نافمان را انگار با اغراق بريدهاند. هر چيزي٬ هر
حرفي را كه ميخواهيم بگوييم بايد نوعي اغراق را چاشنياش كنيم كه كلاممان گرم شود.
البته آنسوي ماجرا هم همينطور است. تا صحبت مايهاي از اغراق نداشته باشد٬ به
چشم شنونده يا خواننده نميآيد. اگر عكس قشنگي را ميخواهيم با ديگران به اشتراك
بگذاريم٬ همين كه بنويسيم اين عكس زيباست كفايت نميكند و به چشم نميآيد. نه براي
خودمان٬ نه براي آنها كه عكس را ميبينند و ازش ميگذرند. اما وقتي بالايش –راست يا
دروغ- بنويسيم اين عكس برگزيدهي نميدانم فلان سال و بهمان دهه است يا عكاسش موقع
عكس گرفتن روي آنجايش ايستاده بوده و بعدش هم
خودكشي كرده است و از اين حرفها٬ يكهو انگار هم خودمان راضي ميشويم٬ هم
نگاه ديگران را جلب ميكنيم.
من خودم تا به حال صدها ايميل به دستم رسيده است كه بالايش
نوشته برترين عكس نميدانم سال 2010 يا 2011 يا هر چه. آخر بابا جان٬ نميشود كه همهي
عكسها عكس برتر باشند. بعضيها هم بايد غير برتر باشند. غير برتر٬ اما زيبا و
ديدني. اينطور نميشود؟
در كلام و محاوره هم همين حال را داريم. وقتي ميخواهيم
كسي را بالا ببريم٬ بايد از زمين و زمان بدزديم و به ريشش ببنديم كه خيالمان راحت
شود برايش كم نگذاشتهايم. حرفهاي صد من يك غاز هم كه طبقطبق. خلافش هم البته
فراوان است كه آدمها را به كمترين بغضي چنان به خاك ميكشيم كه ديگر نميتوانند
بلند شوند از زمين. كرور كرور آدم در اين مملكت دروغ ميگويند و مدرك تحصيلي و
هزار چيز ديگر جعل ميكنند٬ اما يكيشان ميشود كردان بينوا و بختش نميخواند و در
بازيهاي سياسي پتهاش روي آب ميافتد. بعد مصداق همان شير كه وقتي زمين ميخورد٬
روباه هم لگدش ميزند٬ يكهو ميكنيمش پيراهن عثمان و تا عقدههاي همه زندگيمان را
سرش خالي نكنيم دستبردار نيستيم. باقي دروغگوها و جاعلها هم كه البته جاشان امن است
و به مدد همين اغراقهاي ما مدام از پلههاي استادي و دكتري و كاردرستي بالا ميروند
تا كي گند يكي ديگرشان دربيايد.
-
آقاي دكتر از مهندسين بسيار صاحبنام از دانشگاههاي
آمريكا هستند كه تمام خطوط متروي تهران به دست تواناي ايشان راهاندازي شده است.
(قيافهي من) مهندس از
آمريكا؟ ممل آمريكايي است مگر؟ صاحبنام از دانشگاههاي آمريكا يعني چه؟ يعني همه
ايشان را در آمريكا ميشناسند؟ اصلا در كدام دانشگاه و در چه مقطعي درس خوانده
است؟ بعد هم اينكه تمام خطوط متروي تهران يعني چه؟ كدام خط؟ كدام بخش؟ با چه تخصص
و عنواني؟ اي داد بيداد.
-
ايشان مدير كل بيمههاي كشور هستند. معرفي ميكنم٬
استاد عاليقدر جناب آقاي دكتر فلاني.
(باز هم قيافهي من)
مدير كل بيمههاي كشور؟ اين عنوان از كجا درآمده است؟
فراوان ميتوان يافت از اين مثالها. يارو چند بيت
شعر پامنقلي و بندتنباني گفته است, اسمش ميشود شاعر و خطيب توانا يا -ديگر خيلي دست زير كه بخواهند بگيرند٬ صدايش ميكنند- استاد دانشگاه. يا آن ديگري دو ماه نيست پايش به حوزه
باز شده است, ميبندند به ريشش كه حضرت آيتا...
. يادم ميآيد يك جايي در كتاب بادبادك باز٬ به اين خصلت افغانها هم اشاره شده
بود كه همه چيز را با اغراق بيان ميكنند و كمتر چيزي را در اندازهي واقعي خود ميبينند
كه همان موقع كه داشتم كتاب را ميخواندم٬ به شباهتشان با خودمان فكر كردم. البته
به نظرم –آنطور كه كتاب ميگفت- اغراق آنها از ما هم بيشتر باشد.
خيلي سال پيش٬ يكي از اقواممان٬ پسرش در دانشگاهي
جايي در فرانسه مشغول درس خواندن شده بود. بعد مادرش آمده بود براي مادرم گفته بود
كه نخستوزير فرانسه شخصا از پسرش تقاضا كرده است كه در فرانسه بماند و همهي
هزينههاي زندگي و تحصيلش را هم بر عهده گرفته است و قرار است شهروندي افتخاري هم
بهش بدهند. شاهد كلامش هم اين را ميگفت كه الان پسرش دارد ماه به ماه از دولت
فرانسه پول ميگيرد. ما هم دهانمان باز مانده بود از اين همه نبوغ و كاردرستي و هر
جا دستمان ميرسيد چند تا رويش ميگذاشتيم و تعريف ميكرديم كه همه بدانند چه
نابغههايي در فاميل داريم.
سالها بعد كه خودم دانشجو شدم و از دانشگاه
اسكالرشيپي گرفتم كه هزينههاي زندگي و تحصيلم را پوشش ميداد٬ فهميدم آن فاميل ما
هم مشابه همچين چيزي را گرفته بود كه اگرچه گرفتنش راحت نيست و ارزش زيادي دارد٬ اما
نه نخستوزير –يا هيچ مقام ديگري- ميآيد بابت آن منت كسي را بكشد و نه به اين سادگيها
به كسي شهروندي افتخاري ميدهند. اينها افاضات اغراقآميز مادرش بود كه لاف در
غريبي ميزد.
ما كه لاف در غريبي و آشنايي ميزنيم.