بابك٬ دوست قديم و نديم و همكلاس دوران راهنمايي و دبيرستانم در استاتوس فيسبوكش نوشته است:
فقط 20 ساعت مونده! چه حس عجيبيه!
بسيار خوب٬ اين هم شد سومياش. حالا ميتوانم بگويم در زندگي من سه واقعه رخ داد كه اگرچه هيچ كدام از آنها به طور مستقيم به من مربوط نميشد و اگرچه هيچ ارتباط منطقياي ميان اين سه واقعه نميتوان يافت٬ اما هر كدام به طور شگفتي گذر زمان را به يادم آورد و مانند تلنگري بود كه انگار بهم ميگفت٬ فلاني٬ حواست هست كه چقدرش گذشته است؟ دقيقن مانند همان كلاغ در "بوي كافور٬ عطر ياس" كه به فرمانآرا ميگفت: حاجي وقتش رسيده!
اوليش 7 سال پيش بود. سال 81 كه محمود٬ از نزديكترين دوستانم از اول ابتدايي تا كنون٬ ازدواج كرد. اين اولين ازدواج در دايرهي دوستان نزديك و همسن و سالم بود و هم از اين رو حس عجيبي را برايم به همراه داشت. حسي نظير اين كه من آنقدر بزرگ شدهام كه همكلاسي اول ابتداييام دارد ازدواج ميكند. بعد از محمود٬ موتور باقي دوستانم هم گرم شد و يكبهيك دم لاي تلهي ازدواج دادند و پريدند؛ اما هيچكدام ديگر آن حس عجيب نبودند. تنها تكرار وقايعي بودند كه پيش از آن هم رخ داده بود و حتي عروسي برادرم ميثم هم نتوانست چنين حسي –حس بزرگ شدن- را در من برانگيزاند.
دوميش همين دو سه سال پيش بود كه شهريار٬ پسرِ پسرخالهام كنكور را از سر گذراند و پا به دانشگاه گذاشت. براي من كه تولد شهريار را به خوبي به ياد ميآورم٬ براي من كه شهريار چند روزه را در بغلم گرفته بودم و در خانه چرخانده بودم٬ ورودش به دانشگاه تلنگري بود كه حاجي! اگرچه وقتش نرسيده٬ ولي قبول كن كه خيلياش گذشته!
و اين هم سومياش. بابك پدر ميشود. از ميان همهي آن دوستانم كه در فاصلهي عروسي محمود تا امروز ازدواج كردهاند٬ اين اولين دوست نزديكم است كه دارد پدر ميشود و من امشب حسي دارم كه مشابهش را تنها دو بار پيش از اين داشتهام. گفتم برايتان.
پدر شدن بابك براي من آنقدر عجيب و دور از باور است كه دلم ميخواهد در اتاق راه بروم و مدام آن را با خودم تكرار كنم تا باورم شود كه همكلاس دوران راهنمايي و دبيرستانم و دوست تمام سالهاي بعد از آنم٬ دوستي كه تا همين چند وقت پيش با هم آتشهاي آنچناني ميسوزانديم و پول توجيبي ميگرفتيم و خلافهاي كوچكمان را از پدر و مادرمان مخفي ميكرديم٬ دارد پدر ميشود و ديري نميگذرد كه فسقلياش آتش بسوزاند و از پدرش –كه بابك باشد- پول توجيبي بگيرد و لابد كمي بزرگتر هم كه بشود سعي كند يواشكيهايش را از پدرش –كه باز هم بابك باشد- پنهان نگاه دارد. لابد بابك هم جانش براي او در ميرود٬ نگرانش ميشود٬ سر درس و مشقش به او تشر ميزند و چقدر همهچيز تكرار ميشود.
بابك عزيزم٬ دوست قديم و نديمم٬ ميدانم هيچكس حسي عجيبتر از آنچه را كه تو امشب داري٬ نميتواند داشته باشد. اما فقط اين را بدان كه يكي از دوستانت٬ امشب در خانهاش٬ هزاران كيلومتر دور از تو٬ او هم حس عجيبي دارد و همين حس است كه او را واداشته است بنشيند و تمام خاطراتي را كه با تو در اين سالها از سر گذرانده است٬ يكبهيك مرور كند.
بابك٬ ميدانم چند ساعتي بيشتر به لحظهي پدر شدنت باقي نمانده است و لابد بايد تمام اين ساعات را در كنار گلناز عزيز باشي تا هم خيال خودت و هم او راحت باشد. اما فقط چند دقيقه از زمانت را هم به من بده. دلم ميخواهد پيش از آنكه اين فسقلي پا به اين دنيا بگذارد٬ پيش از آنكه تو رسمن پدر شوي٬ چند دقيقهاي در گرماي شرجي تابستان بابل در خيابانها دوچرخهسواري كنيم و وقتي عرق از همه جايمان سرازير شد٬ برويم سه راه اوقاف٬ مغازهي ابرام و نوشابهي يخياي را لاجرعه سر بكشيم. بعد سري بزنيم به منزل آقاي خانپور دبير عربي. همانجا كه باقي بچهها٬ پيمان و بازيار و داود هم هستند و بنشينيم به هره كره كردن و تو اداي عربي حرف زدن آقاي خانپور را در بياوري و ما ريسه برويم. بدو بابك! خيلي كار داريم. بايد برويم باغفردوس. همان جايي كه سالهاي دبيرستان٬ هر روز ساعت 7:15 صبح قرار داشتيم تا با هم برويم مدرسه. خوش خوشان راهمان را بكشيم به سمت حمزهكلا و وقتي از سر كوچهي مدرسهي دخترانهي رازي گذشتيم٬ زير چشمي نگاهي بيندازيم و ببينيم هيچكدام از دخترهاي آن سالها٬ هنوز آنجا هستند كه جواب نگاه پسرهايي را كه 10-12 سال بعد آمدهاند بدهند. برويم تهران٬ در همان خانهي نيلوفر شما. بنشينيم به تخته بازي كردن. خرمالو بخوريم و دهانمان گس بشود. بيا برويم پارك ملت و موقع رد شدن از جوي آب من بلند بگويم يا ابوالفضل و تو دلت درد بگيرد از خنديدن. بيا شبي نصفهشبي در خيابانهاي شهر ول بگرديم و حرفهاي يواشكيمان را بزنيم.
بابك جان٬ ميدانم وقتت تنگ است. اما لازم بود اين راهها را يك بار با هم برويم تا يادمان نرود از كجاها آمدهايم و از كجاها گذشتهايم. بابك٬ اين فسقلي كه دارد ميآيد٬ ادامهي ماست. قرار است بزرگ شود٬ دوچرخهسواري كند٬ نوشابهي يخي سر بكشد٬ اداي معلمها را دربياورد٬ دخترهاي همسن و سالش را برانداز كند٬ با دوستانش ول بگردد و تو حتي اگر به اقتضاي پدر بودن و براي حفظ ظاهر لازم باشد كه به او سخت بگيري و مراقبش باشي٬ اما حق نداري پيش خودت يادت برود كه ما هم روزگاري همينگونه بوديم؛ شايد هم بدتر.
بابك اين فسقلي ادامهي ماست. قرار است همهي آن كارهايي را كه ما كرديم او هم بكند٬ و همهي آن كارهايي را هم كه دلمان ميخواست٬ اما جرئت يا فرصت انجامش را نيافتيم٬ باز او بكند. و چقدر خوب است كه اين داستان ادامه دارد و هميشه بچههاي ما هستند و بچههاي بچههاي ما هستند كه نوشابهي يخي بخورند و دخترها را برانداز كنند.
بابك عزيزم٬ مراقب اين فسقلي باش. او ادامهي ماست. او خود ماست.
این است داستان بقا و به نظر ما جبر روزگار. عالی بود برادر
پاسخحذفاین است داستان بقا و به نظر ما جبر روزگار. عالی بود برادر
پاسخحذفواقعا حس عجیبیه فکر کردن به گذر زمانی که گاهی فراموشش می کنیم!
پاسخحذفخیلی قشنگ بود
چي نوشتي پسر؟!واقعا منقلبم كردي!همه اون روزارو آوردي جلو چشام!
پاسخحذفتلنگر چهارم وقتی است که این فسقلی تو را صدا می کند عمو اویس!
پاسخحذفاي جانم! قربونت برم كه اينجوري ميري تو بحر همه چيز. دلم تنگ شده برات
پاسخحذفبرام جالب بود كه بابك سلامت بابا شده (مباركش باشه)و اينكه عمو براش كامنت گذاشته( مگه عمو هم تو فيس بوك هست؟كلي قربون صدقش رفتم، حيف روم نميشه ادش كنم)
بابا هنرمند، نويسنده خيلي خوب بود حست خيلي جالبه به اين قضيه! اون فسقلي ها واقعاً ادامه تك تك ماهان!
پاسخحذفبعضی از آدما حتما باید ادامه داشته باشن ،وجودشون کمه،ادامه داشته باشی اویس جان ،سه تا بی همه چیز:)
پاسخحذفن.م
اين گاهك تو بعضي پستهاش واقعاً آدم را مي ... هد.
پاسخحذفامروز چهارمين باري است كه دارم اين مطلب رو مي خونم اما هر بار كه خواستم نظرمو بنويسم فكر كردم نمي تونم چيزي بگم تا عمق احساسمو برسونه واقعا چي نوشتي پسر دستت درد نكنه! بابك هم مباركش باشه قدم نورسيده
پاسخحذفآخييييييييي، دلم ين جوري شد چه قدر قشنگ بود ، چه خوبه كه ميتوني. اين قدر خوب بنويسيد. چند روزه كه دارم ميخونم وبلاگتون رو . بعضي وقتها اشكم در اومد و بعضي وقتها هم خنديدم. به قول soosoo چون فكر ميكردم نميتونم احساسمو بيان كنم نظر نميذاشتم . عاليه سبك نوشتنتون رو دوس دارم .
پاسخحذفمرسی :)
حذف