سال ٬71 كلاس پنجم ابتدايي٬ بابل٬ چهارراه شهدا٬ مدرسة بدر.
ايستاده از راست:
دومي: به احتمال بسيار زياد كردي. شيوة روخوانياش از كتابهاي درسي از اين باب منحصر به فرد بود كه كوچكترين شكلي به خواندنش نميداد و تمامي كلمات را بي كمترين بالا و پاييني در اصوات ميخواند. اين شيوة خوانش در ابتدا خندهدار و مضحك به نظر ميآمد و پس از لختي بر روي اعصاب بود. آخرين ديدار و باخبري بيش از 17 سال پيش.
سومي: اسماعيل باغبانيان. همسايه و همبازي دوران دبستان. علاقمند به اكتشافات محيرالعقول. متخصص در شكار قورباغه و مارمولك و ساير جانداران چندشآور. خواهرش رويا٬ دوست خواهرم بود. آخرين ديدار و باخبري از اسماعيل٬ بيش از 17 سال پيش.
پنجمي (كاپشن قرمز): توحيد قليزاده. هممحلي خانة پدربزرگم در باقرناظر. برادرش همكلاس برادرم بود. آخرين ديدار و باخبري حدود 6 سال پيش.
ششمي: سهيل مسافرچي. پسري مهربان و آرام. پدرش در ميدان 17 شهريور بابل آجيلفروشي داشت و سالها پيش فوت شد. تابستان امسال پس از 17 سال ديدمش. همچنان مهربان و آرام٬ در همان محل كسب پدرش٬ كار و بار را رونق داده بود.
هفتمي: نادر زاد. نام فاميلش همواره اسباب تعجب بود و نياز به تصحيح و توضيح داشت. در دوران ابتدايي شيطان و مردمآزاربود٬ ليكن در دوران راهنمايي سربهراه شد و به درس و مشق روي آورد. در درس سختكوش و زحمتكش٬ اما كمبازده بود. از اولين دوستان مورد اعتمادي بود كه داشتن ويديوي خانگي را به هم اعتراف كرديم و راه براي تبادل فيلمهاي ويديويي ميانمان باز شد. فيلم "مانكن" را از او به امانت گرفتم و به خانه آوردم و ديديم. آخرين ديدارمان در سال 80 در شبي سرد و زمستاني در قطار قائمشهر- تهران بود. جادة هراز به دليل برف و ريزش كوه بسته شده بود و من كه فردايش در دانشگاه امتحان داشتم٬ با قطاري كه جايي براي نشستن نداشت٬ راهي تهران شدم. نادر را مانند فرشتهاي در آن قطار يافتم كه با مهرباني و بزرگواري٬ تا صبح كه به تهران برسيم٬ جايش را با من تقسيم كرد. چند سال بعد مادرش را در عروسي يكي از دوستانم ديدم و از احوالش باخبر شدم.
هشتمي: حبيبيان. قياقة فرو خوردهاي داشت٬ تو گويي هميشه در فشار و تنگنا قرار دارد. آرام و كمحرف بود و خاطرة ماندگاري از خود در ذهنم برجا نگذاشت. آخرين ديدار و باخبري بيش از 17 سال پيش.
نهمي: هومن شبابي. پدرش سرگرد ارتش بود. بچة مثبت و درسخوان. سال سوم ابتدايي٬ من و او نمايندة مدرسهمان براي شركت در مسابقات استاني (يا چيزي در همين مايهها) شديم. در دوران دبيرستان كه دوباره همكلاس شديم٬ پدرش سرهنگ شده بود. آخرين ديدار و با خبري از هومن 13 سال پيش.
دهمي: علي طالبپور. شر و شلوغ بود و به دليل جثة بزرگش معمولا كسي را ياراي مقابله با او نبود. پدرش در خيابان شهريارپوري مغازة صوتي-تصويري داشت. پس از آن كه پدرم با پدرش (كه با هم آشنا بودند) دربارة اذيت و آزاري كه علي در مدرسه به من روا ميداشت٬ صحبت كرد٬ علي مرا در حاشية امنيتي خود قرار داد و از آن زمان روابطمان حسنه شد. آخرين بار حدود 7 سال پيش در خياطي احمد آقاي عدناني ديدمش كه با خانمش آمده بود براي پرو كت و شلوارش.
معلم ايستاده در كنار دانشآموزان: آقاي رزاقنيا٬ معلم كلاس پنجم. انسان محترم و با شخصيت. براي كلاس خصوصي به خانهاش ميرفتم. خانمش يكي دو سال پيش فوت شده بود. آخرين ديدار٬ احتمالا 3-4 سال بعد از اين عكس در مراسمي كه از سوي كانون زبان بابل برگزار شده بود.
معلم بعدي: آقاي رمضانپور٬ معلم قرآن و با حفظ سمت معلم پرورشي٬ تئاتر٬ سرود و باقي چيزها. صداي زيبايي در تلاوت قرآن داشت. اخلاق متعادلي نداشت و گاه خوب و گاه بد بود. سال چهارم ابتدايي٬ با شركت در تئاتري به كارگرداني او برندة جايزة اول تئاتر شهرستان بابل شدم. فيلم اجراي اين تئاتر را بر روي نوار VHS كوچك كپي كرده بودم و داشتم؛ اما آن زمانها هنوز پاي ويديو به خانهمان باز نشده بود و بعدها هم كه ويديو خريديم٬ نوار بزرگ بود. اين نوار هيچ زمان بخت آن را نيافت كه در هيچ تلويزيوني نمايش داده شود و در نهايت در يكي از اسبابكشيها براي هميشه گم شود. آخرين باخبري از رمضانپور احتمالا همين عكس.
معلم ايستاده در پشت دانشآموزان: به احتمال زياد آقاي خانلرزاده٬ معلم ورزش. آخرين باخبري احتمالا هيچزمان.
معلم ايستاده در سمت راست تصوير: آقاي طراوتي. معلم ذخيره. او را معلم زاپاس هم ميناميدند و كاربرياش تنها زماني بود كه يكي از معلمها به هر دليلي نميتوانست در كلاس درس حاضر شود. در باقي ايام٬ در جلوي مدرسه بساط ميكرد و تقويم جيبي يا بادبزن دستي ميفروخت.
دانشآموز ايستاده كنار معلم زاپاس: دامون پوراصغر. از معدود دوستاني كه تا امروز دوستيمان ادامهدار شده است. پسري دوستداشتني كه 2 سال پيش ازدواج كرد و معمولا در سفرهايم به ايران حتما ميبينمش. آخرين ديدار٬ تابستان 88.
نشسته٬ رديف سوم از پايين:
اولي از راست: حدادي. پدرش با پدرم دوست بود. No further information.
دومي: ادريس تابنده. موجودي عجيب و غريب و ناشناخته. كنجكاو و پرسشگر. در آن سالها در فكر ساختن كامپيوتري بود كه بتواند از يك سو كتابهاي درسي و تصويري از چهرة معلم كلاسمان را به عنوان ورودي تحويل گرفته و از سوي ديگر٬ سوال امتحان ثلث دوم را به همراه پاسخ آنها به عنوان خروجي تقديم كند. معتقد بود در ساخت كامپيوتر مزبور٬ ميتوان از خمير نان در ساخت كليدهاي كيبورد استفاده كرد. آخرين ديدار و باخبري از ادريس حدود 17 سال پيش.
سومي: سيامك لعلي. در رفتار و كلام٬ مانند آدم بزرگها بود: موقر و آرام. روزهايي كه بعدازظهري بوديم٬ مانند من زود به مدرسه ميآمد و معمولا دقايقي را به گپ زدن ميگذرانديم. آخرين ديدار و باخبري از سيامك حدود 17 سال پيش.
چهارمي: هومن ضيابخش. پسري مظلوم و ساده. مادرم با پدرش بچهمحل بودهاند. از مادرم شنيده بودم كه مادر و پدر هومن سالها پيش در سوئد از يكديگر جدا شده بودند و پدرش پس از جدايي هومن را با خود به ايران آورد. 16 سال بعد از اين عكس٬ هومن را كه به تنهايي به سوئد بازگشته بود٬ در استكهلم ديدم. كمك زيادي به من كرد و تا كنون دوستيمان ادامه پيدا كرده است.
پنجمي: به احتمال زياد ابوالفضل خامسيان. به نظرم ميآيد كه هميشه خوابآلود بود. No further information. آخرين ديدار و باخبري از ابوالفضل٬ بيش از 17 سال پيش.
هشتمي: حميد فاضلي. او هم يكي از اولين كساني بود كه مبادلة فيلم ويديويي ميانمان اتفاق افتاد. اولين فيلمي كه از او به امانت گرفتم٬ در واقع يكي از اولين فيلمهايي بود كه در ويديوي خانگيمان ديديم. فيلمي با شركت اميرخان كه در آن دختري به مار تبديل ميشد. آخرين ديدار و باخبري از حميد حدود 15 سال پيش.
نهمي: مجتبي ترحمي. خانهاش حوالي كوي پليس بود و معمولا در مسير بازگشت به خانه با هم هممسير بوديم. از جمله مهمترين اكتشافاتش اين بود كه اگر شخصي چشمهايش را با فشار دست محكم بسته نگاه دارد٬ پس از چند دقيقه تصاوير شگفتي را رويت خواهد كرد. شخصا هيچزمان موفق به ديدار اين تصاوير نشدم٬ اما برخي از بچههاي كلاس صحت اين اكتشاف را تأييد كردند. آخرين ديدار و باخبري از مجتبي٬ بيش از 17 سال پيش.
نشسته٬ رديف دوم از پايين:
اولي از راست: من.
دومي: ميثم عزيزيان. پسري كه در سالهاي قبل با ما همكلاس نبود و از پنجم ابتدايي به ما پيوست. بسيار ساكت و با استعداد و درسخوان. سالها بعد در دانشگاه علم و صنعت همديگر را ديديم و فهميدم كه مهندسي برق ميخواند.
پنجمي: مهران حيدري. فوتبالش خوب بود. نميدانم چرا بچهها وقتي ميخواستند او را اذيت كنند قندي صدايش ميكردند. يكبار در كلاس دوم ابتدايي٬ شيشة كلاس در اثر اصابت توپ بچههايي كه در حياط مشغول فوتبال بودند شكست. اما مهران كه كنار پنجره نشسته بود٬ به طرز معجزهآسايي از اين بلية آسماني جان سالم به در برد. آخرين ديدار و باخبري از مهران حدود 11 سال پيش.
هفتمي: محمد مرتاضيان. به متابعت از نام فاميلش و همچون مرتاضها كارهاي عجيب و غريبي از خود نشان ميداد. پلك چشمش را برميگرداند. زبانش را لوله ميكرد. گوشش را حركت ميداد. پرههاي بينياش را ميبست. تا به امروز كه در اين عكس دقت كردم و ديدم كه او هم لوح تقدير دانشآموزان درسخوان را در دست دارد٬ نميدانستم كه درسخوان هم بوده است. آخرين ديدار و باخبري از محمد حدود 17 سال پيش.
هشتمي: حميد ستارهاي. با عناوين مستعار "رشيد" و "اردك". ورزشكار و بسيار بامعرفت. در دوران راهنمايي هم همكلاس بوديم. آخرين ديدار و باخبري از حميد حدود 7 سال پيش.
نهمي: عادل ركابپور. پدرش رانندة تاكسي بود. با مجتبي ترحمي (نهمي در اولين رديف نشستهها) دوست صميمي بودند و در مواقع دعوا به دفاع از يكديگر برميآمدند. شيوة متداولشان براي مقايله با دشمنان اينگونه بود كه دست يكديگر را محكم نگاه داشته و مانند فرفره به دور هم ميچرخيدند. هنگامي كه موتور اين فرفره در حال چرخش بود هيچ كس را ياراي نزديكي به آنها نبود. آخرين ديدار و باخبري از عادل حدود 17 سال پيش.
دهمي: اميرحسين كهلايي. بدون شك شاگرد اول و درسخوانترين دانشآموز تمام سالهاي دبستان. پدرش معلم عربي و خانهشان در حوال منبع آب (كياكلا) بود. اميرحسين به طرز شگفتآوري پس از سالهاي دبستان ناپديد شد و دوستي ما به پايان رسيد. تمام تلاشهاي من براي يافتن دوبارة او بينتيجه بود. آخرين ديدار و باخبري از اميرحسين حدود 15 سال پيش.
يازدهمي: عبدالعلي عرب. از يكي از روستاهاي اطراف بابل به مدرسه ميآمد. كتكخورش ملس بود و شخصا چندين بار شاهد كتك خوردنهايش از معلمهاي مختلف بودهام. شايعاتي در مورد ارتباط او با بادهاي نامطبوعي كه گاهگاه در فضاي كلاس ول ميشد و معلم و دانشآموزان را واميداشت كه پنجرهها را باز كنند وجود داشت. هرچند اين شايعات هيچگاه رسما از جانب وي يا هيچكس ديگري مورد رد يا تاييد قرار نگرفت. در سال 83 به طور اتفاقي او را در قهوهخانهاي به همراه چند تن از دوستانش ديدم. او مرا نشناخت٬ اما من تا چشمانش را ديدم٬ شناختمش.
نشسته٬ رديف اول از پايين:
اولي از راست: جابر باجخواه. همساية دوران كودكي. برادر كوچك و بامزهاي داشت به نام جواد كه آن زمانها جوادي صدايش ميكرديم. No further information. آخرين ديدار و باخبري از جابر حدود 17 سال پيش.
سومي: نويد چيتگر. پدرم با مرحوم پدرش –كه سرهنگ سرشناسي در شهر بود- آشنا بود. نويد در تئاتري كه به كارگرداني رمضانپور شكل گرفته بود٬ نقش اصلي را ايفا ميكرد. بسيار درسخوان بود و قسم متداولش به امام هشتم بود. دربارهاش شايعهاي هم وجود داشت كه خودش را ميگيرد و ديگران را آدم به حساب نميآورد؛ اما كافي بود كمي با او دوست باشي و نزديكش شوي تا نادرستي اين شايعه را دريابي. نويد يكي دو سال پيش ازدواج كرد و دورادور با هم در ارتباط هستيم.
چهارمي: حنيف حسينجانزاده. پدرش كه مغازه لولهبازكني و نشتيابي داشت٬ از اولين كساني بود كه منشي تلفني (Answering Machine) را وارد بابل كرد. با حنيف بعدها در دبيرستان هم همكلاس شدم. آخرين ديدار و باخبري از حنيف حدود 12 سال پيش.
ششمي: علي اميني. در تمامي سالهاي دبستان اولين اسم در دفتر نمره. دانشآموزي با جثة كوچك و صداي زير كه به رغم عينكي بودنش كه وجهة بچههاي درسخوان را به او ميداد٬ چيزي از درس و مشق بارش نبود. آخرين ديدار و باخبري حدود 17 سال پيش.
هفتمي: به احتمال زياد صالحيان. معمولا دماغش آويزان بود. بعدها در دورة راهنمايي پدرش معلم ادبيات ما شد. آخرين ديدار و باخبري حدود 17 سال پيش.
هشتمي: به احتمال زياد مقيمي. به مجرد اينكه در موقعيتي كم ميآورد خود را به گريه ميزد. No further information. آخرين ديدار و باخبري حدود 17 سال پيش.
نهمي: بهروز ميرفتاحي. پسري آرام و كمحرف كه به علت قد بلندش گاهي لقب "خيار" به نامش اضافه ميشد. خواهرش با خواهرم دوست و همكلاسي بودند. پدرش هم استاد دانشگاه صنعتي بابل بود كه به سختگيري شهرت داشت. بعدها در دبيرستان با بهروز هممدرسهاي شديم. آخرين ديدار و باخبري حدود 11 سال پيش.
دهمي: حسام حريري. پسر بيآزار و مهرباني كه زود به گريه ميافتاد و به محض گريه كردن دماغش خون ميآمد. در دوران دبستان سوژة اصلي نادر زاد (هفتمي در ايستادهها) براي آزار و اذيت و سركار گذاشتن بود. آخرين ديدار و باخبري حدود 13 سال پيش.
يازدهمي: ميثم خدامي. از نزديكترين دوستانم در دوران ابتدايي و پاية سينما رفتن. از بچههاي پولدار به حساب ميآمد و از اولين كساني بود كه جامدادي دگمهاي را وارد مدرسه كرد. همان جامداديهايي كه بايد دگمهاي را فشار ميدادي تا درش باز شود. هر سال تولد ميگرفت و در يكي از اين تولدها بود كه من در دستشويي خانهشان براي اولين بار مسواك برقي را ديدم. آخرين ديدار و باخبري حدود 4 سال پيش.
دوازدهمي: ميثم سوادكوهيان. پسر خوب و مودبي كه در سالهاي راهنمايي هم با هم همكلاسي مانديم. پدرش –كه با مادرم بچهمحل بودند- قنادي داشت و در زمينة درس و مشق و نمرههاي ميثم بسيار سختگير و پيگير بود. آخرين ديدار و باخبري حدود 11 سال پيش.
پ.ن. نسخة نهايي اين عكسنوشت با يادآوريهاي دامون (دانشآموز ايستاده كنار معلم زاپاس) به روز شد.