- See more at: http://blogtimenow.com/blogging/automatically-redirect-blogger-blog-another-blog-website/#sthash.auAia7LE.dpuf گاهك: فوریهٔ 2011

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

نامه نمي‌دهم

اين سايت را ديده‌ايد؟ مي‌توانيد نامه بدهيد به آينده‌تان. برمي‌داريد هرچه دلتان مي‌خواهد مي‌نويسيد٬ بعد هم تاريخي مشخص مي‌كنيد كه مثلن شش ماه ديگر٬ دو سال يا ده سال ديگر همان چيزهايي كه نوشته‌ايد برايتان ايميل شود.

داشتم وسوسه مي‌شدم ايميل بدهم به ده سال بعد خودم و حال و احوالي بپرسم. ببينم چه كرده‌ام و به كجا رسيده‌ام. زن گرفته‌ام٬ بچه پس انداخته‌ام يا نه. حالا اين‌ها هيچ٬ اصلن قرار گرفته‌ام يا نه. تن داده‌ام به مسير ناگزير زندگي يا هنوز دارم دست و پا مي‌زنم. كارم را دوست دارم يا نه و از اين‌جور سوال‌ها.

نزديك بود ايميل بزنم به ده سال بعد خودم و بپرسم چه كسي مانده و چه كسي رفته است. آن‌ها كه دوستشان دارم كجا هستند و چه مي‌كنند. خودم كجا ايستاده‌ام. مادرم٬ پدرم كجا هستند. آخرين باري كه بابل بوده‌ام كي بوده است. آخرين باري كه فرصت كرده‌ام در يك غروب پاييزي در خيابان‌هاي بابل قدم بزنم و همان‌طور كه بوي برگ‌هاي باران‌خورده و اسپند سوخته را درون ريه‌هايم مي‌كشم٬ بچه‌هاي مدرسه‌اي را ديد بزنم كه به خانه مي‌روند٬ كي بوده است. از آخرين باري كه با خانواده دور هم نشستيم و شام خورديم چند وقت گذشته است.

نشسته‌ام اين‌جا٬ در خانه‌ي سوده٬ پشت اين ميز. عرشيا آن‌طرف‌تر روي مبل خوابش برده است و سوده هم دارد درسا را روي پايش مي‌خواباند. محمود هنوز خانه نيامده است. دستم داشت مي‌رفت كه به خودِ ده سالِ بعدم نامه بدهم و حال و احوالي بپرسم. حتي صفحه‌اش را باز كرده بودم كه يكهو انگار كسي نهيبم زده باشد٬ دستم را پس كشيدم. انگار برق گرفته باشدم٬ صفحه را بستم. صفحه‌هاي ديگر را هم بستم. كم مانده بود خاموش كنم كامپيوتر را از وحشتم.


مگر مغز خر خورده‌ام كه چنين خبطي بكنم؟ كم بهانه براي به ياد آوردن و دلتنگ شدن و خواستن دارم كه حالا بخواهم اين را هم بهشان اضافه كنم؟ كم نوستالژي دارم كه بخواهم زيادش كنم؟

ده سال بعد٬ در آستانه‌ي چهل سالگي (لابد با همه‌ي دغدغه‌ها و ترس‌هايش) يك روز صبح مي‌روم سر كارم و كامپيوترم را روشن مي‌كنم و مي‌بينم منِ ده سال پيش برايم نامه داده است كه حال و احوالم را بپرسد. بعد منِ ده سال بعد٬ كه لابد ديگر پدر خانواده‌اي شده‌ام براي خودم و همين الان٬ پيش از اين كه بيايم سر كار٬ بچه‌هايم را رسانده‌ام مهدكودكي٬ مدرسه‌اي جايي و همسرم را هم سر كارش پياده كرده‌ام٬ ايميل را باز مي‌كنم و مي‌خوانمش و يادم مي‌آيد كه ده سال گذشت از آن شبي كه نشسته بودم پشت آن ميز در خانه سوده. از آن شبي كه عرشيا روي مبل خوابش برده بود و درسا داشت روي پاي مادرش مي‌خوابيد. از آن شبي كه محمود دير كرده بود. بعد وقتي همه‌ي اين‌ها را به يادم آورد٬ از مني كه ظرف غذايم را هم با خودم آورده‌ام سركار تا به جاي غذاي بيرون غذاي سالم خانگي بخورم٬ بپرسد قرار گرفته‌ام يا نه. تن داده‌ام به مسير ناگزير زندگي يا هنوز دارم دست و پا مي‌زنم. بعد باقي سوال‌هايش را يكي‌يكي رو كند. از آن‌ها بپرسد كه دوستشان دارم. بپرسد كجا هستند و چه مي‌كنند. اصلن هستند؟ و از همين سوال‌ها.


چه چيز وحشتناكي است اين سايت. چه سمي است براي آدم‌هاي نوستالژيك. چه شانسي آوردم كه دستم را پس كشيدم. به قول شمالي‌ها٬ انگار جاي ديگري كرده داشتم كه خدا اين‌جا هوايم را داشت و نهيبم زد كه چنين خطايي نكنم.

چه داستان عجيبي است زندگي. عجيب و گند. شايد هم گند نباشد؛ نمي‌دانم.

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

Je ne vais pas immigrer

براي كاري يكي‌-دو ‌ماهه آمده‌ام ايران. فكر كردم در اين مدت در يكي از اين كلاس‌هاي مكالمه‌ي آزاد فرانسه هم ثبت‌نام كنم تا همين مقدار فرانسه‌ي نيم‌بندي كه ياد گرفته‌ام از يادم نپرد. هفته‌اي دو-سه جلسه مي‌روم كلاس و مي‌نشينيم به گپ زدن و استادي هم هست كه بحث را هدايت مي‌كند و ايرادهايمان را مي‌گيرد.

مجموعن 13 نفر در كلاس هستيم كه به جز من و استاد٬ باقي 11 نفر٬ همه مشغول آماده‌كردن خودشان براي مهاجرت به كانادا هستند. در چند دقيقه زنگ تفريحي كه در ميانه‌ي كلاس داريم٬ تمام صحبت‌هايشان حول و حوش رسيدن file number و شمردن امتيازهاي خود و ديگران براي مصاحبه (كه تا اين‌جا فهميده‌ام بايد به 50 برسد) و تخمين زمان مصاحبه و سفر به سوريه براي مصاحبه و مسايلي از اين دست است كه من ازشان سردرنمي‌آورم و تنها مي‌توانم كنارشان بايستم و همان‌طور كه چاي‌ام را مي‌خورم٬ لبخندي بزنم و خودم را علاقمند و همراه نشان دهم. چند باري هم مرا وارد بحث‌شان كردند كه البته بلافاصله پشيمان شدند. مثلن يك بار يكي‌شان به نام سهيل ازم پرسيد چه انگيزه‌ي قوي‌اي باعث شد سوييس را ول كنم و بيايم ايران. من هم برايش توضيح دادم كه آمدنم موقتي است و بايد براي اتمام درسم برگردم آن‌جا. ضمن اين كه ماندن من در خارج از ايران انگيزه‌ي قوي مي‌خواهد٬ نه آمدنم به ايران. كما اين‌كه درس و مشقم كه در سوييس تمام شود٬ برمي‌گردم ايران. كمي هاج و واج نگاهم كرد و بعد مانند كسي كه آدمي با بيماري مسري ديده باشد٬ ازم فاصله گرفت و چپيد در جمع همان دوستان ديگري كه داشتند درباره‌ي file number و زمان مصاحبه حرف مي‌زدند و امتيازهايشان را مي‌شمردند.

امروز تمركز كلاس و استاد بر روي صرف افعال آينده بود. تمام گفت‌وگوها هم بايد با جملاتي همراه مي‌شد كه حرفي از آينده درش باشد. اول استاد از همه پرسيد كه بعد از كلاس چه برنامه‌اي دارند. هر كس چيزي گفت. يكي گفت مي‌خواهد برود خريد٬ ديگري گفت وقت آرايشگاه دارد. سومي خسته بود و مي‌خواست برود خانه بخوابد و چيزهايي از اين دست. بعد استاد آينده‌اش را كمي دورتر برد و پرسيد مثلن هفته‌ي آينده چه كارهايي قرار است بكنيم. باز هم جواب از همه رنگ رسيد. يكي مي‌خواست برود شمال. ديگري خانه‌تكاني عيد داشت. يكي عروسي خاله‌اش بود و همين چيزها. استاد باز هم آينده را دورتر برد و پرسيد براي يك سال آينده چه برنامه‌اي داريد. ديگر جواب‌هاي رنگارنگي در كار نبود. همه يك جواب داشتند و دادند: “Je vais immigrer!” (مهاجرت خواهم كرد.)

جواب‌ها متنوع نبود. هيچ‌كس بر سر اين يكي ترديدي نداشت.


اين پست را لطفن دست به دست كنيد. شايد به دست مسؤولي كسي برسد كه بخواند و برق از كله‌اش بپرد كه يك جايي در همين تهران خودمان٬ 10-12 نفر هستند٬ همه تحصيل‌كرده از بهترين دانشگاه‌هاي اين آب و خاك٬ همه جوان و سالم و سرحال و پر انرژي و پر نشاط٬ اما همه در فكر فرار از اين ديار. مي‌دانم بهم مي‌خنديد كه هنوز اميدي در دل بسته‌ام. مي‌دانم - مانند همان سهيل- پيش خودتان مرا آدم مشنگي مي‌بينيد كه از اوضاع و احوال بي‌خبر است. اما من هم كه نگفتم حتمن. گفتم شايد به دست آدم درستش برسد و شوكه شود از اين خبر. فكرش را بكنيد. بعد به من ايميل بزند و پرس‌پرسان سراغم بيايد كه اين جايي كه دارد فاجعه درش اتفاق مي‌افتد را نشانش دهم. من هم دستش را بگيرم و ببرم هزاران هزار از اين فاجعه‌ها را نشانش دهم. هزاران هزار از كساني كه همه در سودا و آرزوي رفتن هستند. بعد آن آدم٬ كه تازه از اين همه فاجعه باخبر شده است٬ همان روز از سمتش كناره‌گيري كند و جايش را به آدم شايسته‌تري بسپارد. سه روز بعد هم مانند آن مدير ژاپني -كه به دليل ناكامي در مديريت درست زيرمجموعه‌اش خودكشي كرد- خودش را سربه‌نيست كند. بعد همه چيز رو‌به‌راه شود و آن‌هايي كه در فكر رفتن هستند٬ چمدان‌هايشان را باز كنند و ماندني شوند و آن‌هايي كه رفته‌اند٬ بار و بنديلشان را ببندند كه برگردند. با ايران‌اير هم برگردند٬ چون اطمينان دارند ديگر هيچ هواپيمايي سقوط نخواهد كرد.


خيال و رويا كه هزينه ندارد. بگذاريد خيال كنم اگر اين پست را دست به دست كنيد٬ به دست مسؤولي كسي مي‌رسد و برق از كله‌اش مي‌پرد. بگذاريد خيال كنم همه چيز درست مي‌شود.

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

لخخلمث

اين كلمه٬ در عين بي‌معنايي ممكن است براي بعضي‌ها معنايي داشته باشد. آن‌هايي كه مدام زبان كي‌بوردشان را از انگليسي به فارسي و برعكس جابه‌جا مي‌كنند٬ حتمن برايشان پيش آمده است كه گاهي صفحه‌ي اكسپلورر را باز كنند و با عجله بنويسند google و بعد چشمشان بيفتد ببينند كي‌‌بورد روي زبان فارسي بوده است و نوشته‌اند: لخخلمث. بعد وقتي اين داستان زياد تكرار شود٬ مثلن دست‌كم روزي يك‌بار٬ كم‌كمك همين كلمه‌ي سراپا بي‌معنا مي‌شود يك چيز معنادار. يك خاطره. شايد زماني براي خودش بشود نوستالژي. مثلن نوستالژي گوگل‌بازهاي ايراني با كي‌بورد دوزبانه‌ي فارسي-انگليسي در اوايل قرن بيست‌ويكم ميلادي.

البته به جز اين كلمه‌ي لخخلمث كه ممكن است ميان بعضي از ماها مشترك باشد٬ من نوستالژي منحصر به فردي هم دارم و آن اين‌كه اگر كي‌بوردم روي فارسي باشد و بخواهم نامم را به انگليسي جايي بنويسم٬ دو حرف اول اسمم مي‌شود خر. همان o و v اول oveis را مي‌گويم كه مي‌شود خر در كي‌بورد فارسي. اوايل بهم برمي‌خورد. اما كمي كه گذشت٬ برايم شد درس اخلاق و معرفت كه بدانم با خر شدن فاصله‌ي زيادي ندارم. كافي است چيزي –هرچند ساده و كوچك- سر جاي درست خود نباشد تا اسمم از اويس تبديل شود به چيزي در مايه‌هاي خر.

بعدها سعي كردم بهش عادت كنم و حتي نيمه‌ي پر ليوان را ببينم. با خودم گفتم همين كه در اين روزگار وانفسا كسي باشد كه دست‌كم روزي يك‌بار٬ در خفا و جوري كه غرور آدم جلوي ديگران جريحه‌دار نشود٬ خر صدايم كند و دستم هم بهش نرسد كه صدايش را خفه كنم٬ خودش موهبتي است. اسمش را گذاشتم تمرين دموكراسي و شنيدن نظر مخالف.

قمارباز وقتي مي‌بازد٬ اگر نگويد به فلانم٬ چه مي‌تواند بگويد؟ من هم جز اين كه اين‌طور توجيهش كنم٬ چه كار مي‌توانستم بكنم؟

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

امثالِ بيضايي

1. من گاهي كه پيش مي‌آيد يادداشتي چيزي بنويسم و اتفاقي گمش كنم٬ يا ذخيره نكرده پنجره‌ي ورد را ببندم٬ يا اين كه به هزار و يك دليل كه همه مي‌دانيم و گفتن ندارد از انتشارش پرهيز كنم٬ تا مدتي حالم گرفته و اعصابم خط‌خطي است كه چرا چيزي كه برايش زمان گذاشته‌ام٬ از دستم پريده است. يا چرا يادداشتم نمي‌تواند اين‌جا و آن‌جا خوانده و ديده شود و تكليف و اين توان و زماني كه صرفش كرده‌ام چه مي‌شود و اين حرف‌ها.


2. داشتم اين مستند "سوسن تسلیمی" را از بي‌بي‌سي مي‌ديدم كه در آن تسلیمي داستان زندگی حرفه‌ای پر افت و خیزش را در ایران و سوئد بازگو می‌کند. در جايي از مستند٬ كه البته مانند تمام مستندهاي بي‌بي‌سي خوش‌ساخت و با كيفيت است٬ تسليمي به دو فيلم چريكه‌ي تارا و مرگ يزدگرد اشاره مي‌كند و اين‌كه چطور اين دو اثر به دلايل واهي براي هميشه در محاق توقيف ماندند و هرگز اجازه‌ي اكران و پخش نيافتند.


3. چند سال پيش در ايران در شركت خصوصي‌اي كار مي‌كردم كه طلب‌هاي كت و كلفتي از اداره‌هاي دولتي داشت٬ اما چندين سال بود سر مي‌دواندندش و پرداختش را به تعويق مي‌انداختند. پروژه‌‌هاي ديگري را زورچپانش مي‌كردند و پرداخت پروژه‌هاي قبلي را منوط به انجام پروژه‌هاي بعدي مي‌كردند يا اين‌كه قول مي‌دادند مبلغ همه‌ي كارها را يك‌جا پرداخت كنند كه نمي‌كردند. از اين دست بازي‌هايي كه اداره‌هاي دولتي براي آزار شركت‌هاي خصوصي و گرفتن همين نيمه‌جاني كه برايشان مانده است٬ زياد در آستين دارند. يك‌بار از مديرعامل شركت پرسيدم چطور با اين همه مشكل و دردسر و بدقولي هنوز دوام آورده و عطاي اين كار را به لقايش نبخشيده است. سر درد دلش باز شد و نشست به قصه گفتن از اين‌جا و آن‌جا و جان كلامش هم اين بود كه ديگر گرگ باران‌ديده شده است. پوستش كلفت شده و انگار دردها را حس نمي‌كند. تنها چيزي كه مي‌داند اين است كه بايد پيش برود. مانند دوچرخه‌سواري كه با وجود خستگي و ناتواني مي‌داند اگر توقف كند٬ زمين خواهد خورد و چاره‌اي جز اين برايش نمانده است كه حركت كند٬ جلو برود.


4. ديده‌ايد بعضي چيزها را كه همه‌ي اجزايش سرجاي درست خودش است؟ همه چيزش به هم چفت و بست است و هيچ جايش نمي‌لنگد؟ فكرش را بكنيد: بيضايي فيلم‌نامه را بنويسد و خودش هم كارگرداني‌ش كند٬ سوسن تسليمي بازيگر نقش اول باشد و كنار دستش هم منوچهر فريد و رضا بابك و مهين ديهيم و سيامك اطلسي بازي كنند٬ مهرداد فخيمي بيايد فيلمبردار‌ش شود٬ بعد خود بيضايي بنشيند و تدوينش كند٬ نمي‌خواهم بگويم همچين تركيبي حتمن خروجي‌ش شاهكار خواهد بود. ولي اغراق نيست اگر انتظار اثري ماندگار و قابل توجه را داشته باشيم. كه همين‌طور هم شد. چريكه‌ي تارا را ديده‌ايد؟ مرگ يزدگرد را چطور؟ خيلي‌ها مي‌گويند شاهكاري هستند هر كدام براي خود. من هم مي‌گويم.


5. من يك يادداشت يك‌‌صفحه‌اي مي‌نويسم كه نيم ساعت وقتم را گرفته است٬ هيچ شاهكاري هم نيست. قرار هم نيست دنيا را تكان بدهد يا تأثير آن‌چناني بگذارد. بعد كه خودم را متقاعد مي‌كنم منتشرش نكنم يا پاكش كنم٬ تا شب حالم گرفته است. نه از اين بابت كه كسي يادداشتم را نمي‌خواند. حالا مگر قرار بود چند نفر بخوانندش؟ اين حس٬ اين زور كه هست و نمي‌گذارد كاري را كه كرده‌ام٬ حرفي را كه زده‌ام نشان اين و آن دهم٬ رمقم را مي‌گيرد.


6. راست مي‌گفت مدير شركتمان. آدم‌ها گرگ باران‌ديده مي‌شوند. پوست‌شان كلفت مي‌شود انگار. آدم هر چه بزرگ‌تر٬ پوستش كلفت‌تر. يكي مي‌شود مثل من كه از پاك كردن يادداشت پيزوري‌اي كه نوشته‌ام تا چند ساعتي حالم گرفته است. يكي مي‌شود مديرعامل شركت‌مان كه طلب پروژه‌ي قبلي را نگرفته٬ ناچار مي‌شود پروژه‌ي بعدي را شروع كند. يكي هم مي‌شود بيضايي يا كسي مثل او. بخشي از عمرش را٬ همه‌ي توانش را مي‌گذارد روي كاري. هزينه‌ي زيادي هم حتمن مي‌كند. آخرش هم شاهكاري درمي‌آورد كه وقتي كار به اتمام مي‌رسد باخبر مي‌شود نمي‌تواند به نمايش بگذاردش. بهش مي‌‌گويند چريكه‌ي تارا بايد بماند گوشه‌اي و خاك بخورد. از رو نمي‌رود. آستين بالا مي‌زند و دو سال بعد شاهكار ديگري٬ مرگ يزدگرد را روي صحنه مي‌برد و وقتي نوبت به نمايش فيلمش مي‌رسد٬ همان داستان است: نمي‌گذارند اكران شود. باز از رو نمي‌رود و مي‌رود سراغ كار ديگري. اين راه را مي‌بندند٬ از آن راه مي‌آيد. در را مي‌بندند٬ از پنجره سرك مي‌كشد و آنقدر بزرگ است كه هيچ سانسور و فيلتر حقيري نمي‌تواند همه‌جايش را بپوشاند. كافي‌ست كمترين روزني بيابد كه چراغي بيفروزد. مانند آفتاب است كه نمي‌تواند نتابد.


7. چقدر خوب است كه ميزان بزرگي و كاردرستي بعضي آدم‌ها با پوست‌كلفتي‌شان نسبت مستقيم دارد. چقدر خوب است كه بعضي آدم‌ها از رو نمي‌روند و پشت هيچ سد و مانعي نمي‌مانند. ترديدي نيست كه از درون فرسوده مي‌شوند٬ اما دست‌كم در ظاهر خم به ابرو نمي‌آورند. سر فرو نمي‌برند. با صلابت مي‌آيند و با صلابت مي‌روند. سفره‌ي دلشان را براي ما كه از آن‌ها اسطوره ساخته‌ايم باز نمي‌كنند و ننه‌من‌غريبم سر نمي‌دهند. گيرم كه در خلوت٬ با خودشان كه تنها مي‌شوند٬ مي‌گويند: ما را به سخت‌جاني خود اين گمان نبود.