- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: مارس 2013

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۲

روزگار سپری شده‌ی مردم بی‌کلش


کلش (به کسر کاف و لام) در مازندرانی یعنی سرفه. مثلا می‌گویند وچه ر کلش بیته، یعنی کودک سرفه‌اش گرفت. یا مثلا کلش دست نتونستمه باخسم، یعنی از فرط سرفه نتوانستم بخوابم. بگویم این معنا و کاربردش دقیقا مشابه همان سرفه کردن در فارسی است. اما کاربرد دیگری هم در مازندرانی دارد که به نظرم در فارسی چندان استفاده نمی‌شود یا شاید هم من زیاد نشنیده‌ام. آن هم زمانی است که فعل منفی کلش نکردن (به کسر هر دو کاف) استفاده می‌شود و کنایه از آن است که کسی چیزی را به روی خودش نیاورد. مثلا می‌گویند نیم ساعت مردی وسه حرف بزومه، بی‌خون‌بیی، اتا کلش نکرده؛ یعنی نیم ساعت برای آن مرد صحبت کردم، اما لعنتی هیچ به روی خودش نیاورد. (این اصطلاح بی‌خون‌بیی هم البته از آن واژه‌های ناب است که برای خودش داستانی دارد و باید در صرافت و جای دیگری بنویسمش!)
برای آن‌که مفهوم و معنای عبارت کلش نکردن بیشتر در ذهن شما خواننده گرامی جای بگیرد، مثال تکمیلی دیگری تقدیم می‌کنم. خاله‌ی بزرگ و شوهر خاله‌ی بنده در سال‌های کودکی حکم پدربزرگ و مادربزرگ ما را داشتند. علتش هم این بود که اجداد مادری ما در سال‌های دور به رحمت خدا رفته بودند و اجداد پدری هم مهر آن‌چنانی نداشتند که بخواهند دستی به سر و گوش ما بکشند و سراغی ازمان بگیرند. یعنی این‌طور بگویم که جز به بچه‌های یکی از عمه‌هایم، به نوه‌های دیگر مهری نداشتند و البته مهری هم در دل ما نکاشتند و همین است که حالا در روزگار پیری مادربزرگم، کسی آن‌چنان دلش برایش تنگ نمی‌شود و همه هر چه هست از سر وظیفه است که گاهی یادش می‌کنند و این‌ها؛ بگذریم. گفتم خاله و شوهر خاله‌ی بزرگم جای خالی پدربزرگ و مادربزرگی که باید می‌بودند و نبودند را برایمان پر کرده بودند و بیشترین خاطرات کودکی ما در خانه‌ی آن‌ها که بوی چراغ علاالدین و بخاری نفتی می‌داد گذشت. زنده باشند هر دوشان. تصویری که از بهرام‌آقا‌جون (که البته همین استفاده‌ی همزمان از دو عنوان آقا و جون، نشان از ترکیب احترام و محبت داشت) در یاد من مانده است، یا تابستان‌هایی است که با زیرپوش رکابی و پیژامه راه‌راه زیر پنکه سقفی لم داده بود و با ما که همیشه دور و برش ولو بودیم، بازی می‌کرد و ور می‌رفت و یا زمستان‌هایی که پیت نفت را از زیرزمین هلک‌هلک می‌کشید و می‌آورد بالا که بخاری‌ها را تیار کند. مادر پیری هم داشت که در خانه‌اش مرغ و خروس و این‌ها نگه می‌داشت و عشق دنیا برای من این بود که عصرها با بهرام‌آقاجون برویم آن‌جا برای غذا دادن به ماکیان. حالا که فکرش را می‌کنم، گاهی از حوصله‌ی بهرام‌آقاجون تعجب می‌کنم که همه جا مرا با خودش می‌برد و اغراق نیست اگر بگویم تعداد و تنوع تصاویری که من از دوره‌ای از کودکی‌ام با بهرام‌آقاجون دارم، بیش از تصاویری است که با پدرم دارم. سال‌های جنگ بود و پدرم درگیر کارهای اجرایی در شهرداری و استانداری و این‌ها. شب‌های کشیک‌های طولانی بود و نیامدن پدر به خانه و نگرانی‌های مادر و در تمام این سال‌ها، بهرام‌آقاجون و مهین جون پدربزرگ و مادربزرگ ما بودند. یک شب تابستان یادم نمی‌رود که پنل پنکه سقفی صدا می‌داد و مادرم –ترسوی دو عالم- ترس برش داشته بود که نکند منفجر شود یا اتصالی کند یا چه. پدرم ساری کشیک بود و آن زمان‌ها هم موبایل و این‌ها نبود که بتوان آدم‌ها را به چشم به هم زدنی پیدا کرد. مادر زنگ زد به بهرام‌آقاجون و او هم نصفه‌شبی با تمام خستگی‌های روزانه‌اش آمد که ببیند چه مرگش است پنکه سقفی و آخرش هم به گمانم برای آن‌که نترسیم، همه‌مان را برد خانه‌ی خودشان یا آن‌ها ماندند پیش ما، نمی‌‌دانم. چقدر دور است این خاطرات و چقدر فراموشم شده است جزییاتشان.
خاله‌ام از مادرم ۱۳ سال بزرگ‌تر بود و این بود که آن زمان‌ها که ما بچه بودیم، بچه‌های خودشان دیگر از آب و گل درآمده بودند و ما واقعا جای نوه‌های هنوز نداشته‌شان را پر کرده بودیم. بهرام‌آقا برای من سرشار از جذابیت بود. با آن صدای خش‌دار که گاهی در خانه آواز سر می‌داد و شعری را با مضمون "زهرا، نزن مه وچه ر" می‌خواند، با آن دم خرگوشی که به آینه‌ی پیکان پسته‌ای‌اش آویزان کرده بود، با آن فندک و سیگارش که همیشه همراهش بود، با آن رادیوی قدیمی قهوه‌ای که با هزار زور و مکافات بی‌بی‌سی را می‌گرفت، با آن خر خر کردن‌هایش وقت خواب، با آن بشتزیک درست کردن‌ها و با آن همیشه خسته بودن‌هایش به نظرم درخشان‌ترین چهره‌ی کودکی من بود.
سخن را کوتاه کنم. آن بچگی‌ها که همیشه خانه‌ی خاله‌ام ولو بودیم، گاهی که دلمان هوس چیزی می‌کرد و رویمان نمی‌شد مستقیم بگوییم، بلند بلند می‌گفتیم که مثلا بهرام‌آقاجون بشنود و به ریش بگیرد. مثلا غروب تابستان اگر دلمان بستنی گل و بلبل می‌خواست، من و میثم هی خطاب به هم بلند بلند می‌گفتیم کاش الان می‌رفتیم گل و بلبل بستنی می‌خوردیم به این امید که بهرام‌آقا تکانی به خود بدهد و به داد دلمان برسد. به در می‌گفتیم مثلا که دیوار بشنود. اتفاقی هم که اینجور وقت‌ها می‌افتاد، این بود که بهرام‌آقا که خسته از کار روزانه بود، خودش را به نشنیدن می‌زد و سرش را گرم رادیویش می‌کرد. حق هم داشت بنده‌ی خدا با همه‌ی خستگی‌هایش. بعد ما هی می‌گفتیم و می‌گفتیم تا بالاخره خاله‌ام سرش را از آشپزخانه بیرون بیاورد و با بوی کوکوسبزی‌ای که در خانه پیچیده بود، به بهرام‌آقاجون تشر بزند که:
-بهرام! یک ساعته این وچون درنه بستنی حرف زننه، تو هم اته کلش هکن و جان پر. من مطبخ درون بشتوستمه، تو نشتوستی؟؟
ترجمه‌ی لفظ به لفظ: بهرام! یک ساعت است که این کودکان از بستنی سخن می‌گویند، تو هم یک سرفه‌ای بکن دیگر پدر جان. من از درون آشپزخانه صدایشان را شنیدم، تو نمی‌شنوی؟
معنای کلام: پاشو بچه‌ها را ببر بستنی بخورند.
و اینجا بود که بهرام‌آقاجوت بیش از این نمی‌توانست به روی خودش نیاورد و ناگزیر بود کلش کند و تن خسته‌اش را بلند کند، غروب گرم تابستان دوباره لباس بپوشد و با پیکان پسته‌ای‌اش که دم خرگوش به آینه‌اش آویزان بود ما –خواهرزاده‌های خانمش- را ببرد گل و بلبل که بستنی بخوریم. خدا حفظشان کند. چقدر خوب بود همه چیز آن زمان.
امیدوارم معنای کلش کردن و نکردن برای شما شفاف شده باشد و نیازی به مثال بیشتر نباشد.
حالا داستان از این قرار است که مدتی پیش من این یادداشت را نوشتم که در آن نیمه‌شوخی، نیمه‌جدی از مشکلات سایت گاهک و مشکلات کامپیوتری خودم صحبت کردم که البته دوستان محبت کردند و آمدند و لایک زدند و ابراز لطف کردند. به در گفتم که دیوار بشنود، اما تهش هیچ چیزی برایم نماند. یعنی هیچ کس نیامد کلشی کند که آقا حالا واقعا مشکلت چیست و آیا کاری از دست کسی برمی‌آید یا نه و دستی به یاری برساند. یادداشت خوانده شد و همه رفتند و علی ماند و حوضش با مشکلات فراوانش.
این‌ها را گفتم که بگویم دوره‌ی کلش کردن انگار گذشته است. مانند خیلی چیزهای دیگر که دوره‌شان گذشته. دیگر خاله‌ای نیست که سر بیرون بیاورد و به بهرام‌آقاجون یادآوری کلش‌های نکرده‌اش را بکند و بهرام‌آقایی هم نیست که با همه‌ی خستگی‌اش –حالا یا به عشق ما، یا به تشر خاله- کلش کند.
قحط‌الکلش شده است روزگار ما.

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۱

طلاق‌های غیابی و لزوم حساسیت بیشتر


این یادداشت را در روزنامه‌ی اطلاعات روز پنج‌شنبه از این‌جا بخوانید.

موضوع طلاق‌های غیابی را، از آن رو که پیامدهای پرمخاطره‌ای دارد، باید جدی گرفت و چاره‌ای برایش اندیشید. عنصر قانونی این طلاق‌ها مواد ۱۰۲۹ و ۱۱۳۰ قانون مدنی است و در یک بیان کلی، شرایطش زمانی فراهم می‌شود که از غیبت زوج مدت مديدي (چهار سال) گذشته و از او به هيچ وجه خبري به دست نیامده باشد. همچنین اگر غیبت‌های کوتاه‌مدت‌تر زوج نیز برای زوجه –به تشخیص دادگاه- ایجاد عسر و حرج کرده و ادامه‌ی زندگي را مشقت آور و زجرآور نموده باشد، دادگاه به زوجه این اجازه را می‌دهد که دادخواست طلاق خود را به طرفیت زوج مجهول‌المکان تقدیم نموده و مجوز لازم را برای طلاق غیابی از دادگاه اخذ نماید.
این امکان قانونی، اگرچه در جای خود معقول و ضروری است، اما اگر با رعایت دقیق موازین قانونی و توسط قضات مجرب به کار گرفته نشود، می‌تواند زمینه‌ را برای سو استفاده‌های متعددی فراهم کرده و مشکلاتی را برای شهروندان و دستگاه قضایی به همراه داشته باشد. شایع‌ترین نمونه‌ی این سو استفاده –که متاسفانه در سال‌های اخیر نیز افزایش یافته است- زمانی است که زوجه، به رغم آگاهی از محل زندگی زوج و حتی با وجود زندگی مشترک با زوج، دادخواست طلاق غیابی داده و ضمن مجهول‌المکان اعلام کردن زوج، با ارائه‌ی مستندات واهی و نادرست –نظیر شهادت کذب- موفق به انحراف ذهن دادگاه می‌شود و دادگاه نیز پس از طی مراحل قانونی، نظیر نشر آگهی و طی مواعد قانونی، اقدام به صدور حکم طلاق می‌نماید. اهمیت این موضوع زمانی فزونی می‌گیرد که از یک سو زوجه، پس از اخذ چنین حکمی و با جاری شدن صیغه‌ی طلاق، اقدام به ازدواج مجدد و بعضا بچه‌دار شدن نماید و از سوی دیگر، زوج پس از اطلاع از موضوع و در فرصت قانونی برای واخواهی، موفق به نقض حکم طلاق شود. بدیهی است که چنین شرایطی، مشکلات و پیچیدگی‌های متعدد شرعی و قانونی‌ای را به دنبال خواهد داشت که البته افزایش توجه قضات و شهروندان به نکات ذیل می‌تواند احتمال وقوع مشکلاتی از این دست را کاهش دهد:
۱. در مقوله‌ی طلاق‌های غیابی، ضروری است که دادگاه تمام مراحل قانونی را با حساسیت و وسواس تمام به انجام برساند. برای مثال چنان‌چه نیاز به شهادت شهود باشد، باید این شهادت الزاما با حضور شهود در محضر دادگاه صورت بگیرد و صرفا به یک برگه‌ی استشهادیه بسنده نشود.  علت این حساسیت این است که ماده‏ی 650 قانون مجازات اسلامی در خصوص شهادت دروغ آن را مقید به حضور در دادگاه و نزد مقامات رسمی نموده است و بنا به تفسیر مضیق از قوانین کیفری، چنین به نظر می‏رسد که صرف تکمیل و امضای شهادتنامه نمی‏تواند مستوجب پیگرد کیفری باشد. بنابراین، بسیار شایسته است که قاضی شخصا شهادت شهود را استماع کرده و البته، پیش از ادای شهادت، عواقب شهادت کذب را برای شهود بیان داشته و ایشان را نسبت به اهمیت کار خود واقف نماید.
۲. در حال حاضر و بر اساس قوانین موضوعه، ظاهر بر این است که صرف مجهول‌المکان اعلام کردن خوانده واجد عنوان مجرمانه‌ای نمی‌باشد. اما با توجه به این که در طلاق غیابی نشر آگهی ضروری است، اگر ثابت شود که زوجه در زمان نشر آگهی از نشانی دقیق زوج باخبر بوده و این آگهی را بر خلاف حقیقت و برای انحراف ذهن دادگاه و با قصد اضرار به زوج منتشر کرده است، باید آن را مصداق نشر اکاذیب دانسته و در صورت وجود شاکی خصوصی، وفق ماده ۶۹۸ قانون مجازات اسلامی مورد تعقیب قرار داد.
۳. سامانه‌ی قوه‌ی قضاییه –که در سال‌های اخیر پیشرفت‌های چشمگیر و قابل توجهی داشته است- باید امکانی را فراهم آورد که اطلاعات جامعی از پرونده‌های افراد در دادگاه‌های مختلف فراهم بوده و در دسترس قضات محترم قرار داشته باشد. اهمیت این موضوع از آن روست که در مواردی مشاهده شده است که با وجود مفتوح بودن پرونده‌های متعدد میان زوجین و حضور هر دو طرف در این پرونده‌ها، زوجه به دادگاه دیگری –بعضا در شهرستان- مراجعه و بدون اشاره به سایر پرونده‌های خود و زوج، اقدام به تقدیم دادخواست طلاق غیابی و ظاهرسازی‌های غیر واقعی برای اخذ چنین حکمی نموده است. بدیهی است که در چنین شرایطی، دسترسی قضات به سوابق و مشخصات طرفین –نظیر پرونده‌های مفتوحه و نشانی زوج در پرونده‌های دیگر، امکان چنین ظاهرسازی‌هایی را به حداقل خواهد رساند.
۴. تبصره‌ی ۲ ماده‌ی ۳۰۶ قانون آيين دادرسي مدني اجراي احكام غيابي را منوط به معرفي ضامن معتبر و يا اخذ تأمين متناسب از محكوم‌له نموده است. چنین تضمینی، در وهله‌ی اول برای رعایت حقوق محکوم‌علیه غایب است و بدیهی است که در طلاق غیابی، به دلیل حساسیت‌های شرعی، رعایت این حق اهمیت مضاعفی می‌یابد. البته این نکته نیز قابل درک است که در طلاق غیابی، انتظار اخذ تامین مالی از زنی که در شرایط عسر و حرج ناشي از غيبت يا ترك زندگي زوج به سر مي‌برد، معقول نیست. اما می‌توان اجرای حکم را منوط به معرفی ضامن معتبری کرد تا به این ترتیب، باز هم هزینه‌های اجرای احکام غیابی نادرست را بالا برده و شهروندان را از حصول متقلبانه‌ی این احکام بر حذر داشت.

یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۱

فیلترینگ وبلاگ‏ها؛ دو سالگی یک تصمیم نادرست

این یادداشت را به همراه عکس ژیگولی از بنده در روزنامه بهار اینجا بیابید!
 
دو سال پیش، در همین ایام، كارگروه تعيين مصاديق محتواي مجرمانه اقدام به پالایش –یا همان فیلترینگ- دو سرویس‏دهنده‌ی معتبر وبلاگ‏نویسی، یعنی بلاگر (Blogger) و وردپرس (Wordpress) نمود. اقدامی که به ناگاه هزاران وبلاگی را که از خدمات این سرویس‌دهنده‌ها بهره می‌بردند، بدون بررسي موردي و بدون تطبيق آن‌ها با قانون جرايم رايانه‌اي و اساسا بدون هيچ‌گونه توضيح مستدلي مشمول فیلترینگ قرار داد و از حقوقشان محروم کرد. اما هنوز و با گذشت دو سال از این اقدام، این سوال ساده بی‌پاسخ مانده است که فیلترینگ سرویس‏دهنده‏هایی که خود فاقد هرگونه محتوایی بوده و تنها فراهم‏آورنده‏ی فضا برای صدها هزار وبلاگی هستند که هر یک محتوا و شناسنامه‏ی مجزایی دارند، چه معنایی می‌تواند داشته باشد. این در حالی است که ماده‌ي 21 قانون جرايم رايانه‌اي مصاديق پالايش را مشخص و احصا کرده و ماده 22 همين قانون نیز، كارگروهی را ملزم به شناسايي اين مصاديق و رسيدگي به شكايات راجع به آن نموده است.
کافی است تنها اندکی با دنیای وبلاگ‌نویسی و سرویس‌دهنده‌های آن آشنا باشیم تا نادرستی این تصمیم به چشممان بیاید: سرویس‌دهنده‌های وبلاگ کارشان این است که فضا و خدماتی را در اختیار مشتریان خود قرار می‌دهند تا هر مشتری، بسته به موضوع مورد علاقه و انتخاب خود، وبلاگش را اداره کند و آن‌چه را می‌پسندد به خورد کاربرانش دهد. بنابراین، بسیار قابل درک است که هر سرویس‌دهنده از هزاران وبلاگی تشکیل شود که در زمینه‌های مختلف (اعم از علمي، اجتماعي، ورزشي، سياسي، ادبي، مذهبي، اقتصادي و ...) فعالیت کنند و در عین حال، هیچ کدام از این وبلاگ‌ها ارتباط فکری و موضوعی و محتوایی، با یکدیگر و البته با سرویس دهنده‌ی خود نداشته باشند. چرا که اساسا هر وبلاگ شناسنامه، نویسنده و محتوای منحصر به فرد خود را دارد.
در چنین فضایی، بدیهی است که اگر کارگروه تعیین مصادیق قصد پالایش می‌داشت، باید هر وبلاگ را به طور مجزا مورد بررسی قرار می‌داد. حال این‌که در خصوص وبلاگ‌های یاد شده، این کارگروه به جاي عمل به قانون و بررسي موردي هر وبلاگ و تطبيق مصداقي آن با موارد احصا شده، کار خود را ساده کرده و با پالایش یکباره‌ی سرویس‌دهنده‌ها، تمامی هزاران وبلاگ موجود در آن‌ها را به صورت فله‌اي فيلتر نمود. در یک مثال ساده، این اقدام کارگروه دقیقا به آن می‏ماند که پلیس یک شهر، به ظن آن که تعداد اندکی مجرم در شهر وجود دارند، تمامی شهروندان را دستگیر نموده و دادگاه نیز بدون بررسی لازم، مجازات مشابهی را برای تمامی این شهروندان در نظر بگیرد.
اصل 9 قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران تصريح دارد كه هیچ مقامی حق ندارد به نام حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور آزادی‏های مشروع را، هر چند با وضع قوانین و مقررات، سلب کند. اصل 3 اين قانون نيز دولت جمهوری اسلامی ایران را موظف به تأمین آزادی‏های سیاسی و اجتماعی در حدود قانون كرده و اصل 156 نيز گسترش عدل و آزادی های مشروع را از وظايف قوه‌ي قضاييه برشمرده است. علاوه بر اين‌ها، ماده 2 قانون احترام به آزادي هاي مشروع و حفظ حقوق شهروندي (مصوب 1383) هر شخص ايراني را داراي حق دسترسي به اطلاعات عمومي دانسته است، مگر آن كه قانون منع‌كرده‌ باشد. حال، سوال این‌جاست که در شرايطي كه قانون جرايم رايانه‌اي ، مصاديق پالايش را به طور دقيق مشخص نموده و كارگروهی را نیز ملزم به شناسايي اين مصاديق و همچنين رسيدگي به شكايات راجع به آن نموده است، پالایش يكباره‌ي هزاران وبلاگ، بدون بررسي دقيق و موردي آن‌ها، با چه مجوزی صورت گرفته و چرا با گذشت دو سال از این تصمیم غیرقانونی، اقدامی برای اصلاح آن صورت نمی‌گیرد.
طرفه این که مدتی پس از فیلترینگ این سرویس‏دهنده‏ها، کمیته‏ی یاد شده، به تدریج و به صورت موردی، اقدام به بازگشایی برخی از وبلاگ‏های این سرویس‏دهنده‏ها نمود که البته این امر نیز در ضديت با روح قانون اساسي است. چرا که بر خلاف این قانون که اصل را بر برائت شهروندان دانسته و هیچ‌کس را از نظر قانون مجرم نشناخته است، مگر این که جرم او در دادگاه صالح ثابت گردد، کمیته تعیین مصادیق اصل را بر مجرميت هزاران وبلاگ و وبلاگ‏نویس قرار است، مگر این‏که خلاف این موضوع، آن‌هم به تدریج و در گذر زمان،  برای کمیته‏ی مزبور ثابت شود. به اعتقاد نگارنده، این تصمیم نمونه‏ای از تصمیم‏های نادرست و البته غیرقانونی کارگروه تعیین مصادیق است که شاید اکنون و در آستانه‏ی دوسالگی‌اش، زمان آن رسیده باشد که مورد بازبینی و تجدیدنظر قرار گیرد.

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۱

لایک‌ها و ثواب‌های ما

این یادداشت را در صفحه‌ی آخر روزنامه‌ی اعتماد از این‌جا بخوانید:

باور کنید یا نه، هنوز هم تعداد آدم‌هایی که فکر می‌کنند با کلیک کردن روی یک عکس و یا لایک کردن و به اشتراک گذاشتن یک لینک دارند به کودکان گرسنه‌ی آفریقایی یا بیماران سرطانی کمک می‌کنند کم نیست. نمونه‌اش شاید به چشم شما هم خورده باشد. داستان از این قرار است که در شبکه‌های اجتماعی، مثلا عکسی از کودک نحیف و در حال احتضاری را به اشتراک می‌گذارند و زیرش هم می‌نویسند فلان بنیاد (که اصلا معلوم نیست وجود خارجی داشته باشد یا نه) قبول کرده است در ازای هر بار به اشتراک گذاری مجدد این تصویر و یا لایک زدن آن مبلغی را به خانواده‌ی این کودک پرداخت کند و یا مثلا به گرسنگان سومالی غذا بدهد و از این حرف‌ها. بعد آدم‌هایی هم هستند که این عکس‌ها را می‌بینند و با خودشان می‌گویند چه کاری از این بهتر؟ بدون این‌که زحمت و تکانی لازم باشد و یا پولی از جیب برود، خیر و ثواب مجانی‌ای نصیب آدم می‌شود. اما واقعیت این نیست.
یک سوی این ماجرا، ما هستیم. ما که نشسته‌ایم پشت کامپیوترمان و تند تند این لینک‌ها را لایک می‌زنیم و دیگران را هم تشویق می‌کنیم که در این کار خیر سهیم شوند و همه‌ی این‌ها را هم به حساب باقیات و صالحاتمان می‌گذاریم. به خیالمان داریم ریشه فقر و گرسنگی و بیماری را از جهان برمی‌کنیم. همین ما که تحصیلات عالیه داریم و کلی برای خودمان مدعی هستیم، اما حاضر نیستیم حتی برای یک لحظه فکرمان را به کار بیندازیم که مستند چنین شایعات و ادعاهایی چیست و اساسا چرا باید آن بنیاد کذایی برای لایک زدن‌های بی‌حاصل ما هزینه‌ای بکند. عقل سلیم آیا چنین چیزی را می‌پذیرد؟ مشکل البته همینجاست که ما عقل سلیم را به کار نمی‌اندازیم و ترجیح می‌دهیم ساده‌ترین راه را در پیش بگیریم.
آن سوی ماجرا اما، اتفاقا کسانی هستند که عقل سلیم را به کار انداخته‌اند و روی لایک‌های ما –که باقیات و صالحاتشان می‌پنداریم- دکانی باز کرده‌اند و این لایک‌ها و صفحه‌های به اشتراک گذاشته شده را خرید و فروش می‌کنند. کافی است جستجویی در اینترنت بکنیم تا ببینیم چه بازار داغی برای این متاع به راه افتاده است و چطور کارهای خیر ما دارد این‌جا و آن‌جا پول به جیب این و آن می‌ریزد. باقیات و صالحات ما روانه‌ی سایت‌ها و صفحاتی می‌شوند که می‌خواهند رتبه‌ی خود را در موتورهای جستجو به طور نادرستی بالا ببرند. بعد نتیجه‌اش این می‌شود که وقتی در موتورهای جستجو به دنبال چیزی هستیم، ده‌ها لینک دروغین و نادرست به پستمان می‌خورد که در رده‌های اول جستجو قرار دارند، اما وقتی واردشان می‌شویم، می‌بینیم نشانی از موضوع مورد نظر ما ندارند. این یعنی نه تنها لایک کردن‌ها و به اشتراک گذاشتن‌های ما اجر و ثوابی برایمان نداشته‌اند، که بلای جانمان هم شده‌اند.
دروغ است این حرف‌ها. هیچ بنیاد و سازمانی در دنیا برای لایک کردن‌های ما پول و کمکی به کسی نمی‌دهد و درد کسی را دوا نمی‌کند. ما هم اگر واقعا قصد کمک به همنوعانمان را داریم، هزار و یک راه بهتر و مطمئن‌تر برای آن وجود دارد. کافی است به جای لایک زدن این عکس‌ها، تکانی به خود دهیم، از پشت کامپیوتر بلند شویم و نگاهی به دور و برمان بیندازیم.

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۱

به شیوه‌ی کیان فتوحی

یعنی ما برویم بوق بزنیم. خودم را می‌گویم مثلا که وقتی یادداشت سه-چهار پاراگرافی‌ام را برای روزنامه‌ای، جریده‌ای، جایی می‌فرستم و –حالا به هر دلیلی- چاپ نمی‌شود، زمین و زمان را به هم می‌دوزم و چنان شاکی می‌شوم که انگار ارث پدرم را خورده‌اند.
بعد کار دنیا این‌طور می‌شود که آدم یکهو چشم باز کند و ببیند آن طرف‌تر، همین دور و بر، یک بابایی هم هست که نشسته و رمانی نوشته است با این حجم و کیفیت و آخرش هم هیچ. هیچ یعنی این‌که روزها و ماه‌ها دنبال ناشر و مجوز و هزار کوفت و زهر مار دیگر دویده است و آخرش هم اجازه ندادند که منتشرش کند و او هم از این‌جا مانده و از آن‌جا رانده، چاره‌ای ندیده است جز این‌که نسخه‌ی الکترونیکی‌اش را مفت و مجانی روی اینترنت بگذارد، بلکه دست‌کم کارش خوانده شود.
درد دارد آقا جان. شوخی نیست این ماجرا. رمان نوشتن شوخی نیست. افشردن جان است به معنای واقعی. بعد آدم بیاید ببیند ثمره‌ی کار، حتی اجازه‌ی عرضه شدن را هم نیافته است. باید بماند گوشه‌ی کتابخانه‌‌ای جایی بی‌ثمر، تا کی تقی به توقی بخورد و چه می‌دانم مثلا دولتی عوض شود که فضا را بازتر کند و نویسنده فلک‌زده بتواند دوباره دنبال مجوزش برود و بدود، به امیدی که شاید نتیجه بگیرد. (البته اگر تا آن زمان موضوع کتاب بیات نشده و هنوز خواننده داشته باشد.) راه دیگری هم دارد البته. این‌که قید زحمت‌هایی را که کشیده و پولی را که می‌توانسته از انتشارش به دست بیاورد، بزند و بگذاردش در اینترنتی جایی در دسترس من و شما، به امید این که دست‌کم این‌همه زحمتی که برایش کشیده است، چهار نفر ببینند و بخوانندش. بعد من می‌گویم درد دارد شما بگویید نه. اینجوری قرار است ادبیات مملکت جان بگیرد و پا بگیرد و این‌جوری قرار است نویسنده‌های جوان جای دولت‌آبادی و احمد محمود و این‌ها را پر کنند. با این حمایت‌های بی‌شائبه از نویسندگان نوپا، ارواح عمه‌شان.
من رمان را خواندم و خوب ارزیابی‌اش می‌کنم. خوب یعنی این‌که شاهکار نیست، عالی هم نیست. اما قلم رام و نثر روان و پاکیزه‌ای دارد و داستان و سیر روایی‌ش آن‌قدر جذاب است که یک نفس دنبال خود می‌کشاندتان. بعضی شخصیت‌ها خیلی خوب پرورانده شده‌اند و این را هم بگویم که خداوکیلی چیز آن‌چنانی‌ای نداشته است که مجوزش ندادند. شما هم بخوانیدش. این کمترین کاری‌ست که ازمان برمی‌آيد. ضمن این‌که به فرموده‌ی مفت باشد و کوفت باشد، نباید چنین موقعیت مفت و مجانی‌ای را از دست داد. خاصه این‌که کوفت نیست و خیلی هم شیرین است و نوید تولد نویسنده‌ای را می‌دهد که اگر بیش از این جان به لبش نکنند، چیزهای بهتری هم دارد که بنویسد برایمان.


پ.ن. کتاب را از اینجا بگیرید و بخوانید.