شوربختی مرد در این است كه سن خود را نمیبیند. جسمش پیر میشود اما تمنایش همچنان جوان میماند. زن، هستیاش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی كه نظم میدهد به چرخهی زایمان، آن عقربه كه در لحظهیی مقرر میایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه پای زن را راه میبرد روی زمینِ سختِ واقعیت. هر روز كه میایستد برابر آینه تا خطی بكشد به چشم یا سرخی بدهد به لب، تصویرِ روبهرو خیرهاش میكند به رد پای زمان كه ذره ذره چین میدهد به پوست. اما مرد، پایش لب گور هم كه باشد، چشمش كه بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را می بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی كه واقعیت با بیرحمی تمام آوار شود روی سرش...
چاه بابل / رضا قاسمي / نشر باران
سلام. برچسب اين نوشتار نبايد «مال ديگران» باشد؟
پاسخحذفسلام خیلی زیبابودواقعالذت بردم
پاسخحذف