ديدهايد بعضي چيزها٬ بعضي كارها يا حرفها نياز به هيچ توضيح اضافهاي ندارد؟ اصلا خودش سراپا توضيح است. سراپا ارتباط است و كافيست بشناسيش و بداني از كجا آب ميخورد تا به ناگاه تكتك كلماتش٬ حركاتش و حتي سكناتش برايت معنايي بيابد. چيزي كه ممكن است براي كس ديگري كمترين نشانهاي از هيچچيز نباشد٬ براي تو ميشود دنياي يادها و نشانهها. حرفم بر سر بوها نيست كه پيشتر داستانش را اينجا گفتهام. هر حرفي٬ هر كلام و رفتار و حركتي ميتواند يادي را به همراه داشته باشد و تنها كافيست آن ياد در ميان جمعي مشترك باشد تا آن جمع را به يكديگر پيوند بزند. آدمهايي٬ بي آنكه يكديگر را ديده باشند و يا حتي بشناسند٬ با ياد مشتركي به هم پيوند ميخورند و گاه اين ياد مشترك٬ از هزار آشنايي و ديدار آنها را بيشتر به هم وصل ميكند.
چند سال پيش كه رفته بودم سفر حج٬ دو همسفر داشتم كه هر دوشان از آزادههاي جنگ ايران و عراق بودند. بچههاي خوب و پاك و مهرباني كه البته يكيشان فشارهاي دوران اسارت عصبيتهاي رفتارياي را برايش به جا گذاشته بود. يك بار كه با هم مشغول گفتوگو بوديم٬ يكيشان گفت در تمام دوران اسارت و زير فشارها و شكنجهها تنها چيزي كه به او آرامش ميداد خواندن زيارت عاشورا بوده است. ميگفت هنوز هم همينطور است كه هر جا و در هر حالي كه باشد٬ همان " اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ" اول زيارت عاشورا او را از هرچه هست و نيست جدا ميكند و انگار وصلش ميكند به جايي ديگر. اينها را كه گفت٬ دوست آزادهي ديگرمان يكهو چشمش برق زد و گفت او هم چنين احساسي دارد و بعد دوتاشان با هم شروع كردند به خواندن قسمتهايي از زيارت عاشورا و با همان كلمات معدود حالشان دگرگون شد. يكيشان كه نتوانست جلوي گريهاش را بگيرد و خود را وا داد. به سادگي٬ همان چند كلمه چنان اين دو نفر را به هم –و دوتاشان را به جايي ديگر- وصل كرد كه هيچ وقت آن حس و حالشان فراموشم نميشود. آنهمه خلوص و اعتقادشان از يادم نميرود.
نجف دريابندري جايي در كتاب "يك گفتوگو" دربارهي مرتضي كيوان و شخصيتش ميگويد كيوان به حلقهاي واسطي ميمانست در ميان حلقههاي بيشماري از آدمهايي كه يكديگر را نميشناختند٬ اما تنها به نام نامي مرتضي كيوان به هم وصل ميشدند. ميگفت هنوز كه هنوز است و پس از گذشت بيش از 50 سال از رفتن كيوان٬ گاهي پيش ميآيد در جمعي ناآشنا اسم و يادي از كيوان به ميان ميآيد و يكهو انگار تمام پردهها كنار ميرود و آدمهايي كه هيچ قرابتي با هم ندارند٬ به اعتبار آشنايياي كه با كيوان يا نام او داشتهاند٬ به هم نزديك ميشوند و دوريها را فراموش ميكنند. به هم وصل ميشوند انگار. (نقل به مضمون كردهام. كتابش دمدستم نيست.)
***
يادها اينطور هستند؛ به هر چيزي٬ به هر كلمه و رفتاري ميتوانند آويزان شوند و آن را رمزدار كنند. بعد همين كلمهها و رفتارهاي معمولي و ساده و حتي بيمعنا٬ براي كساني كه آن ياد را ميشناسند٬ آن رمز را ميدانند٬ ميشوند دنياي معنا. دنياي حرف. حالا چرا اينها را ميگويم؟
كسي در يكي از اين وبلاگهاي مينيمال نوشته بود:
اونجا كه هامون ميگه: خدايا٬ براي منم يك معجزه بفرست.
تكانم داد. اصلا برق گرفت مرا. همين چند كلمه مرا وصل كرد به جايي كه انگار فقط كساني كه با هامون زندگي كردهاند٬ ميتوانند بفهمند چه ميگويم. از يادآوري آن صحنه٬ از يادآوري هاموني كه ديگر هيچ اميدي به هيچ چيز برايش باقي نمانده بود٬ از يادآوري آن جادهي برفي و آن پيكان قراضه٬ آن عشق نافرجام و آخرين تلاشها براي يافتن راهي. آرزوي معجزهاي.
رفتم در خيال. چشمم را بستم و با خودم باقي جملهها را تكرار كردم و به تماشاي صحنههايي نشستم كه صدها بار بيشتر ديدهامشان:
خدایا یه معجزه... برای منم یه معجزه بفرست. مث ابراهیم. شاید معجزهي من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه. یه چرخش، یه جهش، یه اینطرفی، یه اونطرفی...
آمدم لايك بزنمش كه ديدم پيش از من صدها نفر ديگر هم لايكش زدهاند. حس عجيبي بود. مشابه احساس همان آدمهايي را داشتم كه در جمعي غريب٬ با يادآوري نام مرتضي كيوان همديگر را پيدا ميكنند و به هم نزديك ميشوند. مشابه حس همان همسفرهاي آزادهام كه زيارت عاشورا آنها را به هم وصل و در خودش غرقشان ميكرد. بي هيچ حرف اضافهاي٬ كلماتي آشنا٬ يادهايي آشنا٬ آدمهايي ناآشنا را به هم وصل ميكرد.
احساس اينكه آدمهاي ديگري هستند٬ همين دور و بر٬ كه همديگر را نميشناسيم؛ ولي رشتههاي مشتركي ما را به هم پيوند ميدهد. آدمهايي كه اگر بگويي هامون٬ نميپرسند كدام هامون. وقتي بگويي آنجا كه هامون فلان كار را كرد يا فلان حرف را زد يا كاري نكرد و حرفي نزد٬ ميدانند كجا را ميگويي. آدمهايي كه ميفهمند از چه حسي سخن ميگويي و حتي اگر كمترين اشتراكي در رفتار و قيافه و سن و تحصيل و اصالت و اين حرفها نداشته باشيد٬ دلتان قرص قرص است كه چيزي بين شماست كه به هم وصلتان ميكند.
پ.ن. درازنفس شدهام به گمانم. مثل آخوندها كه وقتي سر حرفشان باز ميشود٬ ديگر پايانش با خداست. مازندرانيها ميگويند: "پنج تمن گيرنه بوره منبر بالا٬ پنجاه تمن گيرنه بيه پايين." يعني پنج تومان ميگيرد برود بالاي منبر٬ پنجاه تومان ميگيرد منبر را رها كند و بيايد پايين. حالا حكايت ماست.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذف