اول: رفته بوديم بابل. آخر شب باران محشري گرفت كه بوي خاك نمدار را بلند كرد. در حياط٬ زير آلاچيق صندلي گذاشتم و نشستم به شنيدن صداي باران و استنشاق هواي تميز شمال. از پنجره سرك كشيد كه: دايي٬ من هم بيام پيشت؟ گفتم بيا. دويد آمد زير سقف آلاچيق. برايش صندلي آوردم٬ نشست روبهرويم. هردومان سكوت كرديم. برايم عجيب بود كه بچه به اين كوچكي هم دارد از اين آرامش و صداي باران به اندازهي من لذت ميبرد. كه يكهو زير لب –كمي با خودش٬ كمي با من- گفت: فكرش را بكن اگر به جاي اين باران٬ از آسمان سوسيس و كالباس ميباريد... چه محشري ميشد.
دوم: مادرش ازم خواسته بود هر زمان فرصت كردم٬ ببرمش مجموعه ورزشي شهيد كشوري براي كلاسهاي تابستاني ثبتنامش كنم. روزي كه ميخواستم ببرمش٬ گفتم شناسنامهاش را هم براي ثبتنام بياورد. كمي فكر كرد و گفت نميداند كجاست. گفت بايد از مامانش بپرسد. بعد قيافهي موجهي گرفت كه: آخر من هم روي شناسنامهي مامانم هستم. با هم يك شناسنامه داريم. هر چه كردم حاليش كنم آن گذرنامه است كه با مادرش يكي دارد٬ زير بار نرفت كه نرفت.
سوم: مشغول رانندگي بودم٬ او هم نشسته كنارم. در پاسداران٬ از سر بوستان سوم كه گذشتيم٬ با عجله سرش را برگرداند عقب و مادر و بچهاي را نشان داد و گفت: اِ... محمد محسن قرائتي بود. گفتم: همكلاسيت است؟ گفت: آره... و با خودش ادامه داد: ناكس٬ تو همين يك ماه تابستون كه نديديم همو٬ چه قدي كشيد. كمي به سكوت گذشت و باز با خودش گفت: شايد هم اشتباه گرفتمش. كس ديگري بود. ديگر چيزي نگفت. در فكر بود انگار از كمكاري خودش و پشتكار محمد محسن قرائتي در قد كشيدن.
اي جانم...
پاسخحذفواقعن خوش به حالت اويس...
پاسخحذفببينم تو جداً سوئيس درس ميخوني؟!
تو كه از من كه تهران زندگي ميكنم بيشتر ميري شمال!! ديگه داره شك من به يقين تبديل ميشه كه به يه جايي وصلي و مأموريتي توي ديار فرنگ داري كه به راحتي آب خوردن همش مياي ايران و هزينه سنگين رفت و آمد برات اصلاً مهم نيست! ديگه كارت به جايي رسيده كه واسه دوختن درز شلوارتم يه تُك پا مياي ايران و برميگردي!
خداييش هم با خوندن وبلاگت و نوشته هات كم كم داشتم به اين نتيجه ميرسيدم كه مأموري چيزي هستي حالا وصل به كجا رو خودت بهترميدوني...
به هر حال با شناخت دورادوري كه ازت دارم ميدونم كه اونقدر زرنگي كه هيچوقت نميذاري سرت بيكلاه بمونه و به راحتي ميتوني از هر آبي! كره بگيري.
واقعن خوش به حالت اويس... خيلي ها اين خصلت رو ندارن كه در حال حاضر واقعن داشتنش ميتونه زندگي رو لذتبخش تر و مرفه تر كنه و آدم رو به منافعش برسونه!!!
اویس همه وبلاگتو خوندم. به نظر میرسه که عقده های دوره کودکی تو وجودت بد جوری جوونه زده. برو خودتو به یک دکتری چیزی نشون بده. با یک روانشناس صحبت کن هتمن.
پاسخحذفناشناس عزيز
پاسخحذفكاش دقيقا يادداشتهايي را كه نشان از عقدههاي دوران كودكيام داشت نام ميبردي تا بهتر بتوانيم دربارهشان حرف بزنيم. ضمنا حتما درست است نه هتمن.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفاین نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف