- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: در ستايش همت بلند

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۰

در ستايش همت بلند

اين آخرين باري كه ايران بودم٬ در مهماني‌اي٬ درز شلوارم كه دو پاچه را به هم وصل مي‌كند كمي باز شد. همان خشتك را مي‌گويم. البته نه آن‌قدر كه چيزي هويدا شود و اسباب آبروريزي را فراهم آورد. ولي به هر حال شلوار پلوخوري‌م بود كه با كت مي‌پوشيدم‌ش و بايد پيش از آمدن به سوييس مي‌دادم درست‌ش كنند. خوب مي‌دانستم تعمير و وصله‌پينه و اين‌جور كارها در اين ديار فرنگ مصيبتي‌ست براي خودش. اين‌طور نيست كه شلوار را برداري ببري خياطي و بگويي آقا اين را كمي تنگ كن يا دم‌پاش را كوتاه كن. بعد هم كه كوتاه‌ش كرد٬ همان‌جا بپوشي‌ش و بروي پي كارت. دنگ و فنگي دارد و به اين سادگي‌ها نيست. تجربه‌ي شخصي‌م در اين باره برمي‌گردد به چند سال پيش٬ آن زماني كه در سوئد زندگي مي‌كردم. شلوار جيني داشتم كه با خون دل خريده بودم و از قضاي آسمان در همان ماه اول اقامتم در سوئد زيپ‌ش مشكل پيدا كرد. 4 ماه آزگار نتوانستم بپوشم‌ش تا بالاخره گذرم افتاد به ايران و بردم دادم‌ش خياطي‌اي جايي كه پنج دقيقه‌اي درست‌ش كرد. 4 ماه آزگار شلوار زاربلايي* را آويزان كردم در كمد و هر بار كه چشم‌م به‌ش مي‌افتاد٬ آه از نهادم برمي‌آمد كه بابت يك زيپ بي‌قابليت از پوشيدن‌ش محروم شده‌ام. همين در يادم مانده بود كه دوماه پيش كه ايران بودم و درز شلوارم كمي باز شد٬ به خودم نهيب زدم كه بايد پيش از آمدن به سوييس درست‌ش كنم. خاصه اين‌كه كت‌وشلوار پلوخوري‌م بود و اگر در غربت به‌ش نياز پيدا مي‌كردم٬ جايگزيني نداشت و دست‌م را مي‌گذاشت در پوست گردو.

راست مي‌گويند كار امروز را نبايد به فردا واگذاشت. آن‌قدر دست‌دست كردم و حواله‌ي امروز و فرداش دادم كه روز پيش از پروازم يكهو يادم آمد آن‌جاي شلوارم همچنان باز است. پنج‌شنبه‌اي كه مي‌خواستم بيايم تهران و فردايش بپرم به ژنو٬ سر ظهر براي خداحافظي رفتم خانه‌ي مادربزرگ‌م و شلوارم را هم همان‌جا٬ نزديك خانه‌ي مادربزرگ‌م دادم به آقاي نصيري٬ خياط آبا و اجدادي‌مان كه از بس درز و پارگي نسل‌اندرنسل خانواده‌ي ما را وصله‌پينه زده است٬ ناديده و چشم‌بسته مي‌داند چه‌كارش بايد بكند. القصه٬ همان 5 دقيقه‌اي كه با مادربزرگ‌م به خداحافظي مشغول بودم و او دعا ثنا‌م مي‌كرد٬ نصيري هم درز را دوخت و خيالم را راحت كرد. شلوار را برداشتم و آمدم تهران. فرداش (جمعه) هم ژنو.

شنبه٬ يعني روز بعد از ورودم به سوييس٬ بايد در كنفرانسي در مقر سازمان تجارت جهاني شركت مي‌كردم. موضوع كنفرانس شيوه‌هاي حل و فصل دعاوي در حيطه‌ي انرژي بود و استادم اصرار داشت از دستش ندهم. كنفرانس در يكي از سالن‌هاي اصلي همايش‌هاي سازمان تجارت جهاني برگزار مي‌شد كه سالن بسيار تر و تميز و پدر‌مادرداري بود. شركت‌كنندگان هم عمدتن آدم‌هاي كله‌گنده‌اي بودند و در مجموع سطح كنفرانس سطح بالايي به شمار مي‌آمد.

نشسته بودم روي صندلي و به صحبت‌هاي سخن‌ران گوش مي‌دادم كه يكهو با خودم فكر كردم اين نخ٬ نخي كه درز خشتك پاره‌ي مرا دوخته است٬ پريروز كه در خياطي نصيري٬ واقع در پنج‌شنبه‌بازار بابل٬ لابه‌لاي باقي نخ‌ها چرت مي‌زد و منتظر بود نصيب شلوارپاره‌اي پيراهن‌كهنه‌اي چيزي شود٬ آيا هيچ گمان مي‌برد كمتر از دو روز بعد در ژنو٬ در سالن اصلي سازمان تجارت جهاني حضور به هم رساند؟ به باقي نخ‌ها فكر كردم كه ماندند در دكان نصيري و حالا لابد مدام بين خودشان از تكه نخي حرف مي‌زنند كه بخت‌ش بلند بود و خدا زد پس‌كله‌ش و به نان و نوايي رسيد. هر كدام هم سعي مي‌كنند حكايتي از دوستي خود با آن نخ سرهم كنند تا خود را به او نزديك‌تر و صميمي‌تر نشان دهند. نخ‌مادرها و نخ‌پدرهايي در ذهنم آمدند كه به نخ‌بچه‌هاشان سفارش مي‌كنند مانند آن نخ كه به بالاها راه يافت آن‌ها هم تلاش كنند در جاي خوبي سوزن‌شان را گير دهند تا بتوانند بار خود را ببندند. پيرنخ‌ها هم افسانه‌هايي سرهم مي‌كردند كه اين نخ از ابتدا نظركرده بود و حتي پيش از اين كه قسمت اين شلوار شود چند باري گذرش به چرخ خياطي افتاده بود٬ اما هر بار سوزن شكسته و كار ناتمام مانده بود. انگار قسمتش بود كه نصيب اين شلوار شود.

به قضا و قدر و تقدير فكر كردم و اين كه چطور اين نخ از آن همه ‌نخ بخت‌ش بلندتر بود و فرصتي يافت كه بيايد و دنيا را ببيند. اولش فكر كردم شايد اين اجر و مقامي كه يافت٬ صله‌ي تواضع و فروتني‌اي بوده است كه پيش‌تر در دكان خياطي نصيري از خودش نشان داد و حالا پاداش‌ش را يافته است. به قول شيخ اجل سعدي:

بلندي از آن يافت كو پست شد / در نيستي كوفت تا هست شد

بعد گفتم آخر چه تواضعي. اين هم يك نخي بود قاطي نخ‌هاي ديگر. مگر بقيه چه‌كار مي‌كردند كه اين يكي نكرده بود. همه‌شان نشسته بودند به چرت زدن و به قول شاملو نوبت خود را انتظار مي‌كشيدند.** بعد دوباره گفتم٬ اما نه. اين يكي حتمن از باقي نخ‌ها زرنگ‌تر بود. احتمالن آن اول كه وارد مغازه شدم و با نصيري سلام و عليك كردم و نصيري پرسيد كي‌ آمده‌ام و كي مي‌روم٬ گوشش تيز و حواسش جمع بود و فهميد اگر قصد سياحت و دنياگردي دارد٬ بايد درز خشتك اين شلوار را بچسبد كه صاحب‌ش مسافر فرنگ است؛ كه چسبيد. خودش را انداخت جلو و با اين كه نوبتش نبود٬ از باقي نخ‌ها كه چرت مي‌زدند و حواس‌شان نبود٬ سبقت گرفت و خودش را وصله‌ي اين شلوار كرد. در واقع همت خودش بود كه او را به اين‌جاها رساند:

ذره را تا نبود همت عالي حافظ / طالب چشمه‌ي خورشيد درخشان نشود

همين‌طور فكرهاي پرت و پلا در سرم وول‌وول خورد و تا آن‌جا مرا به خودش مشغول كرد كه به كل از كنفرانس و سخن‌ران و باقي چيزها پرت افتادم. تنها زماني به خود آمدم كه سخن‌راني‌ تمام شد و ملت شروع كردند به دست زدن. من هم دست زدم؛ ولي نه براي سخن‌ران. براي نخي كه همت عالي داشت و خودش را دو روزه از خياطي نصيري در پنج‌شنبه‌بازار بابل به سالن همايش‌هاي سازمان تجارت جهاني در ژنو رساند تا در كنفرانس شيوه‌هاي حل و فصل دعاوي در حيطه‌ي انرژي شركت كند. چه بسا اگر زودتر به‌ش خبر مي‌دادند و فرصت كافي مي‌داشت٬ مقاله‌اي هم در كنفرانس ارائه مي‌داد. اين همتي‌ كه من از اين نخ ديدم٬ هيچ چيز ازش بعيد نبود.


* زاربلا (به كسر ب) در مازندراني يعني به سختي. زاربلايي كنايه از چيزي‌ست كه به دشواري به دست آمده باشد.

** شعر شبانه از کتاب ابراهیم در آتش (در نيست٬ راه نيست...)

۴ نظر:

  1. همت بلند دار که نخ های روزگار از هممت بلند بجایی رسیدهاند

    پاسخحذف
  2. من همیشه راجع به مگس های تو هواپیما اینجور فکر میکنم.....فکر کن...از خانواده و فامیل و همه جدا میشن میرن یه طرف دیگه دنیا....همینجور الکی

    پاسخحذف
  3. توصیف فوق العاده ای بود..
    کاش منم همجین همتی داشتم!!

    پاسخحذف
  4. چه جالب! فکر میکردم برای اشیا جان قائل بودن فقط مخصوص منه! حالا میبینم هستند باز هم کسانی که این جوری فکر میکنند!

    پاسخحذف