من تجربهاي از
هك شدن را با اين وسعت نداشتم. تمام اطلاعات من از چنين فاجعهاي برميگشت به 7-8
سال پيش كه يك ويروسي چيزي به جان كامپيوترم افتاد و بخشي از اطلاعات هاردم را پاك
كرد كه البته بعدش توانستم آنها را بازيابي كنم. دوستي كه براي بازيابي
اطلاعات كمكم كرد٬ بهم گفت كه يك جايي٬ اين ويروس چيزي ازم پرسيده است كه بايد ميگفتم
نه و البته گفتم آره و همين مجوزي شد براي ويروس كه چنين بلايي سرم بياورد. دوست
متخصصم٬ همچنان كه -مانند مارگيري كه براي كشيدن مار دستش را در سوراخ ميكند-
مشغول بيرون كشيدن اطلاعاتم از هارد بود٬ بهم توصيهي اكيد كرد كه هيچ وقت تا از
چيزي مطمئن نشدهام٬ جواب مثبت به آن ندهم. و اين شد نهايت آموزهي امنيتي من در
فضاي مجازي و بلكه همهي زندگي. سالها
بعد٬ شبي در استكهلم٬ در كلابي جايي بودم و دختري از من چيزي پرسيد كه چون درست
سوالش را نفهميده بودم٬ بيدرنگ به آن جواب منفي دادم. حالا كه فكرش را ميكنم٬ آن
شب ميتوانست برايم شب بهتر و خاطرهانگيزتري باشد٬ اگر توصيههاي دوست متخصصم
مانند آينهي دق جلوي چشمانم نميآمد.
نتيجه اينكه تصوير
احمقانهاي كه از حملههاي اينترنتي و ويروسهاي كامپيوتري در ذهن من ماند٬ اين
بود كه اولا همواره اين موجودات براي آسيبرساني اذن ورود ميگيرند و ثانيا سوالشان را طوري
مطرح ميكنند كه اگر جواب منفي بهشان بدهي٬ همهي نقشهها و برنامههايشان به
هم ميريزد.
اين بار اما اينطور
نبود. از ايميلهايم شروع كرد و يكييكيشان را ازم گرفت. بعد سر وقت فيسبوكم رفت
و ترتيب آن را هم داد. تير آخر را هم به گاهك زد و پاكش كرد از صحنهي تاريخ. احساس
شخصيام اين است كه هدف نهايي همين گاهك بود. وگرنه هزار كار ديگر هم ميشد كرد با
اين پسووردها و اكانتها. ولي اينكه صاف رفت سر وقت گاهك٬ به گمانم چيزي آنجا
بود كه آزارش ميداد. يا شايد هم دچار توهم شدهام٬ نميدانم.
حالا اينها مهم
نيست. چيزي كه من واقعا دوست دارم با شما به اشتراك بگذارم و اصلا جايتان خالي بود
كه با چشم خودتان ببينيد٬ تصوير ديروز من بود. نماي كاملي از يك موجود مفلوك و ناتوان
در برابر قادر مطلق. مانند اين بازيهاي كامپيوتري كه غول مرحلهي آخر قد و قوارهاش
ده برابر شماست و هرچه شليك ميكنيد و شمشير ميكشيد٬ اثري بهش ندارد. آنجا
ايستاده است و نگاهتان ميكند و هر از گاهي با فوتي يا تلنگري پرتتان ميكند آن
دورها. داستان ديروز من و اين هكر بود. گفتم. بايد ميبوديد و ميديديد كه چطور با
فلاكت نشسته بودم پشت كامپيوتر زپرتيام و تندتند تلاش ميكردم پسووردهايم را
بازيابي و عوض كنم و تا يكيشان را انجام ميدادم و ميآمدم نفسي بكشم٬ ميديدم
يكي ديگر را عوض كرده است. انگار خوشش آمده بود از اين بازي. تلاش مذبوحانهاي ميكردم٬
مانند گوسفندي كه ميداند ديگر دست و پا زدن فايدهاي ندارد و سر و كارش با سلاخ
است. عينهو بازي دوران بچگيام كه دور مورچهها آب ميريختم و راه فرارشان را ميبستم٬ به هر جا كه سرك كشيدم٬ راهم را بست و از هر طرف كه رفتم٬ جز وحشتم نيفزود. كفارهي گناهانم بود انگار كه در اين ماه عزيز
ميدادم.
از يك جايي به
بعد ديگر بازي را رها كردم و ژست آدمي را گرفتم كه ميداند با فضاحت در حال باخت است
و براي همين٬ ترجيح ميدهد پيش از اتمام بازي با احترام از اين جدال نابرابر بيرون بكشد.
عقب نشستم و براي اينكه دستكم پيش خودم عزت نفس لگدمال شدهام را ترميم كنم٬ اين
شعر شاملو را زمزمه كردم كه:
هرچند جنگی از
اين فرسايندهتر نيست،
که پيش از آن که
باره برانگيزی
آگاهی
که سايهیِ عظيمِ
کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ ميدان
گذشتهاست:
تقدير از تو
گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را
از شکست و مرگ
گزيرنيست.
گاهي هم كه خيلي
لجم ميگرفت٬ به سبك داييجان ناپلئون سري تكان ميدادم و اين را ميخواندم كه:
در كف شير نر خونخوارهاي
/ غير تسليم و رضا كو چارهاي
تا غروب دوستاني كه
خبردار شده بودند٬ به دادم رسيدند و هر كدام راهنمايياي كردند. تا پاسي از
شب هم طول كشيد كارم. تمام توصيههاي امنيتي دوستانم را به كار گرفتم و به
توصيهي آن دوست متخصصم هم عمل كردم و به هر سوالي كه ازم شد٬ جواب منفي دادم. كلي
هزينه كردم و آنتيويروس پولي با محافظت بالا گرفتم. ايميلهايم را به هزار مصيبت
بازيابي و همهي اطلاعات ورودشان را عوض كردم. با بلاگر تماس گرفتم و متقاعدشان
كردم كه از آرشيو خودشان گاهك پاكشده را دوباره به من برگردانند. وقتي مثلا خيالم
راحت شد كه همه چيز امن و امان است٬ بيهوش روي رختخواب افتادم. صبح بيدار شده نشده٬
كامپيوتر را روشن كردم و با دلهره سراغ ايميلهايم رفتم. ديدم از يكي از ايميلهاي
خودم برايم پيام داده است كه:
Long
and busy day?!
This
is not the last time. See you again for more fun.
واقعيت از اين
روشنتر نميتوانست خودش را به من نشان دهد. انگار تمام ديروز٬ هر چه بيشتر تلاش
كردم دورش كنم٬ به من نزديكتر شده بود. به خودم نگاه كردم و يكهو حقيقت مانند
پردهي روشني جلوي چشمم بالا رفت. فهميدم بايد اين را هم مانند جزيي از زندگي خودم
بپذيرم؛ مانند صدها واقعيت ديگر كه وجود دارد و بخشي از من شده است. مثل اين واقعيت
كه اسمم اويس است و زود به زود دلم براي پدر و مادرم تنگ ميشود. مثل اينكه موقع
راه رفتن شكمم را جلو ميدهم و بوي عطرهاي خنك را دوست دارم. مثل اينكه 12 سالم
بود كه با اولين دختر زندگيام آشنا شدم و 16 سالم بود كه عاشق شدم. برگشتم و ديدم
تمام ديروز ما به هم نزديك و نزديكتر شده بوديم و تمام تلاشهاي من براي فرار٬ به
واقع در نگاه او دلبريهاي عاشقانهاي بود كه بيشتر دنبال من ميكشاندش و حالا كه
خوب فكرش را ميكردم٬ ميديدم ناقلا به دل من هم نشسته است.
چهرهاش را در
ذهنم تصور كردم. آن طرف كامپيوتر٬ جايي در اين دنيا نشسته بود و به من لبخند ميزد.
خیلی باحال نوشتی. واقعا قلمتو دوس دارم داداش. کارت درسته. البته واقعا ناراحتم واسه اتفاقی که برات افتاده. سود کمپوتریمم انقدرا نیس که بتونم کمم خوبی بکنم. ولی واقعا از قلمت حضع بردم. ایشالا این مشکلم حل میشه. ارادت داریم داداش تا خود استکهلم.
پاسخحذفخیلی باحال نوشتی. واقعا قلمتو دوس دارم داداش. کارت درسته. البته واقعا ناراحتم واسه اتفاقی که برات افتاده. سود کمپوتریمم انقدرا نیس که بتونم کمم خوبی بکنم. ولی واقعا از قلمت حضع بردم. ایشالا این مشکلم حل میشه. ارادت داریم داداش تا خود استکهلم.
پاسخحذفاويس جان اين بازي آدمو به ياد فيلمهاي ترسناك مي اندازه
پاسخحذفاويس جان ،دم را غنيمت بشمارم و تا دوباره بازي شروع نشده از گاهك فيض ببريم .خوش حالم كه فعلا برگشته
پاسخحذفعالی بود، یادم رفته بود این ادبیات رو
پاسخحذفآقا این هکرت اون یارو,طرفدار فراماسونریه نباشه ؟!
پاسخحذفیادت میاد در مورد کی حرف میزنم ؟!
چه راه دور
پاسخحذفچه راه دور بی پایان
نفس با خستگی در جنگ.....
Just 4 More Fun!!!!
گاهی وقتها باید دست از تلاش بیهوده برداشت
پاسخحذفو کمی صبر کرد قبول داری؟