اواخر آبان 86 براي يك ماموريت كاري به اليگودرز رفته بودم. دمدماي غروب بود كه به آنجا رسيديم. آفتاب كمكمك راهش را ميكشيد كه برود. بچههاي مدرسهاي در كوچهها و خيابانها به سمت خانه روانه بودند. هواي ملس پاييزي بود و آفتابي كه ديگر جانِ چنداني نداشت. مردي در گوشهي خيابان ذرت بوداده ميفروخت. كمي آن طرفتر چند بچهي 10-12 ساله جلوي گيمنتي صف كشيده بودند تا نوبتشان برسد و بازي كنند. مردي زنبيل خريد به دست در پيادهرو قدم برميداشت و زني آنطرفتر، چادر به دندان، بچهي كوچكي را كنار جوي آب سرِپا نگاه ميداشت كه جيش كند.
نميدانم تأثير كداميك از اين تابلوها بود؛ ليكن تصويري كه در همان چند دقيقهي ابتداييِ ورودم به شهر در ذهنم ايجاد شد و براي هميشه در ذهنم ماند، تصوير نوستالژيك و حزنآلودي از سادگيِ يك غروبِ پاييزي در يك شهرستان دور افتاده بود.
ديروز عصر براي كاري به Annemasse – يكي از شهرهاي مرزي فرانسه كه تا ژنو كمتر از 20 دقيقه فاصله دارد- رفتم. شايد حسي كه ميخواهم از آن سخن بگويم، آنقدر شخصي و غيرقابل درك باشد كه حتي تلاش براي توصيف آن هم احمقانه به نظر بيايد. اما وقتي به آنجا رسيدم، وقتي آفتاب كمجان پاييزي را ديدم و بچههاي مدرسهاي را كه به سوي خانه روانه بودند، وقتي مردمي را ديدم كه زنبيل خريد به دست اين سو آن سو ميرفتند، وقتي مردي را ديدم كه كنار خيابان ويلنسل ميزد، حسي در درونم جوشيد و من تصويري را به ياد آوردم كه دو سال پيش در اليگودرز در يادم نقش بسته بود.
ميدانم كه استانداردهاي زندگي، فرهنگ، سطح رفاه و اصولا همه چيزِ زندگي در اين دو شهر - Annemasse و اليگودرز- آنچنان از يكديگر متفاوت و دور است كه كسبِ حسِ مشتركي از ديدار آنها به يك شوخيِ بيمزه ميماند. اما در نظرِ من، هر شهرِ كوچكي در پاييز، آن زمان كه آفتابِ كمجان ميرود كه غروب كند، آن زمان كه بچهها از مدرسه به خانه بازميگردند، آن زمان كه مردي گوشهِ خيابان چسِفيل ميفروشد يا سازش را كوك كرده و همراه با آن صدايش را سر داده است، ميتواند تصوير نوستالژيك و حزنآلودي از سادگيِ يك غروبِ پاييزي در يك شهرستان دور افتاده باشد كه مرا به گذشتههاي دور پيوند ميدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر