ها اين است كه هر يك در وادي خود اكسير ماندگاري را نوشيده‌اند. «الهة ناز» بنان٬ تمامي خوانده‌هاي شجريان٬ «بوي عيدي٬ بوي توپ» فرهاد٬ «زن زيبا»ي ويگن٬ «خداي آسمونا»ي اندي و كوروس٬ «رفتي و بي تو دلم پر درده» مرجان٬ «كمر باريك» عاصف٬ «صبر ايوب» جواد يساري٬ «ترسون ترسون٬ لرزون لرزون» دلكش٬ «اون نگاه گرم تو» عبدالوهاب شهيدي٬ «آي انار انار» مرتضي٬ «جهاني را تصور كن» سياوش قميشي٬ «به جز قصة اين عشق» حميرا؛ باز هم مثال بياورم؟

7- براي جشن سال نو كه به دانشگاه EPFL رفته بودم٬ آهنگ "پرنده" مارتيك٬ هنوز از پرطرفدارترين ترانه‌ها براي شادي و رقص بود. اما هيچ‌كس نه سراغي مثلا از آهنگ "خانمي" مهرداد گرفت و نه اصلا كسي يادش بود كه زماني چنين آهنگي هم خوانده شده و بروبيايي براي خودش داشته است. ديگر بگويم كه "شور عشق" افتخاري هنوز تر و تازه مانده است٬ اما آيا كسي آلبوم "گل ميخك" ايشان را در ياد دارد؟

8- مهم نيست چه دوست داريم و چه گوش مي‌دهيم. اما مهم است كه گوشمان را تربيت كنيم تا در همان وادي مورد علاقه‌مان٬ فرق بگذارد ميان چيزي كه فكري پشتش نهفته است و چيزي كه ميانه‌اي با فكر و اين حرف‌ها ندارد.

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

Pointless quotations

- فلاني٬ حالا كه جمع‌مان جمع است٬ يك دهن براي ما بخوان.

- والله عرض كنم خدمتتان كه چشم. ولي بنده بيشتر براي دلم مي‌خوانم.


اول اين‌كه آخر اين چه شيوة شكسته‌نفسي است؟ يا بخوان٬ يا نخوان. اين‌كه براي دلت مي‌خواني يا نه٬ چه لذتي را به من شنونده يا چه شأني را به توي خواننده اضافه مي‌كند؟

دوم اين كه٬ نمي‌شد به جاي " والله عرض كنم خدمتتان كه چشم" فقط بگويي چشم؟ كاش مي‌توانستم ساختار دستوري-محتوايي اين جمله را حلاجي كنم كه اول بي دليل پاي اسم جلاله –والله- را وسط مي‌كشي. بعد از عبارت كاملا بي معناي "عرض كنم خدمتتان" همان "چشم"ي را كه در ابتدا هم مي‌توانستي بگويي رو مي‌كني. بلافاصله بعدش يك "ولي" مي‌آوري كه ذهن شنونده را با ترديد مواجه كني. بعد هم چنگ مي‌زني به همان توضيح زايد و بي‌حاصل كه خودت فكر مي‌كني نوعي فروتني در آن است و جايت را بالاتر مي‌برد: "بنده بيشتر براي دلم مي‌خوانم."

مرگ. بخوان ديگر.

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹

اين دنياي لعنتي

بحث بر سر خوبي يا بدي گودر (google reader) نيست. بحث اين‌جاست كه اعتياد به گودر آدمي را به شكل وحشتناكي به سطحي‌خواني و پراكنده‌خواني عادت مي‌دهد و يا بهتر است بگويم وامي‌دارد. گاهي وقتي برمي‌گردم و نگاهي به به‌اشتراك‌گذاشته‌هاي خودم مي‌اندازم٬ از اين‌كه هيچ مسير مشخص و محسوسي در آن وجود ندارد و اصولا بر سبيل "از هر چمن گلي" است شرمم مي‌آيد. تازه اين به اشتراك گذاشته‌هاي من است. بگذريم از آن چيزهايي كه ديگران به اشتراك مي‌گذراند و ما را به دنبال خود مي‌كشانند.

گودر آدم را هميشه به روز نگاه مي‌دارد٬ درست. دوستان خوبي برايت دست و پا مي‌كند كه هر كدام حرف‌هاي شنيدني زيادي براي گفتن دارند٬ اين هم درست. اما در ذهنم حكايت همان اقيانوس به عمق يك وجب را دارد. حرف‌هاي شنيدني و خواندني كه تمامي ندارد از اين‌جا و آن‌جا. پس تكليف چيست؟ گسترده شو٬ بدون عمق. بخوان٬ بدون جهت. پيگير باش٬ چه چيزي را؟ خدا مي‌داند.

براي من كه مدت‌هاست يافتن زماني براي مطالعة روزانه –به معناي دست گرفتن كتابي و لم دادن در تخت و خواندن- در دنياي كامپيوتر و اينترنت و فيس‌بوك و وبلاگ و هزار درد و بلاي ديگر به مشكلي حل‌ناشدني بدل شده است٬ گودر دردي را دوا نخواهد كرد. بر آن خواهد افزود.

همة اين‌ها را كه گفتم؛ نه گودرم را تعطيل مي‌كنم و نه هيچ چيز ديگر را تغيير مي‌دهم. قرار نيست چيزي عوض شود. گلايه‌اي بود از دنيايي كه هر روز چيز جديدي رو مي‌كند تا تو را دورتر كند از خودت. از اين‌كه در تختت لم بدهي٬ كتابي را باز كني و شادي يك آغاز زير پوستت بدود.

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

این قند پارسی که به هیچ‌جا نمی‌رود

هفتة پيش سفر كوتاهي به پراگ داشتم. روز اول سوار يكي از اين اتوبوس‌هاي توريستي شدم كه در شهر بگرداندم و ديدني‌هاي آن را نشانم دهد. خوبي اين گردش‌هاي برنامه‌ريزي‌شده در سفرهاي كوتاه اين است كه در همان ابتداي كار شماي كلي‌اي از روح حاكم بر شهر را به تصوير مي‌كشاند و نام و مشخصات ديدني‌هاي شهر را در ذهن علامت مي‌زند. به اين ترتيب٬ اين فرصت را به دست بازديدكننده مي‌دهد كه برنامة سفر خود را چيده و در باقي زمان اقامت٬ آن دسته از جاذبه‌هاي شهر را كه دوست دارد٬ سر فرصت و از نزديك ببيند.

ميني‌بوس فيات تر و تميزي بود با گوشي‌هايي نصب شده بر روي صندلي‌هايش كه توضيحات لازم را دربارة ديدني‌هاي شهر به بازديدكننده ارائه مي‌داد. اين توضيحات به 36 زبان دنيا قابل پخش بود كه بازديدكننده را در انتخاب زبان مورد نظر خود مخير مي‌كرد. زبان‌هاي موجود عبارت بود از:

Arabic, Bulgarian, Croatian, Chinese, Czech, Danish, Dutch, English, Estonian, Finnish, Flemish, French, German, Greek, Hebrew, Hungarian, Icelandic, Indonesian, Italian, Japanese, Korean, Lithuanian, Mandarin, Norwegian, Polish, Portuguese, Romanian, Russian, Serbian, Slovak, Slovenian, Spanish, Swedish, Thai, Turkish, Ukrainian, Vietnamese

سوالي از آن روز تا كنون در دلم مانده است كه آيا فارسي نمي‌توانست و نمي‌بايست جايي در ميان اين 36 زبان داشته باشد؟ برخي از زبان‌هايي كه در اين ليست وجود دارند –و جمعيتي كمتر از 10 ميليون نفر را در تمام دنيا به خود اختصاص داده‌اند- چگونه توانسته‌اند بر فارسي ما كه با احتساب ايرانيان٬ تاجيك‌ها و افغان‌ها بيش از 110 ميليون كاربر در دنيا دارد٬ پيشي بگيرند.

مي‌دانم كه تنها تعداد كاربران يك زبان در دنيا نيست كه اهميت آن را فزوني مي‌دهد و عامل‌هاي ديگري نظير موقعيت جغرافيايي و نقش بين‌المللي آن در جامعة جهاني نيز مي‌تواند مؤثر باشد. بر همين اساس برايم قابل درك است كه مثلا زبان اسلواك٬ با وجود اين كه 7 ميليون كاربر در دنيا بيشتر ندارد٬ اهميت و حضورش را در اين ليست٬ از همجواري و همسايگي‌اش با جمهوري چك وام مي‌گيرد. و يا جايگاه پر اهميت كشور نروژ در جامعة جهاني است كه زبانش را با 5 ميليون كاربر در دنيا زنده و پررنگ نگاه داشته است. اين‌ها را مي‌فهمم. صحبتي هم از زبان‌هاي عربي و چيني و اسپانيايي و امثال اين‌ها نمي‌كنم كه نه تنها جمعيت كاربران آن‌ها٬ كه همچنين پراكندگي جغرافيايي‌شان ضرورت حضور آن‌ها را در ليست‌هايي از اين دست افزون كرده است.

از زبان‌هايي نظير ويتنامي و تايلندي و تركي سخن مي‌گويم. اولي از كشوري در جنوب شرقي آسيا با حدود 80 ميليون كاربر در تمام دنيا. دومي هم از كشوري در همان اطراف با جمعيت كاربري‌اي حدود 60 ميليون و بالاخره تركي٬ از كشوري كه دارد جان مي‌دهد براي اين‌كه اروپايي به حسابش بياورند٬ با حدود 83 ميليون كاربر در دنيا.

ما كي اين‌قدر عقب افتاديم؟

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

من از تو صبر ندارم كه بي تو بنشينم

...و كوكوسبزي٬ اگر ضخامتش كم باشد و دقايقي پيش از آماده شدن درش نيمه‌باز باشد تا اندكي برشته شود... اگر چاشني‌اش سالاد كاهو و گوجه و خيار باشد... آن مي‌كند با دل من كه شمس با دل مولانا كرد.

یکشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۹

خيلي دور٬ خيلي نزديك




سال ٬71 كلاس پنجم ابتدايي٬ بابل٬ چهارراه شهدا٬ مدرسة بدر.

ايستاده از راست:

دومي: به احتمال بسيار زياد كردي. شيوة روخواني‌اش از كتاب‌هاي درسي از اين باب منحصر به فرد بود كه كوچكترين شكلي به خواندنش نمي‌داد و تمامي كلمات را بي كمترين بالا و پاييني در اصوات مي‌خواند. اين شيوة خوانش در ابتدا خنده‌دار و مضحك به نظر مي‌آمد و پس از لختي بر روي اعصاب بود. آخرين ديدار و باخبري بيش از 17 سال پيش.

سومي: اسماعيل باغبانيان. همسايه و هم‌بازي دوران دبستان. علاقمند به اكتشافات محير‌العقول. متخصص در شكار قورباغه و مارمولك و ساير جانداران چندش‌آور. خواهرش رويا٬ دوست خواهرم بود. آخرين ديدار و باخبري از اسماعيل٬ بيش از 17 سال پيش.

پنجمي (كاپشن قرمز): توحيد قلي‌زاده. هم‌محلي خانة پدر‌بزرگم در باقرناظر. برادرش هم‌كلاس برادرم بود. آخرين ديدار و باخبري حدود 6 سال پيش.

ششمي: سهيل مسافرچي. پسري مهربان و آرام. پدرش در ميدان 17 شهريور بابل آجيل‌فروشي داشت و سال‌ها پيش فوت شد. تابستان امسال پس از 17 سال ديدمش. همچنان مهربان و آرام٬ در همان محل كسب پدرش٬ كار و بار را رونق داده بود.

هفتمي: نادر زاد. نام فاميلش همواره اسباب تعجب بود و نياز به تصحيح و توضيح داشت. در دوران ابتدايي شيطان و مردم‌آزاربود٬ ليكن در دوران راهنمايي سر‌به‌راه شد و به درس و مشق روي آورد. در درس سخت‌كوش و زحمت‌كش٬ اما كم‌بازده بود. از اولين دوستان مورد اعتمادي بود كه داشتن ويديوي خانگي را به هم اعتراف كرديم و راه براي تبادل فيلم‌هاي ويديويي ميان‌مان باز شد. فيلم "مانكن" را از او به امانت گرفتم و به خانه آوردم و ديديم. آخرين ديدارمان در سال 80 در شبي سرد و زمستاني در قطار قائمشهر- تهران بود. جادة هراز به دليل برف و ريزش كوه بسته شده بود و من كه فردايش در دانشگاه امتحان داشتم٬ با قطاري كه جايي براي نشستن نداشت٬ راهي تهران شدم. نادر را مانند فرشته‌اي در آن قطار يافتم كه با مهرباني و بزرگواري٬ تا صبح كه به تهران برسيم٬ جايش را با من تقسيم كرد. چند سال بعد مادرش را در عروسي يكي از دوستانم ديدم و از احوالش باخبر شدم.

هشتمي: حبيبيان. قياقة فرو خورده‌اي داشت٬ تو گويي هميشه در فشار و تنگنا قرار دارد. آرام و كم‌حرف بود و خاطرة ماندگاري از خود در ذهنم برجا نگذاشت. آخرين ديدار و باخبري بيش از 17 سال پيش.

نهمي: هومن شبابي. پدرش سرگرد ارتش بود. بچة مثبت و درس‌خوان. سال سوم ابتدايي٬ من و او نمايندة مدرسه‌مان براي شركت در مسابقات استاني (يا چيزي در همين مايه‌ها) شديم. در دوران دبيرستان كه دوباره هم‌كلاس شديم٬ پدرش سرهنگ شده بود. آخرين ديدار و با خبري از هومن 13 سال پيش.

دهمي: علي طالب‌پور. شر و شلوغ بود و به دليل جثة بزرگش معمولا كسي را ياراي مقابله با او نبود. پدرش در خيابان شهريارپوري مغازة صوتي-تصويري داشت. پس از آن كه پدرم با پدرش (كه با هم آشنا بودند) دربارة اذيت و آزاري كه علي در مدرسه به من روا مي‌داشت٬ صحبت كرد٬ علي مرا در حاشية امنيتي خود قرار داد و از آن زمان روابطمان حسنه شد. آخرين بار حدود 7 سال پيش در خياطي احمد آقاي عدناني ديدمش كه با خانمش آمده بود براي پرو كت و شلوارش.

معلم ايستاده در كنار دانش‌آموزان: آقاي رزاق‌نيا٬ معلم كلاس پنجم. انسان محترم و با شخصيت. براي كلاس خصوصي به خانه‌اش مي‌رفتم. خانمش يكي دو سال پيش فوت شده بود. آخرين ديدار٬ احتمالا 3-4 سال بعد از اين عكس در مراسمي كه از سوي كانون زبان بابل برگزار شده بود.

معلم بعدي: آقاي رمضان‌پور٬ معلم قرآن و با حفظ سمت معلم پرورشي٬ تئاتر٬ سرود و باقي چيزها. صداي زيبايي در تلاوت قرآن داشت. اخلاق متعادلي نداشت و گاه خوب و گاه بد بود. سال چهارم ابتدايي٬ با شركت در تئاتري به كارگرداني او برندة جايزة اول تئاتر شهرستان بابل شدم. فيلم اجراي اين تئاتر را بر روي نوار VHS كوچك كپي كرده بودم و داشتم؛ اما آن زمان‌ها هنوز پاي ويديو به خانه‌مان باز نشده بود و بعدها هم كه ويديو خريديم٬ نوار بزرگ بود. اين نوار هيچ زمان بخت آن را نيافت كه در هيچ تلويزيوني نمايش داده شود و در نهايت در يكي از اسباب‌كشي‌ها براي هميشه گم شود. آخرين باخبري از رمضان‌پور احتمالا همين عكس.

معلم ايستاده در پشت دانش‌آموزان: به احتمال زياد آقاي خانلرزاده٬ معلم ورزش. آخرين باخبري احتمالا هيچ‌زمان.

معلم ايستاده در سمت راست تصوير: آقاي طراوتي. معلم ذخيره. او را معلم زاپاس هم مي‌ناميدند و كاربري‌اش تنها زماني بود كه يكي از معلم‌ها به هر دليلي نمي‌توانست در كلاس درس حاضر شود. در باقي ايام٬ در جلوي مدرسه بساط مي‌كرد و تقويم جيبي يا بادبزن دستي مي‌فروخت.

دانش‌آموز ايستاده كنار معلم زاپاس: دامون پوراصغر. از معدود دوستاني كه تا امروز دوستي‌مان ادامه‌دار شده است. پسري دوست‌داشتني كه 2 سال پيش ازدواج كرد و معمولا در سفرهايم به ايران حتما مي‌بينمش. آخرين ديدار٬ تابستان 88.

نشسته٬ رديف سوم از پايين:

اولي از راست: حدادي. پدرش با پدرم دوست بود. No further information.

دومي: ادريس تابنده. موجودي عجيب و غريب و ناشناخته. كنجكاو و پرسشگر. در آن سال‌ها در فكر ساختن كامپيوتري بود كه بتواند از يك سو كتاب‌هاي درسي و تصويري از چهرة معلم كلاسمان را به عنوان ورودي تحويل گرفته و از سوي ديگر٬ سوال امتحان ثلث دوم را به همراه پاسخ آن‌ها به عنوان خروجي تقديم كند. معتقد بود در ساخت كامپيوتر مزبور٬ مي‌توان از خمير نان در ساخت كليدهاي كيبورد استفاده كرد. آخرين ديدار و باخبري از ادريس حدود 17 سال پيش.

سومي: سيامك لعلي. در رفتار و كلام٬ مانند آدم بزرگ‌ها بود: موقر و آرام. روزهايي كه بعد‌ازظهري بوديم٬ مانند من زود به مدرسه مي‌آمد و معمولا دقايقي را به گپ زدن مي‌گذرانديم. آخرين ديدار و باخبري از سيامك حدود 17 سال پيش.

چهارمي: هومن ضيابخش. پسري مظلوم و ساده. مادرم با پدرش بچه‌محل بوده‌اند. از مادرم شنيده بودم كه مادر و پدر هومن سال‌ها پيش در سوئد از يكديگر جدا شده بودند و پدرش پس از جدايي هومن را با خود به ايران آورد. 16 سال بعد از اين عكس٬ هومن را كه به تنهايي به سوئد بازگشته بود٬ در استكهلم ديدم. كمك زيادي به من كرد و تا كنون دوستي‌مان ادامه پيدا كرده است.

پنجمي: به احتمال زياد ابوالفضل خامسيان. به نظرم مي‌آيد كه هميشه خواب‌آلود بود. No further information. آخرين ديدار و باخبري از ابوالفضل٬ بيش از 17 سال پيش.

هشتمي: حميد فاضلي. او هم يكي از اولين كساني بود كه مبادلة فيلم ويديويي ميان‌مان اتفاق افتاد. اولين فيلمي كه از او به امانت گرفتم٬ در واقع يكي از اولين فيلم‌هايي بود كه در ويديوي خانگي‌مان ديديم. فيلمي با شركت اميرخان كه در آن دختري به مار تبديل مي‌شد. آخرين ديدار و باخبري از حميد حدود 15 سال پيش.

نهمي: مجتبي ترحمي. خانه‌اش حوالي كوي پليس بود و معمولا در مسير بازگشت به خانه با هم هم‌مسير بوديم. از جمله مهم‌ترين اكتشافاتش اين بود كه اگر شخصي چشم‌هايش را با فشار دست محكم بسته نگاه دارد٬ پس از چند دقيقه تصاوير شگفتي را رويت خواهد كرد. شخصا هيچ‌زمان موفق به ديدار اين تصاوير نشدم٬ اما برخي از بچه‌هاي كلاس صحت اين اكتشاف را تأييد كردند. آخرين ديدار و باخبري از مجتبي٬ بيش از 17 سال پيش.

نشسته٬ رديف دوم از پايين:

اولي از راست: من.

دومي: ميثم عزيزيان. پسري كه در سال‌هاي قبل با ما هم‌كلاس نبود و از پنجم ابتدايي به ما پيوست. بسيار ساكت و با استعداد و درسخوان. سال‌ها بعد در دانشگاه علم و صنعت همديگر را ديديم و فهميدم كه مهندسي برق مي‌خواند.

پنجمي: مهران حيدري. فوتبالش خوب بود. نمي‌دانم چرا بچه‌ها وقتي مي‌خواستند او را اذيت كنند قندي صدايش مي‌كردند. يك‌بار در كلاس دوم ابتدايي٬ شيشة كلاس در اثر اصابت توپ بچه‌هايي كه در حياط مشغول فوتبال بودند شكست. اما مهران كه كنار پنجره نشسته بود٬ به طرز معجزه‌آسايي از اين بلية آسماني جان سالم به در برد. آخرين ديدار و باخبري از مهران حدود 11 سال پيش.

هفتمي: محمد مرتاضيان. به متابعت از نام فاميلش و همچون مرتاض‌ها كارهاي عجيب و غريبي از خود نشان مي‌داد. پلك چشمش را برمي‌گرداند. زبانش را لوله مي‌كرد. گوشش را حركت مي‌داد. پره‌هاي بيني‌اش را مي‌بست. تا به امروز كه در اين عكس دقت كردم و ديدم كه او هم لوح تقدير دانش‌آموزان درس‌خوان را در دست دارد٬ نمي‌دانستم كه درسخوان هم بوده است. آخرين ديدار و باخبري از محمد حدود 17 سال پيش.

هشتمي: حميد ستاره‌اي. با عناوين مستعار "رشيد" و "اردك". ورزشكار و بسيار بامعرفت. در دوران راهنمايي هم هم‌كلاس بوديم. آخرين ديدار و باخبري از حميد حدود 7 سال پيش.

نهمي: عادل ركاب‌پور. پدرش رانندة تاكسي بود. با مجتبي ترحمي (نهمي در اولين رديف نشسته‌ها) دوست صميمي بودند و در مواقع دعوا به دفاع از يكديگر بر‌مي‌آمدند. شيوة متداولشان براي مقايله با دشمنان اين‌گونه بود كه دست يكديگر را محكم نگاه داشته و مانند فرفره به دور هم مي‌چرخيدند. هنگامي كه موتور اين فرفره در حال چرخش بود هيچ‌ كس را ياراي نزديكي به آن‌ها نبود. آخرين ديدار و باخبري از عادل حدود 17 سال پيش.

دهمي: اميرحسين كهلايي. بدون شك شاگرد اول و درسخوان‌ترين دانش‌آموز تمام سال‌هاي دبستان. پدرش معلم عربي و خانه‌شان در حوال منبع آب (كياكلا) بود. اميرحسين به طرز شگفت‌آوري پس از سال‌هاي دبستان ناپديد شد و دوستي ما به پايان رسيد. تمام تلاش‌هاي من براي يافتن دوبارة او بي‌نتيجه بود. آخرين ديدار و باخبري از اميرحسين حدود 15 سال پيش.

يازدهمي: عبدالعلي عرب. از يكي از روستاهاي اطراف بابل به مدرسه مي‌آمد. كتك‌خورش ملس بود و شخصا چندين بار شاهد كتك خوردن‌هايش از معلم‌هاي مختلف بوده‌ام. شايعاتي در مورد ارتباط او با باد‌هاي نامطبوعي كه گاه‌گاه در فضاي كلاس ول مي‌شد و معلم و دانش‌آموزان را وامي‌داشت كه پنجره‌ها را باز كنند وجود داشت. هرچند اين شايعات هيچ‌گاه رسما از جانب وي يا هيچ‌كس ديگري مورد رد يا تاييد قرار نگرفت. در سال 83 به طور اتفاقي او را در قهوه‌خانه‌اي به همراه چند تن از دوستانش ديدم. او مرا نشناخت٬ اما من تا چشمانش را ديدم٬ شناختمش.

نشسته٬ رديف اول از پايين:

اولي از راست: جابر باج‌خواه. همساية دوران كودكي. برادر كوچك و بامزه‌اي داشت به نام جواد كه آن زمان‌ها جوادي صدايش مي‌كرديم. No further information. آخرين ديدار و باخبري از جابر حدود 17 سال پيش.

سومي: نويد چيتگر. پدرم با مرحوم پدرش –كه سرهنگ سرشناسي در شهر بود- آشنا بود. نويد در تئاتري كه به كارگرداني رمضانپور شكل گرفته بود٬ نقش اصلي را ايفا مي‌كرد. بسيار درسخوان بود و قسم متداولش به امام هشتم بود. درباره‌اش شايعه‌اي هم وجود داشت كه خودش را مي‌گيرد و ديگران را آدم به حساب نمي‌آورد؛ اما كافي بود كمي با او دوست باشي و نزديكش شوي تا نادرستي اين شايعه را دريابي. نويد يكي دو سال پيش ازدواج كرد و دورادور با هم در ارتباط هستيم.

چهارمي: حنيف حسين‌جان‌زاده. پدرش كه مغازه لوله‌بازكني و نشت‌يابي داشت٬ از اولين كساني بود كه منشي تلفني (Answering Machine) را وارد بابل كرد. با حنيف بعدها در دبيرستان هم هم‌كلاس شدم. آخرين ديدار و باخبري از حنيف حدود 12 سال پيش.

ششمي: علي اميني. در تمامي سال‌هاي دبستان اولين اسم در دفتر نمره. دانش‌آموزي با جثة كوچك و صداي زير كه به رغم عينكي بودنش كه وجهة بچه‌هاي درسخوان را به او مي‌داد٬ چيزي از درس و مشق بارش نبود. آخرين ديدار و باخبري حدود 17 سال پيش.

هفتمي: به احتمال زياد صالحيان. معمولا دماغش آويزان بود. بعدها در دورة راهنمايي پدرش معلم ادبيات ما شد. آخرين ديدار و باخبري حدود 17 سال پيش.

هشتمي: به احتمال زياد مقيمي. به مجرد اين‌كه در موقعيتي كم مي‌آورد خود را به گريه مي‌زد. No further information. آخرين ديدار و باخبري حدود 17 سال پيش.

نهمي: بهروز ميرفتاحي. پسري آرام و كم‌حرف كه به علت قد بلندش گاهي لقب "خيار" به نامش اضافه مي‌شد. خواهرش با خواهرم دوست و هم‌كلاسي بودند. پدرش هم استاد دانشگاه صنعتي بابل بود كه به سختگيري شهرت داشت. بعدها در دبيرستان با بهروز هم‌مدرسه‌اي شديم. آخرين ديدار و باخبري حدود 11 سال پيش.

دهمي: حسام حريري. پسر بي‌آزار و مهرباني كه زود به گريه مي‌افتاد و به محض گريه كردن دماغش خون مي‌آمد. در دوران دبستان سوژة اصلي نادر زاد (هفتمي در ايستاده‌ها) براي آزار و اذيت و سركار گذاشتن بود. آخرين ديدار و باخبري حدود 13 سال پيش.

يازدهمي: ميثم خدامي. از نزديك‌ترين دوستانم در دوران ابتدايي و پاية سينما رفتن. از بچه‌هاي پول‌دار به حساب مي‌آمد و از اولين كساني بود كه جامدادي دگمه‌اي را وارد مدرسه كرد. همان جامدادي‌هايي كه بايد دگمه‌اي را فشار مي‌دادي تا درش باز شود. هر سال تولد مي‌گرفت و در يكي از اين تولدها بود كه من در دستشويي خانه‌شان براي اولين بار مسواك برقي را ديدم. آخرين ديدار و باخبري حدود 4 سال پيش.

دوازدهمي: ميثم سوادكوهيان. پسر خوب و مودبي كه در سال‌هاي راهنمايي هم با هم هم‌كلاسي مانديم. پدرش –كه با مادرم بچه‌محل بودند- قنادي داشت و در زمينة درس و مشق و نمره‌هاي ميثم بسيار سخت‌گير و پيگير بود. آخرين ديدار و باخبري حدود 11 سال پيش.


پ.ن. نسخة نهايي اين عكس‌نوشت با ياد‌آوري‌هاي دامون (دانش‌آموز ايستاده كنار معلم زاپاس) به روز شد.