اين مدت طولاني با هم زندگي كنيم!
یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۰
تكهمسري يا چه
اين مدت طولاني با هم زندگي كنيم!
دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰
بهداد سليميِ وزنهبردار
جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰
دانهي فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه
ديدهايد آدمها وقتي گند ميزنند٬ هي با آن ور ميروند٬ به خيالشان كه ماله بكشند رويش و از ميزان گند بودنش بكاهند؟ حكايت آن آدمي كه بادي ول داده و متعاقبش تكاني به ميز كنار دستش ميدهد كه مثلا بگويد صداي ميز بوده است؟
حالا اين هيچي. ديدهايد اين توليدكنندهها را كه وقتي يك محصولشان فروش نميرود و باد ميكند روي دستشان٬ ميبندندش به ريش محصولات ديگرشان كه ردش كنند؟ يخچالهاي سايز كوچك الجي كه فروش نرفت٬ گذاشتندش اشانتيون يخچالهاي سايدشان كه هر كس يكي از اين سايدها ميخريد٬ يك يخچال كوچك هم بهش هديه ميدادند٬ بلكه به اين بهانه يخچالهاي كوچكشان را آب كنند و بدهند دست مشتري. بگذريم از اين كه پول اين يخچالهاي كوچك را پيشپيش كشيده بودند روي بزرگها؛ ما هم دلمان خوش كه داريم سود ميكنيم و هديهي مفتي ميگيريم.
حالا حكايت اين روزهاي گوگل است. برداشته دگمهي share را دوباره به گودر اضافه كرده است. اين يعني غلط كردم. يعني همان مالهاي كه روي گند ميكشند؛ همان ميزي كه بعد از باد حركتش ميدهند. رويش كليك كه ميكني اما٬ دستش رو ميشود كه تلهاي بوده براي اينكه باز ملت را به آن پلاس سوت و كورش بكشاند. نقش همان يخچالهاي سايد الجي را دارد كه مشتري به هواي آن پا پيش ميگذارد و بعد كه طلبهي خريدش شد٬ يخچال سايز كوچك را هم ميبندند به ريشش.
من كه الان وقت ندارم. ولي اگر كسي فرصتش را دارد٬ زحمت بكشد اين شعر مرحوم ايرجميرزا را براي آلن و دار و دستهاش ترجمه كند و بفرستد گوگل (يا اگر آن دور و برهاست٬ برود حضوري براشان بخواند) تا حساب كار دستشان بيايد كه حواسمان هست. آن share قديم كه ما دلتنگش هستيم و اين share جديدكه اينها چپاندهاند در ريدر تا بلكه پلاسشان را به خورد خلقا... بدهند٬ با هم تومني هفت صنار فرق دارد. اين كجا و آن كجا؟
دانهي فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه / هردو جانسوزند٬ اما این کجا و آن کجا
خشتسازان در بیابان، عشقبازان در اتاق / هر دو میمالند٬ اما این کجا و آن کجا
یک منار در اصفهان و یک منار زیر پتو / هر دو جنبانند٬ اما این کجا و آن کجا
اشتري در زير بار و دلبري در زير يار / هر دو نالانند٬ اما اين كجا و آن كجا
مردهای در آب غسل و دختری در آب حوض / هر دو عریانند٬ اما این کجا و آن کجا
پ.ن. من همين چند بيت را يادم است و هميشه هم فكر ميكردم از ايرج ميرزا باشد. اما حالا كه در ديوان شعرش دنبالش گشتم٬ نيافتم و به ترديد افتادم. كسي چيزي ميداند از اين شعر؟
یکشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۰
اميد به ايران بازگشت
تلويزيون را روشن گذاشته بودم روي بيبيسي فارسي كه صدايش را بشنوم و خودم ايستاده بودم به شستن ظرفها. همينطور دليدلي ميكردم و به اخبار هم گوش ميدادم كه يكهو صداي مجري را شنيدم كه: خبر خوش! اميد به ايران بازگشت!
خشكم زد. همانطور با دست و بال كفي و خيس جست زدم جلوي تلويزيون كه ببينم داستان چيست و جريان از چه قرار است. حيرتم اما ديري نپاييد. گزارشي بود دربارهي بازگشت درناي سيبري (كه نامش را اميد گذاشتهاند) به تالابهاي فريدونكنار مازندران كه البته در نوع خود واقعا هم خبر بسيار خوش و معجزهواريست. اما من حالت آدمي را داشتم كه كنف شده است. برگشتم به ظرف شستنم. بعد يكهو به خودم نگاه كردم و ديدم چقدر آرزوي آن را دارم كه خبر خوشي از ايران به گوشم برسد. خبري غير از اختلاسهاي ميلياردي و وعدههاي دروغ و زنداني كردن دانشجوها و موج فرار نخبگان و آلودگي هوا و پارازيتهاي سرطانزا و فقر و فحشاي فراگير و پايين آمدن سن اعتياد و رشد اقتصادي منفي و تحريمهاي جهاني روزافزون و ناامني و تجاوز گروهي به مهمانان و امثال اينها كه ديگر عادت كردهايم به شنيدنشان. خبري غير از اينها.
برگشتم به ظرف شستنم و ديدم سالهاست در آرزوي اين لحظه هستم. نه فقط من٬ كه همهمان هستيم. اينكه يكهو بشنوم فلان اتفاق خوب در ايران رخ داد و اولش باورم نشود و بروم چندجاي ديگر هم چك كنم كه مطمئن شوم و وقتي يقين كردم٬ بپرم پاي تلفن و تندتند شمارهي دوستانم را بگيرم و بهشان مژدهي خبر را بدهم و به خانه زنگ بزنم و به پدرم بگويم شنيدي خبر را؟ او هم با هيجان بگويد: آره. تو هم شنيدي؟ من هم بگويم آره. شنيدم. به مامان هم گفتي؟ او هم بگويد گفتم و همينطور بيخودي بخنديم و هي از هم بپرسيم كه مطمئن شويم همهي دور و بريهامان هم خبر خوش را شنيدهاند و حالا همه خوشحالند كه بالاخره طلسم سياهي شكسته و اتفاق خوبي هم در اين آب و خاك رخ داده است. كه قند در دلمان آب شود.
خبر خوش؛ چيزي كه سالهاست نشنيدهايم.
پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۰
هر يك از دايرهي جمع به راهي رفتند
من دوست ندارم از اين عكس نگاه بردارم. همينطور نشستهام به تماشايش و كيف ميكنم. به چهرهها دقيق ميشوم و ميروم در بحر تكتكشان؛ دستكم آن چهار نفري كه بيشتر ميشناسمشان: پرويز مشكاتيان٬ فريدون مشيري٬ بيژن بيژني (همشهريمان) و پرويز كلانتري.
تاريخ عكس را نگاه ميكنم: ارديبهشت 67. از اينكه جنگ هنوز به پايان نرسيده٬ ميتوان حدس زد روزهاي سخت و دشواري بوده است. البته خوبيهايي هم داشته است حتما. هواي تهران را هنوز گند نگرفته بود٬ ترافيك خيابانهايش را قفل نكرده بود٬ آدمها هنوز اينقدر پدرسوخته نشده بودند٬ در دلها هنوز كمي ايمان و خردهاي اميد به آيندهاي روشن باقي مانده بود٬ چه ميدانم. من كه آنقدري يادم نميآيد آن روزها را. ميتوانم فقط تصور كنم با خودم؛ يا تخيل. سال 67 همان ساليست كه شجريان با همين مشكاتيان كه اينجا سهتار به دست نشسته است٬ دود عود و دستان را بيرون داد. 67 ساليست كه جنگ تمام شد. سالي كه من به مدرسه رفتم. اينها همهي چيزهاييست كه من از اين سال ميدانم.
خندهدار است٬ ولي نشستهام اينجا به تماشاي اين عكس و با خودم تخيل ميكنم و لذت ميبرم. از تصورش٬ حتي از خيال اين كه 24 سال پيش٬ يك روز ارديبهشتي٬ مشكاتيان و مشيري و بيژني و چند نفر ديگر دور هم جمع شدند و رفتند كوهي٬ دشت و دمني٬ جايي به گردش٬ بعد گوشهاي اتراق كردند كه آن طرفترش هم اسبي الاغي داشت ميچريد٬ بعد مشكاتيان سهتارش را درآورد به نواختن و احتمالا بيژني –با آن سبك نشستن و سبيل پرپشت و عينك تيرهاش- صدايش را سر داد و بقيه دست زدند و حال كردند٬ حتي از خيال چنين تصويري هم لذت ميبرم. چهرهي مهربان مشيري را نگاه ميكنم كه چه با لذت كف ميزند و پرويز كلانتري و بقيه را٬ كه نميشناسم البته.
هي مينشينم به كارهايم و دلم طاقت نميآورد. برميگردم دوباره عكس را نگاه ميكنم و كيف ميكنم. صفحهاش را پايين نگه داشتهام كه بتوانم تندتند نگاهش كنم. بيشتر از همه شادي و سرزندگي مشيري دلم را برده است.
اين آدمهاي بزرگي كه آمدند و رفتند.
سهشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۰
غربت پلاس
آرام آرام٬ مثل گربهاي كه خفت كرده باشد و نرم نرم به گوشتي٬ خوردنياي چيزي خودش را نزديك كند كه بو بكشد و ببيند اصلا ارزش خوردن دارد يا نه٬ ديشب وارد پلاس شدم. پر از شك و بدبيني كه اين ديگر چه زندگيايست كه برامان ساختهاند و مشتي آه و نفرين پيرزنانه كه الهي خدا خانهشان را خراب كند كه خانهمان را خراب كردند و از اين حرفها.
نميدانم تا به حال براتان پيش آمده است كه در جايي غريب و ناآشنا٬ چهرهي آشنايي ببينيد و يكهو روتان باز و دلتان گرم شود كه آنقدرها هم اينجا غريب نيستيد؟ حالا ممكن است در حالت عادي با اين آدم اصلا صنمي هم نداشته و حتي حرفي هم نبوده باشيد. مثالش اينكه چند سال پيش كه رفته بودم سوئد٬ آن اوايل٬ يك روز در قطار پسري را ديدم كه چهرهش برام آشنا ميزد و ميدانستم علم و صنعتي بوده است و البته اين را هم به ياد داشتم كه پيشتر سلامعليكي هم با هم نداشتهايم. اما همين كه در غربت هم را ديديم٬ يكهو انگار دوست چند ده ساله باشيم٬ بلند شديم به خوش و بش و ابراز خوشحالي؛ از اين خوشحاليهاي واقعي. شماره داديم و گرفتيم و بعدش هم چندباري قرار گذاشتيم و با هم اينجا و آنجا رفتيم و خلاصه دوست مانديم. تعجبي هم ندارد. خاصيت خاك غربت است كه دلها را به هم نزديك ميكند. عموم يكبار اين خاطره را برايم گفته بود كه سالها پيش٬ بگويم 25 سال پيش كه سفري به سوريه داشت٬ به طور اتفاقي در حرم حضرت زينب٬ چشمش به چهرهي آشناي ممباقر (به فتح ميم اول و سكون ميم دوم) افتاد. نانواي قديمي محلهي پدربزرگم كه همان 25 سال پيشش هم پيرمردي بود براي خودش و بوي حلوا ميداد. عموم ميگفت همين ممباقر -كه ممكن بود روزي 10 بار در محله همديگر را ببينند و حتي حوصلهي سلام و عليكي هم با هم نداشته باشند- يكهو در آن غربت و تنهايي ديدارش شد نقطهي دلگرمي. شد دلچسب و دوستداشتني. اسباب محبت و نزديكي. گفتم كه خاصيت خاك غربت است.
اصلا چرا راه دور برويم؟ خود من چند وقت پيش به طور اتفاقي چشمم افتاد به يك پرايد در يكي از خيابانهاي ژنو. باور كنيد انگار برادرم را ديده باشم. اصلا بوي وطن ميداد برايم. اگر در حال حركت نبود و دستم بهش ميرسيد ميرفتم بغلش ميكردم و حال و احوالش را در غربت ميپرسيدم و اگر كم و كسري داشت٬ دستش را ميگرفتم. اما داشت ميرفت براي خودش و من از آن فاصله فقط توانستم عكسي بگيرم ازش و نگه دارم براي خودم.
باز هم دارم زياد حرف ميزنم. مخلص كلام٬ آمدم در پلاس٬ بغكرده. مانند كسي كه به زور دسته جارو زده و روانهش كرده باشند اينجا. ابروها در هم كشيده٬ نه با كسي حرف زدم٬ نه كسي را تحويل گرفتم. نميشناختمشان خب. خدا نفر آدم مرا داخل سيركلشان كرده بودند كه من اصلا نميدانستم اين سيركل چيست و بايد كجايم جا بدهمش و كلا نميدانستم چه غلطي بايد بكنم. ظاهر پلاس هم آنقدر نچسب و غيرجذاب است كه افسردگي آدم را دوچندان ميكند. براي خودم بالا و پاييني كردم و همانطور كه غر ميزدم و به زمين و زمان بد و بيراه ميگفتم٬ از روي عكسهاي آدمهاي جديدي كه نميشناختم و فضاي غريبهاي كه درش گير كرده بودم گذر كردم كه يكهو عكس آشنايي را ديدم. آشنا كه چه بگويم. يك آزاده نامي بود كه از گودر ميشناختمش و عكس كارتوني پروفايلش در يادم مانده بود. حتي سلام و عليكي هم نداشتيم با هم٬ ولي ديدنش شادم كرد. رويم باز شد. لبخند به لبم نشست٬ از ديدار يك آشنا. عين ممباقر شد براي عمويم در حرم حضرت زينب. پرايد شد برايم در خيابانهاي ژنو. دلم ميخواست بلند شوم بغلش كنم از خوشحالي. البته نكردم اين كار را. گفتم حالا همهي مردم ممكن است مثل من دلشان نگرفته باشد و يكهو زيادي كه ابراز احساس كنم يارو تعجب كند كه خل شدهام يا چه. هيچي نگفتم و رد شدم. ولي ديگر اخمهايم باز شده بود؛ از ديدن يك عكس آشناي گودري. بعدتر البته كمكم چهرههاي آشناي ديگري را هم ديدم و رويم بازتر هم شد. ولي هيچ چيزي برايم جاي آن عكس آزاده را نگرفت كه يكهو از ديدارش در آن فضاي سرد و غربت٬ انگار دنيا را به من دادند.
در اين غربتكده٬ در اين سراي بيكسي٬ آزاده شد ممباقرم. به فتح ميم اول و سكون ميم دوم.