دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۱
اينجا يا آنجا
جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۰
ما سبزهكچلها - تكراري
من پارسال پيش از عيد اين يادداشت را نوشتم و البته بعدش هم پيشمان شدم و در يادداشت بعديم حرفم را پس گرفتم. اين را ميگويم. اما حالا كه سال دارد تمام ميشود و عيد از راه ميرسد٬ باز همين كه ميخواهم چيزي بنويسم٬ حس و نگاهم همان است. فلاكت و بدبختي اين مردم همان است كه بود. بيشتر هم شده است. بگوييم سال به سال٬ دريغ از پارسال.
دستم نميرود چيز ديگري بنويسم. چيز ديگري به چشمم نميآيد كه بنويسم.
***
چند روزيست اين پا و آن پا ميكنم تا چيزي دربارهي عيد و بهار كه در راه است بنويسم. اما دستم به نوشتن نميرود انگار. آخر وقتي ميتوان از بهار نوشت كه بوي بهار همه جا پيچيده باشد و سر هر گذر و چهارراهي عطر سنبل آدم را مست كند و سبزي سبزه و قرمزي ماهي چشمها را خيره كند. اما انگار از هيچكدام اينها خبر چنداني نيست. خبر كه هست. اما شوري ندارد. انگار از سر تكليف و انجام وظيفه است كه سبزهها سبز ميشوند و آدمها به خيابانها ميآيند و تقويمها شروع بهار را نشان ميدهند.
چرا مردم اينقدر دلمرده و افسرده هستند؟ چرا خندهاي بر لبها ديده نميشود؟ چرا دست بچهها پر از خريد لباسهاي نو و دلخوشيهاي شبعيد نيست؟ در بازار٬ پيرمردي را ديدم كه روي چرخدستياش لوازم هفتسين گذاشته بود و آدمهايي را هم ديدم كه ميايستادند و گاهي چيزي ازش ميخريدند. اما نديدم هيچ كدام از آنها٬ نه پيرمرد و نه مشترياني كه ميآمدند و ميرفتند٬ خندهاي بر لب داشته باشند. نديدم شوخياي بكنند و گپي بزنند. نديدم سال نو را پيشاپيش به هم تبريك بگويند. ديدم اما كه پيرمرد حوصلهي چنداني نداشت و يكي دو باري هم با مشتريها حرفش شد. ديدم كساني را كه ميآمدند و فقط قيمت چيزي را ميپرسيدند و ميرفتند. ديدم آدمهايي را كه دست خالي ميرفتند. باور نداريد٬ اين هم عكس پيرمرد و چرخدستي ومشتريهايش:
در خيابانها گشتم و روي گشادهاي نديدم. دل خوشي نديدم. برق اميد و شادي در نگاه كسي نديدم. بچهايي را ديدم كه گوشهي چادر مادرش را ميكشيد و اصرار ميكرد چيزي برايش بخرد. مادرش را هم ديدم كه كشانكشان او را از مغازه دور ميكرد. مردي را ديدم كه چانهاش را گرفته بود و داشت فكر ميكرد. آدمهايي را هم ديدم كه با هم جر و بحث ميكردند به هم ميپريدند. از اينچيزها زياد ديدم.
نه اميدي – چه اميدي؟ به خدا حيفِ اميد! –
نه چراغي – چه چراغي؟ چيز خوبي ميشه ديد؟ -
نه سلامي – چه سلامي؟ همه خون تشنهي هم! –
نه نشاطي – چه نشاطي؟ مگه راهش ميده غم؟ - *
در خيابانها گشتم و ديدم بهار خنده نزده و ارغوان نشكفته است.** ديدم نسيمي بوي فروردين را با خود نياورده است. *** اينها را ديدم و باورم شد كه حتي اگر همه تقويمها حلول سال جديدي را گواهي بدهند٬ عيد آن زماني از راه ميرسد كه مردم اين خاك بخندند و دستهايشان از خريد شب عيد پر باشد. آن زمان كه هيچ مردي دست به چانه نگيرد و شرمندهي خانه و خانوادهاش نباشد و هيچ مادري كودكش را كشانكشان از جلوي مغازه دور نكند.
مردي ايستاده بود و سبزه ميفروخت. سبزههايش كچل بود و هيچكس نميخريدش. دانهاي هزار تومان:
خم شدم٬ يكيش را برداشتم و هزاري را دادم دستش. خوشحال شد. انگار خودش هم انتظار نداشت كسي مشتري اين سبزههاي تنك باشد. با خودم فكر كردم اين سبزه مثال شاديهاي ماست كه كچل شده است. اين سبزه برازندهي ماست.
راه كه افتادم٬ صدايم زد. گفت اگر دلم ميخواهد ميتوانم يكي ديگر هم ببرم؛ با همان هزار تومان اول كه داده بودم. خواسته بود محبتم را جبران كند به خيالش. شايد هم ميدانست مشتري ديگري ندارد و خواسته بود از شرشان خلاص شود. سري تكان دادم به تشكر كه نميخواهم. به حرفم گوش نداد. يك سبزهي ديگر برداشت و داد دستم كه ببرم. دو سبزهي كچل در دست٬ راه افتادم. در راه٬ بعضي مردم با تعجب نگاهم ميكردند. همان مردمي كه كيسههايشان خالي بود و خنده بر لب نداشتند٬ از سبزههاي بهدردنخورم تعجب ميكردند٬ اما از شاديهاي بربادرفتهشان نه.
ما سبزه كچلها. ما شادي كچلها.
* و ** از شاملو
*** از سايه