- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: نوبتِ ما

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

نوبتِ ما

نوبتي هم كه باشد٬ وقت آن است كه دلم بگيرد٬ كه گرفت. چيزهاي ديگر را ممكن است يادش برود٬ اما اين يكي را نه كه مانند ساعت حواسش هست كه كي و كجا بايد بگيرد و مي‌گيرد. شرح و مثالش را پيشتر اين‌جا نوشتم. اين در و آن در زدم كه باز شود و نشد. رفتم خريد٬ باز نشد. با دوستانم قرار اسكي براي هفته‌ي بعد گذاشتيم و باز نشد. شعر و دعا خواندم و باز نشد. يك بار فقط سرش را بالا آورد و نگاهم كرد كه يعني كي را مي‌خواهي گول بزني؟ تو كه خودت مي‌داني مرگت چيست. اين بازي‌ها را بگذار كنار. راست مي‌گفت. خودم كه مي‌دانم مرگم چيست.


دست‌كم 4 دليل قرص و قايم و محكمه‌پسند دارم كه هر دلي را مي‌گيراند٬ چه برسد دل مستعدي مانند دل بي‌صاحب مرا.

اول اين‌كه شوهر عمه‌ام ديروز نه٬ پريروز به رحمت خدا رفت. رفتنش را كه البته مدت‌ها بود همه باور كرده بودند كه بعد از آن سكته‌ي مغزي يكي دو سال پيش٬ ديگر اوضاع و احوالش روبه‌راه نبود. آدم دست و دلباز و خوش‌خلق و مهرباني بود. البته عقايد مذهبي‌ و تعصب‌هاي عجيب و غريبي داشت و آن زمان كه زورش به بچه‌هايش مي‌رسيد و حرفش در خانه برو داشت٬ به حد كفايت زورش را گفت. مثلن مائده٬ دخترعمه‌ي بزرگم را كه باهوش و درسخوان بود٬ در خانه نگه داشت و نگذاشت بيشتر از ابتدايي بخواند كه اصلن چه معني دارد دختر بخواهد مدرسه برود. بعدها كه مائده شوهر كرد و بچه‌دار شد٬ درس را از سر گرفت و خودش را بالا كشيد٬ اثبات اين‌كه آدم لايق و پيگير راهش را مي‌يابد٬ حتي اگر سال‌ها از زمانش گذشته باشد. حالا اين‌ها چه اهميتي دارد. مهم اين است كه ما خاطرات خوبي از اين شوهر‌عمه‌مان داريم كه تا يادمان مي‌آيد رويش گشاده بود و در خانه‌اش باز. خوش‌صحبت و خوش مشرب بود و مهمان‌دوست. هميشه٬ در فراخي و تنگدستي٬ روضه‌ي ابي‌عبدالله‌ش به راه بود و دلش به اميد خدا گرم. مادرم هم خاطرات خوبي از او به ياد دارد و نامش را هميشه به نيكي مي‌برد كه آن زمان كه درِ خانه‌ي پدربزرگم به روي ما باز نبود٬ خانه‌ي عمه‌ام جاي آن را برايمان پر كرده بود.

خاطرات قديمي‌اي كه از اين شوهرعمه در يادم مانده است٬ بيشترشان برمي‌گردد به حدود 20 سال پيش٬ آن زمان‌ها كه خانه‌شان در محله‌ي سنگ‌پل بابل بود. تصوير كامل و دقيق خانه‌ي پدري با ايوان و حوض و انباري تودرتو و آشپرخانه و مبالي در گوشه‌ي حياط. خودش را هم به ياد دارم كه هميشه دست‌پر به خانه مي‌آمد و پايش را كه به خانه مي‌گذاشت صدا مي‌زد ملوك. عمه‌ام را مي‌گفت كه بيايد و اسباب و وسايلش را از دست و بالش بگيرد. عمه‌ام هم كه آن زمان‌ها تپل بود و نمونه‌ي كاملي از تصوير يك عمه‌ي چاق و مهريان كه قربان صدقه‌ي برادرزاده‌هايش مي‌رود و در خانه‌اش همه شيطنتي آزاد است. تابستان‌هاي خانه‌شان را به ياد دارم كه من و محمد (نوه‌ي عمه‌ام٬ پسر همان مائده كه گفتم) در حوض آب‌بازي مي‌كرديم و دختر‌عمه‌هايم كنار حوض ظرف مي‌شستند و عمه‌ام لنگي٬ لچكي مي‌آورد كه ما را با آن خشك كند سرما نخوريم. عمه‌ي تپلم٬ كه ديگر لاغر شده است٬ اما هنوز مهربان است. پير شده است ديگر. نه فقط او٬ همه پير شده‌اند. شوهر‌عمه‌ام هم كه رفت به رحمت خدا. اي حسين‌آقا جان٬ خدا بيامرزدت.

دوم اين‌كه اين داستان انفجار در چابهار ديگر چه مصيبتي بود. البته اين را بگويم كه من براي كساني كه مي‌روند كربلا و آن‌جا بمبي چيزي ناكارشان مي‌كند و يا مرضي وبايي مي‌گيرند و برمي‌گردند٬ دلم نمي‌سوزد. آخر آدم عاقل جايي كه خطر داشته باشد٬ نمي‌رود. خود امام حسين هم راضي نيست زوارش براي زيارت خودشان را ناكار كنند. اين از اين. اما اين‌ها كه در چابهار از دست رفتند چه؟ اين‌ها كه ديگر نرفته بودند كربلا. يارو جلوي در منزلش يا دو قدم آن‌طرف‌تر داشت راز و نياز مي‌كرد كه يكهو زمين و آسمان به هم پيچيد و همه‌چيز بر باد رفت. يكي دو نفر هم نبوده‌اند. 30-40 نفر را كشته و نزديك صد نفر را زخمي كرده‌اند. بزرگ و كوچك و زن و مرد هم كه نداشته است برايشان. بر پدر و مادرشان لعنت.

سومي‌اش وضعيت نوري‌زاد است و اخباري كه ازش مي‌رسد و نگراني‌هايي كه براي سلامتش وجود دارد. امروز شنيدم خانواده‌اش را هم گرفتند كه رفته بودند مقابل اوين تا خبري از او دستشان را بگيرد. راست و دروغش را نمي‌دانم. اما ديشب نامه‌اي را كه براي همسرش نوشته بود خواندم و عجيب برم اثر كرد. نفس گيرا و قلم دلنشيني دارد و از اين مهم‌تر صداقتي در كلامش هست كه خواننده را همراه و هم‌داستان خود مي‌كند. خاطراتي از زندگي مشترك خود را با همسرش مرور كرد و از اميد و آرزوهايي گفت –كه به قول حميد مصدق- تبه گشت و گذشت و پيوندهايي كه به آساني يك رشته گسست.

آخرينش هم اين داستان پناهجويان ايراني و عراقي و كرد بود كه در سواحل استراليا گرفتار طوفان شدند و به فنا رفتند. مصيبت پشت مصيبت. بليه از عقب بليه. كجا مي‌رفتيد آخر با اين وضع و فلاكت؟ چه كسي به‌تان گفت راهش اين است؟ از كجا و چه مي‌گريختيد؟ به چه اميدي دل‌تان را گرم كرده بوديد؟ گمان كرده بوديد پايتان كه برسد آن‌جا٬ فرش قرمز مي‌گذارند پيش پايتان و مقدمتان را گرامي مي‌دارند؟ حالا آن‌ها كه فنا شدند هيچ٬ اما آن‌هايي هم كه ماندند روز خوشي پيش رويشان نيست. نشنيده‌ايد مگر حكايت آن پناهجويان را كه در تركيه و يونان گرفتار شده‌اند و نه راه پس دارند و نه راه پيش؟ مي‌گويند دست‌كم 40-50 نفر جان باخته‌اند كه تعدادي كودك هم در ميان آن‌ها بوده است. اين‌ها لابد خانواده بوده‌اند. پدر و مادري٬ با يكي دو بچه‌ي قد و نيم‌قد٬ به اميد هواي تازه٬ به اميد همه‌ي آن چيزهايي كه بايد مي‌داشتند و نداشتند٬ حق‌شان بود و ازشان دريغ شده بود٬ زندگي‌شان را فروختند٬ از اين‌جا و آن‌جا هم قرض و قوله كردند و دادند دست كارچاق‌كني كسي كه آن‌ها را به سرزميني ديگر ببرد. كجا؟ چه فرقي مي‌كند. به قول اخوان هر جا كه اين‌جا نيست. آن بابا هم لابد اميدوارشان كرد. از خطرهاي سفر برايشان نگفت. نگفت كه مسايل ايمني را رعايت نكرده است. نگفت كه راه امني پيش رويشان نيست. عوضش گفت آن‌جا كه مي‌رويد آزادي هست و احترام و تحصيل و دوا و درمان و هزار چيز ديگر كه اگر در خاك خودتان بمانيد بايد آرزويشان را به گور ببريد. اين‌چيزها را گفت لابد و تيرشان كرد كه زندگي‌شان را پول كنند و از اين و آن هم دستي بگيرند و تقديم آقا كنند كه ببرد و در درياي طوفاني به اميد خدا رهاشان كند. تو گويي اين قوم٬ مرغ‌هايي هستند كه در عزا و عروسي سرشان را مي‌برند. بمانند يا بروند٬ بايد آرزو‌هاشان را به گور ببرند.


دل است ديگر. چاه ويل كه نيست هرچه در آن بريزيد توفيري نداشته باشد. كافي‌ست دو سه تا از اين خبرها به گوش آدم برسد كه حال آدم را ديگرگون كند. بعد اين‌ها را بگذاريد كنار اين‌كه ديگر شوهرعمه‌اي هم در كار نيست كه شب‌ها دست‌پر به خانه بيايد و داد بزند ملوك٬ و محرم كه مي‌شود روضه‌ي ابي‌عبدالله بگيرد. خودتان هم آن‌قدر بزرگ شده‌ايد كه ديگر پيش نمي‌آيد با نوه‌ي عمه‌تان برويد توي حوض به آب‌بازي و عمه‌تان با لنگ بيايد خشك‌تان كند. يعني اين‌ها كم چيزي است براي گرفتن دلي كه منتظر بهانه است؟ خاصه اين‌كه امشب شام غريبان هم باشد. امشب چه شام غريباني باشد.

۶ نظر:

  1. اشکم سرازیر شد اویس، من سرمنشا بیشتر این نابسامانی که چه عرض کنم، وضعیت اسفناک ایران و شرایط دردآور مردم رو این مذهب احمقانه می دونم، تا این دین به ریش ما بستست، تا وقتی که می ترسیم واسه یه لحظه کوتاه هم شده دوباره فکر کنیم ببینیم واقعا اونچه که در طول تاریخ به اسم دین به خورد مملکت و مردم ما رفته هیچی نیست جز دست آویز برای آدمهای ضغیف و بی اراده، وضع ما بهتر از این نمی شه ما باید خودمون بخوایم که تغییر کنیم
    در آخر بهت تسلیت می گم اویس جان

    پاسخحذف
  2. امان از این دل دیوونه که وقتی می گیره، بد می گیره ...

    پاسخحذف
  3. اويس جان مطلب رو كامل خوندم
    اول اينكه دل اگه دل باشه كه بايد هر از گاهي بگيره
    پس ولش كن به حال خودش و اينقدر بهش گير نده
    خيلي هم شلوغ نكن!كه آي دلم واي واي واي دلم
    اگه دل شما هر از گاهي مي گيره و بعد هم دري داري كه بزني، پولي داري بري خريد، دوستاني براي قرار اسكي و شعري براي خوندن و آخر سر هم وبلاگي كه تو بنويسي و دوستانت بيان بخونن و كامنت بذارن! پس ديگه حله تي فدات
    من چي بگم كه بيش از يك ساله دله گرفته و هيچ كدوم از اينايي كه تو داريو ندارم كه بازم كنم!
    المفلس في امن الله
    برقرار باشي اويس جان
    خدا حسين آقا رو هم رحمت كنه، خيلي براش دعا كن!

    پاسخحذف
  4. چه امیدی چه امید
    چه نهالی که نشاندیم و بی بر گردید

    پاسخحذف
  5. محمد مائده جون۲۸ آذر ۱۳۸۹ ساعت ۱۱:۱۵

    همه ی این خاطراتی که گفتی و خاطراتی که من بعنوان نوه بزرگ تو ذهنمه آدمو دیوونه میکنه...

    پاسخحذف
  6. دل اگر نگیره که دل نیست! اون هم این روزها که دلیلی برای گرفتن هم نمی خواهد
    دل ما که از روز ازل گرفته بود!
    چرا همه اش دنیا را مقصر می دانیم کافی است کمی به خودت بیاندیشی... آیا تا بحال باعث شکستن دلی نشده ای؟ دلی را نلرزانده ای؟ غمی به دلی نیانداخته ای؟
    نگاهی را پس نزدی؟

    پاسخحذف