- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: خيلي دور، خيلي نزديك 2

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

خيلي دور، خيلي نزديك 2

1- نشستم حساب كردم و ديدم الان دقيقن 12 سال است من و امير همديگر را نديده‌ايم. يعني از همان زمان كه دانشگاه قبول شديم و از بابل رفتيم به شهر و ديار ديگري، هر كدام به سيِ خودمان. او مهندسي برق تبريز قبول شد و من عمران خواجه‌نصير كه بعدها البته تبديل شد به مهندسي صنايع علم و صنعت. حالا اين‌ها اهميتي ندارد. مهم اين است كه از آن زمان تا به حال ديگر پا نداد همديگر را ببينيم و تماس دورادور و تلفني آن‌چناني هم نداشتيم؛ سه چهار بار به گمانم، شايد هم كمتر.

2- پيش از قبولي دانشگاه البته داستان ديگري بود. هم‌كلاس بوديم و هر روز هم را مي‌ديديم و كلاس‌هاي تقويتي‌مان هم مشترك بود. تو گويي خرج مدرسه‌ي غيرانتفاعي به تنهايي كافي نبود، كه كلاس‌هاي كمكي هم بايد سر و كله‌ش پيدا مي‌شد و به سهم خود تلكه‌مان مي‌كرد. از اين كلاس تقويتي، به آن كلاس تست. از اين آزمون به آن امتحان. معلم‌ها هم كه هر كدام براي خودشان دكاني باز كرده بودند و اوضاع و احوال بيشتر به بازاري مي‌مانست كه هركس به هر اندازه كه تيغش مي‌بريد، ما پشت‌كنكوري‌هاي بدبخت را سركيسه مي‌كرد. الان را نمي‌دانم؛ اما به گمانم اگر بدتر نشده باشد، بهتر هم نشده است.
اين كلاس‌ها و استرس‌ها و هزينه‌ها، هيچ خاصيتي اگر نداشت، دست‌كم اين را برايمان به جا گذاشت كه به هم نزديكمان كرد و دوستي‌هامان آن‌چنان ريشه‌دار شد كه هنوز كه هنوز است و با آن‌كه سال‌ها از آن روزگار گذشته است، هيچ دوري و ديري‌اي نتوانسته بر آن رنگ غربت و نا‌آشنايي بپاشاند.

3- من آدم منزوي و گوشه‌گيري نيستم. هيچ‌زمان نبودم. معمولن هر زمان هر جا كه پايم رسيد، دور و برم را با دوستان و رفقا پر كردم و هر كدام از اين‌ دوست‌ها دوره‌اي از زندگي مرا رنگ و بويي دادند و جاي پايي از خودشان به جا گذاشتند؛ بعضي كم‌رنگ‌تر، بعضي پررنگ‌تر. (داستان بوها را هم كه مي‌دانيد و حكايتش را پيشتر اين‌جا نوشتم.) حالا اين را بگذاريد كنار اين كه روند زندگي‌م، به خصوص در سال‌هاي اخير به گونه‌اي پيش رفت كه پايم به جاهاي مختلفي باز شد و آدم‌ها و موقعيت‌هاي بسياري سرِراهم سبز شدند. دستِ‌كم در 5 دانشگاه -در مقاطع مختلف- درس خواندم، در چندين شركت داخلي و خارجي كار كردم و خودم هم سرم درد مي‌كرد براي اين‌كه اين‌جا و آن‌جا سرك بكشم و ببينم چه خبر است. مي‌پرسيد چرا اين‌ها را مي‌گويم؟ براي اين‌كه بدانيد از ميان همه‌ي اين آشنايي‌ها و دوستي‌هايي كه رخ داد و بسياري‌شان تا به امروز ادامه يافت -بدون در نظر گرفتن چند استثنا- هنوز نزديك‌ترين دوستان زندگي‌م آن‌هايي هستند كه در مدرسه با هم آشنا شديم، پشت يك نيمكت نشستيم، به معلم‌هاي مشابهي خنديديم و دلهره‌هاي يكساني را از سر گذرانديم. امير يكي از اين‌هاست. پيمان، مهدي، بازيار، اميد، دامون، بابك و ده‌ها اسم ديگر را هم مي‌توانم كنار نام امير اضافه كنم. اسم كه اهميتي ندارد. مهم اين است كه اين آدم‌ها انگار به جايي از دل آدم پيوند خورده‌اند كه قرصِ قرص است. هيچ چيزي نمي‌تواند تكانشان دهد. بتن‌آرمه شده‌اند انگار.

4- چند روز پيش امير مرا در فيس‌بوك به جمع دوستانش اضافه كرد. از ديدن دوباره‌اش مي‌خواستم پر دربياورم. برايش پيام دادم كه چقدر دلم برايش تنگ شده است. ياد روزهاي خوب قديم را كردم و خاطرات خوبي كه با هم داشتيم. او هم جوابم را با محبت فراوان داد و يادي از يك خاطره‌ي خنده‌دار آن روزها كرد. گفت براي ادامه‌ي تحصيل آمده است آلمان (كي نيامده است؟ كي مانده است؟) و با اين حساب خيلي از هم دور نيستيم. مي‌توانيم برنامه‌اي بگذاريم و ببينيم هم را. بعد من جوابش را دادم و ضمن آن، خاطره‌ي شوخي بي‌ادبي‌اي را هم كه آن زمان‌ها به‌ش زياد مي‌خنديديم كشيدم وسط و خلاص. خلاص كه مي‌گويم يعني به همين سادگي همه‌ي اين دوازده سال نديدن و دوري از ميان برداشته شد و ما شديم همان بچه‌هاي 16-17 ساله‌ي 12 سال پيش كه شب و روز هم را مي‌ديديم و از سر و كول هم بالا مي‌رفتيم. انگار نه انگار فاصله‌اي اين ميان بود. انگار نه انگار اصلن دور بوده‌ايم.

5- به كتاب قديمي و پرقيمتي مي‌‌ماند كه جايي، گوشه‌ي خانه دست نخورده و خاك رويش نشسته است. كافي‌ست برش داري، دستي بكشي‌ش و فوتش كني و بعد مي‌بيني كه هيچ چيزش فرقي نكرده است؛ همه‌چيزش همان است كه قبلن بود. مهم نيست چند سال گذشته باشد و چقدر از هم دور افتاده باشيم. دوستي‌هاي قديمي اگر ريشه دوانده باشد، كه دوانده است، اگر دوره‌اي از زندگي‌مان به هم گره خورده باشد و روزگاري به ديدن هم و گفتن و خنديدن با هم عادت كرده باشيم، محال است آن صميميت‌ها به دوري و نا‌آشنايي بدل شود. غبار فاصله‌ها ممكن است برش بنشيند. اما خرجش فقط همان يك فوت است كه غبار را از كتاب بتكاند. مايه‌اش همان خاطره‌اي است كه امير گفت، همان شوخي بي‌ادبانه‌‌اي است كه من يادش را كردم.

دور بودن‌ها و نديدن‌ها غلط بكند پيش اين‌همه خاطره كه ما از هم داريم و دوستي‌هايي كه اين‌قدر در دل و جانمان محكم شده و ريشه دوانده است، بخواهد عرض اندام كند.


پ.ن.1. امير در عكس بالا نيست. هرچه گشتم عكسي كه او هم درش باشد، پيدا نكردم. حالا فرقش چيست؟ مهم اين است كه اين عكس مال همان 12-13 سال پيش است. آن زمان كه اين پيوندهاي ماندگار داشت جان مي‌گرفت.

پ.ن.2. خيلي دور، خيلي نزديك 1 را اين‌جا بخوانيد.

۴ نظر:

  1. من نيامده‌ام! من مانده‌ام!
    :|

    پاسخحذف
  2. اویس عزیز ممنونم که یادی از من کردی دوستی های ما از صمیم قلب و بدون ریا بود برای همین هیچوقت غبار زمان روش نمی شینه. همین الان که دارم برات می نویسم مهدی جعفری روهم پیدا کردم و چقدر خوشحال شدم. بهر حال موفقیت دوستان برای ما لذت بخشه چون قلباً احساسشون می کنیم. خوشحال می شم که دوباره ببینمت و مطمئنم در نگاه اول بدون اینکه سخنی بین ما رد و بدل بشه باید چند دقیقه با هم بخندیم به یاد همه خاطرات گذشته.

    در چشم بامدادن به بهشت بر گشودن
    زچنان لطیف باشد که به دوست بر گشایی

    پاسخحذف
  3. خيلي زيبا اين نوع دوستي‌ها را بيان كرده‌ايد. دقيقا من هم چنين حسي نسبت به دوستان ان سالها دارم و مي‌دانم خيلي‌هاي ديگر هم همينطورند. جنس ان دوستي‌ها گويا خيلي متفاوت‌تر از دوستي‌هاي دوره هاي بعدي در زندگي است.
    اينو خيلي خوب گفتيد:
    ...غبار فاصله‌ها ممكن است برش بنشيند. اما خرجش فقط همان يك فوت است كه غبار را از كتاب بتكاند...

    پاسخحذف
  4. اگر آن اندک دوستی های ازدست رفته اند هم می ماند دنیا گلستان می شد...

    پاسخحذف