- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: روزگار سپری شده‌ی مردم بی‌کلش

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۲

روزگار سپری شده‌ی مردم بی‌کلش


کلش (به کسر کاف و لام) در مازندرانی یعنی سرفه. مثلا می‌گویند وچه ر کلش بیته، یعنی کودک سرفه‌اش گرفت. یا مثلا کلش دست نتونستمه باخسم، یعنی از فرط سرفه نتوانستم بخوابم. بگویم این معنا و کاربردش دقیقا مشابه همان سرفه کردن در فارسی است. اما کاربرد دیگری هم در مازندرانی دارد که به نظرم در فارسی چندان استفاده نمی‌شود یا شاید هم من زیاد نشنیده‌ام. آن هم زمانی است که فعل منفی کلش نکردن (به کسر هر دو کاف) استفاده می‌شود و کنایه از آن است که کسی چیزی را به روی خودش نیاورد. مثلا می‌گویند نیم ساعت مردی وسه حرف بزومه، بی‌خون‌بیی، اتا کلش نکرده؛ یعنی نیم ساعت برای آن مرد صحبت کردم، اما لعنتی هیچ به روی خودش نیاورد. (این اصطلاح بی‌خون‌بیی هم البته از آن واژه‌های ناب است که برای خودش داستانی دارد و باید در صرافت و جای دیگری بنویسمش!)
برای آن‌که مفهوم و معنای عبارت کلش نکردن بیشتر در ذهن شما خواننده گرامی جای بگیرد، مثال تکمیلی دیگری تقدیم می‌کنم. خاله‌ی بزرگ و شوهر خاله‌ی بنده در سال‌های کودکی حکم پدربزرگ و مادربزرگ ما را داشتند. علتش هم این بود که اجداد مادری ما در سال‌های دور به رحمت خدا رفته بودند و اجداد پدری هم مهر آن‌چنانی نداشتند که بخواهند دستی به سر و گوش ما بکشند و سراغی ازمان بگیرند. یعنی این‌طور بگویم که جز به بچه‌های یکی از عمه‌هایم، به نوه‌های دیگر مهری نداشتند و البته مهری هم در دل ما نکاشتند و همین است که حالا در روزگار پیری مادربزرگم، کسی آن‌چنان دلش برایش تنگ نمی‌شود و همه هر چه هست از سر وظیفه است که گاهی یادش می‌کنند و این‌ها؛ بگذریم. گفتم خاله و شوهر خاله‌ی بزرگم جای خالی پدربزرگ و مادربزرگی که باید می‌بودند و نبودند را برایمان پر کرده بودند و بیشترین خاطرات کودکی ما در خانه‌ی آن‌ها که بوی چراغ علاالدین و بخاری نفتی می‌داد گذشت. زنده باشند هر دوشان. تصویری که از بهرام‌آقا‌جون (که البته همین استفاده‌ی همزمان از دو عنوان آقا و جون، نشان از ترکیب احترام و محبت داشت) در یاد من مانده است، یا تابستان‌هایی است که با زیرپوش رکابی و پیژامه راه‌راه زیر پنکه سقفی لم داده بود و با ما که همیشه دور و برش ولو بودیم، بازی می‌کرد و ور می‌رفت و یا زمستان‌هایی که پیت نفت را از زیرزمین هلک‌هلک می‌کشید و می‌آورد بالا که بخاری‌ها را تیار کند. مادر پیری هم داشت که در خانه‌اش مرغ و خروس و این‌ها نگه می‌داشت و عشق دنیا برای من این بود که عصرها با بهرام‌آقاجون برویم آن‌جا برای غذا دادن به ماکیان. حالا که فکرش را می‌کنم، گاهی از حوصله‌ی بهرام‌آقاجون تعجب می‌کنم که همه جا مرا با خودش می‌برد و اغراق نیست اگر بگویم تعداد و تنوع تصاویری که من از دوره‌ای از کودکی‌ام با بهرام‌آقاجون دارم، بیش از تصاویری است که با پدرم دارم. سال‌های جنگ بود و پدرم درگیر کارهای اجرایی در شهرداری و استانداری و این‌ها. شب‌های کشیک‌های طولانی بود و نیامدن پدر به خانه و نگرانی‌های مادر و در تمام این سال‌ها، بهرام‌آقاجون و مهین جون پدربزرگ و مادربزرگ ما بودند. یک شب تابستان یادم نمی‌رود که پنل پنکه سقفی صدا می‌داد و مادرم –ترسوی دو عالم- ترس برش داشته بود که نکند منفجر شود یا اتصالی کند یا چه. پدرم ساری کشیک بود و آن زمان‌ها هم موبایل و این‌ها نبود که بتوان آدم‌ها را به چشم به هم زدنی پیدا کرد. مادر زنگ زد به بهرام‌آقاجون و او هم نصفه‌شبی با تمام خستگی‌های روزانه‌اش آمد که ببیند چه مرگش است پنکه سقفی و آخرش هم به گمانم برای آن‌که نترسیم، همه‌مان را برد خانه‌ی خودشان یا آن‌ها ماندند پیش ما، نمی‌‌دانم. چقدر دور است این خاطرات و چقدر فراموشم شده است جزییاتشان.
خاله‌ام از مادرم ۱۳ سال بزرگ‌تر بود و این بود که آن زمان‌ها که ما بچه بودیم، بچه‌های خودشان دیگر از آب و گل درآمده بودند و ما واقعا جای نوه‌های هنوز نداشته‌شان را پر کرده بودیم. بهرام‌آقا برای من سرشار از جذابیت بود. با آن صدای خش‌دار که گاهی در خانه آواز سر می‌داد و شعری را با مضمون "زهرا، نزن مه وچه ر" می‌خواند، با آن دم خرگوشی که به آینه‌ی پیکان پسته‌ای‌اش آویزان کرده بود، با آن فندک و سیگارش که همیشه همراهش بود، با آن رادیوی قدیمی قهوه‌ای که با هزار زور و مکافات بی‌بی‌سی را می‌گرفت، با آن خر خر کردن‌هایش وقت خواب، با آن بشتزیک درست کردن‌ها و با آن همیشه خسته بودن‌هایش به نظرم درخشان‌ترین چهره‌ی کودکی من بود.
سخن را کوتاه کنم. آن بچگی‌ها که همیشه خانه‌ی خاله‌ام ولو بودیم، گاهی که دلمان هوس چیزی می‌کرد و رویمان نمی‌شد مستقیم بگوییم، بلند بلند می‌گفتیم که مثلا بهرام‌آقاجون بشنود و به ریش بگیرد. مثلا غروب تابستان اگر دلمان بستنی گل و بلبل می‌خواست، من و میثم هی خطاب به هم بلند بلند می‌گفتیم کاش الان می‌رفتیم گل و بلبل بستنی می‌خوردیم به این امید که بهرام‌آقا تکانی به خود بدهد و به داد دلمان برسد. به در می‌گفتیم مثلا که دیوار بشنود. اتفاقی هم که اینجور وقت‌ها می‌افتاد، این بود که بهرام‌آقا که خسته از کار روزانه بود، خودش را به نشنیدن می‌زد و سرش را گرم رادیویش می‌کرد. حق هم داشت بنده‌ی خدا با همه‌ی خستگی‌هایش. بعد ما هی می‌گفتیم و می‌گفتیم تا بالاخره خاله‌ام سرش را از آشپزخانه بیرون بیاورد و با بوی کوکوسبزی‌ای که در خانه پیچیده بود، به بهرام‌آقاجون تشر بزند که:
-بهرام! یک ساعته این وچون درنه بستنی حرف زننه، تو هم اته کلش هکن و جان پر. من مطبخ درون بشتوستمه، تو نشتوستی؟؟
ترجمه‌ی لفظ به لفظ: بهرام! یک ساعت است که این کودکان از بستنی سخن می‌گویند، تو هم یک سرفه‌ای بکن دیگر پدر جان. من از درون آشپزخانه صدایشان را شنیدم، تو نمی‌شنوی؟
معنای کلام: پاشو بچه‌ها را ببر بستنی بخورند.
و اینجا بود که بهرام‌آقاجوت بیش از این نمی‌توانست به روی خودش نیاورد و ناگزیر بود کلش کند و تن خسته‌اش را بلند کند، غروب گرم تابستان دوباره لباس بپوشد و با پیکان پسته‌ای‌اش که دم خرگوش به آینه‌اش آویزان بود ما –خواهرزاده‌های خانمش- را ببرد گل و بلبل که بستنی بخوریم. خدا حفظشان کند. چقدر خوب بود همه چیز آن زمان.
امیدوارم معنای کلش کردن و نکردن برای شما شفاف شده باشد و نیازی به مثال بیشتر نباشد.
حالا داستان از این قرار است که مدتی پیش من این یادداشت را نوشتم که در آن نیمه‌شوخی، نیمه‌جدی از مشکلات سایت گاهک و مشکلات کامپیوتری خودم صحبت کردم که البته دوستان محبت کردند و آمدند و لایک زدند و ابراز لطف کردند. به در گفتم که دیوار بشنود، اما تهش هیچ چیزی برایم نماند. یعنی هیچ کس نیامد کلشی کند که آقا حالا واقعا مشکلت چیست و آیا کاری از دست کسی برمی‌آید یا نه و دستی به یاری برساند. یادداشت خوانده شد و همه رفتند و علی ماند و حوضش با مشکلات فراوانش.
این‌ها را گفتم که بگویم دوره‌ی کلش کردن انگار گذشته است. مانند خیلی چیزهای دیگر که دوره‌شان گذشته. دیگر خاله‌ای نیست که سر بیرون بیاورد و به بهرام‌آقاجون یادآوری کلش‌های نکرده‌اش را بکند و بهرام‌آقایی هم نیست که با همه‌ی خستگی‌اش –حالا یا به عشق ما، یا به تشر خاله- کلش کند.
قحط‌الکلش شده است روزگار ما.

۳ نظر:

  1. حس نوستالژی خاصی افتاد تو جونم...اینکه خاطرات دوران کودکیتونو اینجور شفاف و صادقانه گفتید...حس دوست داشتنی برای من داشت..شاید بخاطر نزدیکی مکانهای زندگیمونه...که این رسم و رسوم های مشترک دامن زده به لذت بخش شدن خوندن خاطراته شما...

    پاسخحذف
  2. چقدر شوهرخالت باحال بود و چقدر هم خوب توصیفش کردی! خدا حفظش کنه. اون دم خرگوش فکر کنم همونی بود که بیشتر پیکان های رنگ و وارنگ اون سال ها داشتنش ولی من یادم رفته بود.
    آقا جان ما کلش نکردیم چون برای رفع عیوب وبلاگ خودمون هم باید دست به دامن غریبه ها بشیم که البته چون سیکرته بی خیال شده و کج دار و مریز طی می کنیم. خلاصه که ما از طرف اولیامون برگه آوردیم شما بی زحمت ما رو معاف کن.

    پاسخحذف
  3. خیلی از نوشته ات لذت بردم یاد خاطرات دوران کودکی خودم افتادم یادش بخیر.والله من هم درحد روشن وخاموش کردن از کامپیوتر سر در میاریم وگرنه دریغ نمی کردم!! یه همچی آدمی هستم من...

    پاسخحذف