- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: يار دستنبو به دستم داد

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

يار دستنبو به دستم داد

شام كتلت درست كردم و حالا همه‌ي جانم بوي كتلت و روغن مانده مي‌دهد. مثال همان شعر مولانا كه پدرم بچگي‌ها هميشه برامان مي‌خواند:
يار دستنبو به دستم داد و دستم بو گرفت
وه چه دستنبو که دستم بوی دست او گرفت
حالا من هم كتلت سرخ كرده‌ام و نه فقط دستم٬ كه سرتاپايم بوي روغن مانده مي‌‌دهد و اين بو نه وه گفتن دارد و نه مرا و هيچ‌كس را ياد هيچ ياري مي‌اندازد. ولو شده‌ام روي مبل و دلم مي‌خواهد يكي بيايد همين‌طور٬ در همين حال ولو شدن٬ برداردم ببرد حمام. هزينه هم حاضرم برايش بكنم. در حال عادي –با جيب خالي دانشجويي- پول اضافه ندارم بدهم دلاك ببردم حمام. ولي اين لحظه اگر آدمش پيدا شود٬ حاضرم هزينه كنم مرا همين‌طور كه هستم٬ بي آن‌كه تغييري در وضعم دهد٬ ببرد بشويد و دوباره با همين وضع برم گرداند روي همين مبل.


يار دستنبو به دستم داد و دستم بو گرفت
الان كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم پدرم سال‌هاست ديگر اين شعر را برامان نخوانده است. يعني اصلا يادم نمي‌آيد آخرين باري كه خواند٬ كي بود. خيلي سال از آن روزها گذشته است. مي‌بينيد؟ اين فقط بچه‌ها نيستند كه با گذشت زمان وظايف خود را در برابر  پدر مادرشان فراموش مي‌كنند. پدر مادرها هم گاهي يادشان مي‌رود چيزهايي را. شايد هم يادشان نمي‌رود٬ ولي تصورشان اين است كه بچه‌ها بزرگ شده‌اند و ديگر آن حرف‌ها و شوخي‌هاي قديم شيريني چنداني ندارد براشان.
پدرم آهو درست مي‌كرد برامان روي ديوار. آن سال‌ها –دوران جنگ- كه برق زياد مي‌رفت و شمع روشن مي‌كرديم٬ با سايه برامان آهو و كفتر درست مي‌كرد. يكبارش را كه اصلا يادم است. برق رفته بود و نشسته بوديم زير نور چراغ گازي به شام خوردن. شام نمي‌دانم چه بود كه خيارشور هم داشتيم. حرف شايد 25 سال پيش است كه مي‌زنم. من نمي‌دانم بچگي‌هام چه وياري داشتم كه خيارشور را فشار دهم تا آبش بچكد توي قاشقم. اول آبش را جدا مي‌خوردم٬ بعد هم ترتيب لاشه‌ي خيارشور را -كه با چلاندن‌هايم منظره‌ي رقت‌آور و ناخوشايندي پيدا كرده بود- مي‌دادم. عشقم اين بود كه دستم را لرزان كنم و انگار دارم داروي تلخي مي‌خورم٬ قاشق پر از آب خيارشور را به دهان ببرم و بگويم پير شده‌ايم ديگر. كه با اين حرف مادرم قربان صدقه‌ام مي‌رفت و ميثم مي‌خنديد. آمدم آب خيارشور را بچكانم در قاشق كه پريد در چشمم. من هم از بچگي ترسو بودم. جان‌دوست بودم. فكرم هميشه مي‌رفت بدترين جاها. كه نكند بميرم٬ كور شوم٬ فلج شوم يا چه. آب خيارشور كه پريد در چشمم از ترس كور شدن بود يا نمي‌دانم واقعا چشمم مي‌سوخت٬ خانه را گذاشتم روي سرم. گريه‌ام بند نمي‌آمد. شام را كه به همه كوفت كردم. مادرم بغلم كرد برد دستشويي كه چشمانم را آب بزند و پدرم هم چراغ گازي را برداشت آورد جلوي در دستشويي كه نور بدهد بهمان. همه‌چيز آن‌قدر واضح در يادم مانده است كه انگار فيلمش را ضبط كرده و همين اواخر نشانم داده باشند. مادرم همان‌طور كه چشمم را مي‌شست٬ غر مي‌زد كه هي آن خيارشور را مي‌چلاني و دستمالي مي‌كني٬ آخرش همين مي‌شود كه مي‌پرد در چشم و چارت. هق‌هق مي‌كردم و اشك مي‌ريختم٬ بيشتر از ترس كور شدن به گمانم. بعد پدرم براي اين‌كه حواسم را پرت كند٬ همان‌طور كه چراغ در يك دستش بود٬ با دست ديگرش شكل آهو درست كرد روي ديوار برايم. حواسم رفت پي آن. ديد خوشم آمده است٬ چراغ را گذاشت زمين و دو دستي كفتر درست كرد. گريه‌ام بند آمد و محو سايه‌هاي روي ديوار شدم. چشمم ديگر نمي‌سوخت. كور نشدم.


يار دستنبو به دستم داد
پدر مادرها بايد بعضي كارها را تا ابد ادامه دهند. فوقش تخفيف دهيم و بگوييم وقتي سن بچه‌ها بالا رفت و بزرگ شدند٬ اجازه دارند فراواني اين كارها را كم كنند و مثلا به جاي اين‌كه هر شب روي ديوار سايه درست كنند يا به هر مناسبتي شعر دستنبو را براي بچه‌ها بخوانند٬ ماهي يا سالي يك‌بار اين‌كار را انجام دهند. ولي به هر حال قطع نبايد بشود. هيچ سنتي در اين دنيا نبايد قطع شود. بايد قانوني در كار باشد كه هر خانواده‌اي مثلا سالي يك‌بار سنت‌هاي ديرينه‌ي خود را تجديد كند. در مثال ما٬ سالي يك‌بار دور هم جمع شويم كه پدرم روي ديوار كفتر بسازد و دستنبو بخواند و من با دست لرزان آب خيارشور بخورم و مادرم قربان صدقه‌ام برود. ميثم بايستد وسط چارچوب در و پاهايش را بچسباند به دو طرف و بگيردش برود بالا. سوده برامان با كاغذ كاردستي درست كند؛ نمكدان و قايق درست كند. اين سنت‌ها بايد هر سال برگزار شود كه از ياد نرود. بايد قانون بگذارند و اجباري‌اش كنند. اين نمايندگان پس چه غلطي مي‌كنند٬ من نمي‌دانم.


وه چه دستنبو كه دستم بوي دست او گرفت
اين‌جا روي مبل ولو شده‌ام و همه‌ي جانم بوي كتلت مي‌دهد. مانند همان دستنبو كه يار به دست آن بابا داد. بايد بروم حمام كه حوصله ندارم. حالا اگر آن سنت‌هايي كه گفتم سرجايش بود و قطع نمي‌شد٬ اگر همه چيز همان‌طوري پيش مي‌رفت كه دوست داشتم٬ بايد يكهو بابا و ميثم پيداشان مي‌شد و سه‌تايي با هم مي‌رفتيم حمام. بايد همه چيز همان مي‌بود: همان لگن قرمز و آبي كه من و ميثم مي‌نشستيم توش٬ همان شامپو زرد پاوه٬ همان صابون‌هاي بزرگ و ليف‌هاي مامان‌دوز كه بادش مي‌كرديم و كف مي‌كرد. اگر چيزي از سنت‌ها باقي مانده بود٬ بابا بايد هنوز به جاي شامپو صابون به سرش مي‌زد. من آن زمان‌ها هيچ‌وقت نديدم بابا شامپو استفاده كند. سرش را با همان صابون مي‌شست و به نظرم علت زود ريختن موهايش هم همين بود. اگرچه خودش اين ريزش را به زمانه و مشكلاتش وصل مي‌كرد. الان را ديگر نمي‌دانم. چون سال‌هاست هر كس خودش تنهايي حمام مي‌رود. چون سال‌ها از آن روزها گذشته و ما بچه‌هاي 4-5 ساله‌ي آن زمان٬ ديگر شتري شده‌ايم براي خودمان.


اگر بابا و ميثم يكهو سر و كله‌شان پيدا مي‌شد با رخت و حوله‌ و ليف مامان‌دوز كه سه‌تايي برويم حمام٬ بلند مي‌شدم و بغلشان مي‌كردم. آن‌قدر مي‌بوسيدمشان تا دلم آرام شود. هر دوشان را. ميثم كوچك را. پدر جوانم را.

من و ميثم در حمام٬ 26-27 سال پيش

۸ نظر:

  1. اویس تو هم دهن ما رو تو این عالم غربت سرویس کردیا.هی یه کاری کن ما نوستال بزنیم...
    شوخی کردم. خیلی خوب بود. مثل همیشه...

    پاسخحذف
  2. پدرم به واسطه شغلی که داشت به ندرت منزل بود - تابستون ها که گاهی خونه بود موقع ظهر قیلوله ای داشت همیشه خودمو میچپوندم زیر بغلش و ساعتش رو نگاه میکردم ساعتش از همونهایی بود که تازه مد شده و سه زمونه بود صفحه به اصطلاع اعداد دیجیتالش همیشه منو میخ کوب میکرد. الان هم که 32 سالمه دوست دارم اینکار رو که ذل بزنم به اعدادی که مدام دارن تکرار میشن و زمان رو جلو میبرن. نمیدونم شاید این خاطره برای این همیشه تو فکر و ذهنم جا خوش کرده که از سال 67 که پدر رو از دست دادم هیچ وقت برام تکرار نشد. قدر پدر ها و خاطراتشون رو باید دونست. مطمئن بودم اگر الان بود تلفن رو ور میداشتم و بهش زنگ میزدم تا صداشو بشنوم.

    پاسخحذف
  3. من هم دلم براي اون آهوها و كفترها خيلي تنگ شده بعضي وقتها ياد بچگي هامون منو به گريه مي اندازه مثلا چند شب پيش كه تو آشپز خونه رو زمين سفره انداختيم و شام خورديم ... دلم گرفت دلم براي همه اون خاطراتي كه گفتي تنگ شده

    پاسخحذف
  4. من هم دلم براي اون آهوها و كفترها خيلي تنگ شده بعضي وقتها ياد بچگي هامون منو به گريه مي اندازه مثلا چند شب پيش كه تو آشپز خونه رو زمين سفره انداختيم و شام خورديم ... دلم گرفت دلم براي همه اون خاطراتي كه گفتي تنگ شده

    پاسخحذف
  5. واااي عكسو تازه ديدم محشر بود دوباره دلم براتون تنگ شد حتي براي ميثم كه هر روز مي بينمش وبراي تو كه دو سه هفته پيش ديدمت، براي 26-27 سال پيش ...

    پاسخحذف
  6. یاد گذشته ها به خیر!!

    پاسخحذف
  7. ajab axi, ghafelgir konande bud tah in neveshte.

    پاسخحذف