- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: نمایشگاه دفاع مقدس در یاسوج

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

نمایشگاه دفاع مقدس در یاسوج

كسي برايم عكس‌‌هايي فرستاده بود از نمایشگاه دفاع مقدس در یاسوج. لابد به اين عنوان كه ببينمشان و بخندم. اما عكس‌ها را كه ديدم٬ نمي‌دانستم خنده‌ام مي‌آيد يا گريه‌ام. داشتم فكر مي‌كردم آخر آدم‌ها تا چه اندازه مي‌توانند بي‌سليقه و كج‌فهم باشند. بعد هم ياد جمله‌اياز دكتر شريعتي -يا كس ديگري٬ مطمئن نيستم- افتادم با اين مضمون كه اگر مي‌خواهي كسي يا چيزي را خراب كني٬ از آن بد دفاع كن. اول چند تا از اين عكس‌ها را كه اين‌جا مي‌آورم ببينيد.
اول اين‌كه اين مزخرفات كه اين‌جا چپانده‌اند٬ چه ربطي به دفاع مقدس و رشادت‌هاي بهترين و پاك‌ترين بچه‌هاي اين آب و خاك دارد؟

دوم اين كه٬ آخر آدم چقدر مي‌تواند كوته‌فكر باشد. برداشته‌اند يكي را شبيه حيوان درست كرده‌اند با آن آرايش و سر و شكل٬ با انگشتانش كه اين‌جوري بالا گرفته است٬ با قوطي آب‌جو يا نمي‌دانم ويسكي‌اي كه دستش است و دور و برش هم پر از سي‌دي و سيگار و اين چيزها. يك بابايي هم آن طرف‌تر در همين گند و كثافت‌ها و مظاهر فساد مثلن غرق شده و مرده است و من نمي‌دانم اين چه جور مردني است كه سيگارش از دهانش نيفتاده است. حتمن اين هم شاهدي است بر اين‌كه خيلي آدم منحرف بوده است. جلوي اين دو نفر نوشته‌اند "علت بدبختي من..." و "نه با تفنگ نمي‌شه... بايد" كه البته اين جمله‌ي دوم را به گمانم همه‌ي اساتيد ادبيات و فلاسفه هم اگر دور هم جمع شوند نمي‌توانند به معناي واقعي‌ش دست يابند.

اما آن طرف‌تر يك باباي ديگري را هم نشانده‌اند؛ اين‌يكي با يقه‌ي آخوندي و ريش و محاسن مرتب –به زعم خودشان- و اگر به فكرشان مي‌رسيد حتمن عطر مشهد هم به‌ش مي‌زدند. پشت ميزي كه روي آن پر است از كتاب‌هاي كت و كلفت لابد حوزوي و ديني. حالا اين كه كدام آدم عاقلي همه‌ي اين‌ كتاب‌ها را در يك زمان روي ميزش مي‌گذارد خودش سوال علي‌حده‌اي است كه تنها از عهده‌ي طراح اين صحنه بر مي‌آيد. لابد منطقش اين بوده است كه وقتي آن آدم منحرف خودش را در سيگار و مشروب و سي‌دي غرق كرده است٬ اين يكي بايد خودش را پشت ميز و زير كتاب‌ها دفن كند. راه ميانه يا گزينه‌ي ديگري وجود ندارد انگار. جلوي اين يكي نوشته‌ است: "رمز نجات من...". باز هم البته كسي نمي‌داند كه چگونه و با كدام سروش آسماني به اين بابا الهام شده است كه او از رستگاران است و اصولن در شرايطي كه بزرگ‌ترين اولياي خداوند هم به خود جرات چنين جسارتي را نمي‌دهند كه به يقين خود را از رستگاران بدانند٬ اين بابا چه مي‌گويد و از كجا سر و كله‌‌اش پيدا شده است كه چنين ادعايي مي‌كند.

سوم اين‌كه من نمي‌دانم اين‌ طراحان از كدام سياره آمده‌اند كه اين‌قدر گيج و بدسليقه‌اند. آخر در اين روزگار كدام آدم خل و چلي را سراغ داريد كه‌ بر روي ‌سي‌دي پورنو با ماژيك درشت و بدخط بنويسد "سوپر" و اين‌جا و آن‌جا ولوش كند. آدم مگر مغز خر خورده است؟ شانس آورديم كه به جاي سي‌دي نوار VHS نگذاشتند.

چهارم اين كه طراحان صحنه اين ايده را كه بچه‌ي خوب حتمن بايد جوانك با محاسني باشد با يقه‌ي آخوندي و عطر مشهد و كتاب‌هاي حوزوي روي ميز٬ از كجايشان درآورده‌اند؟ يعني نمي‌شود اين بچه‌ي خوب تي‌شرت پوشيده باشد٬ يا كت شلوار به تن كرده باشد با كراوات خوش‌رنگ و برازنده‌اي٬ به جاي ادوكلن Tea Rose هم مثلن Cool Water Davidoff زده باشد و اصلن بگويم كه به جاي اين كه طلبه باشد دانشجوي دكتراي IT باشد؟ البته اثبات شيء، نفي ما عدي نمي‌کند و اين‌ها كه مي‌گويم معني‌ش اين نيست كه اين بنده‌ي خداي با محاسني كه اين‌جا گذاشته‌اند آدم خوبي نيست يا نمي‌تواند باشد. من چه مي‌دانم. من كه نمي‌شناسمش. حرف من هم اين نيست. حرف اين‌جاست كه آيا اين تصوير تنها تصوير مثبت از يك چهره‌ي قابل قبول در روزگار امروز ماست؟

يا حتي آن آدم فاسد و جرثومه‌ي شرارت كه آن‌طرف‌تر ايستاده است٬ نمي‌توانست به جاي آن آرايش و انگشت بالا گرفتن و نشان دادن قوطي مشروبش٬ مثلن آدم ظاهر‌صلاحي باشد كه هزار جور گند و كثافت را زير ظاهر فريبنده‌اش پنهان كرده است؟

پنجم اين كه٬ باز هم همان سوال اول؛ اين‌ها كه اين‌جا گذاشته‌اند٬ چه ربطي به دفاع مقدس و رشادت‌هاي بهترين و پاك‌ترين بچه‌هاي اين آب و خاك دارد؟ آخر هيچ‌كس آن‌جا٬ آن دور و بر نيست كه گوش آن‌ها كه اين بساط مسخره را به راه‌ كرده‌اند٬ بگيرد و بكشد و بگويد مشنگ‌ها! آن‌ها كه روزگاري نه چندان دور جانشان را كف دست‌شان گذاشتند و بي كمترين ادعايي چنان صحنه‌هاي ماندگاري را در تاريخ از خود به جاي گذاشتند كه آدمي هنوز از ديدار آن صحنه‌ها دلش مي‌خواهد از سينه بيرون بيايد و چشمش تر مي‌شود٬ آن‌ بهترين بچه‌هاي اين آب و خاك كه از هر آب و آيينه‌اي زلال‌تر بودند٬ آن جان‌فشاني‌ها و رشادت‌ها را براي اين نكردند كه مشنگ‌هايي چون شما امروز به نام بزرگ و مقدس آن‌ها اسباب خنده‌ي اين و آن را فراهم آورند.

گفته بودم آن دوستم اين را فرستاده بود كه ببينم و لابد بخندم. ديدم بالايش نوشته نمایشگاه دفاع مقدس در یاسوج. نفهميدم گريه‌ام مي‌آيد يا خنده‌ام. به گمانم بيشتر گريه بود كه مي‌آمد.

۵ نظر:

  1. سلام ضمن تشکر باید بگم که عکسها به هیچ عنوان قابل رویت نیست.

    پاسخحذف
  2. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  3. چرا پیامم رو حذف کردی اویس؟!
    خیلی ارت دلگیرشدم،شدی مثل این سانسورچی های صداوسیمای ضرغامی.
    توی دانشکده که اینطوری نبودی عقایدی که مطرح میکردی خیلی فرق داشت با رفتار حاضرت. نمیدونم چرا !!!

    پاسخحذف
  4. چند روزی است که ای-میل مشابهی اما در زمینه ی دیگری به دستم رسیده، من هم نمی دانستم گریه کنم یا بخندم، عصبانی باشم یا به تمسخر بنشینم، به هر حال، ای-میل می کنم

    پاسخحذف
  5. تمام متن يك طرف، «اثبات شيء، نفي ما عدي نمي‌کند» يك طرف ديگر!

    پاسخحذف