دو هفتهي مداوم بود كه آخر هفته –زماني كه مدير ساختمان حضور نداشت- رادياتورها و آب ساختمان سرد ميشد و برايمان دردسر درست ميكرد. مشكل البته سابقهدار بود و اوايل نوامبر هم يك بار پيش آمده بود كه به مدير ساختمان اعتراض كرديم و قول داد ديگر تكرار نشود. اما اين سرماي آخر دسامبر ديگر شوخيبردار نبود. هوا سرد بود و در اتاق ناچار با دو شلوار و پليور و ژاكت ميچرخيدم.
برداشتم نامهي تند و تيزي براي مدير ساختمان نوشتم و تمام تعهدات قراردادي فيمابين را بهش يادآور شدم. گفتم كه من به عنوان مستأجر وظيفهام را كه پرداخت بههنگام مالالاجاره بوده است انجام دادهام؛ اما چنين به نظر ميرسد كه او تمام تعهدات خود را -از جمله گرماي خانه و آب-فراهم نكرده است و بايد در اين باره جوابگو باشد. گفتم كه اين مشكل چندين بار پيش از اين هم پيش آمد و من هر بار به آن اعتراض كرده و خواستار رفع آن شدهام و در واقع تذكرهاي لازم را قبلن دادهام. برايش حكمي از دادگاه سوييس را رو كردم كه در آن قاضي در دعواي مشابهي٬ دماي كمتر از 22 را در طول روز و دماي كمتر از 19 را در طول شب غير قابل قبول دانست و عكسي هم از دماسنج اتاقم را الصاق ايميل كردم كه دماي اتاق مرا در ساعت 2 نيمهشب حدود 16 –يعني پايينتر از حد مجاز- نشان ميداد. بعد از ارسال ايميل هم كاغذي را چسباندم روي تابلوي اعلانات ورودي ساختمان و از همهي ساكنان خواستم كه اگر آنها هم مشكل مشابهي دارند و از اتاق سرد و نبود آب گرم در مضيقهاند به مدير ساختمان اعتراض كنند تا مشكل را سريعن حل كند. كلي هم هوا و زمين را به هم بافتم كه مدير ساختمان تعهداتش را درست انجام نميدهد و اين حرفها. آخرش هم شمارهي تلفن همراه و آدرس ايميل مدير را گذاشتم پايين كاغذ.
حقيقت اين است كه موضوع اينقدري كه من بزرگش كردم٬ بزرگ نبود. چيزي كه بود٬ بيشتر دلم ميخواست بدانم اگر سر چيزي كه محق هستم و قانون هم حق را به من ميدهد صدايم را بالا ببرم٬ طرف تا چه اندازه دستِ زير را ميگيرد و خلاصه اين كه قدرت قانون تا چه اندازه در روابط خردهريزي نظير مشكل من و صاحبخانهام ميتواند طرفين را به انجام تعهداتشان وادار كند.
جواب بسيار بهتر از آن چيزي بود كه فكرش را ميكردم. صبح دوشنبه٬ اول وقت صاحبخانه آمد در خانهام. اول عذرخواهي كرد و گفت آخر هفته را در سفر بوده و ايميلهايش را چك نكرده است كه زودتر مشكل را حل كند. گفت كه صبح به محض ديدن ايميل من و باقي ساكنان ساختمان از شركت تأسيساتي طرف قرارداد خواسته است بيايند و مشكل را به طور دقيق پيگيري و حل كنند. گفت قرار است تا ظهر بيايند و بنابراين مشكل چند ساعتي بيشتر ادامه نخواهد داشت. سعي كرد توجيه كند كه رخداد مشكل در دو آخر هفتهي متوالي٬ تنها بك تصادف و بدشانسي بوده است و اينها ارتباطي به هم نداشته است. گفت كه ديگر چنين چيزي پيش نخواهد آمد و بابت همين دو بار هم متأسف است. گفت تصميم دارد با شركت طرف قرارداد هماهنگ كند كه منبعد در صورت بروز مشكل در تعطيلات٬ خود ساكنان بتوانند با آنها تماس بگيرند و درخواست حل مشكل را بكنند. گفت اصلن نيازي به ذكر قانون و رويهي قضايي نبوده است و او خودش ميداند كه حق با من و ساير ساكنان است. خلاصه كم مانده بود بگويد غلط كردم. (لطفن توجه داشته باشيد كه من يك خارجي هستم و او يك سوييسي است كه در خاك و ديار خودش ايستاده و دارد با من صحبت ميكند.)
عصر دوباره سر و كلهاش پيدا شد. ميخواست مطمئن شود مشكل حل شده است كه حل شده بود. هم رادياتورها و هم آب گرم بود. كمي شوخي كرد و مزه ريخت كه مثلن جو خودماني شود و رفاقتمان برقرار باشد. بعدِ اين شوخيها و دل به دست آوردنها٬ فكر ميكنيد چه خواهشي ازم كرد؟ يك حدسي بزنيد. باورتان نميشود.
خواهش كرد اگر مشكل حل شده است و ديگر موردي براي اعتراض وجود ندارد٬ آن كاغذي را كه روي تابلوي اعلانات زدهام بردارم. گفت نميخواست خودش دست به آن بزند كه متهم به حذف و سانسور اعتراضها در مورد مديريتش شود. گفت اگر من برش دارم چنين شائبهاي پيش نميآيد. بعد هم بلافاصله تأكيد كرد البته اگر مايل هستم.
ميدانم تهِ دلش به من فحش ميداد كه تعطيلات آخر هفتهاش را از دماغش در آوردم و ميخواست سر به تنم نباشد. اما اين قانون بود كه او را واميداشت لبخند بزند و از اشكال پيشآمده عذر بخواهد و تلاش كند دل مرا به دست بياورد. قانون بود كه پس گردنش ميزد تا سرش را مقابل يك دانشجوي خارجي پايين بياورد و قول بدهد ديگر مشكلي اينچنين پيش نخواهد آمد. قانون بود كه به او اجازه نميداد دستش را به سوي آن كاغذ اعتراض روي تابلو ببرد و برش دارد.
ميتوانستم بهش بگويم بيخيال برادر! من از جايي ميآيم كه اگر الان به جاي اينحرفها دستت را به كمرت ميزدي و ميگفتي "همين است كه هست" هم هيچ غلطي نميتوانستم بكنم. من از جايي ميآيم كه ممكن بود براي چسباندن اين كاغذ اعتراض٬ در نهايت من مجبور به عذرخواهي از تو و جلب رضايتت شوم. البته اينها را بهش نگفتم. عوضش سري تكان دادم٬ قيافهي جدياي گرفتم و با لحن آدمي كه دارد بزرگواري و گذشت ميكند٬ گفتم: بسيار خب٬ حالا هروقت آمدم پايين برش ميدارم!