اینطور
باشد که یکهو شبی، نصفهشبی از راه برسد، چمدانش را پایین پلهها بگذارد که من عین
خوشحالها بدوم بروم بیاورمش. چترش را همان بیرون در بتکاند و باز بگذاردش که خشک
شود. کیف دستیاش را - از این مدلهای خانمانه، نظیر لویی ویتان- آرام ول بدهد روی
تخت. پالتویش را که از باران بیرون نم گرفته است، در بیاورد و پشت و رو بگذارد روی
شوفاژ و اتاق پر شود از بوی نم آمیخته با عطر لاک و لوازم آرایش. برود جلوی آینه و
دستی به موهایش بکشد و پوش بدهدشان که لابد نمش برود.
بپرسد
باران از کی میبارد و من مثل گیج و ویجها، محو تماشای او، بگویم از عصر به گمانم،
یا شاید هم از ظهر. بگویم نمیدانم. بگویم اینجا همیشه باران میبارد و سخت است
گفتن اینکه این بارانی که الان میآید، از کی باریدن گرفته است. نگاهم کند با
لبخند که یعنی سوال به این سادگی، اینهمه جواب داشت. بوی عطر و لاکش بپیچد در
دماغم و با خودم فکر کنم کاش آن جین جدیدم را پوشیده بودم که اینجور پیش او شبیه
بچهگداها نباشم. فکرم را انگار خوانده باشد، عقبعقب برود و چراغ وسط را خاموش
کند و فقط نور آباژور بماند در اتاق و نور شمعی که از سر شب روی میز روشن کرده
بودم. پردهها کشیده باشد. نرم بیاید جلو و بنشیند لبهی تخت. بگوید میدانی برای
چه آمدهام. میدانم، اما لالمانی بگیرم. مثل احمقها، با شلوار جین مال دو سال
پیش و تیشرت راهراهی که شبیه گور خرم کرده است، سر تکان بدهم که نه، نمیدانم.
بدانم، اما بگویم نه که خودش بگوید. که بشنوم چیزی را که سالها انتظارش را میکشیدم.
نور کم آباژور روی صورتش، سایه روشن شده باشد. بگوید من آمدهام تا مشکلات
کامپیوتری تو را برطرف کنم.
بعد من بغضم
بترکد و دیگر برایم مهم نباشد که شبیه احمقها باشم. دیگر هیچ چیز برایم مهم
نباشد. مانند بچهای، هقهق کنان، دستش را بگیرم و بگویم ای دیریافته، نمیدهمت ز دست. کجا بودی
اینهمه وقت؟ یا شاید هم به مازندرانی بگویم کجه دیی تا الان. بسته به حال آن
موقعم، فارسی یا بابلی حرف بزنم.
بنشینم و یک یک
مشکلاتم را برایش بگویم. از طراحی و شکل و شمایل وبلاگم که راضیام نمیکند و اینکه
میخواهم از بلاگاسپات بکشمش بیرون که اسیر فیلترینگ نباشم و از امکاناتی که میخواهم
داشته باشد و اینکه چرا لیست فالوئرهایم را درست نشان نمیدهد و هزار تا مشکل ریز
و درشت دیگر که اینجای گلویم گیر کرده است. هی بگویم و او هی یادداشت بردارد از
حرفهایم و سر تکان دهد که یعنی میداند چه میگویم. بعد بنشیند به حل مشکلاتم و
من هم بروم برایش چای بیاورم. از داخل آشپزخانه داد بزنم و بپرسم تیرامیسو دوست
دارد یا نه. بگوید دوست دارد. بعد او بپرسد دلم میخواهد شکل و شمایل وبلاگم شبیه مال
کی باشد. من هم بگویم شبیه وبسایت ابطحی. بگوید همون آخوند تپله؟ بگویم آره، خودش
است.
تا نصفه شب مشغول
حل مشکلاتم و انجام خردهفرمایشهایم باشد. من هم روی کاناپه لم داده باشم به کتاب
خواندن. همانجا نرمنرم چشمم گرم شود و خوابم ببرد. صدای تقتق کیبوردش توی گوشم
باشد و بدانم مشکلات کامپیوتریام در حال حل شدن است.
صبح چشم باز کنم
و ببینم نیست؛ ببینم رفته است. چشم پف کردهام را بمالم، کمرم را که از خوابیدن
روی کاناپه خشک شده است خم و راست کنم و تلوتلو خوران بیایم پای کامپیوتر و
ببیینم همه چیز را درست کرده و رفته است. ببینم همه چیز همانطور که میخواستم،
شده است. همه چیز. ببینم مشکلاتم حل شده است. اشک در چشمانم حلقه بزند و یکهو دلم
بگیرد از رفتنش. بدوم پای پنجره که شاید همین الان رفته باشد و ببینمش. باران
همچنان مشغول باریدن باشد و نشانی از او در کوچه نبینم.
بعد یکهو صدای
سیفون بیاید و بفهمم نرفته است. بفهمم رفته است دستشویی برای اجابت مزاج. چشمم به
پالتویش بیفتد که هنوز روی شوفاژ است و دلم گرم شود.
وفورنعمت. شادی پشت شادی: مشکلات
کامپیوتریام را حل کرده است. نرفته است.