زورگيري كه شاخ و دم ندارد. در خيابان خدا ميخواهي ماشينت را پارك كني٬ يكهو ميبيني سر و كلهي يكي پيدا ميشود كه ايستاده و دارد بهت فرمان ميدهد: بيا جلو٬ برو عقب٬ خوبه. نه اينكه محبتش گل كرده باشد. پول پارك ميخواهد. به قول خودش٬ اينجا تيول او است.
سرم را از پنجره بردم بيرون و گفتم خيلي ممنون. خودم ميتوانم پارك كنم. نيازي به فرمان دادن شما نيست. مگر از رو ميروند؟ همينطور ايستاده بود و عقب جلو ميگفت. ماشين را كه پارك كردم٬ مانند گربهاي كه خفت كرده و نرمنرم به طعمهاش نزديك شود٬ پا پيش گذاشت كه حق پارك فراموش نشود. پرسيدم مگر شما پاركبان هستيد؟ اگر هستيد٬ قبضتان را ببينم. گفت قبض ندارد٬ ولي جاي پاركهاي اينجا را او اداره ميكند. پرسيدم چه ادارهاي؟ مگر قبلا كه كسي ادارهش نميكرد٬ مشكلي در كار بود؟ وانگهي معابر عمومي كه صاحب ندارد. حالا هم اگر شما مدعي تملكش هستي٬ لابد سندي٬ قبالهاي چيزي داري كه رو كني تا باورم شود.
ديد از من آبي گرم نميشود. سري تكان داد كه به هر حال اگر آمدي و ديدي ماشينت سرجايش نيست يا چيزيش كم و كسر است٬ از من شكايتي نداشته باش. به خيالش كه ترس بيندازد در دلم. جوابش سري تكان دادم كه اگر ماشين چيزيش شده باشد٬ ميدانم اول از همه يقهي چه كسي را بايد بگيرم. به خيالم كه ترسش را به خودش برگردانده باشم.
غرغري كرد و راهش را كشيد رفت كمي آنطرفتر سراغ خانمي كه داشت مگانش را پارك ميكرد٬ ايستاد به فرمان دادن و عقب جلو گفتن. تا وسايلم را از ماشين بردارم و بروم پي كارم٬ ديدم خانم مگاني دو توماني ناقابل را بابت پارك كردن در خيابان خدا و يا شايد هم از ترس آسيب زدن يارو به ماشينش تقديمش كرد.
ندهيم اين پولهاي مفت را. زورگيري است. كمك نكنيم به باب شدن اين زورگيريهاي خياباني.
پ.ن. منظورم پاركبانهاي شهرداري نيست كه به هرحال قبض و دستكي دارند و به جايي وصل هستند. هر چند آنها هم كارشان حساب و كتاب ندارد. يكيشان دو-سه روز پيش به پستم خورد. گفتم نيم ساعت بنويس برايم. گفت قبض نميخواهد. يك هزاري بده برو. خودم حواسم به ماشينت هست. زلزل نگاهش كردم كه اولا نيم ساعت ميشود 150 تومان٬ نه هزار تومان. دوم اينكه يعني چه كه حواسم هست؟ من حواس تو را ميخواهم چه كار؟ قبضت را بنويس بده بگذارم زير شيشهام٬ ميخواهم بروم. ترش كرد و نوشت داد بهم.
يكي از دوستانم برايم ميگفت يكي دو هفته پيش كه رفته بودند سد رجاييشهر٬ جدا از مبالغي كه در ابتدا براي بازديد از تاج سد و بعدتر براي قايقسواري ازشان گرفتند٬ در ميانهي راه٬ سر يكي از گذرها يك بابايي ايستاده بود و ميگفت براي عبور از اينجا بايد نفري فلان تومان بدهيد. بابت چياش را خدا ميداند. دقيقا به شيوهي سر گردنه.
جنگلي شده است براي خودش مملكت؛ بيصاحاب.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف