1.
به نظرم كساني كه
زندگي خارج از ايران را تجربه كردهاند٬ حالا يا براي تحصيل٬ يا كار يا هرچه٬ و
بعد تصميم به برگشت گرفتهاند٬ يكي از بزرگترين مشكلاتشان توضيح دادن چرايي اين
تصميم براي كسانيست كه اساسا هيچ دركي از علت آن نميتوانند داشته باشند. سوالها
معمولا مشخص و ساده است: چرا وقتي كسي امكان زندگي در جايي بهتر و با شرايط مناسبتر
را دارد٬ و بخشي از راه را هم رفته و سختيهاي اوليهاش را از سر گذرانده است٬
بايد برگردد و دوباره خود را اسير مشكلاتي كند كه همه در حال فرار از آن هستند.
سوال همين است كه حالا بسته به دوري و نزديكي سوالكننده لحن بيانش فرق ميكند. آنها
كه نزديكتر هستند ميگويند ديوانهاي كه ميخواهي برگردي؟ آنها هم كه دورتر
ايستادهاند ميپرسند نميخواهي بيشتر دربارهش فكر كني؟ حرف اما همان است كه
گفتم. سوال همان يك چيز است. جواب اما به تعداد آدمهايي كه تصميم به برگشت ميگيرند٬
متفاوت است و البته عمق بيشتري هم نسبت به سوال طرح شده دارد. عمق كه ميگويم٬
يعني سوالكننده سر جاي خودش نشسته است و از جايي بيرون گود٬ بي آنكه هزينهاي
بدهد٬ سوال روتين و بديهياي را٬ بدون در نظر گرفتن تفاوت آدمها و تجربههاي آنها
و عموما بدون فكر كردن خاصي ميپرسد. اين طرف كسيست كه بخشي از زندگي خود را
گذاشته ٬ هزينههايي داده و هزاران تجربه و سختي را از سر گذرانده است٬ بارها و
بارها سبكوسنگينهاي زيادي كرده و آخرش هم سر بسياري از آنها به نتيجه نرسيده
است و حالا خودش هم ترديدهاي زيادي دارد كه خيليشان را در جيب شلوارش نگاه داشته
و همه جا با خود ميبرد. اين آدم به آن آدم چه توضيحي بايد بدهد؟ اصلا بايد توضيحي
بدهد؟
2.
من از اول سنگهايم
را با دور و بريهايم وا كنده بودم. همان اول آب پاكي ريختم روي دستشان و گفتم ميروم
كه برگردم. ميروم درسي چيزي بخوانم و برگردم. هم اولش اين را گفتم٬ هم وسطش و هم
همين الان. كسي به من توصيه نكرده بود اينطور بگويم. اما به تجربه ميدانستم هر
جا سطح توقع آدمهاي دور و بر بالا برود٬ ناخودآگاه مشكلاتي براي آدم ايجاد ميشود
كه عبور از آنها نيازمند وقت و انرژيايست كه در واقع به هدر رفته است. به تجربه
ياد گرفته بودم انتظارها را بالا نبرم٬ چون واقعا حوصله و صرافت آن را كه بخواهم
پايينشان بياورم نداشتم. الان هم همين توصيه را به كساني كه مشورتي چيزي براي
رفتن ميخواهند ميكنم كه از اول نگوييد ميخواهيد برويد و بمانيد. بگوييد موقتي
است و برميگرديد. بلكه رفتيد و ديديد به ذايقهتان سازگار نيست. اينطور نشود كه
برگشت برايتان نوعي شكست تلقي شود و خدا نكند كه ترس از اين شكست و رودربايستي و
نگاه و انتظار ديگران شما را وادارد يك عمر در جا و راهي كه دوست نداريد بمانيد.
بگوييد ميرويد كه برگرديد. هم حس بهتري به خودتان ميدهد و هم كارتان را بعدا
راحت ميكند. اگر هم ماندگار شديد كه ديگر كسي سوالي نميپرسد: ديفالت ذهني مردم
ما اين است كه آدمها ميروند خارج كه ديگر برنگردند.
3.
ما فكر ميكنيم
خيلي كاردرست و زرنگيم. اخيرا هم اينطور شدهايم به گمانم. اخيرا كه ميگويم يعني
مثلا در اين چند دههي اخير كه يادمان دادند چطور لقمه را از دهان هم بدزديم و
مدام دنبال راههاي دررو باشيم و پا روي سر و چشم هم بگذاريم كه بالا برويم و اينها.
لابهلاي همين زرنگ شدنهامان٬ ذره ذره باورمان شد كه زندگي چيزي جز پيشرفتهاي
مستمر و بالا كشيدنهاي متوالي نيست. از اين پله به پلهي بالايي. از آنجا به
چهارتا بالاترش و چه ميدانم. از شهرستان به تهران٬ از تهران به مالزي٬ از مالزي
به اروپا و آمريكا و لابد از آنجا به كرهي ماه و مريخ يا يك جهنم ديگر. هيچ وقت
هم راضي نميشويم٬ خوشحال نميشويم. اين روزها پاي صحبت هر آدم تختهپارهاي كه مينشيني٬
تكيهكلامش اين است كه نبايد دچار احساس و عواطف شد و بايد دنبال موفقيت و پيشرفت
را گرفت. ملت بچههاشان را بزرگ ميكنند و بعد٬ درست آن وقتي كه بايد ثمرش را
ببينند٬ ميفرستندشان آن سر دنيا و خودشان آخر عمري٬ مينشينند در سوت و كور خانه
و فشار خونشان را اندازه ميگيرند. خير سرشان خوشحالند كه اسير عواطف و احساسات
نشدند و بچههاشان را خوشبخت كردند. خوشبختي سر آدم را بخورد وقتي ميخواهد
بيش از اين تنهامان كند. مگر چقدر قرار است دور هم باشيم و همديگر را ببينيم كه
همين مدت را هم از خودمان بگيريم؟
4.
يك جدول مقايسهاي
بود ميان سبك زندگي اروپايي و آسيايي كه يك جاييش براي اروپاييها علامت چشم
گذاشته بود و براي آسياييها علامت دوربين. يعني آنها در لحظه زيبايي را ميبينند
و لذت ميبرند. ما اما دنبال آن هستيم كه همان زيبايي را سندي چيزي كنيم كه هميشه
ثابت كند آنجا بودهايم و آن را ديدهايم. داشتههاي همين الانمان را از دست ميدهيم
كه شايد چيزي در آينده دستمان را بگيرد. لذتها و دلبستگيهاي الانمان را نميبينيم٬
به اميد اينكه شايد جاي ديگري منفعت بيشتري در انتظارمان باشد. يكي از دوستان اروپاييام كه 6 ماهي رفته بود
كره جنوبي و چين و تايوان و برگشته بود٬ ميگفت برايش عجيب بوده كه مردم بيش از آنكه
زندگي كنند٬ دنبال پول هستند. ميگفت people were crazy for money. خواستم بگويم ايتز ايون وورس اين
ايران. آبروداري كردم و نگفتم البته. سري تكان دادم و گفتم اوه٬ ايتز تريبل. فكرش
را كه ميكنم٬ تريبل هم هست واقعا.
5.
دلايل من براي
برگشتن ساده است. دستكم به نظر خودم كه ساده ميآيد. زياد با منطق دودوتاچارتاي
امروز جور نيست٬ ولي به هر حال لابد وزني دارد براي خودش كه مرا ميكشاند. اول اينكه
اين مملكت خراب شده بالاخره كه بايد از اين وضع دربيايد و سر و ساماني بگيرد. آخر يعني
چه كه اينهمه هزينه براي تكتك ما شده است و بعد ما كوچ كردهايم رفتهايم به
سلامت. زياد شعاري شده است اين حرف٬ ميدانم. ولي مگر واقعيت غير از اين است. برميگردم
و يك گوشهي كار را ميگيرم. تخصصي دارم كه ميتواند به كاري بيايد و گرهي را از
جايي باز كند. چارهي درد و بلاي اين مملكت هم هر چه باشد٬ قطعا رفتن و پشت سر را
هم نگاه نكردن نيست.
6.
صاف و ساده من
دلم براي خانوادهام تنگ ميشود. پدر و مادري دارم كه پا به ميانسالي گذاشتهاند
و دلم ميخواهد نزديكشان باشم. اينطور نباشد كه شبي نصفهشبي اگر قرار شد يك
ليوان آب بدهم دستشان مجبور باشم بيايم در سايت تركيش ايرلاين و قطر و امارات و
كوفت و زهر مار دنبال ساعت پروازها بگردم تا كي بتوانم خودم را بهشان برسانم. گفتم
كه٬ چقدر مگر قرار است هم را ببينيم كه حالا همين اندك را هم از خودمان دريغ كنيم.
برادري دارم كه پشتم است و ميخواهم كنارش باشم و هواي هم را داشته باشيم. دلم تنگ
ميشود وقتي صدايش را از پشت وايبر و اسكايپ و اينها ميشنوم. خواهرم٬ شوهر
خواهرم و بچههايشان را هم همينطور. دلم ميگيرد وقتي درساي 3 ساله روي oovoo صفحهي مونيتور را ميبوسد كه يعني
مثلا مرا بوسيده است. ضمن اينكه همهي مونيتور را تفمالي ميكند و همه جا را به گند ميكشد و از لحاظ
بهداشتي هم اصلا درست نيست. دوست دارم زود زود ببينمشان و هر روز خراب شوم خانهشان.
عرشيا 10-11 سالش شده است و ميخواهم دوران بلوغ نزديكش باشم كه يك وقت اگر دلش
خواست با كسي چيز خصوصياي بگويد يا داستان عاشق شدنش را رو كند٬ دايياي ور دلش
باشد كه بشنود. بعد اينكه بهترين دوستانم آنجا در ايران هستند. حسام هست٬ گل سر
سبد همهشان. خيلي دوستانم هم البته رفتهاند از ايران. ولي ديگر چارهاي نيست. يعني
دست من نيست كه كاريش بكنم. من برميگردم خانه. آنها هم اگر دوست دارند٬ برگردند.
7.
بعد اينكه همهي
مشكلات و بدبختيهاي ايران را هم كه بگذاريم كنار هم و همهي خوبيها و امكانات و
مزاياي زندگي در يك كشور پيشرفته را هم كه جمع كنيم٬ تغييري در اين واقعيت نميدهد
كه من –و به نظرم خيليهاي مانند من- در ايران آدمهاي شادتري هستيم و لذت بيشتري
از لحظهلحظهي زندگي را تجربه ميكنيم. يعني اينطور بگويم كه مجموع آن امكانات و
مزايا٬ اگرچه كيفيت بالاتري از زندگي را به همراه ميآورد٬ ولي براي آدمهايي مثل
من٬ با پيشينه و هويت فكري و علقه و ريشهاي كه در ايران دوانده است٬ لزوما زندگي شادتري
را رقم نميزند. من اينجا كنار درياچهي ژنو٬ در هوايي كه از تميزي برق ميزند و
زير آسماني كه آبي است قدم ميزنم و با خودم فكر ميكنم كي برميگردم ايران كه در خيابان
انقلاب (با آن دود و كثافتش) جلوي كتابفروشيها پرسه بزنم و از آنجا راهم را كج
كنم بروم كريمخان٬ نشر چشمه و يا بروم كلاس آواز استاد فلاح. اين درست كه آدميزاد
هميشه حسرت چيزهاي نداشتهاش را ميخورد. اما ميشود جاي اينها را عوض كرد. يعني ميشود من در ايران باشم و گاهي يادي از خاطرات خوش كنار درياچهي ژنو هم بكنم. اينطور
شادترم. تازه ميخواهم سهتار را هم دوباره شروع كنم و اين خودش كم چيزي نيست.
8.
من
در ايران انگيزه و داشتهي بيشتري براي حركت و همان –به قول خودمان!- پيشرفت دارم.
در ايران روابط را بهتر ميشناسم و تواناييهاي گفتاري و نوشتاريام هم به كمكم ميآيند
كه در كنار تخصصم از من آدم به نسبت توانمندي بسازند. اينجا٬ به عنوان يك غريبه٬ من
آدم متوسطي هستم كه مزيت ويژهاي از ديگران دور و برم جدايم نميكند. در ايران٬ دستكم
اميد اين را ميتوانم داشته باشم كه منشا اثر بيشتر و رضايتبخشتري براي خودم و
ديگران باشم.
9. من ميخواهم حلقههاي
دوستانهي دور و بر خودم را گسترش دهم و با كساني كه انتخاب ميكنم مراوده داشته
باشم. زندگي در غربت حق انتخاب را از آدم ميگيرد. در واقع انتخابي وجود ندارد.
گزينههاي محدودي دور و بر آدم هستند كه يا بايد به آنها قناعت كرد و يا تنها ماند.
دوستان خارجي هم هستند. اما تجربهي شخصي من براي برقراري ارتباط عميق و ريشهدار
با آنها چندان اميدبخش نبود: همديگر را ميبينيم و مهماني ميرويم و گپ ميزنيم و
خوش ميگذرانيم؛ اما هيچ كدام از اين دوستيها به عمق روابطي كه آدم با هموطن خود
ميتواند شكل دهد٬ حتي نزديك هم نميشود. در ايران٬ به تعداد آدمهايي كه وجود
دارند٬ فرصت هست كه آدم با دقت و وسواس حلقهي دوستانش را شكل دهد و نگهدارياش
كند. بعد هم اينكه من ميخواهم در ايران تشكيل زندگي بدهم. زن ايراني بگيرم. حالا
اينكه يكبار تلاش كرديم و به نتيجه نرسيد٬ معنايش اين نيست كه قرار است تا آخر
عمر عزب و یالقوز بمانم. اين هم داستاني ميشود براي
خودش در غربت.
10.
من با دوستانم كه
ميگويند اگر اوضاع در ايران خوب شود٬ برميگردند موافق نيستم. يعني در واقع٬ هر
وقت اين را ميشنوم حس آدمي را پيدا ميكنم كه دوستدخترش بهش ميگويد برو و هروقت
وضعت خوب شد و پولدار شدي بيا سراغ من. خوب شدن اوضاع يك كشور مفهوم خيلي كلياي
است كه بر اساس آدمها و خطكشي كه در دست دارند٬ از كسي به كس ديگر ميتواند
متفاوت باشد. ضمن اينكه اين خوب شدن يكهو از آسمان فرود نميآيد روي ملاج ما.
فراينديست كه به نظرم همه بايد جزيي از آن باشيم. گيرم حالا شرايط جوري شده است
كه نميگذارند يا نميخواهند جزيي از آن شويم. ولي باز هم چارهاش رفتن و برنگشتن
نيست. مشابه همان حرفي كه اصغر فرهادي نميدانم كجا دربارهي رفتن از ايران زده
بود و گفته بود آدم بچهي بيمار خود را در خانه رها نميكند و برود٬ ولو اينكه
بداند ماندنش هم دردي از او دوا نميكند. فرمول "اگر ايران اوضاعش خوب شود٬
برميگردم" نوعي عافيتطلبي درش هست كه يعني من حاضر نيستم هزينههاي اين
بهتر شدن اوضاع را بپردازم. يعني آنها كه ماندهاند٬ زحمت بكشند و اوضاع را بهتر
كنند. حالا هر وقت بهتر شد٬ من هم برميگردم. داستان همان احمدآقاي كليدسازيست
كه بهنود مثالش را زده بود. نميدانم خواندهايد يا نه.
11.
مادرم بهم ميگويد
حالا كه چند سال آنجا ماندهاي٬ چند سال ديگر هم بمان تا شهروندياي چيزي بگيري.
ممكن است شما خوانندهي گرامي مادرم را از جمله آدمهايي تصور كنيد كه وقت و زمان
و عمر ديگر آدمها را علف خرس ميدانند و از كيسهي خليفه ميبخشند. در صورتي كه
به واقع اينطور نيست. در تمام سالهاي تحصيل و حتي بعد از آن مادرم با شعار استفادهي
بهينه از وقت ما را سركيسه ميكرد و سر درس و مشق مينشاند. مادرم از جمله كسانيست
كه معتقد است آدم بايد از كمترين فرصتي استفاده كند و "پشتش بگذارد" و
"خودش را بالا بكشد" و "كسي شود". اما اينكه چرا چنين پيشنهاد
زمانبر و پرهزينهاي ميدهد٬ عمدتا ناشي از دو دليل ميشود. اول اينكه به گمانم
اطلاعات و برآورد دقيقي در خصوص زمان مورد نياز براي اخذ شهروندي در كشوري مانند
سوييس ندارد. دوم اينكه٬ مادرم سالهاست دلهرهي اين را دارد كه جنگي چيزي
دربگيرد و اوضاع مملكت "از ايني كه هست بدتر شود" و ديگر "سگ صاحبش
را نشناسد." من اما حاضر نيستم چنين معاملهاي با خودم بكنم و براي گرفتن
شهروندي يا گرينكارت يا هر كوفت ديگري بخشي از عمرم را داو بگذارم. من هنوز از
اين كه چهار سال از زندگي خودم را صرف گرفتن دكترا كردم٬ شرمندهي خودم هستم و
معتقدم اين زمان ميتوانست به گونهي بهتري صرف شود. اين درست كه خيلي چيزها يادم داد و در پايان راه هم تخصص و عنواني بهم ميدهد كه تا آخر برايم ميماند. اما
من مدتهاست كه اصل و اساس زندگي را بر لذت گذاشتهام و معتقدم اگر آدم از انجام
كاري لذت نميبرد٬ معنايش اين است كه در جاي درست خودش قرار نگرفته است. به نظرم
در هر سختكوشي و تلاشي بايد لذت باشد و اگر آدم لحظهشماري ميكند كه چيزي تمام
شود٬ اساسا براي آن كار ساخته نشده است. دو سال اول دكتراي من به اين اميد گذشت كه
كمكم به Research
علاقمند بشوم كه نشدم. دو سال پاياني هم به اين دليل دارد ميگذرد كه زحمات دو سال
اول را هدر نداده باشم. حالا من بيايم و براي به دست آوردن اقامت و شهروندي و
پاسپورت و اينها سالهاي بيشتري از زندگي در غربت را كه دوستش ندارم و لذتي بهم
نميدهد قبول كنم؟ نميكنم. ترجيح ميدهم به جايش منتظر بمانم روابط ايران با دنيا
خوب شود تا بتوانيم (مثل سينت كيتس!) بدون ويزا به 130 كشور جهان سفر كنيم. اين كه خيلي بهتر است.
12.
به نظر من اوضاع
و احوال مملكت منطقا نميتواند همينطور بماند. حالا نه اينكه بخواهم مثل اينهايي
كه در هپروت هستند و هر روز وعده ميدهند كه فردا قرار است انقلاب شود حرف بزنم و
اساسا منظورم هيچ تغيير راديكالي در اوضاع سياسي كشور نيست. من ميگويم مجموع
شرايط اقتصادي٬ سياسي و بينالمللي فعلي به دلايل متعدد شرايط پايايي نيست و دير
يا زود بهبود و تغيير را خواهد پذيرفت. به نظرم فارغ از اين كه اين تغيير در كدام
جهت باشد و ساختار قدرت را به كدام سمت هدايت كند٬ صريحترين و سادهترين نتيجهاش
خروج از بنبست فعلي خواهد بود كه به دنبال خودش گشايشهايي خواهد داشت. من واقعا
به چنين اتفاقي خوشبينم و اين كه همين امروز سفارت كانادا در ايران تعطيل شد٬
آسيبي به خوشبينيام نميزند. عقل ناقص من ميگويد شرايط فعلي ايران مانند سكهايست
كه دارد روي لبهاش راه ميرود و بالاخره به يك طرف غش خواهد كرد و آرام خواهد
گرفت. همين عقل ناقص باز به من ميگويد اين غش كردن به هر طرف كه باشد٬ ثبات نسبياي
ايجاد ميكند كه در ميانمدت اوضاع و احوال دستكم اقتصادي را بهبود خواهد داد. البته
اين احتمال هم وجود دارد كه همهي اين حدسها پرت و پلايي بيش نباشد و از خوشبيني
مفرط نگارنده كه با مقداري اختلال مشاعر همراه شده است نشأت بگيرد. اما به هر حال
ديريست كه نگارنده تصميمهاي زندگيش را با همين مشاعر مختل پيش برده است و به جز
يكي دو بار فاجعهي چنداني رخ نداد. شايد هم سه چهار بار بود يا بيشتر. ولي مطمئنم
زير ده بار بود. يا بيستبار؟ خلاصه زياد نبود. يا شايد هم بود. نميدانم.