یک دورانی هم بود
در زندگیام که یک هفته در میان خودم را میرساندم تهران که در کلاسهای داستاننویسی
مجلهی شباب که آن زمانها احمد غلامی سردبیرش بود، شرکت کنم. پر بودم از ایده و
انگیزه و انرژی و غلامی هم آدمی بود که آدم را پرتر میکرد از همین چیزها، ایده و
انگیزه و انرژی.
هنوز که هنوز
است، شباب به نظرم یکی از بهترین مجلات ادبیای بود که برای جوانان درمیآمد و
البته اینکه همان زمان اسم و رسمی به هم نزد، چیزی از قدرش نمیکاهد. عمرش کوتاه
بود و اساسا فضای آن سالها چندان مساعد این نبود که نشریهی ادبیای مختص جوانان،
بدون آن که به جایی وصل باشد و کسی دستش را بگیرد، بتواند سر پا بماند. این شد که
عمرش به دنیا نبود و بعد از چند شماره–که هنوز تمامشان را دارم و مانند ورق زر
نگاه داشتهام- انتشارش متوقف شد. جلسات داستانخوانی و داستاننویسی اما انگار
ادامه یافت و فقط مکانش به جای دیگری منتقل شد.
من اما دیگر
افتاده بودم در سالٰهای پایانی دبیرستان و هول و ولای کنکور و رقابتهای بیحاصل
آن دوران و فشار خانواده برای کم کردن "فعالیتهای فوق برنامه" (اصطلاح
رایج آن زمان) و خلاصه نتیجه این شد که همان تعطیلی شباب و تغییر مکان جلسات
داستاننویسی را بهانه کردم که مثلا موقتا تمرکزم روی درس و مشق باشد و
"دلمشغولیهای جانبی" را به بعد از کنکور حواله کنم. خانواده از این
سربهراهی راضی بود و خودم هم –مثل همین الانم- آدم عافیتطلب و محافظهکاری بودم
که صلاح را در این میدیدم که ریسک نکنم و نقد کنکور و ورود به دانشگاه را –که آن
زمانها گمان میکردیم کلید سعادت و خوشبختی است- به نسیهی ادبیات و داستاننویسی
و اینها که آخر و عاقبتش معلوم نبود، از دست ندهم. این اولین باری بود که آنچه
را که دوست داشتم، به نفع آنچه مصلحت بود فنا کردم و حالا که فکرش را میکنم، میبینم
سرآغاز مجموعهای از قربانیکردنهای مصلحتاندیشانهای بود که مرا از دنیایی که
دوست داشتم و پر از شعر و داستان و ترانه و نمایشنامه و سینما و عکاسی بود، به
جهان تکبعدیای قل داد که برایم چیز زیادی نداشت.
بعدش دیگر زندگی
روتینی بود که هر کسی که در این مسیر افتاده باشد، کمابیش میتواند تجربهاش کند.
از این مدرک به آن مدرک. از لیسانس به فوق لیسانس. از آنجا به دکترای خارج از
کشور. لیسانس و فوق لیسانس دوم. دانشگاه عالی. کار خوب و تمام چیزهایی که در عموم
از آنها با عناوینی نظیر موفقیت و موقعیت مناسب یاد میشود و هولناک اینجاست که
گاهی خودم هم باورم میشود که در جای درستی ایستادهام. بالاخره آدم هستم و گاهی
دلم آرامش و امنیت میخواهد و این جور وقتهاست که ور خوشبین و عافیتطلب ذهنم
افسار را دستش میگیرد و زیر گوشم ریز ریز حرفهایی میزند که درست نمیشنوم، اما
گاهی که صدایش بالا میرود، از لابهلایش عبارتهای آدم خرکنی نظیر موفقیت و تلاش
وافر و پشتکار مثالزدنی و امثال این چرت و پرتها را میتوانم تشخیص بدهم. قبلا گاهی
یکهو بلند میشدم و چشم در چشمش میپرسیدم موفقیت یعنی چی؟ اصلا چطور میتوان
موفقیت آدمی را که در جای درست خودش قرار نگرفته است، اندازه گرفت؟ اما الانها
دیگر حوصلهی همین سر و کله زدن را هم ندارم. میگذارم حرفهایش را بزند و برود.
که میزند و میرود.
زمان میگذرد و
آدم کمکم به همه چیز عادت میکند. به همهچیز، حتی به اینکه در جای درست خودش
نباشد. اوایل اعتراض و عصیان است. بعد نارضایتی مزمنی جایش را میگیرد و دست آخر
تنها نک و نالهای گاه و بیگاهی باقی میماند. و دیگر بعد از مدتی، باید تنها
بهانهای دست دهد که آدم یادش بیاید دلتنگیهایش را. مثل اینکه مثلا صدای فلان
همکلاس آوازم را بشنوم که حالا برای خودش استادی شده است و یادم بیاید که این
مهاجرت و درس و مشقهای ناگزیر نگذاشت با هم ادامه دهیم و پیش برویم. او پیش رفت و
من متوقف شدم. یا مثلا رمان خوبی را بخوانم از دوست و همکلاسیای که زمانی با هم
همدوش و همشانه بودیم و حالا نیستیم. اینجور وقتهاست که آدم دلش میخواهد
برگردد و راه رفته را دوباره برود، یا یکجور دیگر برود.
یا حتی چیزهایی کوچکتر از این. تلنگرهایی بی
مقدمه. مثل دیروز که شتابان وارد توالت دانشگاه شدم و به محض نشستن، چشمم به برچسبی
روی دیوار توالت افتاد که رویش نوشته بود برک د چین. یعنی زنجیرها را بگسل. بعد
یکهو شوری برم داشت و انگار غوغایی در دلم بر پا شده باشد، به سرم زد که بلند شوم و زنجیرها را
بگسلم. اما موقعیت مناسبی نبود. چون تازه نشسته بودم و دستکم باید دو-سه دقیقهای
صبر میکردم که کارم تمام شود و بعد بروم سراغ گسلیدن زنجیرها. که البته تا آن دو
سه دقیقهی بعد برسد، دیگر از صرافت گسلیدن افتاده بودم و دوباره فکرم رفته بود
سراغ تز و اینکه باید تا یک ماه دیگر تحویلش بدهم و کارهای داخل ایرانم چه میشود
و فلان موکل را کجای دلم بگذارم و اینها. یعنی آنقدر از صرافتش افتادم که حتی
آشوب دلم را هم ربط دادم به دو عدد گلابیای که صبح ناشتا خورده بودم و فکر کردم
منبعد به همان یک دانه در هر صبح بسنده کنم.
شلوارم را بالا
کشیدم و بی آنکه زنجیری را بگسلم، برگشتم سر کار و زندگیام. کار و زندگی معمولیام.