داشتم داستان سياوش را در شاهنامه ميخواندم٬ آنجا كه فردوسي شرح آشنايي و ازدواج شاه كاووس را با مادر سياوش ميدهد. داستان از اين قرار بوده است كه يك روز طوس و گيو (كه هر دو از پهلوانان شاه كاووس بودند) به همراه گروهي از زيردستان و همراهان به تفرج و شكار ميروند. در نزديكي مرز توران٬ در درون بيشهاي چشمشان به دختري ميافتد كه به گفتهي فردوسي:
به دیدار او در زمانه نبود / برو بر ز خوبی بهانه نبود
گيو و طوس از او پرسوجويي كردند كه از كجا آمده است و اينجا چه ميكند و اين حرفها. بعد هم بر سر تصاحب دختر ميان دو پهلوان بگومگويي در گرفت:
دل پهلوانان بدو نرم گشت / سر طوس نوذر بیآزرم گشت
شه نوذری گفت من یافتم / از ایرا چنین تیز بشتافتم
بدو گیو گفت این سخن خود مگوی / که من تاختم پیش نخچیرجوی
اين اختلاف تا آنجا بالا گرفت كه گفتند اصلن بايد سر اين دختر را كه باعث و باني اختلاف است همينجا ببريم تا قال قضيه كنده شود:
سخنشان به تندی بجایی رسید / که این ماه را سر بباید برید
كه البته با وساطت يكي از همراهان٬ قرار شد دختر را پيش شاه كاووس ببرند تا او ميانشان داوري كرده و دختر را به يكي از اين پهلوانها ببخشد. خلاصه دختر را بار ميزنند و با خودشان به كاخ شاه ميبرند و داستان را براي شاه بازميگويند. اما گويا شاه خودش از همه خوشاشتهاتر بوده است:
چو کاووس روی کنیزک بدید / بخندید و لب را به دندان گزید
و خودش مشغول مخزني شد:
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست / که چهرت همانند چهر پریست
و خلاصه بعد از كمي گفتوگو٬ شاه به طوس و گيو كه ظاهرن نقش دستهبيل را بر عهده داشتهاند٬ گفت از فكر دختر بيرون بيايند كه اين لقمهي ملوكانه سزاوار پادشاه است:
بهر دو سپهبد چنین گفت شاه / که کوتاه شد بر شما رنج راه
گوزنست اگر آهوی دلبرست / شکاری چنین از در مهترست
بعد هم شاه دستور داد دختر را به شبستان ببرند و بيارايندش:
بت اندر شبستان فرستاد شاه / بفرمود تا برنشیند به گاه
بیآراستندش به دیبای زرد / به یاقوت و پیروزه و لاجورد
البته ظاهرن شاه كاووس در زمينهي بهرهبرداري از ازدواج هم بسيار هول بود. چون خيلي زود سر و صدايش درآمد:
بسی برنیآمد برین روزگار / که رنگ اندر آمد به خرم بهار
جدا گشت زو کودکی چون پری / به چهره بسان بت آزری
داشتم فكر ميكردم در كنار همهي چيزهاي خوبي كه از دوران قديم شنيدهايم و برايمان نقل كردهاند٬ اين را هم اضافه كنيم كه دخترها هم به مراتب بهتر و منطقيتر از امروز بودهاند. نمونهش همين: دختر به اين خوشگلي رفته تك و تنها در بيشه ايستاده است كه كسي بيايد ببردش. عشوه خركي هم در كارش نبود. پهلوانها كه از راه رسيدند مثل بچهي خوب همانجا ايستاد تا ميان خودشان تصميم بگيرند و ببيند قسمت كدامشان ميشود. بعد هم اينكه وقتي بر سر تقسيم به نتيجه نرسيدند٬ ناراحت نشد. به آنها فرصت داد و همراهشان آمد تا بعدن تصميم بگيرند. خانه نميآيم و از اين حرفها هم در كارش نبود. در خانه هم كه تصميم عوض شد و قرار شد كس ديگري او را بستاند٬ نه نياورد. شرط و شروط هم نگذاشت كه نميدانم 5 سال اول ازدواج بچهدار نشويم و اين حرفها. رفتن به شبستان همان و وا دادن همان. آخرش هم پسري زاييد به چهره بهسان بت آزری؛ خلاصه اينكه از شواهد چنين برميآيد كه كلن بساز و اقتصادي بودند دخترهاي آن دور و زمانه.
دوست دارم برگردم به زمانهاي قديم. بعد يك روز براي شكار بروم طرفهاي مرز توران٬ درون بيشهاي جايي. دوست و رفيق و پهلواني را هم با خودم نبرم كه بخواهد سر دخترك حرفمان شود و آخر دختر از بغل كاووس سر در بياورد. پيدايش كه كردم٬ برش دارم و بياورم بفرستمش در شبستانم. فكرش را بكنيد٬ شبستان هم داشته باشم. بعد خودم بنشينم به friends ديدن و مدام زنهاي شبستان بيايند و چاي تازهدم بياورند و آتش قليانم را عوض كنند و اگر چيز ديگر هم خواستم نه نياورند. همهشان هم بت آزري بزايند. من هم هي friends ببينم و هي تازه شود چاي و قليانم. زنهاي شبستانم.
بعله... خسته نباشین، یا اصلا خسته میشین که بگیم نباشین؟!
پاسخحذفالان دیگه بر عکس شده. شما بشینین توی بیشه تا ما بیایم در موردتون تصمیم بگیریم!
خلاصه...نوشتن پستی چنین در زمانه ای چنان بسان پتکی بماند بر مغز خودتان.
زهي تفكر باطل، زهي خيال محال
پاسخحذفخیلی باحال بود...
پاسخحذفالبته اصلا دور از واقع نیست!از عهده اش بر می آی اویس!
يك ضرب المثل قديمي هست كه ميگه:
پاسخحذفشتر در خواب بيند پنبه دانه...
البته قصد جسارت نداشتما
بد آموزی داره این چیزا ...
پاسخحذفچرا شاهنامه را ممنوع الچاپ نمی کنند پس ؟
بد نگذره به تو، شیطووووووووون
پاسخحذفتعارف نکنی، چیز دیگه خواستی بگو
باشه؟؟