- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: نوامبر 2012

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

قسمت ترسناک ماجرا

داستان از اين قرار است كه ساعت 23:30 نيمه‌شب، يارو (راننده) همراه با مادر سالمند و زن و دو دخترش در اتوبان زنجان-تهران مشغول رانندگي بود كه به دليل سرعت بالا و ناتواني‌اش در كنترل اتومبيل با گاردريل اتوبان برخورد مي‌كند و پس از دو پشتك كامل به صورت واژگون وسط اتوبان متوقف مي‌شود. مادر سالمندش –كه جلو نشسته بود و كمربند هم نداشت- بلافاصله فوت مي‌كند و خود راننده نيز دچار ضرب‌ديدگي نه چندان جدي‌اي مي‌شود, اما زن و دو دخترش كه عقب نشسته بودند سالم مي‌مانند. حدود سي ثانيه تا يك دقيقه پس از توقف اتومبيل و در حالي كه خود راننده موفق شده بود از اتومبيل واژگون پياده شود, خودروي پرايدي از راه مي‌رسد و به دليل نبود علايم هشدار دهنده يكهو با خودروي سمند مواجه مي‌شود كه به صورت اريب قسمتي از مسير اتوبان را بسته بود. پرايد تا حد امكان سرعت خود را كاهش مي‌دهد, ولي موفق به توقف كامل نمي‌شود و در نهايت –به گفته‌ي كارشناس راهنمايي رانندگي- با سرعتي حدود 30 كيلوتر بر ساعت به منتهي‌البه سمت راننده خودروي سمند برخورد مي‌كند و در نتيجه تكان مختصري به خودروي سمند مي‌دهد و تغييري هم در زاويه‌ي توقف سمند باژگونه ايجاد مي‌كند. مجروحان به بيمارستان, متوفي به بهشت فاطميه و خودروها هم به پاركينگ منتقل شدند.
اين‌ها نتايج تحقيقات مقدماتي‌اي بود كه همان شب از راننده و سرنشينان دو خودرو حاصل و در گزارش پليس هم منعكس شد. فرداي حادثه اما راننده‌ي سمند و همسر و دختر بزرگترشان در تحقيقات تكميلي اظهار داشتند كه پشتك زدن ماشين پس از برخورد با خودروي پرايد اتفاق افتاد و اساسا علت اصلي اين چپ كردن خودرو –و در نتيجه فوت مادربزرگ خانواده- همين برخورد بوده است. همسر راننده گفت:
"با دو دختر و شوهر و مادر شوهر خود در ماشين بوديم. پس از برخورد با گاردريل و حركت به سمت راست, ناگهان خودروي پرايد با سرعت از سمت راست به ماشين ما برخورد كرد كه باعث پشتك زدن ماشين و فوت مادر شوهرم شد."
خود راننده گفت:
"وقتي ماشين به گاردريل برخورد كرد, فرمان را به سمت راست كشيدم كه در كنار اتوبان پارك كنم كه ناگهان اتومبيل پرايد از سمت راست به خودروي من برخورد كرد و كنترل ماشين را از دستم خارج كرد. ماشين چپ كرد و مادرم كه سمت راست من نشسته بود درجا تمام كرد. از راننده‌ي پرايد شكايت دارم."
دختر 13 ساله‌ي آن‌ها نيز مشابه همين مفهوم را با زبان خود تكرار كرد.
اين ادعاها البته به سرعت در دادسرا با گزارش پليس راهنمايي رانندگي و توضيحات اوليه‌ي خود اين افراد و شواهد موجود در پرونده و ادعاهاي راننده‌ي پرايد در تناقض قرار گرفت و رد شد. دادگاه نيز در راي خود راننده‌ي پرايد را از اتهام قتل غيرعمد مبرا دانست و تنها وي را محكوم به جبران بخشي از خسارت اتومبيل سمند كرد.

پرونده‌ را كه مي‌خواندم, با خودم فكر كردم چقدر هر كدام از ما ظرفيت و توانايي اين را داريم كه تبديل به آدم‌هاي بي‌شرف و بدي شويم كه براي به دست آوردن چيزي –كه البته هم مي‌دانيم حقمان نيست- آدم يا آدم‌هاي ديگري را گرفتار كنيم و به دردسر بيندازيم. حالا در اين پرونده خوشبحتانه همه چيز مشخص بود و از راننده‌ي پرايد رفع اتهام شد. اما به اين فكر كنيم كه چند نفر از اعضاي يك خانواده به سادگي و آن‌هم در شرايطي كه مثلا مادر بزرگ خانواده هم فوت شده است و لابد درگير كفن و دفنش هستند, يك‌باره نشسته‌اند و تباني كرده‌اند كه حرف‌هاي نمي‌دانم ديشبشان را پس بگيرند و تقصير را بر گردن كس ديگري بيندازند كه شايد بتوانند مسوولیت را از سر خودشان باز کنند و ديه‌اي چيزي از آن بدبخت بگيرند. يك نفر آدم حسابي هم كه عقلش برسد, دور و برشان نبود كه بگويد نيازي به اين كارها نيست و در هر حال بيمه ديه‌ مرحوم را به آن‌ها مي‌پردازد.
دختربچه‌ی نوجوانشان را هم انداختند جلو و لابد تمرينش دادند كه عين حرف‌هاي آن‌ها را قرقره كند. كه آخرش چه بشود؟ كه آن راننده‌ی پرايدي فلك‌زده‌ي بخت برگشته را –که لابد خودش هزار و یک مشکل و گرفتاری لاعلاج دارد- بيندازند زندان و زندگي و زن و بچه‌اش را به هم بريزند, بلكه دوزار از تهش به جيب آن‌ها بماسد. اين تباني، با همه‌ی احمقانه بودنش، از آن رو که ظرفیت هر یک از ما را برای بد شدن و گرفتار کردن نابه‌حق همنوعانمان به تصویر می‌کشد، –به نظرم- از خود آن تصادف هولناك‌تر است.
دادسرا و دادگاه البته ادعاي اين‌ها را رد كرد. اما واقعيت اين است كه بعضي چيزها عمق كثافت و بد بودنش هيچ زمان آن‌طور كه بايد رو نمي‌شود يا جزايي نمي‌بيند. اين هم يكي از آن‌هاست.

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۱

ما پراكنده‌خوان‌ها

این یادداشتم را در روزنامه‌ی اعتماد از این‌جا بخوانید:

به نظرم بايد يك كمپيني، نهضتي چيزي راه بيفتد كه پراكنده‌خواني‌هاي بي سر و ته اينترنتي را به نفع مطالعه‌ي درست و حسابي محدود كند. مطالعه كه مي‌گويم، منظورم فقط كتاب خواندن نيست. بلكه هر نوع خواندني كه به صورت هدفمند انجام شود و اين‌طور نباشد كه همين‌جوري مثل قارچ سر راهمان سبز شده باشد.
ممكن است بگوييم –و اين‌طور خودمان را گول بزنيم- كه خب، به هر حال همين خواندن‌هاي جسته گريخته‌ي اينترنتي هم مطالعه هستند و سطح عمومي دانش آدم را بالا مي‌برند. اما خدا مي‌داند، خودمان هم مي‌دانيم كه حرفمان درست نيست. خواندن‌هاي بي‌هدف اينترنتي فقط ذهن آدم را به سطحي‌خواني و پراكندگي عادت مي‌دهد و اصلا به نظر من دشمن مطالعه‌ي درست و هدفمند است. مثال مي‌زنم. فيس‌بوك را باز مي‌كنيم و همان اول چشممان به مطلبي مي‌خورد با عنوان "چگونه مي‌توان شخصي را از يک مرگ حتمي نجات داد" كه درباره‌ي علايم نمي‌دانم ضربه‌ي مغزي است و اين‌كه خانمي در مهماني پايش به سنگ خورد و به زمين افتاد و چند ساعت بعدش يكهو جان به جان‌آفرين تسليم كرد و اين‌ها. بلافاصله زير همين يادداشت، كس ديگري مطلبي را به اشتراك گذاشته است با عنوان "يادتونه؟" و كلي خاطرات دهه‌ي شصتي‌ها را يادآوري كرده است. چيزهايي نظير اين‌كه با تراش و پوست پرتقال تار عنكبوت درست مي‌كرديم و نوك پاك‌كن‌هاي آبي-قرمز را زبان مي‌زديم كه بهتر پاك كند، اماعوضش كاغذ را پاره مي‌كرد و ده‌ها چيز ديگر. زيرترش مطلبي‌ست درباره‌ي تجمع راستگرايان ايتاليايي بر سر مزار موسوليني و سلام فاشيستي آنها. باز زيرترش كسي تكه‌هايي از مصاحبه‌ي اخير استاد مصطفي ملكيان را با مجله انديشه پويا آورده است و اين داستان همچنان ادامه دارد.
من اصلا نمي‌گويم كدام‌يك از اين مطالب خواندني و به‌دردبخور است و كدامشان نيست. يعني بحث ارزش‌گذاري اين مطالب را ندارم. بحث بر سر اين است كه مطالعه‌ي هيچ كدام از اين خواندني‌ها انتخاب ما نبوده است و خط ارتباطي‌اي هم ميانشان نيست كه بتواند آن‌ها را بدل به يك مطالعه‌ي به‌دردبخور و نظام‌مند كند. اين‌ها همه چيزهايي بوده‌اند كه سر راهمان سبز شدند و ما هم مانند آدمي كه بي‌هدف براي خريد به بازار مي‌رود و آخرش مي‌بيند خدا تومان پول خرج كرده و كلي چيز خريده است كه اصلا قصد خريدشان را نداشته، زمان زيادي را صرف مطالعه‌ي چيزهايي مي‌كنيم كه هيچ ارتباطي با يكديگر و اساسا با خود ما ندارند. اين‌طور مي‌شود كه ذهنمان به طور وحشتناكي به پراكنده‌خواني و كم‌دقتي و از هر چمن گلي چيدن و هر چه پيش آيد خوش آيد عادت مي‌كند. حالا بگذريم از اين كه بخش زيادي از اين خواندني‌هايي كه گفتم، چرندياتي هستند كه نه درستي‌شان محرز است و نه كسي مي‌داند از كجا آمده‌اند. چيزهايي از قبيل اين‌كه آيا مي‌دانيد موش صحراي فلان در زندگي‌اش آب نمي‌خورد و فلان اسب آبي اقيانوس بهمان 78 تا دندان دارد و يا سرعت عطسه‌ي آدم فلان قدر است و از همين حرف‌هاي صد من يك غاز. ملت جملات قصار از آدم‌هاي مشهور و كتاب‌هاي معروف را نقل مي‌كنند و لايك مي‌زنند (حالا صحت و سقم همين نقل قول‌ها و حكايت‌ها هم خودش داستاني است)، اما كسي حوصله نمي‌كند خود آن كتاب را بخواند يا درباره‌ي آن آدم مشهور چيز بيشتري بداند. علتش هم واضح است: خواندن يك جمله سي ثانيه زمان مي‌خواهد، اما كتاب خواندن يا مرور زندگي آن بابا چند ساعت يا چند روزي زمان مي‌برد.
من كسان زيادي را مي‌شناسم –در صدر همه‌شان خودم- كه بخشي از زمان مطالعه و كتاب خواندن‌هاي روزانه‌شان را به نفع همين بيهوده‌خواني‌هاي پراكنده‌ي اينترنتي مصادره كرده‌اند و يا –بدتر اين‌كه- اصلا كتاب‌خواندن را بوسيده‌اند و گذاشته‌اند كنار. در حالي كه هيچ چيزي جاي كتاب خواندن و مطالعه‌ي درست و حسابي را نمي‌گيرد. اين كه آدم كتابي را شروع كند و از ابتدا تا انتهايش پيش برود و يا اگر پاي اينترنت مي‌نشيند، موضوع مشخصي در ذهنش باشد كه منابعش را پيدا كند و بنشيند به خواندنشان.
ما كساني هستيم كه حوصله‌ي كتاب خواندن نداريم، اما مدام تصوير نويسندگان معروف را با جمله‌هايي از همان كتاب‌هايي كه حوصله‌ي خواندنشان را نداريم به اشتراك مي‌گذاريم. ما كساني هستيم كه سال به سال در اينترنت يك مطلب علمي پدر مادر دار معتبر –ولو مرتبط با رشته‌ي تحصيلي و كارمان- نمي‌خوانيم، اما تعداد دندان‌هاي اسب آبي فلان اقيانوس و سرعت عطسه‌ي آدم را در هنگام خروج از دهان مي‌دانيم. ما آدم‌هاي پراكنده‌خوان هستيم.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱

ترانه‏های ماندگار در شبکه‏ی من و تو


من قبلا هم چندین بار مشابه این حرف را در یادداشتهای دیگر گفتم و واقعا شاید تکرار چندباره‏شان لطفی نداشته باشد. ولی الان که آخرین قسمت از این برنامه‏ی "ترانه‏های ماندگار ایران" شبکه‏ی من و تو را دیدم٬ حیفم آمد برای چندمین بار نگویمش.
این که ما٬ نسل ما٬ چقدر به آن خواننده‏هایی که همان 30-35 سال پیش٬ از کشور خارج شدند و با هر مشقتی که بود چراغ موسیقی پاپ ایران را٬ در گوشه‏ی دیگری از این کره‏ی خاکی زندگی نگه داشتند مدیونیم. منظورم دقیقا همان هسته‏ی اولیه است و نه کسانی که بعدا به این گروه اضافه شدند. بگویم شهرام شب‏پره٬ ابی٬ داریوش٬ ستار٬ هایده٬ مهستی٬ شهره٬ مارتیک٬ ویگن٬ عارف و امثال این‏ها که شاید حالا ذهنم یاری نکند از همه‏شان نام ببرم. ولی این هسته‏ی اولیه تعدادشان نباید آنقدر زیاد باشد به نظرم. اندی و معین و آصف و داود بهبودی و این‏ها بعدتر آمدند که البته جای خودشان را دارند و بسیار هم عزیز هستند و من هم پیش‏تر مراتب ارادت خودم را به ایشان و به خصوص حضرت اندی به طور مبسوط بیان کردم. اما صحبت الانم این است که اگر آن آدم‏های اول نمی‏رفتند و شعله را زنده نگاه نمی‏داشتند٬ چقدر کودکی ما در آن سال‏ها می‏توانست -بدون آن‏ها- چیزی کم داشته باشد و بی فروغ باشد.
شاید حتی خود این آدم‏ها هم اهمیت و بزرگی کاری را که آن زمان برای نسل ما کردند نمی‏دانستند یا هنوز هم ندانند. اما واقعیت این است که در زمانه‏ی سرشار از تنگ‏نظری‏ها و بسته بودن‏ها و محدودیت‏هایی که ما زیستیم٬ بودن این آدم‏ها دقیقا مثال همان کرم شب‏تاب بود در داستان الدوز و عروسک سخنگو٬ آن‏جا که می‏گفت هر نوري هر چقدر هم ناچيز باشد٬ بالاخره روشنايي‏ست. با  این آدم‏ها بود که ما در آن روزگار غمبار زندگی کردیم٬ اما شاد بودن و شادی کردن را از یاد نبردیم و جان به در بردیم.

دو نکته درباره‏ی خود این برنامه:
اول این‏که کاش اصلا پای موسیقی سنتی را به نظرسنجی و رتبه‏بندی‏شان باز نمی‏کردند؛ یا حالا که باز کردند٬ جوری مدیریتش می‏کردند که شان و تفاوت‏های این دو موسیقی از یکدیگر مشخص و البته حفظ شود. آخر یعنی چه که لابه‏لای آهنگ‏های ابی و نمی‏دانم شادمهر عقیلی و این‏ها یکهو یک مرغ سحری هم از آقای شجریان پخش می‏کردند یا اسم مرحوم بنان را می‏آوردند و بعد الهه ناز خواندن معین را –که در جای خود فاجعه‏ای است- پخش می‏کردند.
بعد هم این که این جوجه‏هایی که می‏آمدند و روی آهنگ‏ها نظر می‏دادند٬ در بسیاری موارد اصلا در قد و قواره‏ی این افاضات نبودند. بالاخره آهنگهای مختلف شان‏های مختلفی دارند و جایی که امثال زولاند و سرفراز و خویی و شماعی‏زاده و منفردزاده و این‏ها هستند که از آهنگی که مثلا خودشان 40-50 سال پیش ساخته یا خوانده یا تنظیم کرده‏اند صحبت کنند٬ اساسا دیگر جایی برای جوگیر شدن و اظهار فضل سامي بيگي و نمی‏دانم رها اعتمادی و این جماعت باقی نمی‏ماند. همین اعتمادی بود به نظرم که یک جایی شدت جوگیری‏ش که بالا گرفت٬ خاطره‏ای از مرحوم محمد نوری نقل کرد که از او برای خواندن آهنگ بعدی‏اش نظر می‏خواست. این‏جا همان موقعیتی‏ست که بابلی‏ها وقتی در آن قرار می‏گیرند و کسی قمپز زیادی در میکند٬ می‏گویند: خا٬ خیله خب!


پ.ن. این پست‏های قبلی گاهک را مرتبط با همین یادداشت یافتم. گفتم شاید بخواهید بخوانیدشان:

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱

اسباب شرمندگي


نكته‌ي اول اين‌كه، اي كاش يكي از هزاران دانشجوي روان‌شناسي دانشگاه‌هاي كشور همت و ابتكاري به خرج دهد و موضوع پايان‌نامه‌اش را كشف علت علاقه‌ي سياستمداران كشورمان به كت‌‌شلوارهاي رنگ روشن و پيراهن‌هاي طرح‌درشت بدرنگ قرار دهد. بلكه در همين تحقيق دوا درماني هم براي اين عارضه پيدا شود و شر اين بلا را از سر اين مملكت دور كند. سوال اين‌جاست كه آيا واقعا در دستگاه عريض و طويل ديپلماسي كشور هيچ كسي نيست كه همين نكته‌ي ساده را به ايشان يادآوري و توجيهشان كند كه لباس رسمي فقط و فقط كت‌شلوار تيره، پيراهن بسيار روشن و كفش و جوراب مشكي است و لا غير؟
نكته‌ي دوم هم اين‌كه، تصوير بالا كاروان پرتعداد مديران دولتي ايران را نشان مي‌دهد كه همگي براي شركت در شصت و چهارمين نمايشگاه كتاب فرانكفورت عازم آلمان شده بودند و احتمالا اگر دستشان بازتر بود اهل و عيال را هم با خود مي‌بردند. مديراني كه –به گفته‌ي مصطفي رحماندوست- بسياري‌شان توان دو كلام انگليسي صحبت كردن هم نداشتند و اساسا معلوم نبود حضورشان در اين نمايشگاه چه ضرورت و فايده‌اي داشته است.
قيافه‌هاي ذوق‌زده‌ي آقايان مديران و نيش‌هاي تا بناگوش باز شده‌شان نشان مي‌دهد كه چقدر از اين كه چنين فرصتي نصيبشان شده و پايشان به اين‌جا باز شده است مسرورند. همين قيافه‌ها داد مي‌زند كه در خوابشان هم نمي‌ديدند روزي اوضاع مملكت چنين بي سر و صاحب و قحط‌الرجال شود كه نوبت به آن‌ها برسد تا به عنوان نماينده‌ي كشورمان در چنين جايي حضور پيدا كنند و بابتش لابد حق مأموريت تپلي هم بگيرند. چشم‌بسته شرط مي‌بندم اگر عقبه‌ي بسياري‌شان را بررسي كنيم، نه در زندگي‌شان يك كتاب درست و حسابي خوانده‌اند، و نه هيچ دركي از موضوع نشر و كتاب و اين چيزها دارند.
كت‌هاي بدرنگ، پيراهن‌هاي بدطرح، شكم‌هاي برآمده، خنده‌هاي ذوق‌زده‌ي از سر نديدبديدگي، ريش‌هاي چند روز نتراشيده كه لابد خرت‌خرت مي‌خارانندش و قيافه‌ي مبهوت و گيج‌شان وقتي كسي به انگليسي سر صحبتي را باهاشان باز مي‌كند. اين‌ها نمايندگان ايران هستند.

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۱

چنين رفته‌ست بر ما ماجراها

بشنويد اي دوستان اين داستان
خود حقيقت نقد حال ماست آن
(مثنوي معنوي – دفتر اول)

شما خواننده‌ي عزيز گاهك، به پاس يك عمر همراهي صادقانه با اين وبلاگ، حتما بايد در جريان اين واقعيت مهم قرار بگيريد كه 4 سال و اندي پيش، زماني كه نگارنده براي اولين بار عازم سفر به بلاد فرنگ بود، پول و توشه‌ي سفر خود را درجيب مخفي‌اي در زيرشلواري خود قرار داد. براي ثبت در تاريخ، نگارنده ممكن است حتي پا را از اين هم فراتر بگذارد و شما را در جريان جزييات بيشتري از اين عمليات هوشمندانه قرار دهد. مثلا اين‌كه پول‌ها پيش از قرار گرفتن در جيب مخفي فوق‌الذكر، توسط 2 فقره كيسه فريزر با برند معتبر پنگوئن به خوبي عايق‌بندي شدند تا در طي سفر چند ساعته و تعريق احتمالي نگارنده تبديل به لاشه‌هاي شل و ول و پاره‌پوره‌اي نشوند. نتيجه اين‌كه اگر حافظه‌ي تاريخي مسافران پرواز قطر ايرلاين به مقصد استكهلم در مورخ 29 مرداد 1387 خوب كار كند، جوانكي را به ياد مي‌آورند كه با هر تكان خوردن و قدم برداشتنش صداي جغ‌جغ كيسه فريزر از درون شلوار و مشخصا زيرشلواري‌اش به گوش مي‌رسيد.
ايده‌ي خلاقانه‌ي استتار پول در زيرشلواري توسط مادربزرگ نگارنده ارائه شد كه با استناد به تجربه‌ي سفر 60 سال پيش خود و همسر فقيدش به مصر و به كارگيري همين شيوه توسط آن مرحوم معتقد بود كه اساسا در طي اين 60 سال تغيير چنداني در شيوه‌هاي امنيتي انتقال پول توسط مسافران به وجود نيامده است. البته حالا كه فكرش را مي‌كنم، مي‌بينم خودم هم چون در آستانه‌ي تجربه‌ي جديد و بزرگي بودم، اندكي جوگير شده بودم و گمان مي‌كردم طي اين مرحله را حتما بايد با مشورت كساني كه تجربيات مشابهي دارند به انجام برسانم.  و به واقع، براي انجام سفر به اروپا در سال 2008 ميلادي، چه مشاور و اميني بهتر از مادربزرگي كه 60 سال پيش سفري به مصر داشته است؟
زيرشلواري لنگه‌داري با جنس ضخيم –براي استقامت بيشتر جهت حمل محتويات جيب و همچنين مقاومت در برابر سوقصد متعرضان- تهيه و براي انجام عمليات اجرايي، مانند هر پروژه‌ي مشابه ديگري، به خياط خانوادگي، آقاي نصيري سپرده شد. مادربزرگ گرامي، شخصا نظارت بر مراحل خريد زيرشلواري و عمليات اجرايي را بر عهده گرفت تا اثبات اين باشد كه دود از كنده بلند مي‌شود. واقعيت اين است كه اگر هم ذره‌اي ترديد بر سر جيب مخفي و به كارگيري آن داشتم، تأييد راهكار فوق‌الذكر توسط نصيري –به عنوان كارشناس عمليات اجرايي- و تأكيد نامبرده بر اين نكته كه جيب درون زيرشلواري تنها راهكار تضمين شده براي انتقال ايمن وجه نقد در سفرهاي بين قاره‌اي است، هر شبهه و ترديدي را از ذهنم زدود و خيالم را جمع كرد. نصيري تأييد كرد كه به طور مستمر اين راهكار را براي مشتريان ديگري هم كه عازم سفرهاي دور و دراز هستند به كار گرفته است و البته تنها مثال حي و حاضري كه در دست داشت، همان پدربزرگ مرحوم بنده و سفر شصت سال پيشش بود.
در مقايسه با جيب پدربزرگ، تنها بهبودي كه در سيستم داده شد اين بود كه به جاي دوختن چهار طرف جيب به زير شلواري –و در نتيجه يك بار مصرف شدن آن- جيب حقير، در قسمت فوقاني، مجهز به زيپ قرص و قايمي بود كه آن را براي استفاده‌هاي متعدد مناسب مي‌كرد. مادربزرگم، بعد از مشاهده‌ي اين بهبود و كنترل كيفيت آن، مانند بيانگذار شركتي كه حالا پيشرفت‌هاي نوينش را به دست فرزندان خود نظاره مي‌كند، لبخندي زد و توصيه‌ي مشفقانه‌اي به نگارنده كرد كه اين زيرشلواري را تنها براي سفرها استفاده كنم و مدام و بي دليل به كارش نگيرم كه زود فرسوده شود. عين عبارتش اين بود كه همان‌طور كه كيف و ساك سفر براي خودم دارم، اين را هم به عنوان شورت سفر بشناسم.
اينجانب، خيلي دير –و در واقع پس از پرواز هواپيما- فهميدم كه زيپ فوق‌الذكر بيش از آن‌كه براي محافظت از محتويات جيب و استفاده‌ي چندباره از زيرشلواري تعبيه شده باشد، كاركرد اصلي‌اش زخم و زيلي كردن محدوده‌ي پر و پاي نگارنده در طي سفر چند ساعته‌ است.

باقي داستان اهميت چنداني ندارد و به گمانم قابل حدس زدن هم باشد. در طول سفر، خانم نروژي‌اي كنارم نشسته بود كه با هر تكان خوردن نگارنده، زيرچشمي نگاه متعجبي به محدوده‌ي زير كمر نگارنده مي‌انداخت و لابد حدس‌هاي غريبي با خودش مي‌زد. گاهي هم كه زيپ لاكردار در موقعيت نامناسبي قرار مي‌گرفت و نگارنده ناگزير مي‌شد با ور رفتن‌هايي از روي شلوار و يا –در مواقع اضطراري- از درون مشكل را برطرف كند، تعجبي كه در نگاهش بود فزوني مي‌گرفت. متاسفانه به دليل تألمات ناشي از زيپ، حس و حوصله‌ي چنداني براي آشنايي و گپ و گفت و گو با وي نداشتم. ولي حالا كه سال‌ها از آن زمان گذشته است، حقيقتا اميدوارم در طي اقامتش در ايران و يا بعد از آن با ايراني‌هاي بيشتري در مراوده و آشنايي قرار گرفته باشد؛ وگرنه، اگر نگارنده تنها ايراني دم دستش بوده باشد، هيچ بعيد نيست كل جماعت ايراني را به اين ويژگي بشناسد كه آن‌جاشان را با كيسه‌فريزري چيزي مي‌بندند كه صداي جغ‌جغش با هر تكان خوردني در مي‌آيد. همچنان هر از گاهي سيخي چيزي انگار در جاييشان مي‌رود كه ناگزير مي‌شوند با تلاش مذبوحانه‌اي از رو يا زير شلوار رفع تيزي كنند.

سرتان را درد نياورم. غرض انتقال تجربيات سفر بود به آيندگان و كساني كه در شرف مسافرت هستند. همچنان كه مي‌گويند زكات علم نشر آن است و مادربزرگ حقير، تصوير زيبايي را از عمل به اين حديث به نمايش گذاشت. حالا من كه نوه‌ي او هستم، چرا بخل بورزم و چنين آموزه‌ي گران‌سنگي را فقط براي خودم نگاه دارم. تنها پيشنهادم البته اين است كه به جان خودتان رحم كنيد و به جاي زيپ دگمه به كار بگيريد. زيپ پلاستيكي هم البته مي‌گويند به بازار آمده است با نرمي و انعطاف خوبي كه ظاهرا به جاي درد قلقلك مي‌دهد. نمي‌دانم. ما نسل قديم هستيم كه با درد بزرگ شديم. جوان‌ترها، اگر استفاده كرده‌اند، بگويند كه قلقلكش چطور است. حال مي‌دهد يا نه.