- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: دل صاب مردة ما

یکشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۹

دل صاب مردة ما

دلم گرفته است و عجيب است. نه اين‌كه دل گرفتن عجيب باشد. دل كه داشته باشي، مي‌گيرد. اما اين‌كه مي‌فهمد وقتي از ايران دور شده‌اي و جايي ديگر، گوشه‌اي ديگر از اين خاك مأوا گزيده‌اي، بايد به جاي غروب جمعه‌ها، غروب يكشنبه‌ها بگيرد، جاي عجب دارد.

پيمان برايم گفته بود كه بچه‌گي‌هايش، هر جمعه با خانواده مي‌رفتند ده، خانة پدربزرگش، به رسم ادب و ديدار. باقي عمه‌ها و عموها هم مي‌آمدند با اهل و عيالشان و خلاصه به بهانة پدربزرگ و مادربزرگي كه آن‌جا بودند و چراغ خانه‌اي كه روشن بود، هرهفته ديدارها تازه مي‌شد. در باغ پدربزرگ كه درندشت بود، علاوه بر مرغ و خروس و سگ و اردك و باقي ماكيان و چارپايان، الاغي هم بود كه پير شده بود و در گوشه‌اي از باغ ايام بازنشستگي را از سر مي‌گذراند تا كي اجلش از راه برسد. باقي حيوانات كه همان مرغ و خروس و سگ و اردك بودند، جوان بودند و تازه نفس و دست بچه‌ها به آن‌ها نمي‌رسيد. مي‌ماند همين يك الاغ پير كه ناي گريز نداشت و مي‌شد اسباب بازي بچه‌ها. روزهاي جمعه عروسي بچه‌ها بود و عزاي حيوان. سواري دادن و دواندن و ترساندنش كافي نبود، كه بايد چوبي را هم در ماتحتش مي‌كردند و دمش را مي‌كشيدند تا عيش و كيف‌شان كامل شود. آزار و ايذاهاي ديگر هم بود كه تنها از ذهن خلاق و مردم‌آزار كودكانه بر مي‌آمد و حيوان همه را با بزرگواري تحمل مي‌كرد.

چه كسي فكرش را مي‌كرد كه آزار بچه‌ها حيوان را وادارد كه روزهاي هفته را شماره كند و جمعه‌ها را از باقي ايام تميز دهد؟ اما شماره كرد و تميز داد.

پيمان مي‌گفت بعد از چند ماه جمعه‌هاي پرآزار براي حيوان و پر تفريح براي ما، حيوان اين روزها را شناخت و جمعه‌ها، صبح زود خود را در گوشه‌اي، كنجي، سوراخي مخفي مي‌كرد و تا غروب سر و كله‌اش پيدا نمي‌شد. باغ بزرگ و درندشت بود و چه كسي مي‌دانست كه كجا خود را گم و گور كرده است. هرچه بود، ديگر صبح جمعه‌ها كه ما مي‌رسيديم به باغ، خبري از حيوان نبود و جايي هم پيدايش نمي‌كرديم. پدربزرگم مي‌گفت غروب جمعه‌ها كه ما مي‌رفتيم و سر و صداها مي‌خوابيد، حيوان هم از جايي سر و كله‌اش پيدا مي‌شد كه سلانه سلانه راهش را مي‌كشيد و مي‌رفت به خانه‌اش، اصطبل. مادر بزرگم هم پشت‌بندش مي‌گفت از اين همه آزار كه اين حيوان را داده‌ايم، اگر توبه نكنيم، خداگير خواهيم شد.

حيوان خدا روزها را شناخت و فهميد كدام روز هفته بايد گم‌وگور شود كه در امن و امان باشد. دل از خر كه كمتر نيست. مي‌داند كي بايد بگيرد كه وقتش باشد. جمعه و يك‌شنبه هم ندارد. وقتش كه باشد، مي‌گيرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر